کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 

در قم

 

 

اینک «اصفهان نصف جهان»
 

 

به ‌سوی سی‌وسه پل
 

 

باغ پرنده‌گان اصفهان

 

 

به ‌سوی خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب

 

 

در میدان نقش جهان

 

 

 

دوباره به ‌سوی «تهران شهر بی‌آسمان

 

 

فرهنگستان هنر

 

برج میلاد؛ نگاهی از آسمان به ‌سوی تهران
 

شبکۀ تلویزیونی العالم
 

 

و باز هم خیابان انقلاب
 

 

 

موزیم سینمای ایران

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند

 

 

 

شاه‌عبدالعظیم

برنامۀ امروز هم فکر می‌کنم طولانی است. امروز رسماً سفر ما در ایران به پایان می‌رسد. قرار است به زیارت حضرت عبدالعظیم معروف به شاه‌عبدالعظیم برویم.

به زیارت شاه‌عبدالعظیم می‌رسیم، فضای پاک و دل‌بازی دارد. در گوشه‌ای از صحن زیارت، دخترکان نوجوان که از لباس‌شان معلوم است دانش‌آموز هستند جمع شده‌اند و حجاب زیارت را به تن می‌کنند. چنان دوست‌داشتنی و شاد هستند که آدمی سر شوق می‌آید از دیدن این معصومان. سروصدا و خوش‌حالی و شور و نشاط‌شان هنوز یادم است. داخل می‌روم، اما زیارت برای من هیچ کششی ندارد. می‌خواهم بویی از آن گمشده، نشانی از آن گمشده را در این زیارت، در حضرت عبدالعظیم ببینم، اما نه هیچ چیزی و هیچ نشانی نیست. حیف! هرجا هستی و حضور داری، اما چرا نمی‌بینمت، دیده نمی‌شوی؟

داخل خود آرامگاه نمی‌روم. چند قطعه عکس می‌گیرم و دوباره با دلی سرد بیرون می‌شوم که های «م» زیارت عبدالعظیم همین بود؟ تو در این‌جا چی دیده بودی که مشتاق و مسرور آن بودی؟

من فقط یک‌بار برای دیدن و رفتن به آرامگاهی شور و اشتیاق داشتم. چند سال پیش می‌خواستم به آرامگاه مسعود بزرگ بروم. چه شور و شوقی هم داشتم. با مشکلاتی که در راه پیش آمد و سرگردانی‌های اضافی، سرانجام به زیارت مسعود بزرگ رسیدم. های مرد آزاده و خسته، کسی‌که برای این سرزمین هیچ‌گاهی دمی نیاسودی، که الگو هستی در آزاده‌گی و غرور و تسلیم‌ناپذیری، که هرگز تسلیم نشدی، من آمده‌ام تا با تو ملاقات کنم. اما نه! وقتی بالای قبر آن عزیز رسیدم، احساس کردم که روح و جسم یعنی چی؟ آن‌جا بود که با تمام وجود درک کردم که روح آدمی وقتی از تنش جدا می‌شود، جسد هیچ معنایی ندارد و چند پیمانه خون و چند تکه استخوان و چند پارچه گوشت است که باقی می‌ماند. اشکی ریختم و سرد شدم و بعد از آن اشتیاقی به هیچ قبری ندارم و هیچ قبری احساس بودن و زنده بودن کسی را در من زنده نمی‌کند. در سال جاری مادر بزرگم درگذشت. بعد از ماه‌ها توانستم که بر سر قبرش در روستای اندراب برسم. از آن بانوی چیزفهم و دانا، آن بانویی که هنوز واژه‌گان اصیل پارسی را از یاد نبرده بود و من از او شنیدم که بهمن کدام فصل سال است، که کفش پاشنه‌بلند را به یاد داشت و بعضی از دیگر واژه‌گان پارسی دری را که امروزه نسل من در این جا فراموش کرده و اگر کسی هم بگوید دیگران می‌گویند که این واژه ایرانی است، در بالای قبر او هم احساسی نداشتم. خاک بود و قبرهای دیگر که کنار هم دفن شده بودند. برای همین دیگر برای هیچ زیارتی و قبری احساسی ندارم. گرچه چندبار دیگر نیز به پنج‌شیر رفته‌ام و هیچ‌گاهی نبوده که به زیارت مسعود بزرگ خودم را نرسانده باشم و دعای خیری برای شادی روح آن بزرگ‌مرد نکرده باشم.

در بیرون منتظر می‌مانم تا همسفرانی که رفته‌اند زیارت بکنند و زیارت‌نامه بخوانند، برگردند.

 

 

 

شاه‌نشین بی‌شاه: کاخ‌ سعد‌آباد

مقصد بعدی کاخ سعدآباد است. کاخی که در آن پهلوی‌ها زنده‌گی می‌کردند. مجموعۀ این کاخ‌ها در 300 هکتار زمین ساخته شده، در یکی از خوش آب و هواترین نقطه‌ تهران، یعنی شمال تهران و در ساحۀ دربند. کاخ کهن و بزرگ. کاخ سعدآباد را رضاشاه در سال 1310 فرمان ساختنش را داد و در سال 1315 ساختن آن به وسیلۀ دو مهندس که یکی روس بوده و دیگری ایرانی تمام شد. این کاخ برای اوقات تابستانی شاه و ملکه ساخته شده بود. در مقابل دَر ورودی ساختمان از بس پیاده می‌شویم. طبق معمول تکت گرفته می‌شود و به‌طرف در دیگری که ورودی اصلی کاخ است وارد می‌شویم. دو‌ طرف سرک چنار است. فکر کنم در حدود دوصد متر راه می‌رویم و به دروازۀ اصلی کاخ می‌رسیم. کاخ ساختمان دو طبقه‌ای است. بعد از دروازه ورودی یک هال کلان می‌آید که وسط آن با قالین فرش شده و اطراف قالین‌ها هم مبل‌ها جا داده شده است. در اطراف آن اتاق‌های اصلی کاخ قرار دارد. به‌طرف دست راست از دروازه ورودی، اتاق خواب شاه است. در این اتاق وسایلی که به وسیلۀ شاه و ملکه استفاده می‌شده، هنوز دست نخورده باقی است. از دروازه شیشه‌ای بزرگ، داخل اتاق دیده می‌شود. به طرف چپ اتاق تخت خواب، پهلویش میز کار با عکسی از فرح پهلوی. در مقابل دروازه ورودی تلویزیونی که در زمان خودش جدیدترین بوده و حالی شده یک تلویزیون عتیقه. این وسایل با قالین‌های بسیار زیبا در اتاق دیده می‌شوند. پهلوی این اتاق، اتاق طعام‌ است که بزرگ‌تر است. این اتاق هم با قالین و میز و چوکی و بشقاب و حتا قاشق‌هایش حفظ شده و از بیرون اتاق کاملاً هویدا است. در پهلوی اتاق طعام‌خوری، اتاق پذیرایی بزرگی وجود دارد که از بیرون اتاق، مبلمان و قالین‌ها به اضافه مجسمۀ نیم‌تنۀ محمدرضا شاه و فرح پهلوی دیده می‌شود. به طرف دست چپ اتاقی نسبتاً کوچکی وجود دارد که افسران ارشد برای شرف‌یابی با شاه در آن اتاق منتظر می‌ماندند. البته چیزی‌که در این اتاق خاص است مبل‌های آن است که به وسیله خود فرح از فرانسه خریداری شده و آن مبل‌ها هم از لویی شانزدهم فرانسه است که لویی شانزدهم در قرن 18 میلادی زنده‌گی می‌کرده و این مبل‌ها قدمتی بیش‌تر از دوصد سال دارند. میزی هم در این قصر وجود دارد که مربوط به ناپلئون است. اما من متوجه آن میز در این قصر نشدم. کاخ پابرجا و مستحکم باقی مانده، اما کاخ‌دار و خدمه و خدمت‌کاران آن، دیگر وجود ندارند.

شاهی که فوت شده و در غربت دفن شده، ملکه‌ای که بیرون از کشور رانده شده و در حسرت زنده‌گی‌ می‌کند. آن‌جا متوجه شدم که نباید کسی را از سرزمنیش محروم کرد؛ کسی را اجازه نداد که به کشور خودش برگردد و آن‌جا احساس کردم که با همۀ دیکتاتوری و با همه بزن و بکن ساواک و برآمدن فریاد‌هایی از جگر، باز هم نباید خانه‌داری را بی‌خانه ساخت و آواره و تبعیدش کرد. آن قصر همه‌چیزش بود جز صاحبش و شاه و ملکه‌اش.

بیرون کاخ، فضای بسیار گسترده و جنگلی دارد. بیرون از دروازه ساختمان کاخ، مجسمه بسیار بزرگی از آرش کمان‌گیر وجود دارد که به زیبایی کاخ افزوده. به طرف راست دروازه ورودی ساختمان کاخ، تندیسی از چکمه‌ها وجود دارد. شاید در حدود ده دوازده متری باشد. این چکمه‌ها فکر می‌کنم چکمه‌های رضاشاه باشد. چون او نظامی بود و همیشه هم با لباس نظامی و چکمه‌ها گشت و گذار می‌کرد. به‌طرف چپ کاخ، جنگلی است که کل این جنگل 180 هکتار زمین را دربر دارد.

 

در جماران در شماره‌ی آینده

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۹   سال  دوازدهم                جدی     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی                    اول جنوری ۲۰۱۷