آغاز سفر: به سوی تهران
چهارشنبه ۲۹ / ۱۰/۱۳۹۲
بکسم پر از کتاب شده. فردا صبح وقت بیدار میشوم. خودم را آمده میکنم.
باید ساعت ده صبح، میدان هوایی بینالمللی کابل باشم. ساعت نه بیست و پنج
دقیقه از خانه حرکت میکنم. در ایست اول، در میدان هوایی کابل، چند سرباز
بکسم را سربههوا تلاشی میکنند و میگذرم. میروم داخل، بکس را در ماشین
اکسری میاندازند، میگوید کتابهای چی است؟ میگویم: رمان. نمیداند.
تقصیر هم ندارد. در دانشگاه کابل هم خیلی از استادان آن، واژۀ رمان را
نمیدانند، این بنده خدا که به قول خودش دهسال میشود پشت همین مانیتور
نشسته، چگونه بداند. آدم بدی نیست. از این جا کارم تمام میشود. میروم به
طرف پارکینگ C. لعنت به این نام گذاشتنتان! میماندید ایست یا ایستگاه ث.
یا توقفگاه ث. بکسم را به عقبم کش میکنم و میروم داخل. خوبه جامهدانم
ارابه دارد و راحت میرود. به دروازۀ ورودی یا همان دخولی، که فقیههای ما
هم مینویسند: وقتی آلت تناسلی به اندازه همان حفشه دخول شود، غسل واجب
میشود. به دروازۀ دخولی میرسم! سربازان نامنظم و مردمان نامنظمتر را
میبینم که جرگه کردهاند.
با بیژن سیامک احوالپرسی میکنم. یکی دو دوست دیگر را که تازه با هم آشنا
شدیم هم سلام و علیک میکنم. در این جمع که تقریباً همه از اتحادیه
هنرمندان معاصر افغانستان هستند، هیچکس، جز بیژن سیامک و یکنفر دیگر که
قربان میرزایی باشد، کسی مرا نمیشناسد و من هم از این جمع هیچکس را
نمیشناسم. فقط شنیدهام که آقای عالم فرهاد رییس دانشکدۀ هنرهای زیبا است.
دیگر از این جمع سی و پنج نفری کسی را نمیشناسم و کسی هم مرا نمیشناسد.
این نشناختن حُسن بسیار دارد. در اینجا، کابل، شاید سرسوزن شناخته شده
باشم و عدهای مرا میشناسند، بعضیها میگویند: «آقای فرادیس! در فلان جا
شما را دیدیم، اما شما ما را اصلاً ندیدید و توجه نکردید.» این چیزها به
خودی خود محدودیت به بار میآورد که بیشتر متوجه خودت باشی که حتا اگر کسی
به تو فحش هم داد، باید برخوردت فرق داشته باشد. تازه احساس میکنم آنانی
که بسیار مشهور هستند راست میگویند که شهرت چیزی خوبی نیست. و خوشبختانه
در این سفر هیچکس مرا نمیشناسد.
آهسته آهسته داخل میدان میشویم و به ترمینل میرسیم. آنجا به مسافران
ایران و هواپیمای آسمان ایر، اعتنای بیشتر نمیشود. به کسی که تلاشی
میکند، میرسم. کارمند یک شرکت خارجی است، که نباید باشد. تأمین امنیت
فرودگاه کشور مسئولت وزارت امور داخله است، نه از کشوری بیگانه، میگوید:
«از همین ایرانیها هیچ خوشم نمیآید، چندان نظامی ندارند.»
از اینجا میگذریم. وقتی جامهدان دوباره زیر کنترول میرود، میگویند
باید کتابها دیده شود که نسخۀ خطی داخل آن نباشد. خوب در یک گوشه بکس را
میبرم و باز میکنند و نگاه میکنند و چیزی نمیگویند و دوباره بسته
میکنم و میرویم به بخشیکه مربوط هواپیمای آسمان میشود. آنجا هم مشکلی
پیش نمیآید، با آن که شش کیلو بار اضافه دارم، چیزی نمیگویند. تنها
کسیکه بار دارد و آن هم اضافه، منم، بقیه دوستان شاید در حد دو یا سه کیلو
بار داشته باشند که ممکن لباسشان باشد. آهسته آهسته و مورچهوار به دکۀ
کارمندان وزارت امور داخله میرسیم که مُهر خروجی بزنند. بسیار کُند کار
میکنند. کارمندی که ما در صف آن میایستیم یکی دو تا گذرنامه را مُهر
خروجی میزند و از دکۀ خود بیرون میشود. معلوم میشود حالش خوش نیست. فکر
میکنم دلدرد باشد، احساس میکنم که به خودش میپیچد، میرود و گم میشود
و ما منتظر. نمیدانم چند دقیقه میگذرد که دوباره میآید. خروجی میخورد و
دوباره این صف که مثل مورچه حرکت میکند، روان است. دقایق طولانی منتظر
میمانیم تا به آنجا میرسیم که باید کفشها را هم بکنی و بگذاری در سبد.
دختری که زبانش لکنت دارد با مهربانی به همه تکرار میکند که کفشها،
کمربند، ساعت و بقیه وسائل فلزی را داخل سبد بگذارید و خودتان بیایید و از
دروازۀ امنیتی بگذرید. این هم میگذرد. تا میرسیم به سالون انتظار.
نزدیک به ساعت دوازدۀ روز شده است، یعنی نزدیک به دو ساعت بازرسی امنیتی و
معطلی! وقتی به سالون میرسیم احساس میکنم چندین ساعت پیاده راه رفتهام و
پاهایم را درد گرفته است. معلوم نیست که چند دقیقۀ دیگر اینجا صبر کنیم.
نزدیکهای ساعت یک صدا میکنند مسافرین پرواز کابل به مقصد تهران به فلانی
دروازه بیایند. میرویم. آهسته، آهسته به دروازۀ ورودی هواپیما میرسیم و
دوباره یادم میافتد که زمان سپاه سیاهی (گروه مزدور طالبان) یکبار دیگر
از این فرودگاه به بلخ سفر کرده بودهام، تا با خالهام همراه باشم که
شوهرش را به جرم هزاره بودن و همکاری با مسعود بزرگ، در حالیکه او اصلاً
با مسعود رابطه نداشت، زندانی کرده بودند و بعد از دو ماه که رها شده بود،
مستقیم آمده بود کابل و من باید میرفتم بلخ تا نزد خالهام باشم. و یادم
میآید که چه مسخرهگیای بود. مرا طالبی خواست که بیا و زنها را تلاشی
کن. آن زمان دوازده سیزده ساله بودم، رفتم به اتاقی که چند زن با چادری
نشسته بودند. چنان شرمیده بودم که به طرف هیچیک از زنان رفته نتوانستم،
یکی از زنان همینکه وارد اتاق شد و چشمش به من افتاد، گفت: «همین که بچه
از هفت سالهگی گذشت، نامحرم است و نباید به جان زن دست بزند.»
چند لحظه در آن اتاق ماندم و بعد سوار هواپیما شدیم، گویی داخل ملی بس
شدهایم. و همین قسم رسیدم به فرودگاه بلخ. آنجا چندین طالب با لباسهای
چرک و مندرس، با آن لنگیهای وحشتناک در بالای ترمینل نشسته بودند.
فرودگاه نبود چیزی شبیه «د ملا سرکی او اندیوالان و کوته» بود. و خوب یادم
است وقتی از بلخ به کابل آمدیم، خالهام و روانشاد مادر بزرگم نیز با ما
بودند. خدا رحمتش کند، مادربزرگم را، چه بانوی بزرگ و چیزفهمی بود! همینکه
به کابل رسیدم هر کس مشغول گرفتن بکس و کودکش شد. آن زمان شرور بودم و
بسیار چابک، حالی از آن شور و شَرم چیزی نمانده. من هم برای این که عقب
نمانم، از طالبی که مسئول بود پرسیدم که کجا برویم، وقتی شنید که پشتو حرف
میزنم، به دیگرش به زبان پشتو گفت: «این از خود است.»، و تا چشم به هم
زدند ما را بیرون کشیدند و بسیار راحت توانستیم به خانه برسیم و خالهام
تعجب کرده بود که من چهقدر چابک و تیز هستم!
داخل هواپیما میشویم و رفته، رفته، در آخر هواپیما جای ما است. البته یکی
که من باشم، باید پیش بنشیند و یکی که سیامک باشد، عقب. در آخرین قسمت
هواپیما، جوانی تنها نشسته است. مهماندار که بانوی زیبا و لبخند بر لب
است، جلو ما میایستد تا رهنماییمان کند، میگوید: «شما آنجا بنشینید چون
این دو نفر با هم دوست هستند.»
منم با لبخند میگویم: «خوب ما هم دوست هستیم و پهلوی هم باید بنشینم.» به
سیامک اشاره میکنم که هردو یکجا باید باشیم.
مهربان بانویی است! از جوانی که تنها نشسته خواهش میکند که به چوکی جلو
بنشیند. او هم میپذیرد و من و سیامک پهلوی هم مینشینیم. نه پنجرهای به
بیرون نزدیک ما است و نه چوکی ما عقب میرود.
آهسته هواپیما از زمین کنده میشود و ما کمربندها را سفت بستهایم. بلند
شدن هواپیما راحت است و آرام. دیگر در فضا هستیم و با سیامک حرف و حدیثی از
هرجا. اما معلوم است که آخر هواپیما بسیار دلگیر است و پرسرو صدا که چندان
با آن جور نمیآیم. مهماندار از بلندگو ارتفاع از زمین و اینکه در چند
دقیقه میرسیم و اسم خلبان چیست را بیان میکند. خلبان پرواز ما کاوش نام
دارد. دیگر هیجان ندارم. البته خیلی وقت است که هیجان در من مرده. بلی همان
بیست و چهار سالهگی بود که هیجان در من مرد و تپش قلب و لرزیدن دست و دل
را، بعد از آن زیاد حس نکردم. هرکس در زندهگی سال مهمی دارد. برای من هم
بیستسالهگی و بیستوچهار سالهگی سن ویژهای است و بسیار مهم. دیگر
هیجان ندارم و فقط به نیتم میاندیشم که برای سپاسگزاری از پروردگارم باید
نخستین نمازم را در تهران در هوتل بخوانم و از او، از خالق مطلق سپاسگزاری
کنم و سر به بندهگی و سجده بگذارم که تنها او را میپرستم و تنها از او
میخواهم. و سپاسگزاری کنم که به این آرزو هم رسیدم. نمیدانم ساعت چند
است که غذای چاشت را میآورند. سبزیپلو با گوشت است. غذا خوشمزه است، اما
معلوم است که مقدار برنجش کم است. نوشابه و نان خشک و خلاصه آنقدری است که
بشود گفت غذایی خوردم و شکم هم قناعت کند که بلی سیر شدم.
آسمان ابری است و تاریک. گهگاهی که از پنجرۀ عقبی به بیرون نگاه میکنم هی
کوه میبینم و طبیعت خشن و خشک. بیژن از سفرهای پیشینش یاد میکند و اگر من
چیزی میگویم حتماً حرفی از خیابان انقلاب و فهرست کتابها و بسیار قدم زدن
در آن خیابان است. هوای ابری و بارانی سرعت هواپیما و رسیدن ما را به مشهد
کُند کرده است. هرقدر به طرف مشهد نزدیکتر شده میرویم، هوا، ابریتر و
تاریکتر میشود. سرانجام مهماندار دوباره در بلندگو اعلام میکند که تا
چند دقیقۀ دیگر ما به فرودگاه مشهد فرود میآیم و کمربندهایتان را ببندید
و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید. خدا نکند که حرفی به اشتباه میان مردم
عام شود، دیگر هر زبانشناسی که کار کند باز هم اصلاحشدنی نیست و اگر شود
باز هم بسیار طولانی است. اما معمولاً اصلاح نمیشود. ما در افغانستان به
آنچه سیگار میگویم واقعاً همان سیگار است. و آنچه ایرانیها سیگار
میگویند همان سگرتی است که ما به آن سگرت میگویم. گرچه این واژه را استاد
ابوالحسن نجفی در کتاب معروفش، غلط ننویسیم، توضیح داده که سیگار چیز دیگری
است و به این نخهایی که به نام سیگار، معروف شده باید سگرت بگوییم، اما
دیگر دیر شده است. و این از غلطهای معروفی است که در ایران جا افتاده و
دیگر کسی آن را نمیتواند اصلاح کند.
آهسته آهسته خانههای ساده و یک طبقهای مشهد نمایان میشوند و احساس
میکنم که به مشهد نزدیک شدهام. اما خدایا چرا احساس نمیکنم که در
جغرافیای دیگر آمدهام؟ اینجا دیگر من یک «افغانی» هستم و بیگانه؛ اما
اصلاً و هیچ چنین احساسی ندارم. فکر نمیکنم از اراضی افغانستان خارج شده
باشم، فکر نمیکنم که جای دیگری باشم، احساس میکنم از یک منطقه به منطقه
دیگر کشورم میروم. در حالیکه همیشه وقتی از مرز تورخمِ پیشاور پاکستان
گذشتهام کاملاً احساس کردهام که سرزمینم آن عقب مانده و اینجا من یک
بیگانه هستم. همیشه همین قسم بوده، وقتی که در زمان سپاه سیاهی (گروه مزدور
طالبان) به پاکستان مهاجر شدیم، چه زمانی که با روادید پاکستانی و گذرنامۀ
افغانستانی آنجا رفتهام. همیشه احساس بیگانهگی کردهام. گرچه از
سالهای زندهگی در پاکستان، اصلاً و هیچ خاطرهای که دلخراش باشد و متنفر
کننده، ندارم؛ جز مرز تورخم که وحشت بود و آدمیت در آن مرز مرده بود و فقط
100 کلدار و 200 کلدار قانون بود و خدای آن مرز. دیگر از هیچ پاکستانی و
زندهگیای که در پاکستان کردهام، خاطرۀ بد ندارم. اما اینجا؟ نه اینجا
اصلاً احساس بیگانهگی نمیکنم. فکر میکنم هنوز در افغانستان هستم،
افغانستان چرا؟ همان «جغرافیای معنوی ما» همان خراسان خیالی، در آنجا هستم
و بلخ و مشهد و هرات و شیراز ندارد. همهاش جغرافیای معنوی من است. تا زبان
پارسی است، من در این جغرافیا بیگانه نیستم.
هواپیما در فرودگاه مشهد نشست میکند و برای بار دیگر مهماندار بیان
میکند که «ما فعلاً در فرودگاه مشهد هستیم و مسافران در جاهای خود باشند و
فقط آنانی که «بلیط» مشهد دارند پیاده شوند. چهل دقیقه نشست داریم برای
سوختگیری و بعد از آن عازم تهران میشویم.» خیلی وقت است که یاد گرفتهام
یک ساعت و دو ساعت منتظری را چگونه سپری کنم و نگران نباشم. اما وقتی
انتظار زمان ندارد، بسیار خستهکن و تلخ است. چهل دقیقهای میگذرد و
دوباره هواپیما حرکت میکند. از دوستان میپرسم که تا تهران چهقدر فاصله
است؟ یکی میگوید بیست دقیقه، دیگری سی دقیقه و خلاصه هرکس هرچیزی، اما
کسانیکه بیست دقیقه میگویند تعدادشان زیاد است. ما هم جاهایمان را تبدیل
میکنیم و میآییم جلوتر که خالی شده است و در جای مسافران مشهدی مینشینیم
و پیرزنی هم در پهلوی ما نشسته است. او هم تأیید میکند که بیست تا سی
دقیقه فاصله است. فکر میکنم زمان کوتاهی است و بهزودی به تهران میرسیم.
یعنی ساعت چهار عصر. اما نه، نیم ساعت میگذرد و از تهران اصلاً خبری نیست.
به شوخی به سیامک میگویم: «چی شد؟ تو که میگفتی نیم ساعت؟»
میگوید: «خوب شاید پنج دقیقه بعدتر...»
پنج دقیقهها طولانی میشود و بیشتر از یک ساعت میگذرد که هواپیمای ما به
تهران میرسد. به بیژن تنها ساعت را نشان میدهم که ببیند بیست دقیقه کجا
است و یک ساعت بیشتر کجا. میخندد و چیزی نمیگوید. دوباره همان حرفها که
کمربندها را بندید و علامت سیگار....
وقتی در فرودگاه «بینالمللی امام خمینی»، از هواپیما جدا میشوم به
مهمانداری که در دروازۀ خروجی ایستانیده است میگویم: «از
مهماننوازیتان...» کمی مهماندار که یک آقا است دقت میکند: «... سپاس.»
خوشحال میشود و میگوید: «خیلی ممنون.»
آهسته آهسته و پی هم به داخل ترمینل میرویم و جایی که باید گذرنامههای ما
را ببینند و ورودی بزنند. فرودگاه و بخشی که ما هستیم، بسیار خلوت است و جز
مسافران هواپیماییکه ما در آن بودیم، دیگر مسافری نیست. سه چهار صف
ایستانیدهایم، اما افسران پایینرتبه یا به قول کشور خودمان «افسران
جوان»؛ چون از ستوان سوم تا سروان یا از دریم بریدمن تا تورن، میشود
افسران جوان. افسران جوانی که ورودی میزنند، بسیار کُند کار میکنند.
کُندی کار به حدی است که پاهایم خسته میشوند و خیلی دلم میخواهد جایی
میبود که مینشستم. فقط یکی از این افسران جوان کمی سریعتر به گذرنامهها
ورودی میزند و بقیه بسیار کُند کار میکنند. دو سه نفر هم یا گذرنامۀشان
یا شخص خودشان مشکل دارند. سرانجام نوبت به من میرسد و میرویم مقابل
دکهای که افسر جوان داخل آن نشسته و روبهرویش در داخل دکه، یک کمپیوتر
است. افسر جوان نگاه اهانتآمیزی به من میکند و دوباره به گذرنامهام نگاه
میکند. اصلاً میل ندارد که به گذرنامه نگاه کند. از این نگاههای شرربار و
ایستانیده شدن طولانی سخت خشمگین میشوم و منتظر هستم که یک حرف
اهانتآمیزی بزند تا داد بزنم که: «آقا جان! من برای کار اینجا نیامدهام،
قاچاقی هم نیامدهام، رأیزنی فرهنگی محترم شما، از ما به عنوان فرهنگی
دعوت کرده تا دید و بازدید فرهنگی از کشور شما داشته باشیم.»
اما افسر جوان به اکراه میگوید: «با این گذرنامه بار دیگر هم به ایران
آمدهای؟»
میگویم: «نه، نخستینبار است که به ایران میآیم.»
در این حال، یکی دیگر از همین افسران جوان به دکهای که من ایستانیدهام
میآید و زیرگوشی به این افسر جوانی که گذرنامهام نزدش است، چیزی میگوید
که من متوجه نمیشوم. بعد یکی از همسفران ما، که به دستهایش چند انگشتر
است، انگشتری برای نشاندادن مذهبی بودنش و تسبیحی هم دارد و هی «حاجآقا،
حاجآقا» میگوید. او را از این دکه به یک چوکی رهنمایی میکنند و افسر
بلندرتبهای میآید و همین قدر میدانم که میگوید: «گذرنامهاش مشکل
دارد، خودش هالو است و مارا هم هالو فکر کرده.»
من منتظرم و سخت عصبانی. آخر افسر جوان گذرنامه را مُهر ورودی میزند و
دوباره به من میدهد. اما از این رفتار و این برخورد بسیار غمگین شدهام و
فکر میکنم تمام این سفر رسمی همین قسم و با این نگاههای اهانتآمیز خواهد
گذشت، و فکر میکنم که خیلی سفر تلخ خواهد بود و وقتی دوباره افغانستان
بیایم، حتماً حال و احوال قهار عاصی را خواهم داشت که او هم با دلی پُر از
درد و نفرت، از نظام ایران و بعضی ایرانیها به افغانستان برگشته بود. خلقم
تنگ شده است. عادتم است، وقتی کارم غیرقانونی باشد، اصلاً اهانت طرف را به
تلخی نمیپذیرم، اما وقتی کارم، قانونی است تحمل هیچ کنش و واکنش غیر
انسانی را از کسی ندارم. این بار سوم است که جواز رانندهگیام را تمدید
میکنم و محال است پیش از کامل شدن زمانش من جوازم را تمدید نکرده باشم.
این قسمی بار آمدهام و همیشه دوست دارم قانونی باشم و در چارچوب قانون
زندهگی کنم.
وقتی به طرف بیرون روان هستم، آقای حیدری که مسئول نمافلم است با یک ایرانی
که جوان خوشبرخورد و صمیمی معلوم میشود، میآیند. سلامی میدهد و
میگوید بقیه کجاست. و من از دونفری میگویم که گذرنامۀشان ظاهراً مشکل
دارد. آنان به طرف همان دکۀ افسران میروند و من هم به طرف بقیه دوستانی که
از این هفتخان گذشتهاند. بعد در جریان سفر میدانم که این جوان
خوشبرخورد و صمیمی، مهماندار ما است و از نهادی بهنام «فرزندان
روحالله»؛ آقای داوود کاظمی.
خسته هستم و تمام حرفهای بدی که دربارۀ ایران و نظام ایران خواندهام در
ذهنم تکرار میشود. روی درازچوکیای نشستهام و بکسی پر از کتاب را با وزن
بسیارش کنارم گذاشتهام. چند دقیقه صبر میکنم و بعد اغلب گروه که آمدهاند
و کنارم نشستهاند، راه میافتند. من هم مثل گوسفند از عقب اینان راه
میافتم. چندین قدم پیش رفتهام که یکی از همسفران ما میگوید: «شما کجا
میروید؟ اینها برای نماز میروند.»
گویا ما دین و ایمان نداریم. هیچ به روی خودم نمیآورم. اینجا لااقل سکوت
میکنم ورنه معلوم است که هرجا و هر وقت اعتراض، مذهب من بوده است. حیرانم
که این جناب از کجا تشخیص داده است که من اهل نماز هستم یا نه. دوباره
برمیگردم سرجایم. چند لحظه بعد همسفران ما جمع میشوند و از نهاد فرزندان
روحالله کسی آمده که عکاس گروه باشد و از همه دعوت میکند که عکس گروهی
بگیریم و همه ایستانیده شوند. رغبتی به عکس گرفتن گروهی ندارم.
همه از ترمینال بیرون میشویم و رهنمای سفر میگوید که باید برویم قم. من
تلاش دارم تا قسمی این بکس پر از کتاب، رمان بانو نسیم خلیلی، رازِ آهو را،
که در کابل چاپ کردیم، دوست دارم تا این امانت را به صاحبش برسانم تا من هم
راحت شوم؛ اما چارهای نیست جز اینکه کتابها را در بس جابهجا کنیم و
برویم به طرف قم. شب کاملاً تاریک شده است. فاصله از ترمینال تا بس، چند
قدم بیش نیست. داخل بس میشویم و اصلاً نمیدانم که کجای تهران قرار داریم
و این فرودگاه در کجا است.
بدون دیدن هیچجایی، داخل بس میشوم و راهی قم. تاریکی مانع دیدن بیرون
میشود. از طرفی رهنمای سفر و مهماندار ما میگوید که از تهران تا قم دشت
است و چیزی نیست که قابل دیدن باشد. دقیق یادم نمانده که چند دقیقه راه
رفتهایم که برای نماز پیاده میشویم. نم، نم باران میبارد. هوایی که من
عاشق آن هستم. در جایی که پیاده شدهایم چند دکان بزرگ وجود دارد و یک مسجد
که ظاهراً نیمهتمام است. بهطرف دستشویی میروم و میخواهم وضو بگیرم.
خدایا! من دوست داشتم نخستین سجده این سفر را برای تو و سپاسگزاری از تو
در تهران بگذارم، اما اینجا که وسط تهران – قم است؟ میروم و وضو میکنم و
بعد هم نماز شام را نیت میکنم.
دلم و قلبم به گونهای عادت کرده که وقتی اشتیاقم کشید و میل شدید به نماز
خواندن آمد، نماز میخوانم. و آن نماز خیلی تأثیر دارد و کیف میکند. در
مسجدی که رنگ و روغن نشده و معلوم است که کارش ناتمام است نمازم را
میخوانم. بیرون میشوم و از هوای آزاد استفاده میکنم. هوای دلپذیر،
ایران دوستداشتنی من، ایرانی که به آن بسیار علاقه دارم، و حالی هم روی
زمین این «مرز پر گهر» قرار دارم. کم کم همه بیرون میآیند و داخل بس
میشویم و راه میافتیم. در جریان راه تقسیمبندی میشود که کیها با کیها
در یک اتاق باهم در هوتل باشند. خوبه از ما سهنفری است. از سروصدا از
گیروبار، آن هم در اتاق خواب گریزانم. اینجا، در کابل، این بهشت
جنگسالاران امریکایی و ویران شده، اتاقم جدا است و همیشه تنها میخوابم و
کسی با من نیست و این قسمی راحت هستم.
در قم..... در شمارهی آینده می خوانید |