آغاز
ماجرا
ن، سوگند به قلم و آنچه مینویسد
آغاز ماجرا
یک ماه پیش تلفونم زنگ خورد. به گوشی تلفونم که نگاه کردم،
شمارۀ بیژن سیامک بود. با بیژن سیامک از طریق کارگردانی برنامههای
تلویزیونیاش آشنا شده بودم. دو سال پیش بود که، دربارۀ ادبیات
داستانی معاصر و دهۀ شصت و ادبیات دهۀ مهاجرت افغانستان، چند
برنامه ثبت کردیم. بار دیگر آمد و برای نقد کتاب آقای حسین فخری،
برای اهل قصور، برنامه ثبت کرد و حرف و حدیثی گفتم و یکی از
تلویزیونهای خصوصی آن را پخش کرد.
تلفون را که برداشتم، سیامک بود که میگفت: «آقای فرادیس یک سفر
فرهنگی به ایران است، خودت هم دعوت هستی، میروی؟»
من یک لحظه درماندم که چی بگویم... گفتم: «شرط و شروطی هم
دارد؟»
گفت: «نه، فقط یک سفر فرهنگی و سیاحتی است. بدون کدام شرط و
شروطی.»
گفتم: «قبول دارم، اگر شرط و شروط نداشته باشد.»
گفت: «باید یکشنبه پاسپورتت را آماده کنی.»
با همکاری وثیق راحل شروع کردم به گرفتن گذرنامه. این که با
وثیق راحل چگونه آشنا شدم خود داستانی دارد از سفری به تخار که چند
ماه پیش با دوستان رفته بودیم و مدیون محبتش هستیم، راحل در ادارۀ
گذرنامه کار میکند. نمیخواهم پاسپورت بگویم؛ وقتی واژۀ گذرنامه
را به این دلنشینی داریم، چرا آن واژه را بکار ببریم؟ مشکل من این
بود که عکسم، برای گذرنامه مناسب نبود. باید زمینهاش سفید میبود.
بگذریم از این که در ادارۀ گذرنامه[1]،
با آنکه کار به زودی انجام شد، چهقدر خشونت لفظی شنیدیم و این
افسران ورجاوند عزیز و بانظم! چهقدر به مردم، بد و بیراه گفتند.
گذرنامۀ من دوشنبه آماده شد. سپردم به سیامک. گفت: «برگۀ صحی
داری؟»
گفتم: «نه.»
گفت باید از «درمانگاه الزهرا» که مربوط خود ایرانیها میشود
تهیه کنی. با اشتیاق عجیبی رفتم به درمانگاه. خونم را برای معاینه
گرفتند و از درمانگاه بیرون شدم.
نم نم باران میبارد. سهراب، دوست گرمابه و گلستانم در موتر
منتظرم است. با هم میرویم. نمیدانم که به طرف دانشگاه میرویم یا
خانه. یادم نمانده. اما نگرانم، آیا برای من روادید/ ویزه میدهند؟
فکر نمیکنم. مستقل بودن، تاوانهایی هم دارد. تویی که نه وابستۀ
شرق شدی و نه وابسته به غرب و نه مدح امریکا کردی و برای
سربازانشان چیزی ننوشتی و نه برای نظام ایران گلو پاره کردی، توقع
هم نداشته باش که رأیزنی فرهنگی ایران دعوتت کند. آخر امروز رسم
زمانه همین شده. گلهای هم ندارم، اما بسیار مشتاقم که به ایران
بروم. ایران، ایران، سرزمین رؤیاهای نوجوانی من. چارهای ندارم.
باید تمام مراحل را طی کنم و ببینم که چه میشود. اما سیامک دلش پر
است و میگوید: «خیالت تخت، ما تاریخ 29 (عقرب ۱۳۹۲) میپریم به
طرف ایران.»
اما باور نمیکنم. ولی سخت مشتاق هستم. هیجان دارم، شدید هیجان
دارم. با سهراب هم این نگرانی را در میان میگذارم. او هم مثل
همیشه دلداری میدهد و میگوید حتماً میشود. تا رفتن خیلی مانده،
تازه تاریخ ۸ یا ۹ است. باید نزدیک به بیست روز صبر کنم. خدایا!
این زمان چهقدر کند میگذرد؟ فردا سیامک زنگ میزند و میگوید:
«آقای فرادیس! متأسفم... اچ آی وی خودت مثبت است...»
حرفش را قطع میکنم و میخندم: «رفیق! یگان چیز دیگر میگفتی
باور میکردم، از این مسائل دلت کاملاً جمع باشد، ما و این کارا
بسیار دور هستیم.»
میخندد و میگوید: «شوخی کردم، برگۀ صحیات نزد من است و
کاملاً هم سالم هستی.»
میپرسم: «کِی گذرنامهها را به سفارت تحویل میدهی؟»
میگوید: «فردا، نگران نباش رفیق ما و خودت چهارشنبه
۲۹ عقرب
پرواز داریم...»
در دل میگویم اصلاً باورم نمیشود. فکر نمیکنم به من روادید
بدهند. اما دنیا به امید خورده شده و دلم را خوش میسازم که شاید
شد.
فهرست بلندبالایی از کتابهای دوستداشتنیام را تهیه کردهام
که چند سالی میشود در کمپیوترم مانده. به این فهرست با شنیدن سفر
به ایران، کتابهای زیادی اضافه میشود و نام کتاب و نویسنده و
ناشرش را هم مینویسم تا مشکلی پیش نیاید. شبها ذهنم کاملاً درگیر
این سفر است.
سه چهار روز بعد دوباره سیامک زنگ میزند: «آقای فرادیس شغل شما
را چی بنویسم؟»
میگویم: «نویسنده، ناشر.»
دوباره میپرسم: «چی شد؟ میشود این سفر؟»
خنده میکند و میگوید: «من همین حالی در سفارت هستم و در حال
گرفتن پاسپورتها.»
احساس لذت میکنم و کیف. تلفون قطع میشود و نیم ساعت بعد
دوباره زنگ میزنم که بپرسم آیا برای من روادید دادهاند یا نه.
سیامک پاسخ نمیدهد. میروم به دانشگاه، دانشگاهی که هیچ علاقه و
اشتیاقی به آن ندارم و فقط برای گرفتن سندش میروم. روزی بسیار
خودخواهانه در فیسبوکم نوشتم: یک «ستنگ» پیدا نمیشود که برای ما
یک سند لیسانس[2]
بدهد؟ فردا که دکترای افتخاری برایم بدهید به چه کارم میآید. حالا
به آن نیاز دارم...»
بلی معتقد هستم که روزی برایم دکترای افتخاری هم میدهند؛ اما
حالی باید این اوضاع را تحمل کنم و هر روز یک ساعت رانندهگی کنم
تا برسم به دانشگاه سه چهار ساعت هم داخل دانشگاه باشم، نیم ساعتی
هم در شب رانندهگی کنم تا دوباره خانه برسم. این دانشگاه رفتن،
تنها لطفی که دارد همان دیدن سهراب است و صمیم و مبارکشاه شهرام و
بقیه دوستانی که در این نهاد دانشجو هستند. بقیه مسائل دانشگاه
عذاب است و حرفهای تکراری برای من و دیکته نوشته کردن مثل
نوآموزان صنف اول. اعتراض هم که میکنی میگویند: «یک استاد و چهار
مضمون، نمیتوانم جزوه آماده کنم.» فایده ندارد. من همیشه معتقد
بودهام که بعد از آموختن خواندن و نوشتن در مکتب، دیگر هرچه دارم
از مطالعه شخصی خودم است. هیچ دانشگاه و آموزشگاهی برای من چیزی
نداده که به آن ببالم، هرچه دارم از مطالعات شخصیام است. در واقع
هیچ دانشگاهی و دانشکدهای نتوانست مرا جذب خود کند و برایم
لذتبخش باشد. همیشه از آموزش رسمی گریزان بودهام، همیشه.
از دانشگاه که خانه میآیم. سیامک زنگ میزند: «ببخشید آقای
فرادیس، آن زمان که شما زنگ زدید من داخل سفارت بودم و نشد که
همراهت حرف بزنم. من آن زمان تکتها را آماده میکردم...»
سیامک میخواهد که فردا ساعت دوی بعد از ظهر به دفترشان در
کارتۀ چهار بیایم برای گرفتن گذرنامه و بعضی حرفها که باید گفته
شود تا در جریان سفر رعایت شود.
فردا ساعت دوی بعد از ظهر خودم را میرسانم به دفترشان. از
وعدههای وطنی است دیگر. هیچکس نیامده. با بیژن سیامک میروم به
اتاق کارش و برایم آخرین برنامهای را که از من گرفتهاند و تا
حالی پخش نشده، نشان میدهد. الحق که برنامۀ جالبی شده است. بیشتر
نقد روی بیکارهگی و هدر دادن فرصتها به وسیلۀ وزیر بیکارۀ
اطلاعات و فرهنگ است و حرف مصاحبهکننده که میپرسد: «به نظر شما
دولت چه مسئولیتی دارد؟ نویسندهها باید چه کار کنند؟»
میگویم: «من بهعنوان نویسنده، مینویسم، بعد با هزار زحمت آن
را چاپ و نشر میکنم، این دولتی که میلیاردها دالر را صرف هزار
امور مزخرف دیگر کرد؛ نمیتوانست یک برنامه هم دربارۀ سوبسید
کتابها یا یارانه دادن به کتابها میداشت که ناشر را تقویت
میکرد و کتابهای نویسندهگان را میخرید و به کتابخانههای
ولایات دوردست میفرستاد تا هم نویسنده دلگرم میشد به کارش، هم
ناشر سرمایه پیدا میکرد و هم ولایات دور دست صاحب کتاب
میشدند...» و از این حرفها.
بیژن میگوید که برنامه شروع شده. به پایین میرسم که آقای
حیدری مسئول «نمارسانه» و «اتحادیۀ هنرمندان معاصر افغانستان»، که
بعداً به این نام و این اتحادیه آشنا میشوم، درباره سفر حرفهایی
دارد و اینکه دوستان باید نظم را رعایت کنند و باید سر وقت حاضر
باشند، تا مبادا دیر آمدن یک نفر باعث منتظر ماندن تمام اردو شود.
در یک اتاق نسبتاً کوچک در حدود بیست سی نفر نشستهایم. چند
لحظه بعد آقای جهانشاهی، رأیزن فرهنگی ایران میآید. بعد از
فرستادن چند صلوات بر محمد (ص) و آل محمد از آقای جهانشاهی دعوت
میکنند که به جایگاه بیاید و سخنرانی خود را شروع کند. آقای
جهانشاهی سیمای آرام و نسبتاً شادی دارد. آرام و شمرده حرف
میزند. منیکه در سینما و سریالها و بعضی رسانههای ایرانی، به
هویت و کشور و فرهنگم از بعضی ایرانیها اهانت شنیدهام، بسیار
دقیق شدهام به حرفهای آقای جهانشاهی که ببینم ایشان چی میگوید.
هرچه تلاش میکنم حرفی نامناسب یا فضلفروشیای بیمورد یا اهانتی
کوچک بشنوم، نمیشنوم. او حتا مثل بعضیهای ما که تا مسئولان دولت
ایران را میبینند، شروع میکنند از اسلام حرف زدن، از اسلام هم
چیزی نمیگوید. تأکید دارد که ایران، افغانستان و تاجیکستان، سه
کشور جدا از نگاهی سیاسی است که هیچ تفاوت تمدنی و فرهنگی و زبانی
با هم ندارند. و در هیچ کجای دنیا سه کشور را نمییابید که مثل این
سه کشور، اینقدر با هم از نگاه فرهنگی نزدیک باشند. او هرچه
میگوید در محور مسائل فرهنگی است و اینکه شما بروید ظرفیتهای ما
را ببیند و ایرانیها از تواناییها و ظرفیتهای شما آگاه شوند و
از این حرفها. حرفهای آقای جهانشاهی تمام میشود، و از طرف گروه
ما باز هم صلوات...
بعد آقای عالم فرهاد که رییس دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه کابل
است، چند کلامی حرف میزند و حرفهایش بهجا است و برابر. از
کارهایی که شده و کارهایی که باید شود حرف میزند: از اینکه این
سفرها، برای شناخت بیشتر، بهتر است. و اینکه چندی پیش چند بانوی
سینماگر و اهل هنر ایرانی آمده بودند و بعد از دیدن دانشکدۀ هنرهای
زیبا، اعتراف کردند که اگر این نهاد را نمیدیدیم، یقیناً دربارۀ
افغانستان و مسائل هنری آن برداشت درست نمیداشتم. آقای جهانشاهی
هم این حرف را با تکان دادن سر تأیید میکند.
آهسته، آهسته نشست به پایانش نزدیک میشود و آقای جهانشاهی
پیشاپیش ما را به جمهوری اسلامی ایران خوشآمدید میگوید و اینکه
«آنجا خوش بگذرد و برادران شما در فرودگاه میآیند و از شما
پذیرایی میکنند و گذرنامهها آماده است و آقای کربلایی آن را به
شما میدهد.» با همه خداحافظی میکند و میرود. کربلایینام،
میآید و دو بسته در دستش است و یکی یکی گذرنامهها را میخواند و
تحویل میدهد. من منتظرم. در دست کربلایی دو سه جلد گذرنامه
میماند، یکی مانده به آخر که نامم را میخواند. گذرنامهام را
تحویل میدهند، میبینم که روادید دارد.
تعجب میکنم. مگر میشود؟ تو که همین چند ماه پیش در روز جهانی
کتاب، سانسور کتاب در ایران را انتقاد کردی و فلمش هم موجود است،
باز هم روادید دادهاند؟
دیگر سفر جدی شده است و باور میکنم که فردا چهارشنبه ما پرواز
داریم. از دفتر میبرآیم. با سهراب ساعت دوی بعد از ظهر اینجا
رسیدیم، اما حالی از چهار هم گذشته. بیچاره سهراب معطل و منتظر
مانده در موتر. میرویم طرف خانه و میگویم: «فکر کنم رفتن شد و
این هم گذرنامه و روادیدش...»
آنچه در فلمهای ایرانی دیدهام، آنچه در سریالها و
رسانههای انترنتی دیدهام، تصویر درستی از ایران ارائه نمیکند.
در واقع تصویر بسیار خشن و بسیار منفی از جامعه ایران و نظام ایران
دارم. فکر میکنم در آنجا با دهها پسر و دختری روبهرو میشوم
که آنان را پولیس گرفته و میبرند برای طب عدلی/ پزشک قانونی و
شلاق زدن و از این حرفها. تصویر خشنی از ایران دارم. احساس میکنم
خشونت و پرخاش آنجا بسیار است. تازه در رسانهها درز کرده که
فرزندان میرحسین موسوی، نامزد معترض به نتیجۀ انتخابات سال ۱۳۸۸
ایران را، در حال تلاشی دندان گرفتهاند و ضرب و شتم کردهاند.
نگران هم هستم. برای همین نگرانی، فقط کتابهای بانو نسیم خلیلی را
که چندی پیش به وسیلۀ نشر خودمان، نشر زریاب، چاپ کردهام و تا
هنوز جز چند جلد معدود نتوانستهام بفرستم، در بکس بزرگ جابهجا
میکنم و کاملاً آماده هستم که در فرودگاه تهران مسئول وزارت ارشاد
و فرهنگ ایران آن را بازرسی کند. کتاب خلیلی، مشکلی ندارد که
سانسور شود و یا ضبط، اما با آن هم فکر نمیکنم که بتوانم آن را به
ایران برسانم. چه اینکه دوستان ما در گذشته برایم گفته بودند که
مواد مخدر بردن به ایران ساده است، اما کتاب بردن نه. میگویم
تصویر درستی از ایران ندارم. در بکس کوچک، کریم دندان و ماشین
ریشتراشی و بقیه وسایل ضروری را جابهجا میکنم و بادا باد گفته،
از کتابهای خودم هم دو دو جلدی میگیرم. متیقن هستم که در فرودگاه
رمان «روسپیهای نازنین»ام را برای نام غلطاندازش، حتماً
میگیرند، اما از کجا بسیار مطمین باشم؟ شاید هم کسی چیزی نگفت.
آنچنان نگران هستم که نه موبایلم را با خودم میگیرم و نه هیچ
چیز دیگر ارتباط دهنده را. فقط مثل قماربازها یک کمرۀ عکاسی را در
سوخت گرفته، با خود میگیرم. اگر گرفتند هم گرفتند، در همین کابل
از دلم کشیدهام که به آن دل نسوزانم و قبول کنم که سوختهگی است و
از دست رفته بپندارمش. در ذهنم فلم ارتفاع پست ساختۀ ابراهیم
حاتمیکیا، تکرار میشود و آن جمله: «هنوز جای شلاق در تنم است، با
این پناهندهگی میدهند به من؟» بعد فلم شور عشق یادم میآید. فلم
عشق سینما: «نه پزشکی قانونی نمیبرند، بگویید از فامیلهای ما
هستید، رها میکنندش.» و دهها فلم و سریال دیگری که دیدهام. یا
فلم گشت ارشاد ساختۀ سعید سهیلی و ماجراهای آن، و آخرینش هم فلم
من مادر هستم ساختۀ سینماگر معروف ایران فریدون جیرانی. در شروع
فلم، دختر و پسری را پولیس گرفته و به پاسگاه خود برده و باز حرف
از پزشکی قانونی و از این حرفها است... این تصاویر در ذهنم تکرار
میشود. وقتی عاشق چیزی هستی، تاوانش را هم باید بپردازی. من عاشق
سینمای ایران هستم و این تصاویر هم ذهنم را تسخیر کرده و حتا
میتوانم بگویم که صدمه زده از نگاه امنیت روانی.