کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

خوانده اید:

 

 

 

آغاز مجرا

 

 

آغاز سفر: به ‌سوی تهران
 

 

در قم

 

 

اینک «اصفهان نصف جهان»
 

 

به ‌سوی سی‌وسه پل
 

 

باغ پرنده‌گان اصفهان

 

 

به ‌سوی خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب

 

 

در میدان نقش جهان

 

 

 

دوباره به ‌سوی «تهران شهر بی‌آسمان

 

 

فرهنگستان هنر

 

برج میلاد؛ نگاهی از آسمان به ‌سوی تهران
 

شبکۀ تلویزیونی العالم
 

 

و باز هم خیابان انقلاب
 

 
 

   

نویسنده: منوچهر فرادیس

    

 
از آسه مایی تا دماوند

 

 

 

 

 

سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی

دوشنبه 4/9/1392


 

 

 

 

 

موزیم سینمای ایران

در راه موزیم سینما هستیم که آقای داوود کاظمی، مهمان‌دار ما، قصه می‌کند: «به آقای سلحشور گفتم صحنه‌ای که یوسف از زلیخا فرار می‌کند را ده‌بار تصویر برداری کردید، درست است؟ گفت نه چطور؟ گفتم به یوسف می‌گویند که فرار کن، یوسف می‌گوید نه زلیخا خوب است.» و خود آقای سلحشور هم به شوخی گفت جنوب ایران رفته بودیم، دقیق جایش یادم نمانده، یکی از دوستان پیش از احوال‌پرسی و سلام آمد و گفت: «آقای سلحشور ما هرچه روی همسرمان پرده انداختیم و دوباره پرده را بلند کردیم جوان نشد.»

برنامه‌ها فشرده مدنظر گرفته شده است و این به‌ خسته‌گی ما می‌افزاید که در یک روز سه جایی را باید برویم و زود برگردیم که بیش‌تر هم در بَس هستیم و طی کردن مسیرهای طولانی. مقصد بعدی موزیم سینما است. گاهی می‌گویم کاش نرفته بودم به این موزیم، اما کلاً خوشم که رفتم. موزیم سینمای‌شان مرا بیش‌تر آزار داد. در این دوازده سال، هیچ‌کس کاری به سینما و سینماگر کشور نکرد. سینمای مبتذل را چند نفر خودشان پیش بردند و تمام.

خیابانی که پیش از انقلاب به‌نام خیابان پهلوی بوده، دو طرفش چنار است تا چشم کار می‌کند. چه زیبا و رؤیایی است این تصویر! داوود کاظمی می‌گوید رضاشاه این چنارها را برای فرزندانش غرس کرده بود تا وقتی از این خیابان می‌گذرند آفتاب به آنان مزاحمت نکند. چند جایی کنده‌های درخت دیده می‌شوند که نشان از بریده شدن این چنارها دارد. خیلی زیبا است. یادم می‌آید سال‌های 1385 به دفتر کنگرۀ ملی آقای پدرام برای درس‌گفتارهای فلسفه و جنگ جهانی و مسائل خط دیورند، می‌رفتم؛ آن‌جا آقای پدرام می‌گفت به اطراف ارگ ریاست جمهوری ما نگاه کنید، حتا شاه این‌قدر فرهنگ نداشته که چند دانه درخت آن‌جا غرس کند. و بلی هنوز هم اطراف ارگ و خیلی جاهای دیگر درخت ندارد. درختان کهن‌سال. اما در این چند سال نهال‌شانی خوب بوده و خدا کند که حفظ شود و در کهن‌سالی ما، به زیبایی کابل بیفزاید.

در مقابل باغ فردوس بس می‌ایستد و پیاده می‌شویم. یادم از فلم باغ فردوس، پنج بعد از ظهر می‌آید. بازی دوست‌داشتنی رضا کیانیان و لادن مستوفی. آهسته آهسته و قدم‌زنان به‌طرف موزیم سینما می‌رویم. باغ فردوس برای من دوست‌داشتنی است. درختان بسیاری در این باغ آزاد که حصاری ندارد، وجود دارد. دختران و پسرانی نشسته‌اند و سگرت می‌کشند. بعضی هم قصه دارند. دختران و پسران کنار هم، جفت جفت روی چوکی‌های باغ نشسته و کسی به کسی کار ندارد و آنان هم از در کنار هم بودن لذت می‌برند. کابل من هم چنین بوده، پیش از 1371، اما امروز اگر تو با همسرت هم پارک بروی تحمل نمی‌توانی. البته که پارک‌ها هم اندک هستند، و امروز فرهنگ زنده‌گی روستایی غالب شده، بخش بد فرهنگ روستایی، بر زنده‌گی شهرنشینی در کابل. روستانشینان اخلاق خودشان را در کابل حاکم کرده‌اند و کابلیان بعد از 1371 اخلاق‌شان، اخلاق‌ شهری‌شان را از دست داده‌اند و شده‌اند مثل روستایی‌ها.

در مقابل ورودی موزیم سینما منتظر می‌مانیم تا تکت‌ها گرفته شود. بعد آرام آرام داخل می‌شویم. فضای سبز و دل‌بازی دارد محوطۀ موزیم سینما. پیش از داخل شدن به ساختمان موزیم، در مقابل ما مجسمۀ بزرگ و خوش‌شکل شیخ اشراق، شهاب‌الدین یحیای سهروردی، خودنمایی می‌کند. داخل موزیم که می‌شویم بانویی وظیفه دارد تا داشته‌های موزیم را معرفی کند. از آغاز سینما که در دورۀ مظفرالدین شاه قاجار به ایران آمده تا نخستین دستگاه فلم‌برداری و نخستین‌ فلم ساخته شده در ایران و نخستین‌های فراوان دیگر که عکس‌ها و یا ماشین‌آلاتی از آن دوره باقی مانده را معرفی می‌کند. از جمع خودم را می‌کشم و به میل خودم می‌روم به بخش دیگر. تصاویری از کارگردانان و تهیه‌کننده‌ها و هنرپیشه‌ها و نامی از احمد شاملو را در میان تهیه‌کننده‌ها می‌یابم که یقیناً از دهۀ چهل است؛ زمانی که احمد شاملو در تلویزیون و سینما کار می‌کرده. بعد به طبقه تحتانی می‌رویم و آن‌جا مجسمه‌ای از «عزت سینمای ایران» عزت‌الله انتظامی وجود دارد. و مجسمۀ کامل دیگری که اگر دقیق نگاه نکنی، احساس می‌کنی کسی آن‌جا نشسته و فلم تدوین دارد. در طبقۀ پایین، بیش‌تر تصویر هنرپیشه‌ها است که به‌صورت ماکت ساخته شده. حسرت و حسرت و باز هم حسرت. در این دوازده سال هیچ‌کس، نه آن استاد دانشگاه آلمان که ادعا دارد پیرو مکتب فرانکفورت آلمان است و با سالار قبیله، کرزی، مشاور امنیت ملی است، نه آن مردک خوش‌گذرانی که مسئول فرهنگ است و نه هیچ‌کس دیگری در دولت به فرهنگ و ادبیات این سرزمین دل ‌نسوزانده و کاری نکرده. در موزیم شدید احساساتی می‌شوم و لعنت‌های فراوانی به کسانی‌که در دولت هستند و کاری می‌توانستند و نکردند، می‌فرستم.

دوباره بیرون شده‌ایم و این‌بار در دَر خروجی ساختمان موزیم که به طرف چپ آن است، چشمم به مجسمۀ بزرگ دیگری می‌خورد: ابن هیثم. نخستین کسی‌که دربارۀ عکاسی کاری کرد و به‌نام نورشناس، معروف شده است. و باز هم حسرت که می‌توانستیم چنین چیزی برای سینمای‌مان داشته باشیم و نداریم.

در باغ فردوس منتظر بس هستیم. از دیدن عشاقی که کنار هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند و سگرت دود می‌کنند، لذت می‌برم. پاهایم خسته شده. می‌روم و روی یکی از چوکی‌های سمنتی می‌نشینم. یکی از همسفران می‌آید و کنارم می‌نشیند. حرف از هر طرف است. بعد می‌رسد به انتخابات جنجالی 88 ایران. می‌گوید: «آن زمان من ایران بودم. حتا نوجوانانی که 15 ساله بودند بیرون شده بودند و یک کلاشنیکوف در دست‌شان بود. شهر به‌هم‌ریخته بود و کاملاً یک فضای ترس و وحشت حاکم بود.»

 بلند می‌شویم. بس رسیده و داخل بس می‌شویم. خسته‌ام بسیار زیاد.

 

به ‌سوی حوزۀ هنری

اما باید به محل بعدی که همان سازمان فرهنگی حوزۀ هنری است برویم. با ترافیک سنگین تهران. به حوزۀ هنری می‌رسیم. تقریباً آسمان سیاه شده و شب در حال فرارسیدن است. همان کسی‌که با مهربانی بسیار در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی آمده بود، می‌آید و باز هم با مهربانی تمام، از گروه ما پذیرایی می‌کند و بعد می‌دانم که ایشان آقای علی‌رضا قزوه هستند. در این سفر شاید تنها کسی‌که بی‌نهایت از دیدن این گروه که ما باشیم، خوش شده باشد و به همان اندازه مهربانی کرده، همین آقای قزوه است. او پیش از داخل شدن به حوزۀ هنری همه را می‌برد به کتاب‌فروشی سورۀ مهر و همه گرم دیدن کتاب‌ها هستیم و من هم در فکر پیدا کردن کتابی مرتبط به ادبیات. در همین حال یک‌باره آقای قزوه می‌گوید: «هرچه کتاب در این کتاب‌فروشی است غارت کنید. هر قدر می‌توانید کتاب بگیرید.»

 همه دیگر دست به کار می‌شوند و هرکسی در حد توانش کتاب می‌گیرد. من هم دو سه عنوان کتاب از فاضل نظری را که شعرهایش دوست‌داشتنی است می‌گیرم. دوسه کتاب دیگر هم دربارۀ ادبیات پیدا می‌کنم. کتاب رمان چیست محسن سلیمانی را که بسیار در کابل گشته بودم و نیافته بودمش هم پیدا می‌کنم، گرچه در قم هم دو جلدی از آن گرفته‌ام، اما این‌جا هم می‌گیرم، کتابی مهمی است و به دوستی در کابل به کار می‌آید. در حدود ده دوازده جلد کتاب شده. همسفران دیگر هم کتاب گرفته‌اند. کتاب‌ها را که مسئول کتاب‌فروشی ثبت می‌کند می‌روم داخل بس تا هم کتاب‌ها را بگذارم و هم خسته‌گی پاها رفع شود. با من در بس یکی از همسفران هم است و دیگر کسی نیست. گلایه و بدخلقی که «هیچ وقت ایران کتاب‌های خوب را به ما رایگان نمی‌دهد و در زمان جنگ‌های کابل هم فقط عکس آقا را روان می‌کردند و کتاب‌های مذهبی و...»

می‌گویم: «چرا این حرف را به خودشان نمی‌گویی؟»

چیزی نمی‌گوید و باز تعجب می‌کنم که بعضی از این همسفران واقعاً چرا به خود مسئولان ایرانی چیزی نمی‌گویند از نقد و انتقاد، و چیزی هم اگر می‌گویند تنها ستایش است و احترام و ارادت و بقیه حرف‌ها و انتقادها در غیاب. در حالی‌که آقای قزوه نگفته بود این کتاب‌ها را بردارید و این کتاب‌ها را نه. در کتاب‌فروشی سورۀ مهر هرچه کتابی‌که مربوط به همین نشر بود، آزاد بودیم که بگیریم.

بعد همۀ ما می‌رویم به بخشی‌که آقای قزوه مسئول آن است و در سالون آن جابه‌جا می‌شویم. این قزوه چنان مهربان است با این گروه که اصلاً احساس بی‌گانه‌گی نمی‌کنم. حرف‌ها شروع می‌شود و بعد هم نوبت می‌رسد به کسی از همسفران ما که معتقد است شعر آیینی می‌گوید و ادبیاتش، ادبیات ارزشی است. روی این مسائل بسیار می‌پیچد که «در افغانستان به ادبیات مبتذل و ضددین و ضداخلاق بهای بسیار داده می‌شود، پول‌های کلانی در این بخش مصرف می‌شود و برای ادبیات ارزشی کسی پول نمی‌دهد و ما چند عنوان کتاب داریم که شما کمک کنید تا چاپ شود.»

 ای کاش چنین می‌بود! ای کاش برای ادبیات پولی مصرف می‌شد، پول کلان که هیچ، همان پول اندک هم کاش مصرف می‌شد، من که در این پنج سال به صورت جدی در عرصۀ ادبیات کشور حضور دارم، ندیده‌ام کسی یا سازمانی یا کشوری یا دستگاه جاسوسی‌ای برای ادبیات پول مصرف کرده باشد، چه رسد به پول کلان. اگر به زعم ایشان ادبیات مبتذل، یا هرچه بوده، این خود نویسنده‌گان و شاعران بوده‌اند که برای یک‌دیگر خود محفل گرفته‌اند و باز خود شاعران و نویسنده‌گان بوده‌اند که کتاب‌شان را به هزینۀ شخصی‌شان چاپ کرده‌اند، به‌ندرت نویسنده یا شاعری بوده که ناشری کتابش را چاپ کرده باشد.

حرف از ادبیات ارزشی که زیاد می‌شود آقای قزوه[1] می‌گوید: «ادبیات ادبیات است، ارزشی و غیر ارزشی ندارد.»

دوباره این همسفر حرف می‌زند که ما در آینده قرار است که کنگرۀ شعر عاشورایی را برگزار کنیم و از آقای فلانی دعوت کرده‌ایم و این‌ها که باز آقای قزوه می‌گوید: «امام حسین تنها از ما نیست از همه است. در هندوستان که بودم حتا هندوها برای امام حسین شعر می‌گفتند.»

 جالب است که در همین شب و روزهایی که این سفرنامه و خاطره‌ها را می‌نویسم، حتا رییس جمهوری فعلی ایران آقای حسن روحانی در دیدار با هنرمندان، مسئلۀ ادبیات ارزشی و غیرارزشی را رد کرده و گفته نباید دنبال این تقسیم‌بندی‌ها باشیم. حالا بگذریم که چه‌قدر نویسنده‌گان مستقل در ایران مشکل دارند و دچارند با سانسور ویران‌گر. یغما گل‌رویی، شاعر و ترانه‌سرای معروف ایران هم برای پاسخ به این دیدار و حرف‌های آقای روحانی نامۀ سرگشاده‌ای نوشته که واقعاً فوق‌العاده خواندنی است.

حرف‌ها از ادبیات ارزشی و شعرهای مناسبتی که زیاد می‌شود یک‌باره حس می‌کنم اگر من در چنین وضعیت و با چنین افرادی باشم، آیا می‌توانم بنویسم. دیدم که نه اصلاً نه، شاید یک جمله هم نوشته نتوانم. من دوست دارم خدا را آزادانه ستایش کنم، دوست دارم به دین، با آزادی ذهنم بنویسم و کاری کنم؛ اگر دربند باشم، شاید نتوانم به خدا هم چیزی بنویسم و ستایشش کنم. فکر می‌کنم ادبیات در بند و نویسنده و شاعری‌که برای یک قشر خاص می‌نویسد، اصلاً دید باز و افق بزرگی را فکر کرده نمی‌تواند. معتقدم که ادبیات در آزادی کامل خلق می‌شود. ادبیات یعنی این‌که تو جهانی را می‌آفرینی با واژه‌ها. تویی که در بند باشی و ذهنت در بند باشد و اندیشه‌ات و اندیشه را در بند نگه داشته باشی، آیا جز تکرار خودت با واژه‌های مترادف و تکرار معبودت، چیزی خواهی توانست خلق کنی؟ ادبیاتی در بند نام‌های مختلفی چون ارزشی و دینی و حزبی و سازمانی و ایدئولوژیک، زمان دارد و بعد از تمام شدن زمان آن ایدئولوژی یا حزب و تفکر سیاسی، آن ادبیات هم تمام می‌شود و می‌میرد و به تاریخ سپرده می‌شود. ادبیاتی که در میان همان سازمان و افرادش ارزش و خریدار دارد. امروز از ادبیات سرخ ما که در دهۀ شصت خورشیدی قرن حاضر تولید شد، چی باقی مانده؟ کدام شهکار؟ کدام اثری که تا هنوز هم خوانده شود و خواننده داشته باشد؟ همین قسم از ادبیاتی که برای مجاهدین سرودند، چی باقی مانده؟ در کدام حافظه و در کدام جریان، وجود دارد؟ جز آن اشعاری که کسانی در بیرون از سازمان‌های جهادی، برای آزادی مردمی در مقابل ارتش تسخیرکننده سرخ، و ستایش مقاومت‌گران سروده‌اند، اما یک وقت است که مولانا می‌آید برای پروردگار برای پیامبرش با آزادی خاطر و بدون این‌که در بند چیزی باشد، چیزی می‌گوید و می‌نویسد که تا دنیا است، باقی می‌ماند. یا در همین نزدیکی‌ها، در همین تاریخ معاصر، علامه اقبال لاهوری یا سیال‌کوتی. فکر می‌کنم در بند، پرستیدن پروردگار هم لذت و ارزشی ندارد.

در پایان این دیدار، آقای قزوه همه را به غذای شب دعوت می‌کند که دعوتش هم یک تعارف نیست، از ته دل است. اما گروه باید برود به هوتل. بعد از این دیدار، به محل نمایشگاه نقاشی‌ها برده می‌شویم و در آن‌جا فقط یک تابلوی معروف که نشان دهنده ذوالفقار حضرت علی رض است. یعنی از آن ذوالفقارش شناخته می‌شود و قبلاً هم این تابلوی بزرگ را، عکسش را دیده بودم، خوشم می‌آید و در ذهنم می‌ماند.

آمده‌ام و در بس نشسته‌ام. یکی از همسفران می‌آید و به شوخی می‌گوید: «آقای فرادیس آثار شما ارزشی است یا ضدارزشی؟»

 از این پرسشش بدم می‌آید و تازه از فضایی‌که با ارزشی گفتن بیرون آمده‌ام احساس آرامش می‌کنم، می‌گویم: «برای من آزادی و انسان ارزش است.»

 چیزی نمی‌گوید و می‌رود در چوکی‌اش می‌نشیند.

  

شاه‌عبدالعظیم  در شماره‌ی آینده

 


 

[1] البته با نام آقای قزوه در همین سفر آشنا شدم و بعد که کابل آمدم در انترنت بیش‌تر جست‌وجو کردم و دیدم که ایشان هم از جمله شاعران «ارزشی» هستند و دیدگاه‌ها و نظرات خاص خود را دارند که با عقاید من بسیار تفاوت دارد و البته آن یادداشتی که در جاودان شدن سیمین بهبهانی از او نشر شد که واقعاً عجیب بود. دیدگاه‌ها و عقایدش مربوط خودش است، اما در این سفر او واقعاً بسیار دلسوزانه به این جمع نگاه داشت و من هم خودم را مسئول می‌دانم که آن‌چه را دیده‌ام بگویم و بنویسم و نباید دروغ بگویم و ریاکاری کنم. بنابر این در این سفر و در مدت کوتاهی که جمع ما با ایشان بود، جز مهربانی چیز دیگری ندیدیم و من هم همین را نوشتم.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل       ۲۷۸   سال  دوازدهم       قوس/جدی     ۱۳۹۵         هجری  خورشیدی                    شانزدهم دسمبر   ۲۰۱۶