خوانده اید:
آغاز مجرا
آغاز سفر: به سوی
تهران
در قم
اینک «اصفهان نصف
جهان»
به سوی سیوسه پل
باغ پرندهگان اصفهان
به سوی خیابان رؤیاهایم: خیابان انقلاب
در میدان نقش جهان
دوباره به سوی «تهران شهر بیآسمان
فرهنگستان هنر
برج میلاد؛ نگاهی از آسمان به سوی تهران
شبکۀ تلویزیونی العالم
|
|
|
|
|
|
|
|
|
و باز هم خیابان انقلاب
یک ساعتی در اتاق میمانم. حالم که بهتر میشود و خستهگی هم رفع، میخواهم
بروم خیابان انقلاب. اینبار سوار در تکسی نمیشوم. میروم تکت میخرم و در
بسهای BRT سوار میشوم. بس بزرگ پر از آدم است. هیچکسی مرا نمیشناسد، من
هم هیچکسی را نمیشناسم. پهلویم دونفر کارگر به قول ایرانیها «افغانی»
نشسته و با هم حرف میزنند. به دستهایش نگاه میکنم، دستهای زمخت و درشتی
دارد. دستهایی که نشان میدهد او کارگر است. در این بس تقریباً همه
لباسهای جدید دارند و سرو وضع آراسته. این خوشحالم میسازد. همیشه از
فقر بدم آمده. فقر را حتا به کسی که بدم میآید رواداری ندارم. متنفر هستم
از فقر. لباسهای من هم زیبا و آراسته است: کت و شلوار یا همان دریشی. از
هوتل تا خیابان انقلاب در این بسها حدود چهل دقیقه راه است. فکر میکنم سی
دقیقهای راه رفتهایم. به کسی که جلو نشسته میگویم: «ببخشید همین که ما
نزدیک خیابان انقلاب شدیم، به من خبر بدهید.»
تأیید میکند و من گوش به فرمان او هستم. در همین مدت کوتاه دریافتهام که
ایرانیها برخوردهایشان با همدیگرشان، صمیمانه است و با مهربانی. شاید
حرف من و برداشت من درست نباشد، اما در این مدت من همین را دریافتهام.
سرانجام آنکسیکه در جلو نشسته است میگوید: «در همین ایستگاه پیاده
شویند.» سپاسگزاری میکنم و با اشتیاق به طرف در خروجی بس میروم. به
خیابان انقلاب وارد شدهام. وقت نسبتاً زیادی دارم. کسی هم همراهم نیست و
با شوق تمام به طرف کتابفروشیها میروم. کنار خیابان هم کتاب پهن
کردهاند. به کتابهایی که چاپشان ممنوع است و زیراکسی نگاه میکنم. اکثر
آن کتابها را دارم، کتابهایی مثل داییجان ناپلئون از ایرج پزشکزاد، سنگ
صبور از صادق چوبک، جننامه از هوشنگ گلشیری. هر کتابیکه خواسته باشی
میتوانی بیابی. چاپ ممنوع معنایی ندارد. فقط تعجب و حیرتم از وزارت ارشاد
و نظام ایران است. یعنی چی؟ این چی معنا دارد؟ با معذرت، این خود جهالت
نیست در قرن بیست و یک؟ چاپ ممنوع یعنی اینکه کتابی اصلاً در آن کشور، در
آن ساحهای که ممنوع اعلام شده، قابل دریافت نباشد. اولاً این خودش مسخره
است «چاپ ممنوع». چون در این قرن، سانسور چیزی بیهودهای است. بعد از آن
این چه قسم چاپ ممنوعی است که فقط کمر نویسنده را خم میکند؟ سود چاپهای
زیراکسی به جیب کی میرود؟ اصلاً نیت شما اینست این کتاب های «ضاله» به
دست خلقالله نیفتد تا مبادا از صراط مستقیم به صراط شیاطین بروند. اما
اینها که قابل دریافت هستند برای مخاطبانش. پس این ممنوع اعلام کردن
چیست؟ هیچ پاسخ منطقیای، یقین دارم، وجود ندارد. در بساط یکی از این
کتابفروشهای دورهگرد نسخهای زیراکسی از مجموعۀ اشعار فروغ فرخزاد را
میبینم. نگاه میکنم و دوباره پس میمانم. حالی پیشمانم که چرا آن را
نخریدم.
یکبار رفتهام جلوتر از کتابفروشی بیدگل. دوباره برمیگردم، باز هم
نمییابم. نشانی را به کسی نشان میدهم. رهنماییام میکند. ساعت نزدیکهای
سه بعد از ظهر است. مییابم و میروم داخل. دوباره لبخند و چهرۀ شاد آقای
عماد شاطریان از من پذیرایی میکند. خدای من! چه رفت و آمد و خرید کتاب
است. اصلاً این وضع مرا شاد میسازد و خوشحال. برای من مانند نمایشگاه
است. شاطریان اصلاً بیکار نیست و هی کتاب بده و پاسخ به کسانیکه کتاب
میخرند. بانوی زیبا و آرامی نیز وجود دارد که با مهربانی کتابی را که
میگویند، آماده میکند و مرد سالخوردهای که بعد میدانم پدر آقای عماد
شاطریان است. هرسه شدید مصروف. شاطریان فهرستی را نشان میدهد که کتابهای
من است. و گوشۀ دکان را که کتابها جمع شدهاند. عجب لذتی دارد نگاه کردن
به این فهرست و نگاه کردن به آن کتابها! میگویم تاریخ طبری چاپ پیش از
انقلاب داری؟ میگوید بلی دارم. خواهش میکنم که بیاورد تا ببینم که چه قسم
است. از طبقه تحتانی برایم یک جلد تاریخ طبری افست شده از چاپ سال 1352 را
میآورد. در صفحه اول نوشته شده: بهفرمان اعلاحضرت.... در صفحه دوم
یادداشتی از روانشاد استاد پرویز ناتل خانلری، استادِ استادان را میبینم
که دربارۀ فرهنگ ایران و زبان پارسی است. روحت شاد استاد بزرگ، تو کارهای
ماندگاری برای زبان پارسی کردی: تاریخ زبان پارسی، دستور تاریخی زبان
پارسی، چهل سخن، تصحیح سمک عیار و...
شاطریان میگوید زیراکس است، اما بسیار تمیز، بسیار پاکیزه. قبول میکنم. و
میگوید که دوصد پنجاه هزار تومان قیمتش است. توقع دارم تخفیف بدهد. رد
نمیکند و میگوید من میپرسم که خودم دوباره چند میتوانم بخرم، بعد برایت
میگویم که به همین هزینه یا کمتر. متأسفانه شده سه صدهزار تومان و مجبور
میشوم به همان مقدار بخرمش. هرطرف را که نگاه میکنم چشمم به کتابی
میخورد که در فهرستم نیست، اما باید بخرمش. کتابها زیاد میشوند. نگرانم
از تمام شدن وقت و تمام شدن پولم. کتابها زیاد میشود. چند جلدی برای
دوستان هم میگیرم برای سهراب، برای صمیم برای جناب حسین فخری، برای استاد
زریاب، برای خسرو مانی و... اما دوباره به هیجان آمدهام و ذهنم درست کار
نمیکند که کدام کتابها را گرفتهام و کدامها مانده. با جستوجو و کتاب
گرفتنم روز، شب میشود و حساب و کتاب، میشود چهار میلیون تومان.
به پاساژ فروزنده میروم و کتابفروشی آقابیگی را پیدا میکنم. چند و چندین
جلد کتاب دیگر کمیاب و زیراکسی و چاپ پیش از انقلاب و کتابهایی را که تا
1362 در ایران چاپ شدهاند و بعد از آن ادارۀ سانسور بهوجود آمده است،
میخرم. کتابهایی مانند داکتر ژیواگو از پاسترناک و بازار خودفروشی و فیل
درتاریکی و کتابی هم مییابم در بارۀ احمد شاملو به نام ده سال گفتوگو با
احمد شاملو، دلنادل میگیرم، اما بعد آن کتاب، یکی از بهترین کتابهایی
میشود که به کابل آوردهام. روایت خصوصی از زندهگی بزرگترین شاعر معاصر
زبان پارسی، از زبان احمد شاملو با پزشک شخصی او نورالدین سلیمی، یا بهتر
است بگویم که این پزشک شخصی همۀ گفتوگوهایی که با شاملو داشته است، بعد از
هر دیدار با شاملو نوشته و چاپ کرده است. کتابی بسیار دوست داشتنی و بسیار
خودمانی که من عاشق چنین کتابهایی هستم.
دو پلاستیک بزرگ هم پر میشود از کتابهایی که از آقابیگی خریدهام. دوباره
میآیم نزد شاطریان. حساب و کتاب میشود و دربارۀ فرستادن کتابها به کابل
هم هماهنگیهایی صورت میگیرد. ناوقت شب شده.
سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی دوشنبه 4/9/1392
شمارهی آینده
|
|