5
تا که خود صدای
خالص شود (صدای بیمتن
و بیشکل)
و صدای نهایت «مادهسنگ»
شود: الماس بیشکل...
ای وای! مرا یا
دیگری را یا تمام دنیا را بلا بزند!... کیست که بگوید «این هم زندگی، این
هم مرگ... من از آنها
عبور کردم... من اینجا
هستم: جای بیشکل
یعنی همه جا... این را نه زندگی و نه مرگ میگوید و مرا خنده میگیرد
ها هاها...» هااای! خنده را بینمک
ساختم...
های های... او
همهاش
سرگرم خود بود... «جان» غم کلان بود! آمادگی میگرفت...
آمادگی برای جنگ!
حالا با شمشیرها
و تفنگها
آتشهای
آهنگین را به سوی من میپراگند...
بر من نمیخوردند،
من نبودم. او یک جسد را زیر چشم گرفته بود... جسد مرده داخل شدن به قبر را
نمیدانست
و با تمام این زحمتها
یاد نمیگرفت!
او سرگرم بود،
مرده را گاهی بر شانه بر میداشت،
گاهی بالای سر میگرفت...
گاهی به تنگ میآمد،
مرده را در دشت میانداخت،
از پا میگرفت
پشت خود میکشید.
مرده «نگین کلان»
را با خود داشت. او مرده را پهلوی قبر کالبدشکافی میکرد،
نگین را میکند
بعد مرده را از سر میکشت،
طرف «نکیر و منکر» تیله میکرد...
بعد میگریخت...
راهها
و پلهای
پشتی را ویران میساخت،
آدمها،
گاوها، سگها،
گرگها،
مارها، طاووسها
و شیرها را رها میساخت
که دوباره وحشی، صحرایی... و همان اولی و قدیمی شوند.
مرا بلا زده که
بخندم! خندهام
بیشتر بینمک
شد... خنده بی«خنده» شد، بیحس
شد، سنگ منجمد شد...
بیا که این سنگ
نزدیک را بشکنم؛ نه که صد قرن بعد را بیرون بکشم!...ها ها ها...
واااا...ای! این
صدای سوته چوب را از کجا کردم!؟
این دهنهای
سرخ سرخ، کوچک کوچک، بیخون
بیخونتان
را صدقه شوم! بهخدا
که از خنده بود...
او مرا کجا میدید...
او کجا مرا اینقدر
مرده شده میدید!
حقیقت را برایتان
میگویم...
من کاملاً پنهان بودم. هر چیز من بیشکل
بود، بیصدا
بود، بیحس
بود...
همۀ اینها
راست بود. اما از سابق، از قدیم اینطوری
بودند، آنها را طلسم کرده، به غُل و زنجیر بسته بودند تا که خدا این لحظه
بالای من مهربان شد...
پرده رفت، دروغ
شد... همۀ چیزها بینقاب
شدند و بیرون برآمدند، تنها شدند... او «اشیاء، تذکرهها،
کلمهها،
نامها»
را گرفت، همه را ولجه کرد... حالا در تلاش بود که خود را بین اژدها و مومنخان
مصلح نشان دهد. از این خاطر شمایلهای
زیارت را بالای خود میآویخت
و از این خاطر من برای او میخندیدم...
او هم میخندید؛
طرف من میخندید...
به گوشتها
و به نگین پنهان در گوشتها
میخندید.
او دم به دم دل
میگرفت،
دل میگرفت...
نمیفهمید،
حیران بود که اینقدر
مژدۀ کلان را به کی بشنواند!؟
او حرف نمیزد.
«خود را برای روز مژدهرسانی،
نگهداشته
بود!»
به جای او دیگران
حرف میزدند.
دیگران همیشه، در چهارراهها
در مورد آمدن پادشاه «قاف» قسم میخوردند...
بالای من عید
بود... بالای کجا؟... من خود را نمیگویم...
بالای این چیز خالکوبی عید بود.
از ترس زمستان،
دل کفید، آبهای
جوی بادرنگها
(خیار) را آورد،
تابستان که از
قیامت شنید، موها را کند، سر را کند،
از تندور کاسۀ
سر، برف سبز برآمد...
جنگاوران جوان
«بهار-تابستان» که این چنین در برابر خزان گذشتند، شوک عصبی سرش آمد، به
خنده شد؛ فرو ریخت...
کسی از کمر درخت
کهنسال
توت، غورههای
زردآلو را میکند...
بهار به عقب رفت،
به عقب رفت... چیغ زد؛ تمام شب ژاله میبارید.
فردا بالای زمین،
روی حویلی، بامها،
کلکینها...
همه چیز را بادام و پسته پوشانده بود...
همۀ فصلها،
همۀ خورآکها،
همۀ نعمتها...
مژدگانی
این بهشت بودند.
بهشت پیش من بود.
کار فربه ساختن بهشت با من بود...
او به من سپند
دود میکرد...
او مرا چه میکرد،
مردۀ مرا خو از پیش بهنام
گور و آتش جهنم نوشته بود... او مقصد دیگر داشت... (از قدیم همین مقصدش
بود!)
او باید «کلان»
شود و مجبور است که کلان شود... او لحظه به لحظه انتظار مژده را میکشید.
این همه «مانع» او را دیوانه ساخته بود و دیوانهتر
میساخت.
دیگر توان انتظار را نداشت، حوصلهاش
کامل به سر آمده بود. همان شد که از دهن من یا کسی خطاب به او برآمد: «بیغم
باش! کار شده، و دیگر دل مینداز!»
او بیشتر و بهتر
از هر وقت دیگر بازارچهها
و بازارهای شهر را مورد حمله قرار داد... او همین لحظه دست تکان میداد:
«برای زور مانعِ وجود ندارد... و حقیقت با زور شمشیر آمده. زور مردانگی
حقیقت است... و زور بزرگ همه است.»
تمام بدبختی از
کنیز و شوهر او بود. کنیز دنیا را میآورد،
بالای دسترخوان خشت خشت میچید
اما من که نمیخوردم،
بدون شک او خودش میخورد
(...) شکر خدا را او میکشید...
میخواست
کاروان لحظهها
او را در همین «خوردن» منجمد سازد، سنگ شود و در همین حس بماند...
من آهسته آهسته
با او به تنگ شدم. او را از کار دور ساختم. اول اختیار آشپزخانه را در دست
گرفتم!
گپ راست این است
که من از بیکار
ماندن خسته شده بودم. بیکار
ماندن مرا پیش از وقت میکشت.
بلند شدم به کار
چسپیدم... از سر «زن» شدم... به خوردن مرغها و گوسفندها شدم.
اما آنها
را نمیفهمیدم،
لذت نداشت... نه تلخ، نه شیرین، نه گرم، نه سرد... یکسره
طعم سنگ را داشتند.
من کاغذها را میخوردم...کسی
را نداشتم، از کسی نبودم... با خود بودم... من با همۀ جان در خود گور میشدم..
تاریخ، جغرافیا، کلاً مرا آب برده بود.
من غرق میشدم،
در راههای
بدون بنیآدم
میافتادم،
در فضای بیحسی
میلغزیدم...
فاجعۀ من دزد
بود، این دزد بیشکل
بود، رنگ نداشت، بیصدا
و بینام
بود.
ناگهان برآمد،
مرا انداخت، مرا پاره کرد، تکه تکه کرد... چیزی گربه خورد، چیزی سگ خورد،
چیزی کنیز خورد... هیچکس
مرا ندید... کسی از من نبود؛ از کسی نبودم!
خون من نریخت!
شیون و چیغ من بالا نشد... کسی گوشتهای
تهماندۀ
مرا در گور نینداخت... بهنام
من کسی یک دقیقه به پا نایستاد؛ کسی سرش را به خاطر من پایین نیاورد...
در همین حال و
احوال از دروازۀ حویلی برگشتم. حواسم را درو کردم، در دیگ انداختم، پشتش
نمک و فلفل و زردچوبه اضافه کردم و با این کار از آشپزخانه گریختم... برق
رفت و «شب» داخل شد... از هر جانب تاریکی داخل شد، داخل شد... ناگهان
تاریکی کامل شد...
ناگهان یکجا با
شب، با تاریکی، با ... جایی دوری انتقال یافتم.
من بالای فیل یکباله
سوار بودم...
بر سر فیل مار
شهزاده خالکوبی شده بود، از شکم فیل «تک تک تک» سنگها
میآمد،
نقاش سرگرم بود،
از سنگها
اُشتر میساخت.
من از عقب طرفش
رفتم، اُشترها را گرفتم، کندم، گرفتم و کندم...
ناگهان دستها
طلسم شدند، خشکیدند و بیدل
شدند...
کسی (!؟) لحظه را
توقف داد، منجمدش ساخت...
لحظه سنگ شد، چشمها
میدیدندش...
لحظه شکل شد...
در شکل یک سر بود، میشد
سر از مرد یا مارِ مبتلا به آب چشم یا گرگ چیچکی یا... باشد؛ اما اینکه
«سر» باشد!
سر با حالتی
دریده دریده و همچنان شکسته شکسته و در عین حال خوابآلود
خوابآلود،
تماشا میکرد.
خِلمهای
سر جاری بود، از دهن، سر، دست عروس شب اول برآمده بود.
نمیدانم
که عروس بالای چه قسم یاد میکرد
و خود را بیگناه
میکشید؛
اما خینه، شرمی بیشتر از شاش را بهوجود
آورده بود... دیگر همه چیز از حرکت افتاده بود... آخر سنگ بود و باز شکل
سر!
یک دفعه «دست» به
یادم آمد، دست به کار شد، دست زور میزد...
دهن شکل باز شد،
«دست عروس را آن سو کردم.»
دست در دهن شکل
جا نمیشد!
دست خطا رفت...
نه نه، ترسید! با این کارش مشتِ محکم شد، داخل دهن شد.
دهن دندان
گرفت... خینه خون شد... دهن شکست، زبان برآمد.
زبان از گوسفند
شد، اما گوسفند آن را نمیگرفت...
زبان آبله آبله بود.
من چیغ زدم (...)
به حال آمدم: گوسفند نمیگریست،
من میگریستم.
گوسفند پوزخند میزد.
اما صدایش نمیآمد...
صدا را نگهداشته
بود... صدایش فراتر از صوت بود...
گوسفند صدا را
برای من نگهداشته
بود که روز دیگر مرا جایی تنهای تنها، در همین قلب با کارد بزند...
❊❊❊
مانده شدم، دم
گرفتم...
بعد بیدار شدم.
با خود نیرنگ زدم: «مادر! مادر سر من بیوه شوی! روز رفته و من هنوز تکان
نخوردهام!»
سر رفت، یکجا
با موها، گوشها،
چشمان آبپر...
داخل دیگ زودپز شدند... پُرّه دو ساعت بعد به قاشقها،
کاسهها
و بشقابها
برآمد.
چیزی من خوردم،
چیزی زن شوهردار خورد، و چیزی هم گربه و چوچههای
او خورد.
زن شوهردار ترفند
بلد بود ... روبرو به من ندید، اما سگ دید و به گربه یاد داد: «برو! به آن
شکسته ریخته که پسر زادن را یاد ندارد، بگو که او گفته... یعنی سگ کلانتر
از شیر گفته که آشپزخانه را به زن شوهردار رها کن... ور نه شب تاریک برای
چلم کشیدن به جانت پایین میشوم....!»
گربه که عکس شیر
یا پلنگ را پیش
روی خود گرفته بود، ناچار شد، زبان
زنانۀ خود را بهکار
برد...
بُروت گربه را
اینطوری
(...) با دست درست ساختم... گربه رفت بالای دیوار با سگ حرف زد: «پیرکی
یا زنیکه پسر آوردن در ذاتش نیست، میگوید
که اگر بالا آمدم، به رویت یک تار موی نخواهم ماند!»
من وقتکشی
میکردم،
اینطوری
بیکاری
را آتش میزدم.
گربه در این بین دکان گُر
را باز میکرد...
از دست گربه
خشمگین شدم. گربه را با رودههای
گوسفند زدم. گربه با رودهها
بر بالای دیوار ایستاد، ایستاد، ایستاد... گربه از سگ میترسید؛ اینسو
هم سگ بود، آنسو
هم سگ بود؛ گربه به تنگ آمد، پایش لغزید، به کوچه افتاد، سگهای
کوچه او را گرفتند و گریزاندند.
برای خود آشپزی
به نام شدم...
یک روز غذای
پاهای چیزی میزی میپختم،
روز دیگر زبانِ چیزی را به دیگ میانداختم
که دوپیازه، قورمه، شوربا و یا یخنی
تیار را بیرون بکشد...
من به ترس بودم.
ترس چیغ چیزی را داشتم.
فضا خَپ، چُپ،
کرخت، سرد و بیحس
بود، بود، بود...
آهسته آهسته چیزی
شور خورد: صدا بود!
ذهن صدا را دزیده
بود. من ذهن را خسته ساخته به ستوه آوردم... یک طرف گودال شدم، طرف دیگر
پلنگ شدم، ذهن را در وسط خواباندم، بالای گلویش نشستم «میگویم،
میگویم...
نقاره است نقاره! مرا رها بساز... نقاره... گفتم نقاره است، حالا مرا رها
بساز... من نقارۀ جنگ را میگویم!»
از صحبت با کسی
جدا شدم، «نقاره را مبین، کار خود را جور کن....»
به چیزی به دشنام
دادن شدم... به خواستن چیزی شدم...
من این لحظه یک
حرکت ناگهانی بودم! بیدار شدم، بلند شدم...
دلم زیر بغل مادهسگ
بود، سرم در خورجین کاه خر فرو رفته بود، پایم با دمب مادهگاو
تاب خورده بود.
به تعقیب مادهسگ،
مادهگاو
و خر، دویدم. «مرا کسی نمیدید؛
کسی را نداشتم!» ایستادم، ایستاده ماندم. «من یعنی هیچ! هیچ!! هیچ!!!»
خود را ویران
ساختم، ویران ساختم، ویران ساختم... اما به بیشکلی نمیرسیدم...
از زور کار
گرفتم، شهر را ویران ساختم، ویران ساختم، ویران ساختم؛ اما بیشکل
نشد. دنیا را ویران ساختم...؛ اما بیشکل
نشد...
همه چیز را به
هیچ رساندم؛ اما شکل ماند؛ شکل جدید!
گوشه شدم. به عقب
برگشتم... به راه دیگر رفتم. کسی با خود حرف میزد
(صدا از من بود):
-
شکل، شکل، شکل
-
«شکل چارچوب شی است. شی یکی است، اشیاء رنگهایش
است... هفتاد هزار رنگ! رنگها
شی را جغرافیایی ساختند. او را به زمین گذاشت، اختلاف پیدا شد... مرزها در
وسط قد کشیدند، ترسها،
نفرتها
و تعصبات ایجاد شدند.»
-
یک
«هیچ، شی، رنگ» اختلاف از کجا شد؟!... «بدون اختلاف نمیشد:
هیچ شکل شد (که دیده شود)، هفتاد هزار... شد (که دیده شود)، گم شد، هیچ شد،
فراموش شد.»
-
چرا؟
-
چرا نی؟!... زمین را ببین! انسان را ببین!! آسمان را ببین!!! تنها چند دانه
یا سه دانه... و بعد چه قدر زیاد! گپ به اعداد برآمده، اعداد هستند؛ اما
همۀ عددها نیستند... کلمهها
هستند؛ اما همۀ کلمهها
نیست...
-
آیا نمیشود
که فاصلۀ بین اعداد، کلمهها
و رنگها
را قطع نمایم... فاصله را بکنیم، تنها شویم...!؟
-
فاصله نیست. همه بازتاباند.
اشیاء بازتابهای
شیاند.
هر شی یا شکل یا چارچوب بالای خود تأکید دارند... میخواهند
خود با قطعی و ابدی ساختن خود، به پادشاهی قاف برسند.
هر شی ناتوان خود
است. اشیاء احساس ناتوانی، گمشدن
چیزی (شاید شکل چارچوب اولی قدیمی) را دارند. از همین خاطر این حس از عقل
پیرسالتر
است،
از این خاطر با
عقل چیزی قابل ساختن نیست.
هر فرد، هر
گروه... موجودات زنده سرگرم خودند. میخواهند «هیچ، شی، رنگ» یا بیانیۀ بنیآدم
زمین، انسان، آسمان را در «خود» ختم سازند. یا در خود شوند؛ چون همه برای
جنگ آفریده شدهاند،
روانۀ جنگاند...
مردم هنوز به جنگ
نرسیدهاند...
اینجا
در راه، دلتنگ
میشوند
یا بالای محدودیت و ناتوانی خود که زیاد به تنگ آیند، با یکدیگر بازی میکنند...
بعضیها
این را جنگ مینامند.
-
نفهمیدم... درست بگو!
-
ببین! خوب ببین! بنیآدم
را خو میشناسید،
«بنیآدم
یگانه نسلی است که جنگ تاریخش است».
بنیآدم
را بگذار، سنگ را ببین، خوب دقت کن... چرا یک سنگ یاقوت، دیگری طلا، دیگری
الماس دارد. (این شد خانوادۀ سنگ، یا جنگ امتداد راه).
چرا سنگ «سنگ»
دارد؟ چرا سنگ آب ندارد؟ بهخاطر
اینکه
سنگ جنگ در پیشرو
دارد، سنگ مجبور است تا روز قیامت «سنگ» را نگهدارد؛
تا اینکه
سنگ خود حرف بزند و یکباره
همۀ تاریخ خود را بگوید.
-
آیا نمیشود
که سنگ هم آب شود، بنیآدم
هم آب شود، همۀ زمین هم آب شود، با آسمان آب شود، همۀ اشیاء، اشکال، چارچوبها
در لحظه، آب شوند «نه!»
-
چرا؟
-
چرا
نی؟! نمیشود!!
-
چرا نمیشود؟
-
آخر چنین نشده است؛ که نشده باشد، نمیشود!
برو برو، راه
کوتاه است، جنگ نزدیک است، معطل من مشو!
-
جنگ... یعنی که جنگ بود که شد! آیا جنگ بازی یا ورزشی ابدی نیست!؟ آیا اگر
کور شویم، جنگ آهسته نمیشود!؟
آیا جنگ را اختلال و یا غنای حواس ایجاد نکرده است!؟
-
نمیدانم...
شاید «بله!» و شاید هم «نه!»
ممکن است جنگ
چیزی دیگر باشد... یا جنگ جنگ نباشد، یا اینکه
اگر «داس» و درو جنگ نمیبود،
بر قبر هر بنیآدم
چند جسد اضافه میماند...
-
پایان اشیاء چیست؟
-
«شی»
-
کَی؟
-
زمانیکه
اشیاء نبودند!
-
کَی؟
-
زمانیکه
رنگ، شکل و سنگ نبودند!
-
«گاهی»، چه زمانی است؟ گاهی نیست! وقت ندارد!
-
«نبود وقت» یعنی چه؟
-
یعنی که مرگ... یعنی مرگ!؟ بگو... یعنی مرگ...
❊❊❊
نادانسته ماندم.
پوچ و تُهی شدم. آشیانۀ زمستانی زنبورها شدم...
در آشیانه بیغم
شدم. آرام و بیحس
شدم...
هیچ یعنی بیحسی!!
هیچ گم بود. در
خود گم بود. تماشای هیچ به گردن هیچ بود. هیچ همه را میدید،
لذا هیچکس
را نمیدید.
هیچ اقلیم سنگی بود. همه چیز از شکل برآمدند داخل خود شدند.
این آآآ...آن روز
آخری بود!
من خود را پاره
میکردم،
پاره میکردم،
پاره میکردم...که
دست خودم را به سیلی زد، دور خوردم، باز هم دور خوردم...
من در اتاق گرد
میچرخیدم. من با کسی پهلو به پهلو گرد میچرخیدم... یا مثل اینکه
میرقصیدم که مرا به سیلی زد... ایستادم (تنها بودم.) زن شوهردار مرا تنها
گذاشته بود، گدود و نابسامان بودم...
ساکت شدم. همه
چیز ساکت و بیزبان بود! هوا بالای خانه، حویلی و چهار طرف «دپ»
ایستاده بود. مثلیکه دنیای واقعیت به انجماد رفته بود! هیچ چیز حرکتی،
صدایی، جنبشی... «منم منم...» گفتنی نداشت!
شکل من هم
بیحرکت شده بود. اصلاً حرکت را از حافظه و عادتهای حیات بیرون کرده بودم.
همه چیز، بر لبۀ
وقت در حرکت بودند. همه چیز به سوی وقت تازه، نو و زنده در حال رفتن
بودند...
کنیز در چنان
قحطی «شیر» خانه، به جای یک اُشتر، روباه هشت چشم را از بغل کشید، شوهرش
گرگ هشت چشم را کشید.
روباهها و
گرگها درخت پر از گوشت تازه و قاق را از «ناف» شیر بریدند، و بر سر شانه
نهادند و بعد بر لبۀ وقت بیرون کشیدند: همه گم شدند! فراموش من شد... از
قدیم فراموشم بود...
سگ که مار قیامت
او را در خواب گزیده بود، در کاست حرف زد «عو عو عو» ضبطصوت لغزید، لغزید،
لغزید... دور شد، از لبۀ سخت گذشت...
«باد» در حال
آمدن بود. باد سیاه و سفید بود... بود یا نبود، من نام میگذاشتم.
در من اقیانوس
باد بیدار شده بود، «ناف» را از درون میگزید.
گردباد مرا بلند
ساخت، غلتم داد، بلند ساخت و غلتم داد، بلند میساخت و دوباره غلت
میداد...
در عمق اقیانوس،
آسیابان سنگی، آسیاب را فعال ساخته بود...
درست بلند شدم،
لغزیدم. روی متن خود را کشیدم، کشیدم، کشیدم... از درها، کج گذشتم... بالای
متن توته[5]های
یخن افتاده بودند، درها به خون شکلها آلوده بودند... خاموشی خفقانآور
جانکندن مسلط بود...
پشت سر اینها،
سربازان روز قیامت معطل بودند...کسی آنها را بسته بود، به زندانشان
انداخته بود.
همه چیز درون
مارِ کلانتر از نهنگ بودند.
همه چیز تاریک
بود، کسی آنها را بسته و به زندان انداخته بود... اما آن کس «هیچکس» شده
بود که جای کودک را پر کند (اذان شد، روزه را بخوریییییی...ید!)
نبود، نبود...
هیچکس نبود... «هیچ شی نبود، نبود، نبود...»
نه کودک بود، نه
زمین بود، نه «من» بود...
و من هیچ نبودم!
«نام نبود» بهخاطر اینکه «هیچ» هم نبودم... اما بودم! نمیدانم چهطور
بودم... مثل همین لحظه که در این آسمان نیستم، اما «هستم».
یا در این سنگ که
نیستم، «اما هستم».
من بودم، اما
نبودم... هیچ هم نبودم... هیچکس هم نبودم... اما در «بودن» بودم... (نام
نبود و نبودم).
بودم، اما دیده
نمیشدم. «شی نبود»، شی هم بودم؛ اما هیچکس نمیدید... هیچکس نبود،
نبود... او هم نبود (بود) هم نبود... نبود، نبود، نبود... یعنی... یعنی
«بودن»
به تنگ شدم، صدا
شدم «مننن...ن...» باز هم نبودم!
به تنگ بودم، به
تنگ شدم... یکسره صدا شدم «منننننننننننن....ن!» نبودم! تنها در «صدا» حضور
داشتم و صدا بودم... در جهان ظاهر نبودم.
بودم، اما در
ظاهر نبودم... تنها و با خود و «خود» بودم! مثل اینکه نبودم!؟ من ظرفیت
خود را نداشتم.
به تنگ بودم، «از
درون، از اعماقِ بینهایت به تنگ آمده بودم!» میخواستم یکباره همۀ وجود
را ببینم، بدانم و خود همۀ وجود باشم! اما نمیشد، این تن و پوست خوراک یک
گرگ نمیشد... و گرگ نهایت گرسنه ماند.
گرگ میخواست همه
را بخورد؛ چون عقل ناگفتهاش، او را اطمینان داده بود، خود یعنی«همه»!
این هوشیاری، مرا
دیوانۀ همه چیز میساخت و من خود را به همه چیز میزدم؛ چون خلاصی نداشتم.
من ناتمام بودم، اما هنوز از خود خبر نداشتم! دراز کشیده بودم و خود را صدا
میزدم... مثل اینکه میخواستم با صدا زدن، همه چیز شوم!؟
در آسمان
ستارهها پیدا شدند... (قمسیکه گفتم، نام را من میگذاشتم)
صدایم به
ستارهها خورد... ستارهها بیدار شدند و از این لحظه، زمان برای ستارهها
آغاز شد...
به تنگ آمدم (باز
هم نامها را من گذاشته بودم) همهاش همان «من، من، من» گفتن بود... به تنگ
شدم... هیچکس نبود... «من» خالی از همه بود. همه بود، اما این نیرنگ را
من ساخته بودم، من هیچکس را بیشکل، بینام، و بیصدا ساخته بودم.
صدای من چشم و
دهن نداشت... از این حالت به تنگ آمدم... اما سرگرم ثابت ساختن خود شدم.
صدا همان صدای
کهن است... صدایی که هیچ نام نداشت و خود بهتر از هر نام و نشان و هویتی
بود. صدای سفید، آوای بهشت... بهشت بیشکل... بهشت، نعرۀ خاموشانۀ صوت اول
است.
همه چیز تبدیل به
صدا شده است. همه چیز درون آن صدا حیات دارد. همه چیز- چه پسر و چه- دختر
صدا هستند. صدای مادر، صدای نخست، صدای بیصدا... همان وضعیت نخست، «بودن».
❊❊❊
مانند کسی...
مثلا میشود این نام را ملالی گذاشت. من دم کرده بودم. به جان رسیده بودم!
از خود به تنگ بودم. من نمیتوانستم یک لحظه، یکجا خودم باشم... زور زدم؛
زور مرا دو پاره ساخت...
سنگ از من خارج
شد... سنگ را با دستان گرفتم... پر از چهره بود. چهرههایی در حال گریه ...
اما همۀ چهرهها یکی بود؛ مثلا من نام گذاشتهام «ملالی»
نبود؛ من نام
گذاشتم... بود... نبود، نبود، نبود... واااا...ای! چرا «نبود»؟
من گفتم زور بزن؛
از زور کار بگیر! زور هیچ مانعی ندارد!!
زور بزرگتر از
حقیقت بود؛ بیشتر میخواست، راضی نبود، حقیقت کافی نبود...
چهره را گرفتم از
یک قسمت بریدمش...
از قسمت بریدگی،
آب برآمد، برآمد، بیشتر و تندتر برآمد...
آب در دستان من
ساخته میشد، ساخته میشد...
دستانم پر از
«رنگ» شدند...
من پر از خواب
بودم. کاسۀ پر آب دستهایم را بر صورت، چشمها، موها... خالی نمودم.
چهره را گرفتم...
«از من نبود... خوش من نیامد»...
چهره را با کارد
سیب (میوه) زدم، زدم، زدم...
چهرۀ دیگری شد،
دیگری شد، دیگری شد...
من ملالی
میخواستم، ملالی نمیشد... چهره زور نداشت، ملالی نمیشد!
ملالی گم بود،
دیو او را خورده بود؛ به این چهره درآورده بود... و من دوباره ملالی
میخواستم. چهرۀ دیو را انداختم... از دیو دور شدم...
من میگشتم؛ در
شب میگشتم...
من پر از خواب
بودم... «نه ماه» بیخوابی کشیدم، اما از من ملالی ساخته نشد.
داخل اتاق شدم.
کلید برق را زدم... اتاق با کسی دیگر پر بود. شیشک سرخ بود: همین لحظه از
کاسۀ جگر بلند شده بود!
شیشک سرخ دقیقاً
روبرو ایستاده بود و آروغ زد، زد، زد...
شیشک از آب ساخته
شده بود. آب خشک شده بود؛ آب شیشهای شده بود.
شیشک را تیله
کردم؛ شور نخورد! کشیدم، بالای من افتاد؛ تکه تکه و جغل جغل شد... مثل
اینکه ستاره را در ماشین جغلسازی بریزید!
چهار سویم را
تکههای شیشۀ شیشک فرا گرفتند. پابرهنه در جغل شیشک قدم زدم، (درد داشت)
قدم زدم، (بیشتر
درد داشت) قدم میزدم...
من چیزی
میپالیدم، (چیزی را گم کرده بودم) قدم زدم... خیزک زدم، به خشم خشم
رقصیدم... لگد زدم...
زیر پاهای من
هفتاد هزار شیشک خون دادند، همه با پاهای من جغل جغل شدند...
از شیشکها
برآمدم؛ پشت چیزی برآمدم!؟ «شی» در حویلی بود! (به گمانم در حویلی افتاده
بود!)...
بلندش کردم...
(تاریکی بود) سنگ بود (از سنگ آب ساخته میشد)
سنگ را از خانه
بیرون انداختم...
دویدم. به خانه
دویدم...
داخل طبقۀ دوم
شدم... رفتم ایستادم (اینجا چند قرن زندگی داشتم!)
چند قرن پیش به
یادم آمد...
در محکم بود. آن
قدر با سرم زدم... که در درز شد، از چوکات جدا شد...
منِ خوابآلود،
در خواب زنده نشسته بودم... به یادم آمد... به یادم آمد: شبِ تاریک شدم،
برخاستم. برق را روشن کردم.
چند قرن پیش
بودم. «دنیای اشکال»، دنیا کاست شده... مانند قبیلۀ مارشالها!!
تخت سردار قبیله
خالی بود! بیرقها نیمهافراشته، همه چیز در حالت آماده باش! منجمد شده
بود، کاست شده بود...
یک بیرق را پایین
آوردم «دخترم متوجه خود باش، دنیا بسیار خراب شده!»
بیرق دیگر را
پایین کردم «زور مانعی ندارد! زور پدر حقیقت است. زور کلان همه چیز است!»
به تنگ، بیحوصله
و خونریز شدم... برخاستم! (طوفان آغاز شد!)
قبیله بیسردار
بود، هیچچیز سرپوش نداشت!
چیزی به خاطرم
آمد، بیرون برآمدم...
پایین رفتم...
داخل حویلی شدم... به این حد (...) یاقوت کلان افتاده بود!
یاقوت یک شکل
بود. از سر و ته شکل رنگ خارج میشد...
من چیزی دیگر
یافتم. یک چشمۀ قابل انتقال!
چشمه را مانند
خرگوش گیر افتاده در دام، گرفتم، داخل دنیای چند قرن پیش ساختم.
دنیا پر بود!
نقاشی دنیا کامل شده بود... در نقاشی، تنها تخت سردار قبیلۀ دیوها خالی
بود، «چند بیرق هنوز آویزان بودند!»
خرگوش یا چشمه یا
یاقوت... یا دیو (حالا هر چه که نام بگذاریم) را روی تخت به زور نشاندم! یک
بیرق را پایین کردم «تویی، تویی، همه تویی!»
بیرق دیگر را
پایین آوردم «چرا؟ چرا نی؟!»
بیرق دیگر «تو
باش که بعد چه میشود!»
با بیرقها به
تنگ آمدم... این سوتر شدم. مصروف پنهان کردن صورتم شدم...
از روبرو گرگ،
تندوتیز میآمد...گرگ مانند گلولۀ تفنگ موشکش، از روبرو طرف من میدوید.
من
«چوووووو....وف» کردم، گرگ در حال دویدن، منجمد شد، دندانهایش افتاد، و
چشمانش را مورچهها سوراخ سوراخ کردند! (چهرة گرگ تکه تکه بود).
گرگ رسم خود را
گم کرده بود! از گرگ سگ تعلیمی[6]
افتاده بود؛ سگ با خود کاست داشت: (عو عو عو...)
من در یک
چهارضلعی پر از وهم، خیال و جادو، اتفاق افتادم!
همه چیز کرخت،
سرد، تا بینی از همه چیز سیر، در بتهای شیشهای، رنگهای آهنین و نفسهای
جنگاور، سنگ شده بودند...
همه چیز با چشمان
دریده دریده به نخود سیاه نگاه میکردند... چشمها یک طور بودند؛ درست
مانند تخمهای لاشخور!
ناگهان همۀ این
چیزها را چیغ ماری بیدار ساخت!
همه چیز مومیایی
شدند...
چشمان مار گم
بودند... در این سنگها گم بودند...
طرف خودم دیدم...
من از ناف به پایین آب، از ناف به بالا سنگ بودم!
جوی از هفتاد
هزار رنگ پر بود؛ اما حرف نمیزد!
همه چیز بیزبان،
بیکلمه و بینام بودند (نامها را من بودم که میساختم)
اعلان نمودن خود،
در گلوی هرکسی منجمد شده بود...
صداها مومیایی
شده بودند... مانند شرکتکنندگان یک پروندۀ جنایی گرد هم آمده بودند.
من دامن را
گستردم، پرونده را در آن خالی کردم، از دادگاه، از تالار برآمدم...
پایین رفتم... به
حویلی (حیات) رسیدم...
بالای قصر یک
عالم سنگ داشت میبارید...
از جنهای شکلی
پنهان شدم. داخل آشپزخانه شدم... در را بستم...
پیچهای منقل
برقی را زدم... دیگ زودپز بیست هزار لیتره را رویش گذاشتم...
کمی دنبه، کمی
چربوی اُشتر، و هرچه سنگهای روغن جواری که موجود بود... همه را در این دیگ
کلان خالی نمودم...
سنگها شکستند...
در ساعتی آب
شدند...
در چند دقیقهای
جوشیدند...
در لحظه «خرگوش»
را داخلش انداختم...
به تعقیبش
بیرقهای نیمه آویزان را انداختم...
و دیگ پر شد!
نیمِ بیرقها بر
بغلهای دیگ آویزان ماندند، همه داخل دیگ جای نداشتند...
دیگ به استفراغ
شد...
به چیغ زدن شد...
خودم هم نزدیک به چیغ زدن شدم.
من آمده بودم که
«دیو» را در دیو منفجر بسازم.
از آشپزخانه
برآمدم.
به حویلی
رسیدم... (حویلی زیر تیغ چراغها قرار داشت)
به طبقه دوم
گریختم.
داخل چند قرن پیش
شدم. (قرن کشته شده بود!)
داخل قرن دیگر
شدم...
از گور برآمدم...
از دیگرش برآمدم... از هشت قیامت برآمدم...
هنوز هم زمین
بود، هنوز هم من بودم، هنوز هم «آسمان» بود!!
خدایاااااا!
چراا...
چراااا...؟ «چرا نی؟!»
جابجا- هرجا و هر
قرنِ که بودم- ایستادم. در جا منجمد شدم!
در سکوت خشکم
زد!
سگها زوزه
میکشیدند و پیش میآمدند... سگها زوزه میکشیدند و داخل خانه میشدند...
سگهای تعلیمی به
طبقۀ دوم رسیدند...
آهسته آهسته،
مانند کوماندوهای پیشرفته، نزدیک میشدند...
من عقب رفتم، عقب
رفتم، عقب رفتم...
به دیوار خوردم
(خانه در محاصره پلیس بود!) سگهای تعلیمی از عقب آمدند، از طرف راست
آمدند، از طرف چپ آمدند...
از بالا... از
پایین آمدند...
از هر سو تنها سگ
آمد... زمانی هر سو و همه چیز سگهای تعلیمی بودند: «عو عو
عو.................................................»
تابستان 1373
خورشیدی
|