کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

۴

 
 

             انور وفا سمندر 

    

 
جادوگر هزار دست

 

 

واخ. وای...  مرا چه بلایی زده است... این سنگ‌ها مرا خوردند... مرگم ده، سنگ‌ها از کجا شدند، کلاً این‌جا ریگستان است... برو این ریگ‌ها را به لحاف‌های شاه نمی‌دهم...

های های، چه ماده‌سگ بد عمری از من ساخته شده است... تمام روز سگ‌ها و آدم‌های کوچه‌ها مرا به یکدیگر هی می‌دهند[1]، می‌اندازند... بعد در بیخ دیوارم می‌اندازند، زغال را می‌گیرند، بالای صورتم، دهن و چشم‌ها را می‌کشند... بعد هم بالای خر مرا می‌شانند و پول جمع می‌کنند. بعد مرا دست‌بسته به ‌دست عکاس روزنامه می‌دهد که مرا شیشک بکشد و آخر هم مرا یک‌جای با چرم‌های کهنه، بوتل‌ها[2] و پلاستیک‌های کهنه و بی‌کاره، دور از شهر می‌اندازند و خودشان می‌گریزند.

واخ واخ...ای بی‌بی، ای خواهر، ای دختر... امروز یا دیروز و یا هم فردا، این سنگ‌ها، کاردها و نمک‌ها برای گوشت‌ها، استخوان‌ها و غضروف‌های من حواله است!

گم شوید، گم شوید... آه، همۀ دنیا را با پاهایم باختم؛ اما  از دویدن نشدم. باز، باز و باز مرا گرفتند و این‌طوری‌ام ساختند!... هااا چرا می‌خندید؟ ... چشم‌های‌تان کور شود، به مادرتان می‌خندید!؟ او را ببین! «گلالی[3]»... باش کمی دیگر هم نزدیک شوم.

شیرینکم هنوز هم خفه[4] هستی؟ مادر صدقه‌ات شود، بس کن! دیگر گریه را بس کن! اشک‌ها از من‌اند... اُ دیوانه، طرف تورپیکی ببین! ببین چه‌طور می‌خندد.

اُ دختر دیوانه زن! کدام خر چیزی زاییده!؟... گلالی دخترم هوشیار است. مرا بلا زده بود... خوب کار قسمت است... قسمت قبولش کن! من نه از خوب خبر داشتم نه از بد!

شینخالی تو را بخشیدیم. تو به گلالی برنده شدی. گلالی‌ام، شیرینکم، دخترکم... تو مادر نداشتی. شینخالی برای تو مادر شد. اما مثل این‌که خدا نخواسته بود... برو خوب شد، بختت خوب بود، آرام شدی. مرا ببین، مادر ناشکرت را ببین...یک زن تیار بودم... جوان بودم، تازه بودم... در خود همۀ جوش زندگی را داشتم... آدم، یا مار یا کوهِ پر از چراغ، به این حالم ساخت.

دخترم، دلم می‌ترکد... به خدا اگر در سراسر جهان یک نفر... فقط یک نفر پیدا شود که مرا به قیمت یک تخم گندیده بخرد...

هان قصۀ تو را داشتم: می‌دانی بعد چه شد؟... از آسیاب‌های آتش زنده عبور کردم، اما  در هیچ کدام و هیچ نوعِ از جوی و دریا سبز نشدم. چیز دیگری شدم... یخ بو داده... یا سنگ خشک... خشک... می‌دانی، این باید درک شود. مادرت درک این همه گفتن و نعره       زدن است.

هان، در این صخرۀ یخ یا سنگ، همۀ احساسات و عواطف     درو می‌شدند...

فصل درو جریان یافت، جریان یافت...رفت رفت رفت...این‌ها     را می‌بینید.

کسی را نداشتم. بود نبود همین شینخالی بود؛ این جای مرا پر کرده بود. او من شده بود و من بدون «من»، سوخت زندگی!  

روزی چنار آمد. بیچاره باز «شاه» شده بود! همۀ این قصه در بهار یک سال تیغ زده بود، در تابستان به فراوانی رسیده بود و حالا زمستان، روحش را می‌چشید.

همین لحظه من جنبیده بودم. مورچه‌ها مرا به شور آورده بودند. با همین حال خودم به یادم آمد... آهسته، آهسته اما ناگهان دوباره کلان بودم، سنگین شدم، گردنم دراز شد یا خودم بلند شدم... باد مرا به هوش آورد. دست و پا شدم، فکر و زبان شدم.

اوو... چنار! اووو ابلق[5]! این آمدن را چه‌طور یافتی؟ این فکاهی را کی به تو فروخت؟

ام‌م‌م... چه کندوی پر ازگوشتی! آن‌هایش را چه می‌کنی... دست‌ها را بنگر... دست‌ها‌یش... در دل می‌گویی: اگر کبوتر کلال (سفالگر) می‌بود، همین دست‌ها را صیقل داده می‌کشید...

به یاد شعرهای نانوشته افتادم، شعرهای بی‌شکل، بی‌حرف...

نه نه...خیالات خودم است. الهی گم شوی! کاش از اول گم می‌بودی... نه نه! با تو کاری ندارم، با تو کاری نمی‌خواهم... اصلاً باید هیچ‌کاری نمی‌شد... بلی... نباید می‌شد... هیچی!

بگذار... من می‌گذرم تو هم بگذر! نه نه نه! کودک نیستم، به ساعت‌تیری‌های پسخانه‌ها[6] و بین لحاف‌ها بلد نیستم، نیستم، نیستم... به‌خدا نیستم.

خنده‌ام گرفت. تو کارِ خنده‌ای. تو خنده‌داری. هاهاها...

«خنده از کجا شد!؟» خنده در من جان ندارد... تو تو تو خنده‌ای! اووو مردک، آدمک، تو جان خنده‌ای! هیچ دلقکی نتوانسته، تو را شکل بدهد.

های های... چه زود سنگ و سنگستان شدم. به چه سرعتی، بشر در من جان می‌گیرد و می‌میرد. جان می‌گیرد و می‌میرد...«من یک روحم و میلیون‌ها قفس را کهنه کرده‌ام. این قفس زندۀ من است.»

های چه شد، او گم شد. او نیست... نه، این شینخالی است که سرش را بر گوشت‌های تنش می‌کوبد که دردش گم و یا سبک شود.

خداوندا! در قایق این دریای آتشین، مرا مبر. مرا در او نهال و درخت و کنده مساز. مرا از ماهیان او پر مکن!

نمی‌دانم چرا این‌طوری می‌شوم. «اُ زن بلا زده! زود شو، سرش را بلند بساز. بگذار که کلانِ همه چیز شود.»

نه! کلان چیست؟ کلان آن است که از فضای دید بیرون شود، بیرون شود، بیرون شود: زن! مرا به این ترانه ارتقا بده! اگر نشود، تو جهنمی و من کلید... هاهاها...

خنده‌ام می‌آید با دیدن سرِ او خون خنده رگ‌های مغزم را می‌سوزاند. سر نه؛ تخم اُشتر که بنی‌آدم بالایش نقش شده باشد. کدوی سرخ که سور قیامت در آن پنهان باشد... نه، مانند این‌که خر دجال هزار قرن پیش برای خدایی کمر بسته باشد.

خدایا مرگم ده، چه حرف‌هایی که اختراع می‌نمایم! اگر این حرف به تمام زورش زنده نشود، بی‌گناه به جهنم وارد می‌شوم!

حرف‌ها حشره‌های زنده‌اند که پیوسته اوج می‌گیرند، اوج می‌گیرند، اوج می‌گیرند...تا که گَدوَد[7] شوند، این سو، آن سو پهلو بزنند، شکلی تازه شوند؛ بقیه‌اش را خدا می‌داند. حرف او سفید است. نه شکل دارد، نه وزن، نه زمانه‌ای‌ و نه شعر یا مرثیه یا مدیحۀ شاه یا ملکه‌ای شده‌اند! خدا هست اما  دیده نمی‌شود، «صدا» هست اما  ماورای چشم و گوش و دهن این دیوانه زن!

های های، نمی‌دانم شیطان در عقبم خواهد بود یا پیش رویم!؟ نمی‌دانم، شیطان که «شیطان» هم است، چرا این همه پخش و گسترده است!؟ شیطان گم است اگر دیده شود، مکان و زمان خانه خالی شیطان می‌گردد... نه نه!‌ من دیگر از آن خدا نیستم، نیستم، نیستم...

کاش این بلا از یادم می‌رفت. وقتی به یادم است، او هست. کاش دروغ شود؛ کاش هرگز شیطان نشود... نه نه، نمی‌شود، نمی‌شود!

خداوندا! چرا نمی‌شود!؟ شیطان نشود؛ اگر نباشد؛ نه شود. نه نه نه، نه می‌شود؛ همین‌طور می‌شود... برو مرا رها کن. کی مرد شده می‌تواند تا مرا بخورد! (...) خاموشی! خاموشی صدای همه چیز است! «کتاب خالص خدا!»

ای فرزند جهنم، پیش بیا. (...) اینست قسمت تو.

اخ، اخ... نمی‌شود؛ که نشده باشد، نمی‌شود. نه، چرا نمی‌شود!؟ چرا نی، نمی‌شود!! «هیچ‌کس برای پاسخ دادن من نیست... پاسخ یعنی تقدیر این ماده سگ!»

واخ واخ، دل که ندارم، قلب قدیم ندارم اگر نه...

آه، سر من چه می‌آید؟ این دیوانه عطر چیست که مرا پر و خالی می‌سازد؟... من کشتی چه‌ام؟ خدا با من چه کار دارد؟ آیا می‌توانم کار خدایی بکنم؟

هاااای!‌ دیوانگی مرا به کجا می‌کشاند...من باید در کدام دریا و آبشار بریزم و هیچ شوم؟؟...

این را ببین، درونم از مورچه‌ها پر... مورچه‌ها‌یی‌اند که استخوانم را برمه[8] می‌کنند...

هان، چیز است که می‌خواهد از من خارج شود!‌ (...) کاش می‌توانستم کتابی بیابم... معلمی داشته باشم... راهی را بشناسم که من با آن که بی‌شکل است، واحد شویم!...نه هنوز زمان «مورچه‌ها» است... مورچۀ بی‌شکل مابعد زمان است..

مورچه‌ها تمامی ندارند. آخر  این‌ها هم زندگی می‌خواهند. اگر مورچه عمر ابدیت یابد، کلان شود، کلان شود، کلان شود... زمین را بخورد، به آسمان بلند شود، او چنان عکس‌های کلان را خواهد انداخت که حجم زمین اندازه‌اش نیست... نه، مورچه محکوم به کار است! مورچه اگر از سویی خود را می‌سازد، همین‌طوری ویرانش هم می‌کند؛ همه چنین‌اند. همه مشغول کارند. خودشان را می‌کارند و سپس می‌دروند. یکی هم نمی‌تواند بیشتر از فصل دروش قد بکشد. فصلِ واقعی آن سوی کشت و درو است.

نمی‌دانم، مورچه به نظرم یک وجود یگانه می‌آید؛ ورنه مورچه‌ کار نمی‌کرد. مورچه آن مورچه‌ای را در خود داشت که مورچة هزار قرن پیش را می‌کارد و می‌درود. آیا مورچۀ نخستین که آغاز تاریخ مورچه‌هاست؛ مسئول سرنوشت، کار و مرگ مورچه‌ای‌ست که آخرین شماره خواهد شد!؟  نه نمی‌شود. مورچه شده. شده چه بکند؟

دور کنید. دور کنید؛ دور بریزید این خس و خاشاک بازاری را. از همه‌شان برگردان تخم «لاشخوار» جاریست و کسی حالا، کسی در زمانۀ دیگر آن را شنود می‌کند. صدا یکی است. فهمیدی، صدا یکی است!!

ای خاموشی تو چه صدای وحشتناکی! بیشتر از خاموشی نمی‌شود صدایی کشید. خاموشی سمفونی زندة همة شعرهاست. من دیوانه خودم؛ گریه‌ها، نعره‌ها، دعواها... خنده‌ها همه قد کشیدن من است به بلندی‌های خاموشی!

و خواهر، مادر، خاله... بایست! تا چه غایت ما کشت شویم، درو شویم، کشت شویم درو شویم... اما  باز هم جور نباشیم!

هان، ما کدام «شی» را می‌سازیم؛ اما  نمی‌شود. نشده، این کار دل دیوانه می‌خواهد...

مرا رها کنید، بگذارید مرا که بالای موزیم‌ها و عکس‌های سنگ شده، کارهای عتیقه و اسلحه‌های کارگرفته شده، بشاشم... من این بازی را بردم اما  بهشت نیامد، مرا نبوسید... مثلی‌که خوابش برده؛ بهشت طرف زمان دیگر رفته؛ بنی‌آدم در این زمان «شد»!

خدایا مرگم ده؛ مرا به دیگر چیز به سخن گفتن بیاور!

این چیست که شکوفایی ما را فصلی ساخته است؟ نفرین این موم به گردن کیست؛ که ناف و بینی می‌سازد و ویران می‌کند؛ می‌سازد و دوباره ویران می‌کند... این کی بود که این نام‌ها را رایج ساخت؟ همۀ تاریخ تولید این جعل‌کاری است.

... سپوژمی تو هنوز هم می‌گریی؟ برای مادرت گریه داری، برای چوتی[9]های موی من گریه داری... گریه مکنید... مگریید...گریه از من است. ظلم گریه از من است... هق هق هق...

و خدا! گریة همه را از من بساز؛ گریه چیست!؟ گریه ظلمی است؛ اما که شنیده شود. اگر شنیده شود؛ در همان لحظه آدم عطر بی‌شکلی‌اش را می‌شنود.

نمی‌دانم این همه گریه به کجا می‌رود؟ به کجا انبار می‌شود؟ نمی‌دانم تکامل گریه چه بهشتی خواهد شد؟ شاید صدای بدون شکل، کشتی‌ای شناور در همه جا!؟ ما مسافران سرزمین‌های دور صدا و نغمه هستیم. شعر، نقاشی، موسیقی... هنر کلالی... همه گریه‌های            زمان تبعیدند!

ها ها ها... بنی‌آدم تو را بردم! نه نه... نشد، کوچه‌ها به         یادم آمدند!

هق هق هق... بشنو، خیر است، به‌خاطر خدا، برای گپ ‌زدن زن دیوانه نخندید... من قصه می‌گویم:

سپوژمی که با چشم سفیدی زندگی را خوش کرد،  او که چراغ در دست از سر کوه لغزید، زمین او را فرو برد، یکجا با مار و گرگ برآمد و در لحظه هر دو دست را در چوتی‌‌های من بند کرد و کند، کند، کنننن...ند.

خدایا! مرا به این ساعت‌تیری نگه‌داشته بودی...

اوو گرگ شکم، چرا به ترس ترس طرفم می‌بینی... من تو را خورده نمی‌توانم! بگریز، هله بگریز... خر را با شیطان عوض کن، و از حریم من گم شو... می‌شنوی... هله از خواب و خیالم گم شو!

اخ، گم شد... گم بود، او کجا بود!؟

بلا در پسش، نمی‌دانم سنگ خوشبخت است یا من!؟ سنگ چیزی نمی‌دهد.

بلا در پسش... چرا غم چوتی‌های خود را نمی‌گریم! خوشبخت را چه کنم، خوشبخت خوشبخت خود است. گپ اصلی این است که چوتی‌ها را از دست دادم... ماه‌ها، ماه‌ها گریه کردم. آتش‌ها و خاک‌روب‌ها را بر سر و صورت و بغل‌های خود مالیدم، مالیدم... که شیشک شوم؛ اما  نشدم: من دلش را نداشتم!

من سرزنش و پشیمان شدم. روی خود را به کسی نشان داده نمی‌توانستم. بعد همه چیز به سوی من آمدند و رفتند، آمدند و رفتند... با هم گد شدند، چوتی‌ها را جایی در دیوار امانت گذاشتم... گاه‌گاهی آن‌ها را تجلیل می‌کردم... می‌آوردم، گدیگک[10] می‌شدم، جشن می‌گرفتم.

هر شب، آن‌ها را می‌گرفتم، سر بام می‌رفتم، آن‌ها را بر فرق کل‌م، می‌آویختم، او را بو می‌کشیدم، بو می‌کشیدم... یک هزار لیلی و سیاه‌موی و شیرین و دزدمونا آواره می‌شدند، پرنده می‌شدند و درون خانه می‌شدند... و می‌دیدم که هنوز نیامده‌ام. هنوز پیش از زندگی‌ام. هنوز خوشی من شکل یافته نمی‌تواند.

روز دیگر کنار راه نشستم... اما  شیر شیران، یا شمشیرزن شمشیرزنان نیامد، معطل شد... هنوز شکل او قالب نشده بود و سخت‌تر آگاه می‌شدم که از من نشد... نمی‌شد! دانستم؛ نمی‌شد!

همه چیز بی‌دل بود. دل جواز همۀ کارهاست. من هم دل داشتم اما  شکل دل نمی‌شدم. دل شکل همه چیز بود و این خدایی بود و تا من بودم خدا نیست!

به یادم که آمد، همان لحظه شرمیدم. بیدار شدم و به عقب آمدم، شینخالی که نفس چوتی را از او بو می‌کشیدم؛ داخل چشمانم شد، رنگ به رنگ شد، بالای دستان کسی گَدوَد افتاد و رفت...

من در هذیان بودم. بدون جسم ایستاده بودم؛ تا که جسم از زمین بیرون برآمد: خرمن آماده به جوال، دوید... من چشم‌ها را شکافتم، بیرون کشیدم، خوردم: چیغ چوتی‌ها از دیگدان نقاره می‌زد... و من که از برف به خود پا می‌ساختم، دود از هفتاد هزار رنگ، گلویم را بیرون کشید... «هق هق هق»... دیگدان چوتی‌ها را از دستان این       شینخالی، خورد.

آه، باز روز شد... نه، نه! روز مهتاب است... مهتاب برآمده و این روز من و مهتاب است.

شب! و مادر، و خواهر، و دختر... این‌طوری به زودی مرا مکش! چه طور خوب به گپ زدن آمده‌ام... چه می‌گفتم:

-         شینخالی دخترم، او چه می‌گفت... پشت چه آمده بود... مژدۀ چه را آورده بود؟

-         مادر، دلت را کلان بساز... مادرجان عروسی دیگر... شاه بی‌بی!

-         وای... این چه وقت شد... حالا شد؟... چه زود شد...؟

-         مادر، قصه دراز است... به شفاخانه رسیده؛ ممکن چیز     دیگری شود!

نمی‌دانم به فراموشی گرفتار شدم، همه چیز در فراموشی و «نبودن» فرو رفتند... همه در یک چهره نمایان شدند، بیرون آمدند؛ داخل چشمان من شدند.

چهرۀ باد کردۀ او را روی موج لطیف آب می‌دیدم. آهسته آهسته باد پر از میرگی‌ها شد، میرگی‌ها[11] او را خورد؛ فرو برد.

میرگی‌ها سوار سیمرغ زراعتی شدند رفتند به آن سوی        دور پریدند.

به من عکس ماند، می‌خواستم عکس را بگیرم... ترس به جانم آمد: نه که این هم پا پیدا کند!؟

من در خلأ مانده بودم. خودم خلأ بودم؛ سیاه‌چال بودم.. اما  با همة این‌ها بودم.

صدا، باد، باران بودم. دوقلوی بی‌شکل در من پنهان شده بود؛ بیرون نمی‌برآمدند؛ کسی آن‌ها را نمی‌دید. دوقلوها به جان هم افتادند، با هم می‌خوابیدند و در شب اول گریبان همدیگر را تا بیخ دامن می‌کندند.

 من آن‌ها را محکم گرفتم؛ به دو عکس تبدیل‌ شدند.

دوقلوها با هم روبرو شدند، چشم در چشم شدند... می‌خواستم یکدیگرشان را قتل و قصاص نمایند و «یک» به‌وجود آید.

عکس که چشمانش را بالای او کشید، او هم کشید، هر دو چوب و شلاق دست مفتی شدند؛ که جابجا سوختند...

بعد کاردهای محکم شدند... یخ آن‌ها هم فرو غلتید. بعد چه چه شدند...

و سرانجام خودم شدم؛ اما  همۀ این هشدارها و چهره‌های بافته از خار، آن‌جا قبر یافتند.

مثل این‌که معطل شده باشم: تنها شدم، «تنها بودن به یادم آمد» روبرو را که دیدم؛ عقب را هم دیدم... طرف راست دیدم؛ و چپ   هم دیدم...

ترسیدم!... یا خودم ترس شدم!؟ این‌جا چیزی اتفاق افتاد: مانند این‌که بروم داخل چشمان عکس شوم؛ همه چیز نو، تازه، از سر آغاز یافته، شیرین، رنگین... یعنی مثل گُل شدند...

سوزن‌های آب در من فرو رفتند، مورچه‌ها نیشگونم می‌گرفتند، و فرشته‌ها دشنام می‌دادند...

شینخالی، او را کاری نداشته باش! او خو یک مشت گوشت بود؛ خام به دنیا آمد... هنوز گوشت نشده بود... خودش دنیای خام بود! بعد دنیا را گذاشت... صدقۀ گلالی شوم! به «او» بخند! ها ها ها... همه‌تان بالایش بخندید ها ها ها... به آن رسم کلان بخندید...

نقاشش من بودم. او مرا با زور مجبور ساخت... ها ها ها... چنار برای همین کار ایستاده بود، لبخندی خاموش داشت و حرکت با صدا... مانند رقص‌ برگ‌ها، مانند ماساژ درون اقیانوس شراب... و بعد آهسته آهسته و ناگهان کشتن!

همۀ اُشترها بودند و یا پرستارهای سفید که گرد تختم جمع شده بودند و چیزی را در من می‌ساختند و ویران می‌کردند... من هم آماده و تیار و همه زور؛ تا که سوزن را داخل بازوی چپم فروکردند... بعد من توان را از دست دادم، بی‌حال شدم، زور زدنم، دست و پا زدنم شرم‌آلود شد، و دوباره از هم فرو پاشیدم. همه چیز در خواب فراموشی گم و    هیچ شد.

های های! چه قدر می‌خواستم از ناتوانی و بیچارگی بیرون برآیم، بگریزم، بگریزم... خوب بگریزم! چیغ، قیام و ویرانی شوم. بعد از سر آغاز شوم، بیشتر شوم، بهتر شوم...(کلان زنده)!

همۀ اینها در یادم می‌خلیدند، ناگهان بیرون برآمدند، برایم به گریه شدند، دوباره در خود در خواب فرو رفتند... خواب نقطه‌ای بود که من و همه در آن شیر می‌نوشیدیم!

چپ باشید! چپ باشید... گلالی، چه طور گوش گرفته... هان، چنار هنوز ایستاده بود؛ با وضع در هم ریخته‌ای  ایستاده بود... می‌خندید، و در عین حال می‌رقصید و همراه با آن، از تشنگی مارها می‌شرمید...

حوصله‌ام برای این تریبون به سر آمد، به تنگ شدم. دست انداختم... تا توانستم از همان ژرفنای وجودش او را گرفتم، گرد آوردم، مکیدم... عکسِ خشک و خالی شد؛ داخل چارچوب شد: همین‌جا     خوشم آمد.

دخترانم! کف بزنید... برای مادرتان کف بزنید... همانجا قصابی قصابی چاقو و چراغ چراغ بنزین‌ و باروت رویش ریختم و گوگرد[12] زدم. (قیامتی که خدا نگه‌داشته بود؛ در لحظه اتفاق افتاد!)

دخترم، به این راهزنی خود خوش شدم. از گل‌ها بالاتر رفتم... ناگهان دروغ شدم؛ فرو افتادم: من فریب خورده بودم؛ شینخالی هنوز قد داشت، گروه رقص، ماساژ و مسلخ به پا ایستاده بود، تا مگرم به       طرفم بشاشند.

من منتظر شدم. یک‌جا با من این تیم «ماساژ، رقص و مسلخ» هم انتظار کشیدند.

همه چیز آهسته شد... آآآهسسس...ستههه... ششش...شد! (ماشین زمان در وضعیت سکتۀ مغزی بود): «به گوش‌هایم مار نیش زد»؛ بلند شدم، به حال ایستاده روی او را کثیف ساختم.

خنده مانند جدی‌ترین فرمان همۀ زمان، رها شد. هاهاها...

خنده به سرفه افتاد، «توخ توخ توخ...» داشت و فرو غلتید، به گریه شد، شرمِ شاش ماند...

گرداگردم عروسک‌های ویترین، نقش‌های مرتاض‌های بودایی را تمرین می‌کردند.

بار دیگر در شینخالی پنهان شدم. هق هق هق...

مادر مرده چه اشک‌های پر از نگین را در بازار دروغ نعره می‌زد...

اشک‌ها خاموش بودند، سرد بودند، و ریگ داشتند؛ خودشان ریگ بودند...

من در هیچی آسمان از ریگ فرو رفتم، در دیگری فرو رفتم... سرگیجه گرفتم؛ همان‌جا در همان گوشه ایستادم با چوتی‌هایم شروع به بازی کردم. مشغول تماشای دشنام دادن به شینخالی شدم.

شینخالی پنهانی مرا پوشید، مرا نقاب رُخش ساخت.

به دشنام‌ها دشنام دادم. دوباره در بیمارستان پیدا شدم. نابسامان درهم ریخته... مانند این‌که کسی خودش را در تلسکوپ    تماشا کند.

وای وای، چه هیولای پر زوری بودم! بدون از دست دادن لحظه‌ای خود را پذیرفتم؛ نه دیوار را به سیلی زدم (من، من، من): این بود قلب من!

اخ، اخ... قلب من!

اُ دیوانه زن، قلب کجا!؟ یک‌بار: مشک پر از لعاب چرم       تازیانۀ سبز،

بار دیگر اسپ نیمه چابک،

بعد هم پرتگاه نیمه که برگردان مزرعۀ زهر را به مرحلۀ   جسمی می‌رساند،

بار دیگر تنوری که لاف می‌زند «می‌خورمت!»

بعد سیلی که هنوز به مرحلۀ رشد قصه نرسیده باشد،

بار دیگر شیری ‌که از ترس زور خود روباه شده باشد... اشک‌هایش را پاک می‌کند، و می‌گوید «خدا مرا می‌بیند که هر کاری را انجام داده می‌توانم»، و بعد رفت و آمد، جور پرسانی، دست انداختن، به زمین زدن، دریدن....

این بود قصۀ دل! به لحاظ خدا از این کوتاه‌ترش مسازید! قیمت وقت را آتش زنید؛ مرا بشنوید!


 

[1]. هی دادن: از جایی به جایی راندن.

[2]. بطری.

[3] . گلالۍ: نام یکی از دختران قهرمان زن داستان.

[4]. ناراحت، غمگین.

[5]. ابلق: کنایه از دو رنگ و دو رو.

[6] . اتاق‌های پشتی، صندوق‌خانه.

[7]. درهم و برهم.

[8]. سوراخ کردن، چرخ کردن.

[9]. چوتی (chooti): موی بلند بافته شده، گیسوی بافته.

[10]. واژه‌ای هندی به معنای عروسک.

[11]. میرگی: نوعی از جن؛ میرگی‌زده: جن­زده؛ صرعی، غشی.

[12]. کبریت.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۲     سال هــــــــــــــــفدهم                    دلــــو/حوت۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی         شانزدهم فبوری   ۲۰۲۲