من گم بودم.
اول دست را
یافتم. دست به این جهت پا بود، به این سو دل بود، به این سمت صورت بود، و
این سو بینی، گوش، مو......
❊❊❊
عکس به هم
چسپید...
عکس شور خورد،
جنبید، حرکت کرد...
عکس را دزدان
سیمرغ گریزانده بودند.
در راه با «عکس»
گپ میزدم.
«چرا؟ چرا نی؟!»
پس از مدتها
یک شب کامل خوابیدم. طرف صبح شینخالی بیدارم ساخت.
شینخالی به نماز
نشسته بود. نماز از من رفته بود! رشکم به شینخالی آمد؛ (شینخالی فهمید):
«مادر، مادرجان! دعا کن که خواب راست شود!» (دخترم! خواب چه؟ خواب را برایم
بگو!) «مادر! اینبار
خواب را نمیگویم!
کلمه ندارد. اینطوری
است.
مادر جان! خداوند
خودش به خواب خوب میفهمد...
تو برایم دعا کن که خدا زود راستش بسازد! (شینخالی دیوانه! خدا چیزهایی را
میکند
که ما انجام میدهیم.)
شینخالی به گردنم
افتاد. در گذشتهها
هرگز چنین نشده بود. شینخالی به دستانم پایین آمد، بعد به پاهایم پایین
رفت...
من گذاشتم...
(پریها
عکاسی میکردند.)
همۀ روز از همین عکسها
پر بود.
عکسها
را شینخالی نشانم میداد.
عکسها
ورق خوردند، ورق خوردند... عکسها
طرف عقب در حال برگشت بودند.
یک زمان تابستان
شد. (چنار و تابستان لب جوی)
جوی پر از سیب
بود، چنار پر از زنبور بود...
یک زمان مارها
قهر شدند برآمدند، برآمدند، برآمدند... به شاخهای
چنار خزیدند... درون برگها
شدند، زنبورها مارها را نیش زدند... مارها به جوی افتادند، داخل سیبها
شدند...
عجب لحظۀ خالی و
سبکی بود.
در پایان مارها
داخل سیب میشدند
و بالا زنبورها «وز، وززز...» داشتند؛ نمیفهمم
جنت بیشتر از این چه چیز میتوانست
یاد داشته باشد!؟
نمیدانم
چرا بهشت را بیشتر از این یاد نمیگیرم...
آه، «بهشت هشتم»
تجاوز را ببینید: «بهشت هشتم»
خدایا بگو: بنیآدم
طرف کی رفته؟
جان جان بنیآدم...
بیا که تو را بر پیشانی خودم رسم کنم....
❊❊❊
ناگهان خاموش
شدم... بعد آهسته شدم... بعد بیدار شدم... با شینخالی نشستم... بعد به جای
مادر شینخالی نشستم. با او به گپ زدن شدم...
دیگر هم نزدیکش
شدم؛ با او به گپ زدن شدم... به سر، صورت، دستهای
او چسپیدم؛ همچنان به گپ زدن شدم...
با او جوره
شدم، شینخالی شدم...
بلند شدم، مشغول
آویختن عکسهای
خانوادگی شدم.
به ساختن خانه و
بسترها شدم.
سرگرم
جمع
و جور آشپزخانه و حویلی خانه شدم.
با این کار خانه
دگرگون شد.
آشیانۀ زنبورهای
ماه حوت، بار دیگر خانه باستانی «پدر» را زایید.
شینخالی مژده را
به سر باد کرد، داخل خانههای
همسایهها
برد... جایی دیگر برد...
روز دیگر در خانه
عید شد...
نمیدانم
دیگر چه کنم...؟ دیگر چیزها از دستم نمیشد...
ناگهان مرا شرم
در خود فرو برد...
داخل رفتم، به
فکر پنهان ساختن خود شدم... به فکر عروس ساختن خود شدم.
کنار آیینه
ایستادم... از عقب آیینه کدام هیولای پنهان، مرا سیلی زد، این سو شدم...
به بام برآمدم.
با همسایه به گپ شدم.
نزدیک بود که
چیزی برای او بگویم! «شی» از من افتاد، در گلویم گیر کرد...
چیزی گلویم را
پاره میکرد!
مرا «خفک» کرد. خفک نبود، عزرائیل بود!
در دست عزرائیل
ویران شدم، همسایه مرا گوشه کرد...
چنار از دستم
گرفت؛ (همسایه رها کرد)... از ناتوانی خود شرمیدم... چیزی گلویم را رها
کرد: «رها کن، رها کن... و... از من چه میخواهی... و... باز از من چه میخواهی...
برو مرا رها کن، به من کار نداشته باش! و به من دست مزن!... برو...
برووو... مرا دیوانه مکن!»
دیوانه مرا
گذاشت... او کجا مرا میماند...
چیزی مرا از او جدا کرد، مرا از او برید!
چیزی مرا کشید،
داخل خانه ساخت...
نزدیک بود خود را
به حویلی بیندازم... این رقم و آن رقم از پیش رویش تیر شوم و برای او نشان
دهم، «مرا نر میدانی که با تو کار دیگر بکنم!»
در اتاق با چیزی
گپ میزدم
که قرص قرصصص...شد (جای دیگر قرصصص شد)؛ من گمان میکردم
شینخالی چوبها
را برای «دیگچهپزانی»
میشکند.
قرصصص بلند شد،
بلند شد... بالای شانههایم
چسپید... من خود را محکم کردم... کج نشدم، راست بلند شدم... به تعقیب قرصصص
رفتم.
داخل خانۀ یک شبح
شدم... چیزی را جستوجو کردم؛ اینطور
یک شی!
شی پیدا نمیشد...
جنها
آن را در
جایی نامعلوم در نیفهشان
پنهان کرده بودند: برای جنها
آتش در جانم تازه شد... جنها
دیده نمیشدند...
به تنگ شدم... بر
پاهایم مورچهها
بالا آمدند...
مورچهها
آهسته آهسته بالا- به قسمتهای
نرم و پر از چربی- رسیدند...
ناگهان جانم را
«خارش» گرفت. زیر بغلهایم
پر از کرم شد، زیر پستانهای
خشکیدهام
دانههای
سرطان برآمدند و در بین آرنجها
مرا مار گزید...
با همۀ اینها
به دویدن شدم. قرصصصص بلند بود...
اُشتران به هم
نزدیک شدند. چشم را بالای هم تیز کردند... بیشتر به هم نزدیک شدند... لب به
لب شدند... پنهانی با هم حرف زدند... هر یک بر زبان دیگری شکلهای
کلمه را مینشاندند
و رها میکردند...
یکدیگر را دندان
گرفتند...
دردشان گرفت؛ باز
باز ایستادند: اُشتران به بو کشیدن شاش یکدیگر شدند... (من در اتاق دیگر
بودم، این حس را چیزی به من انتقال میداد)...
«شی» آنجا
از من مانده بود؛ شی را گذاشتم، «حس» فراموشم شد.
من تنها بودم.
ناگهان دانستم و بلند شدم کلکینها
را قفل کردم، میخ زدم... از بالا پردههای
پشمین را آویختم.
چیزها رو به گمشدن
شدند... فضا به گمشدن
شد.
اتاق فضا را
خورد؛ فضا مرا خورد؛ من لحاف را خوردم.
شبِ گور ناگهان
صدا کشید.
با صدا دراز
کشیدم. عزرائیل از نزدم رفت؛ تنها ماندم. تنهای ابدی.
ناگهان دانای همه
چیز شدم... تنهایی را فهمیدم!
تنهایی آن لحظۀ
تنهای یگانه است که در چهار سو، در تمام اقلیم و محیط، همۀ اشیاء میمیرند؛
همه چیز از خود خالی میشوند.
مرگ اشیاء «هیچ»
است و هیچ تنهاست. هیچ اول تاریخ است. هیچ شی بیحس
ابدی است. هیچ دیده نمیشود؛
چون اشیاء ندارد.
هیچ اینسو
و آن سوی اشیاء است.
اشیاء خالکوبی
است بر پیشانی هیچ کلان.
از این خالکوبی
خون میبارد،
جوی اشیاء زاده میشود...
شی یک است، اشیاء هفتاد هزار رنگ آن است.
❊❊❊
رنگهای
من مردند. من در خلأ هستم... تنها هستم... به تنهایی به تنگم... نمیدانم...
اینجا
دلم نیست...
میخواهم
چیزی انجام دهم... یا بگریم... گریهام
را کسی بشنود...
کسی نیست... من
نمیخواهم؛
آماده نیستم هیچکس
باشم.
من میخواهم
خود را بالای همه تقسیم کنم... میخواهم
از یک سو بشر، دنیا، ستارهها
و آسمان... شوم...
هاااا....وااااا... این چیست که میبینم!!
این چیست که داخل
گورم شد!؟
هاااا....وااااا...این خو خر ملا نصرالدین است! بهخدا
قسم که این عکس را بر کتاب مشهور ملا نصرالدین دیدهام!
عکس، قصۀ
نوشداروی خر ملا نصرالدین را به طور زنده نشان میدهد.
خر به دو پا شده
و مانند نره گاو «پشش...ش» میزند...
خر را چیز دیوانه
ساخته، میخواهد
چیزی بکند!
وای، وای... این
خر چه میکند...
نه نه کسی دیگر است!!... نه نه، چیزی دیگر خواهد بود...
برو برو خدا همینطور
خواسته باشد!
در همین فراموشی
خدا، به گور و به تاریکی افتادم.
بعد روز شد...
خدا بلندم کرد... (به توبۀ خود پشیمان بودم) مزاح توبۀ من شد! همان من،
همان خانه، همان قفل «بهشت هشتم»!
نمیدانم
چه کنم!؟
میشرمیدم.
میخواستم
در لحظهای
همۀ زمین را با خود به گور فرو ببرم.
ناتوان بودم...
ناگهان به این ناتوانی خود فهمیدم.
من خلأ زمان و
مکان بودم.
زندگی گذشته،
افکار، خواستنها،
آرزوها، هوسها،
خاطرهها،
یادداشتها...
همه در من در نوعی از تلاش و خود ثابت کردن بودند، بودند، بودند...
کسی را دست میانداختند...
یک ماه کامل سرگرم بودند، به چیزی دست میانداختند...
خود را درون چیزی، یا کسی، میانداختند...
من گوشه بودم...
خود را جای دوری، آنسوی
تلسکوپ، میکاویدم و میکاویدم...
ناگهان در برابرم
کوهی در بوجی
منفجر شد... همگام
با او زمین به پا بلند شد... دامنش خالی بود...
چند روز پنهان
پنهان نافم را تماشا میکردم...
بعد فراموش شد، تلسکوپ فراموشم شد: من به فراموشی ابدی افتادم.
❊❊❊
|