خدایا!
به این گناه مرا در برابر این گناه قرار مده!.. .من به
این حد دلاور نیستم... من میگریزم،
به قصه میگریزم...
قصه هم به گردن اوست... من او را گم کرده بودم... من
گذشته دور خود را از او بریده بودم...
این کار مانند آن که در رؤیا صورت گیرد... (من از کودکی
در خواب میگردم)
بلند شدم...
جای دوری از ناوۀ
کهنۀ کدام بام، خورجین پر از اسناد، قبالهها،
تذکرهها
و عکسهای
نیاکان کلان او را آویختم...
فردا که بلند شدم، شینخالی خواب خود را برایم میگفت:
«مادر! شب شیشکها
به خانه افتاده بودند... یک شیشک آمد، داخل اتاق پدر شد...
مادر! من با این چشمانم شیشک را از کلکین اتاق خود
دیدم. شیشک اینقدر
اینقدر
(...) مو داشت. اینقدر
اینقدر
چشم
داشت... اینقدر،
اینقدر
(...) ناخنها
داشت...
دهن شیشک دندان نداشت...
شیشک ریگها
را میجوید...
مادر، مادر! گوش بگیر... با شیشک یک صندوقچۀ سرخ بود...
شیشک لُچ و لق داخل اتاق پدر شده بود...
پدر چیغ زد! من هم چیغ زدم!!
زود زبان خود را دندان گرفتم...گوشهای
خود را با کف دستم بستم... چشمانم را با لحاف پوشاندم...
من میگفتم:
حال چه رخ خواهد داد... حال چه خواهد شد، حال چه رخ خواهد داد؛ حال چه
خواهد شد!؟
چه کار شده بود... مرا بلا زده بود...
مادر، مادرجان! راست بگو پدر را شیشکگریزانده!؟
(...)
پدر چه شد؟
اوو مادر بیعقل!
چرا اینطوری
اینطوری
به من میبینی!؟...
مبین! مبین!!... من میترسم...از
هر کس میترسم...
من میروم،
همسایهها
را خبر میکنم....»
دختر دوید... من بالای او چیغ زدم: کجا از من میگریزی؟!!!
دختر از پیشم رفت... من به پشتش دست انداختم... از دست
خطا رفت و در یک چشم زدن از حویلی خانه برآمد! در خانۀ همسایهها
پنهان شد... شب نیامد... شب بعد هم نیامد.
من تنهای تنها برای خدا ماندم... اما در انتظار بودم...
در انتظار آمدن چیزی بودم!.. از چیزی سخت میترسیدم.
باز هم بلند شدم. «قفلهای
دروازهها
را از سر دست کشیدم و کلکینها
را در چارچوبهایشان
میخ زدم... پردههای
پشمین را آویختم... سپس از آشپزخانه، کاردها، دواهای موش و سگ را در دامن
آوردم...»
تمام این کارها را به حدی خاموشانه انجام دادم که صدایش
را فقط من و قلبم شنیدیم، گویی سر دیگران گوشت خوک باشد!
یک مرتبه بی عقل شدم، دوای موش را با دوای کودک یکجا
ساختم...
باز بی عقل شدم، دوای سگ را با داروی معدۀ چنار گد
کردم...
بار دیگر باز بی عقل شدم، کارد را گرفتم آمدم...
نشستم... به دیوار خانه تکیه دادم... کارد را اینطوری
(...) گرفتم... شکمم را لُچ کردم... نفس کشیدم... شکم که خوب بالا آمد؛
محکم گرفتمش آن را خالکوبی کردم...
شکم سوراخ شد... نفسم رفت... «خالکوبی را ندیدم».
بلند شدم. پیش آیینه نشستم... ناگهان شیشک مرا از پشت
در آغوشش گرفت...
موهای شیشک-همان قسم که شینخالی به خواب دیده بود- بر
سر، بر روی... بر پستانها...
افتاده بودند.
ناخنهای
شیشک به خون جگر کسی سرخ بود...
از چشمان شیشک مارها برآمد... مارها آیینه را گزیدند...
به یک طرف شیشک یک دانه مرغ کلنگی برآمده بود.
مرغ همزمان به پیش
روی و به عقب زور میزد.
مرغ هم تخم میگذاشت
و هم اذان میداد...
مرغ را دزدان داخل سنگ سوراخ کشته بودند؛ مرغ بود،
سوراخ بود، به همۀ جانش اما به آروغ زدن بود.
بالای تن و صورت مرغ، تف آلوده با رنگ اُشتر، روان
بود...
شیشک با همین بازی مرا فریب داد!
شیشک از یادم رفت.
شیشک داخل آشیانۀ خالی زنبور رفت؛ پنهان شد.
آشیانه این
سوی تلسکوپ بود؛ و این
سو
آیینه بود.
آیینه مرغ یک شب را محکم گرفت، گرفت، گرفت... (من در
وسط بودم.)
من آشیانه را در تلسکوپ میدیدم.
در داخل آشیانه شیشک بود... شیشک را پیشاً باد ماه حوت چور کرده بود.
شیشک موشهارا
کشت، کشت، کشت...
موشها
بسیار بودند! راه موشها
در باد سوار بود.
شیشک دوای موش را گرفت، بالای چشمها
پاشید، در دهن بیدندان
مالید، مالید، مالید...
شیشک از من به تنگ آمد... یکباره به رویم تف کرد، باز
تف کرد... باز تف کرد... (...) بالای رویم انواع شپش، خسک، کژدم و بچههای
مار رسم شدند.
قوطی پودر را گرفتم، بالای چشمان، گوشها،
بلندیهای
روی و پستانهایم
خالیاش
کردم.
مرغ هنوز زور میزد
که ناگهان با تخم دادن اذان دهد...
از مرغ دست شستم.
دستانم به تف اُشتر آلوده بود.
دستان را در خسکها
و مارها مالیدم، مالیدم، مالیدم...
در همین مالیدن... آهسته... داخل چیزی لغزیدم...
از آن سوی خط پریها
عکسهای
هر سۀ ما را میگرفتند.
نمیدانم
چه نوع از صدا در من منفجر شد... صدا مرا دو نصف کرد.
در متن چاه آسمان پایین لغزیدم، لغزیدم، لغزیدم... همانطوری
خوابم برد...
❊❊❊
باز همان خدا، همان زمین، همان من...
حیران شدم که من چهقدر
دورِ دور دست میاندازم
و دنیا اینجا
متوقف است!؟
دنیا آهسته، آهسته-براساس اعداد زمان ذهن- حرکت داشت...
گاهی پیش، گاهی پس میرفت.
ناگهان حرف
یک فیلسوف کهن که در صد سالگی سپاهی رزم و انقلاب شد، به یادم آمد: «یک گام
به پیش، دو گام به عقب!»
حرف برای من فکاهی شد. با دنیا مزاح شده بود! همۀ دنیا
در این طلسم گیر افتاده بود. جادوگر این طلسم «عقل» نام داشت.
من میخندیدم...
عروسکهای
ویترین در کف دستم چیزی رسم کردند: من بستر بودم... بر دهنم پیپ بالون
اکسیژن وصل بود.
خنده از من بریده شد. فرزندان سیمرغ آن را گریزاند.
زمین آهسته آهسته مرا در آغوشش محکم گرفت، فشارم داد،
بلندم ساخت... آهسته آهسته در زمین دور خود میچرخیدم.
«یک گام به پیش، دو گام به عقب»، دور میخوردم
و میچرخیدم...
گرد بیمارستان دور خوردم، دور خوردم، دور خوردم...
از زمین یک شی گم بود! آهسته آهسته دوباره پیدا شد...
قاه قاه برای من به خنده شد! حیران ماندم؛ ایستادم... شکستم... به عقب
لغزیدم... به دیوار خوردم.
باز پیش آمدم: او بود! هان خودش بود... ذرهای
تفاوت نداشت... پشت پنجرههای
سالن بیماران روانی بیمارستان علیآباد،
به گریه بود!
نمیدانم
چه کسی مرا زد... چه کسی مرا انداخت... چه کسی مرا برای او به گریه آورد!؟
های های... من برای شهید خود- به اندازه یک زن کامل،
گریه میکردم.
نمیدانم
در این بین بالای او چه گذشت...(او را عقب پنجره بسته بود!)
آن موجود بسته اگر به من میخندید
یا عو میزد...
اگر در شانههایش
قلنج خر را میشکست...
اگر میگریست...
باز هم گریه داشت... او فقط میگریست...
در هر حالت و هر نوعش او میگریست.
هر صدا، هر رنگ و هر چهرۀ او گریۀ محکمی بود که هنوز
ثبت مثنویهای
قطور آسمان نشده بود... یا تا هنوز ثبت کاست نشده بود!
من با او یکجا گریه داشتم. (کاست گریۀ او پیش من بود)
من در همۀ اینها
فقط گریه را حس میکردم.
گریه صدایی بود که من حس میکردم.
همه چیز و همه چیزم بارش گریه بود. ژالۀ گریه بود، برف گریه بودم... من
سمفونی گریه بودم.
همین یکبار-در
طول زندگیام-
آن حس را چشیدم... اگر «گریه» آن باشد، من جانم را در بدلش میدهم.
همۀ دنیا را به آن میدهم...
مرا در گریه
گریه به اتاق بستر بردند، در چپَرکت
دراز انداختند... چیزی سرم کردند... گریه مرا زد! گریه رفت، به عقب
لغزید... دو گام عقب پنهان شد.
من اینطرف
افتاده بودم: از عقب عطر گریه میآمد.
این بو به من دهن انداخت... مرا گزید... درد به «آه» کشیدن و توبه گفتن مرا
رساند...
یک وقت-نیم شب- کسی از گریه گریه بیدار شد... بلند شد.
سر از کلکین کشید و برای گریه به زاری شد:
این چه مهر و محبت چه عاشقی است
چه شرف مردانگی چه صادقی است
این سراسر نادانی و نالایقی است
بر ذمّۀ من سنگسار گنه باقی است
که یارم به سفر رفته و من در خانه و دیارم
انگار رویم
با تابه سیاه و بر خری سوارم».
از آن سوی خط یک دست بیشکل
آمد، مرا از بیمارستان، از بستر بیرون کشید؛ داخل زیارت کهنهای
ساخت.
زیارت از گِل خشک تیار شده بود...
گِل خشک
را خوردم، خوردم، خوردم... گِل مانند برف بود؛ داخل همۀ جان جذب میشد.
پر از برف شدم. روبروی زیارت ایستادم...
ناگهان حسی به من پیدا شد... من میانگاشتم
که ماری مرا بالای نافم گزیده است!
ناگهان قرصصص شد... به خیالم آمد که صندوقچۀ سرخ عروس
در دستان دزدان شکست...
من طرف زیارت میدیدم...
احساس کردم که از چیزی بریده شدم (احساسم لحظه لحظه بدتر میشد.)
من میانگاشتم
که حالا دو پاره و از هم نصف خواهم شد...
احساسی خاص مرا در جا منجمد ساخته بود؛ مانند زیارت
شده بودم.
در زیارت گم بودم.
کسی به صورتم، به چشمانم... به همۀ جانم «پفففف...ف»
کرد. باد باد شدم، درز درز شدم، از هم جدا جدا شدم... تکه تکه و به هر سو
متلاشی شدم...
باد رو به خاموشی رفت. و در گوشتها،
موها و استخوانها
پنهان شد...
❊❊❊
|