کشکول را گرگ
خورد؛ گرگ را چشمها خوردند؛ چشمها زیر باران چیچک رفتند؛ مرض گرفتند؛
چکیدند: از خاکها چیزها نوده
زدند...
وای وای! این
سرمه چه شد؟ این وضعیت حالم است یا... یا بیست سال پیش!؟
این عکسهای
سوزنهای باران، دشنامهای فرشتگان، گریههای مورچگان را کی آویختند!؟ «به
عقب نمیبینم، بگذار که رستم سر ناپلئون را بشکند، یا هیتلر سر چنگیز را دو
نیم کند!»...
چیزی نبود. فقط
سگی کوچهای بود که در بین ادارۀ ترافیک، کارخانۀ دکتر و بتخانۀ مرتاض، از
پا افتاد و بر ناف خود جادو و دم
میکرد که کلانِ کلاااااان شود!
من در زمین فرو
رفتم و برآمدم، فرو شدم و بیرونم آورد... بلی! نه اینجا و نه آنجا قبولم
کرد... به بینی رسیدم، به تنگ آمدم و از همه چیز جدا و تنها ماندم.
خوب بود شینخالی
نزدیکم شد، هر دو گوش به گوش شدیم و به جای «شاه بیبی» برایم قصه کرد...
این کیست که
میگرید؟ شینخالی!؟
گریه، گریه! دور
بخور، همه یکجا شو... بیا، بیا، تنها شو، مانند من شو!
چوب باشید، چوب
باشید... گریه بس است؛ مرا دیوانه مسازید! دیوانه را دیوانهتر مسازید:
دیوانه هم دیوانه میشود؛ اما این حالش
به
گفتن برابر نیست.
هان، شما کی گریه
کرده میتوانید... گریه هنر جدا است... گریه مدرسه دارد اما معلم نه! زمین
مدرسۀ آموزشهای گریه است. گریه پختگی است و پختگی میخواهد...کدام است آن
مردیکه بگرید... یا به من بگوید «بشنو گریه را»
وای مرگم ده!
گلالی را ترساندم... دخترم گریه کن! خنده کن... من کور شوم همین شب جاری و
در همین پادشاهی و بیکسیام کور شوم... ها ها ها...
پادشاه چه شد؟ ای
«خرشاه»، کجا گم هستی... بیا... بیا من اینجا هستم... پنهان نشدم؛
اینجایم!
هرکجایم...
نمیشنوی... من هرکجایم! وقتی بیشکل شدی، هرجایی: «وای! خدا هم شکل
ندارد... نگویم؛ بدتر میکشیم... آدم هلاک هلاک بقاست! اما نمیداند که
بقا یعنی بیشکلی!» هاهاها... حق دارم بخندم... بنیآدم راه گم کرده...
راه او بیشکلی است و او شکل راهها را میکشد... هواپیما، سفینه، قمر...
اگر میخواهی بروی، باید هیچجایی نروی... جاها شکلهاییاند که برای عقل
آدم وجود دارد.
جانم! بیا بیا که
من کلان را نشانت دهم... اینست کلان (...) تو نمیبینی... کلان قابل دیدن
نیست...
خوب خوب پسرکم...
وای مرگم ده... دخترکم... میگم، میگم... قصۀ شاه بیبی را داشتم... قصۀ
او را از کسی دیگری یاد گرفته بودم... همین شینخالی بود... همهاش به یادم
نمیآید... همینقدر که شاه بیبی،... خداوندا تو نگاهمان داری! هان، او در
بیمارستان... با کدام بنیآدم سرخ یا سبز یا ابلق...که پر از تخم مار
بود... و کارت و صلاحیت عروسکان ویترین را داشت، پُتپُتکان
جور کرد و روز دیگر، به دیگر سو... جای دوری رسیدند!
شاد شوی شینخالی،
به راستی که مؤنث هستی؛ اما توبه کن!
اما دخترم! آدم
میگوید: اول من، بعد مادر را ببخش... بعد پ... د... ررر را...
آخ، این نمایش
مرگ چه وقت تمام خواهد شد!؟
او فرشته! تو را
کی معطل ساخته است؟ تو خو بیشکلی... پس معطل چه میشوی؟؟؟ تو را به مقامت
قسم، زود شو به حالت شکل ظاهر شو... مرا بگیر؛ مرا بگریزان!
❊❊❊
خوب دیگر... مادر
یا مادرک شاه بیبیتان، اینطوری گم یا فراموش شد... وقت این قصه گذشته...
بعد از آنکه جنها بالای این گل گریههایشان را تمام کرده بودند، او باز
راهش را به طرف خانۀ پدر من کج کرد و میخواست بارانی از طلا فراهم کند...
و زخمهای نامش را به آنها پینه زند ها ها ها...!
پس از پرواز شاه
بیبی به نیمۀ بهشتی زمین او ضربالمثل «ریش از مه، اختیارش از ملا!» را
حفظ کرده بود و اینطوری مگس «ترافیک، دکتر و مرتاض» را از من کش میکرد...
اما مگس هم دم «عروس» را یاد داشت و مشتش را باز نمیکرد یا باز نمیشد
«تا بستریاش نکنی، نتیجه گرفته نمیتوانی!»
او مادرزاد خوار
بود... به سر، به صورت، به مردانگی خوارِ مادرزاد بود؛ چیزی از او ساخته
نمیشد!
او همۀ اینها را
میدانست!... این کشتار چنان قصاص تقاضا داشت که هنوز عقل بشر استعداد
پرورش آن را نداشت!
آن غم، آن ترس،
آن ناامیدی که بر چیزهایی مثل قلب او، وزن انداخته بودند، سنگینتر از دروغ
آبایی و اجدادی ما، طوق لعنت بود: من او را بخشیدم!
او زور شیطان را
داشت؛ اما زور خودش را نداشت! و من بار بار بخشیدم، بار بار بخشیدم...
همان بود که کسی به او یاد داد (یا از قدیم یاد داشت!؟) که به زیارتها
برود یعنی بروم! آنجا-تا و بالای- در شمالی، در غزنی در سخی بابا بگردم،
بگریم (مانند آنکه او میگرید) چفففف...ف شوم، صدقه شوم، (مانند پول،
گوسفند، زمین) اوده
شوم... «خُردهها» را بو بکشم... شویستها را بشنوم، تعویذها را بسوزانم،
خرمن خرمن خاکستر، نفس بکشم... اما نه باد شوم، نه باران و نه هم سایۀ
لنگی و نه نمایش تاج... اما او هر سو راه را صاف میکرد، سر میزد و تنها
گمشدهاش «کلان» میخواست!
این جنس دیگری از
شاه گرگ بود. والله اگر همهتان را به یک کیلو پیاز یا شلغم میخرید!
او... اووو! من
برایتان میگویم: آن گرگ کلان، یکی شما را- میدانید یا نی- یکیتان را هم
نمیخواست!
این من بودم که
اینقدر شدم... حالا چرا مرا نبخشید!؟ بیایید همهتان به سوی توبه
بایستید... «خدایا مرگم ده، نمیدانم قبله کدام سو است!؟» نه! قبله طرف
خداست... اما خدا کدام سو... واااای ای خدای همهجا و همه سو... و هر
لحظه... نمیشود خدا را با گفتن گفت.
دخترکانم! چه کنم
من باید هم با شما و هم با خود و هم با «خود خدا» گپ بزنم... بلی: حالا
قبله کدام طرف شده؟؟؟
سپوژمی، تو خنده
مکن... سر مادرت مخند... کی دروغ میگوید؛ دستم را به سر تو میمانم و
میگویم...
دخترم هر حرف من
هم گوشت است، هم استخوان، هم خون دارد و هم نفس میکشد...
دخترم، این گپ
نیست؛ بنیآدم است که ساخته میشود، پخته میشود، قد میکشد... گهی به
آسمان دست میاندازد، گهی قبر شیطان را باز میکند... گاهی میخندد، گاهی
میگرید، گاهی به دشنام دادن است و یا هذیان میگوید... اما مانند من
میشود یا مانند فرد دیگری...
این چه چرندهایی
است که به دهن میآورم و شما هم میشنوید!
اینی مرا ببینید
ملالی
من، گوشت خشکیدۀ دلم که سنگ شد... هق هق هق...
خدایا! مرگ را
متهم به من مساز! بگذار که همینطوری شوم؛ قسمیکه نه ماده سگ شده باشد و
نه آن چیزهای کلان یا خُرد!
وه خدا جان! اگر
اینطوری شد، یا چنین از تو شود، یا چنین شده باشد... باز او چه خواهد شد؟
یا چه سرش خواهد شد؟ یا همین حالا چهگونه خواهد بود؟
صدقهات شوم، این
«دستپاک» را نیاز دارم... عق عق... مرا دلبدی میگیرد... وای دلم، گوشت
جانم، کبابم را ناپاک ساختم...
بیاورید یک
خورشید نو را که این تف دهن، خون و قصهها را پاک کند!
خدایا! آن روز را
کجا نگهداشتی که گُلها از شرمِ شاش خلاصی مییابند و همه چیز خلوصِ گُل
میشود!
من از قدیم این
«گل» را میخواهم؛ اما کسی نمیدهد... بلی بلی «گل».
نمیدانم چهگونه
بگویم... یا همه چیز از احتیاج، از اقتصاد، از کمبودها بلند میشود؛ همه
گل میشوند... شاید «گل»... نمیدانم کدام رنگ گل!؟ فقط گل، یا آسمان
چیزها... بعد آنجا یا (...) نه نه نه! «آن» نیست...
او هنوز نیست! او
نام ندارد. او را نمیبینم... واخ واخ... کی میتواند لحظهای به جای من،
خود را به حوادث بسپارد!؟ هق هق هق...گریهام میگیرد... سر خود گریهام
میگیرد... من سر و کلۀ خود را در پاهای خود بمالم، اگر کسی بیاید و به جای
من دراز بکشد و من نگاهی به «کعبه»ام بیندازم...
هق هق هق... من
چه کردهام!؟ قرض همۀ سوغاتها را آماده ساختهام! او تو را کلانتر از
شیطان میخواست؛ اما اینطوری تو را از اینجا بریدم و به دیگ بخار
انداختم...
نه نه! این کار
نبود، نبود... ناگهان خلق شد، و گناه آن هم با من- تا زمان عمر دارد-
همسفر من است: «چرا؟ چرا نی!»
او تو را
میخواست... او توسط تو خود را پر میساخت؛ لنگی میزد، سوار سیمرغ میشد و
انتقام شاه جهانِ، چشمان مار و روز آخر امریکا را میگرفت...
او افتاد. بهشت
هشتم را زردی گرفت؛ اینطوری شد (...)، او را مرض زد، بعد ناکام شد: کارد
قصاب را در پیالۀ شراب نوشید؛ شهید نشد، به سرک برآمد، لوت خورد، لوت خورد،
لوت خورد...
اول تابلوی دکتر
را دار زد،
بعد در غرفۀ
ترافیک بالای آشیانههای ضبط شدۀ مورچهها شاشید...
بعد جنگل مرتاض
را آتش زد.
حالا کوهی را بر
شانه برداشته، و رو به بلندی میدود، و میافتد، میدود و میافتد... و در
درون پشت روزی چیغ میزند که نبود؛ که دکتر نبود که ترافیک نبود که مرتاض
نبود... «خودش» نبود!
یادم نمیآید: من
هم نبودم!! «او دیوانۀ بیشکلی است اما عاقل است نمیفهمد!»
او جلادِ
قدیمیترین عهدنامه... بایست، بایست! حرکت را رها کن؛ کعبه ساخته نمیشود؛
کعبه هست، هست، هست...
او معطل نمیشد؛
سرگرم کاری بود! «کار» عادتش بود. تمام روز به شکلی گم میبود: از آن دور
مرا میگرفت و درست میساخت، محکمتر میگرفت و درستتر میساخت...
فکاهی ملا
نصرالدین مرا هم مزه میداد: دزد داخل خانۀ ملا شد، گرد ملا خط کشید و
هشدار داد اگر پا را از خط بیرون کشید، زندگیاش تمام است!
ملا داخل دایره
خود را به خواب زد. دزدان خانه را خالی کردند... ملا گردنش را خلاص میکرد
و همینطور مخفیانه به دزدها دشنام میداد! ملا داخل دایره علیه دزدها لگد
میپراند.
دزدها که از خانه
خارج شدند، ملا بلند شد، نزد شاه رفت که رتبۀ جنرالی بگیرد.
ناگهان چیزی در
من حرکت نمود... چیزی پیش از پیش مرا بیدار ساخت... «دزد» آمد، از دهن، از
دستها، از چشمانش طلا میریخت:
اُ زن: کسی به من
گفت که... گفت که «کلان صاحب» دست با برکت دارد... هر کاری از دستش ساخته
است. امرش بر انس و جن میچَلد... جنهای بیشمار تابع اویند... او پیر
خاندانی است... نیکه دورش را مردم چند بار گاهی در کابل، گاهی در غزنی،
گاهی فلسطین و گاهی هم عراق... سوار بر مرغ کلان دیدهاند... کلان صاحب،
زور هر چیز را دارد، هر کاری از او ساخته است...
او همینطوری
میگفت، میگفت... مرا خواب گرفت، شَت و پتِ عرق شدم و کبوترانم مرا به
داخل آشیانهام بردند.
بهانههای تیاتر
من: «درمانگاه زنان کل، مردان کوسه.»
در پرید؛ یا دو
نیم شد «مثلیکه دروغ شود» کوچهها نمایان شدند... بعد خود دو دو شق شدند و
پیشتر موجزدند...
نه نه... به پیش
کشیده شدند: یک کوچه طرف راست، یک کوچه طرف چپ؛ نوبت از دست بود... به حدی
که از یک آن عدد هزار ساخته میشد... مانند تولید کامپیوتری مار افعی...
از این آسیاب رنگ
خارج میشد...
من حیران، مانند
ماده گرگ گرسنه، تشنه، سوخته... ایستاده بودم.
حواسم ناگهان از
دیوارهای عقل آزاد شدند.
درونم قرصصصص...ص
بود، یکسره استخوان بره میشکست.
مرا بیماریای
گرفته بود که نمیدانستم!
چیزی... کدام
هیولای حرّاف مثل بنیآدم مرا از حرکت انداخته بود... پشت چیزی، به هر سو
به هر کس، سر میکشیدم!
در زمانه هارون
بودم... توانم متمرکز شد، از طریق چشمها خارج شد، خارج شد...
چشمانم پر از خون
خورشید بود.
بالای رنگ تا
شدم، بالا شدم... به آبخور آسیاب نشستم: موش از کدام جایی آسیاب را تماشا
میکرد؛ من رنگها را حساب میگرفتم!
رنگها چند هزار
بودند؛ هفتادهزار نبودند!
از این بین بین،
دستی شور خورد... یک نوع نقاشی و خالکوبی را روی من میکشید...
یک نوع خط
باستانی از جادو را «چک چک چک» مینشاند...
مرا داخل یک وجب
جغرافیا، جا میداد.
ناگهان شور و
هلهله برخاست... کبوتران پر از شاش بودند، مورچهها بال میخواستند، دل من
به پهلوانی شده بود.
چیزی در من
کوزههای شراب را خالی میکرد.
جایی شکاری نشسته
بود؛ درس کبک را به زاغ یاد میداد: کبک و زاغ یکدیگرشان را از زبان
گرفتند، کشیدند؛ از هم شکستند.
من چیزی
نمیدیدم... رنگها ابر و غبار سیاه ساخته بود...
من این سوی
تلسکوپ بودم؛ رنگها به سوی باد شدند؛ من با تیله تیله... درون گرداب رنگ
رفتم؛ گم شدم.
به خود که آمدم،
زیر رنگینکمان قد کشیده بودم... ساعتتیری کلان جریان داشت؛ در مرد زن و
در زن مرد ساخته میشد... همدیگر شان میشدند... یکی ویران میشد و آن
دیگری میشد...
در من کسی مانده
بود؛ بلند شد، مرا متهم ساخت، از من پول اصلی میخواست!
من گریختم، داخل
رنگ لغزیدم...
من درون خر
آببازی میکردم...
خر طرفم دید؛
ماده خر طرفش خنده کرد.
آنجا، عقب پرده
کسی مقاله مینوشت: نتیجه اینکه ماده خر ملا نصرالدین «قاطر» به دنیا
آورد.
ماده خر را طرف
آسیاب تیله کردم؛
خودم گریختم... از درون رنگ به این سو لول خوردم، لول خوردم، لول خوردم...
به کوچۀ دیگر
شدم... رفتم، رفتم، رفتم... کلها زیارت را گرم میساختند... من گرسنه
بودم. میخواستم دندانهایم را به جویدن سنگها تکه تکه کنم.
رابر
داخل دهنم شد، شد، شد... و در درونم درخت شد، قد بلند ایستاد.
از زمین هزار
ریشه برآمد، ریشهها داخل پاهای من شدند: من تا ناف در ریشهها بودم.
ریشهها مرا
کشیدند، کش کردند، کشیدند، کشیدند...
بالای آب جوی
بودم؛ چیزی از من رها شد: در آب مار ساخته شد. مار داخل ریشهها پایین رفت،
بالا رفت، پایین رفت، بالا رفت...
مار هر بار پوست
میانداخت.
مار سرگرم کار
بود که «چیزی» از خود بیرون بکشد!
شی نبود، یا
نمیبرآمد! شی جایی دیگر از نزدش مانده بود!
جایی دلقکی نشسته
بود، نعره میزد: «زور بزن، از زور کار بگیر!»
رُست
شدم. بالای سرم کسی دکان کلال را ویران گذاشته بود: از بالا سر زاغ «کاغ،
کاغ، کاغ» داشت.
از بالا بالا،
لاشخوری بر کودکِ تازه به دنیا آمده بیوهزنی، چرخ میخورد!
از بالا بالا،
عکاس قوطیهای دکان هندوها را پیش رویش قطار چیده بود؛ طاووس را خالکوبی
میکرد!
از بالا در گردن
سیمرغ طوق «بیا به میدان!» را آویخته بودند!
الماسک افتاد. از
یکی به دیگری، از یکی به دیگری، از یکی به دیگری... افتاد، افتاد،
میافتاد...
مرا طاعون زد، کل
شدم...
ناگهان به بینی
رسیدم: آن طرف از تلسکوپ گرد و غبار رنگ بلند میشد!
از بین گرد-غبار
یک جادوگر هزار دست، سرگرم بود چیزی را نقشه میکرد؛ یک نوع از زنجیرها را
رسم میکشید.
حیران و درمانده
ایستاده مانده بودم؛ تماشا کردن وظیفهام بود...
وای، آنجا را
ببینید! زنهای کل را پشت هم میبندند و در رنگ رهایشان میسازند.
وای، این این
بالای من چه میکند!؟ چه گونه مرا گرفته و بستهاند...
آخر من چه کنم!؟
من باید به عقب
برگردم...
هاااای مرا طاعون
زده است... میبینید طاعون... طاعون «کلهخورک» است.
آخر چه کنم...
من باید به عقب برگردم...
وای، رنگها به
من دست میاندازند! من باید بدوم...
این کیست که مرا
نقاشی کرده است!؟ کی بود... کیست که مرا از پا انداخته... مرا گیر آورده،
(او کی بود که پنهانم ساخته بود!؟)
بیمارستان بود.
ناگهان به خاطر چیزی، وقت، به یادم آمد... یا خودش همان وقت شد... یا نزدیک
همان وقت شد!؟
من به هوش
نبودم... فکرم گَدوَد بود.
همۀ این رسمها
را من میکشیدم... در حقیقت حوادث دیگر قِسم اتفاق افتاده بودند... من کوشش
دارم، به یاد آورم...
به یادم که
آمدند؛ فوری دُهل را به گردن انداخته، و پیش رویتان میبرآیم. و «اتن»
بهشکل زن شکل مییابد!
آه، ملالی نزدیکم
بیا... وی خودت ملالی استی... من نام سرت ماندم؛ پیش از آنکه «کلان» را
ببینی، من نام گذاشتم.
من ملالی
میخواستم، او «توریالی» یا همان کلان...
نمیدانم چهگونه
بگویم... من تو را ملالی میخواستم او تو را توریالی میخواست؛ اما
نرسید... نشانت ندادم...
ترا نکشتهام...
من «دیو» را کشتم. به این شهکار او را کشتم.
آه، شهکار که
رُخش را لچ ساخت، فاجعه شد...
شهکار! این است
گناهکار اعظم!
شهکار چه چیز
میباشد!؟
گوش بگیر! تو را
میگویم؛ تو اینطرف (...) شهکار، و این طرف (...) فاجعۀ...کلان در بین
پنهان است.
خدایا! من چه
هیولایی را بیدار ساختم: «شهکار- فاجعه!»
هر دو دروغ
هستند. این فکاهیات است که فکاهیسرایان قدیم برایمان به جای مذهب
ماندهاند. «مانند کی؟»
کسی قابیل، کسی
آشیل، کسی رستم... مینامد! «این بهخاطر چه؟»
هابیل دار زده
شد... تنها یک بار دار زده شد، اما قابیل پی هم دار زده شده و دار زده
میشود؛ تا روزی- اگر- رسد که خود هابیل شود.
هابیل را
بشناسید! شما باید او را در خود رسم نمایید. زمانیکه رسم کردید؛ گناه
میمیرد. «این لحظه من مانند اینکه بشر نباشم؛ بیگناهی و هیچی و بیشکلی
را نفس میکشم.»
های های!
چه قدر مشغول
دروغ هستم. قابیلها میخواهند چیزی اختراع نمایند؛ خود را اختراع
نمایند... خود را در قتل یا قصاص بکشند، بکشند، بکشند...
آن که میگویند:
آن شیشکی که با هر بار کشتن، هفت بار بیشتر میشود، ما هستیم؛ شیشک نیست...
و بقههایی
که قلبهای بزرگتر از اسپ دارید، بگذارید... اختراع را قتل نکُشید؛ هابیل
را رسم کنید...
پس شهکار چیست؟
شهکار مسئولیتی است که بشر آن را اختراع نموده، تا در مبارزه با هابیل
برندۀ خود شود... مباد که این عادت ما را به بتپرستی کشاند!
بنیآدم آن
فکاهیکه مجبور است خود را از راه تلسکوپ بنگرد... این است هابیل! به خدا
قسم است که همین است هابیل! (...) وای از پیشم بیدار شد؛ لغزید...
حیرانم که چرا
این همه چیزها را سر هم میکنیم... این «کار» بهخاطر چیست و بیشتر دوام
مییابد!؟
«یک» را
میسازیم؛ یک را ویران میکنیم؛ این چرا؟
بیایید یک کار
انجام دهیم؛ یک بار یک کار را انجام دهیم... یا همه چیز را بسازیم، یا از
همه چیز دست بکشیم: مطلق همین است!
اگر میخواهید از
شرک نجات یابید، یک کار کنید؛ یک کار!
هان، اگر کسی
میخواهد به ماورای عدد دست یابد، شهکار را ویران سازد!
نمیشود، یک کار
نمیشود! این دو دست، دو پا، دو چشم، دو گوش، دو دل، دو حرف... نمیبینید،
دنیا همهاش جعل عقل آدم است.
دنیا خالص بود،
عقل که آن را ساما ن داد، دنیا روی گرداند و اینطور شد: این است تصویر
چهرۀ دنیا!
فرزندان آدم آن
سوی دیگراند؛ نمیبینند... مرا نمیبینند... تنها دیوانه زنی را میبینند؛
بیشتر نمیبینید...
«اگر بدانند که
این «من» هستم، جابجا در لحظه مال غنیمت میشوم.»
وای، سپوژمی! مرا
مَکِش... به دنیا مرا مبر... دنیا از فقیران است. «پیراهن چرمهدوزی» منی،
تویی، اویی... بیشکل را ندارد... یا برای همه ندارد... به یاد ندارد
که...
کاش دستان
کیمیاگر یا دلِ اسم اعظم را میداشتم، تا خدمت همۀ هستی را انجام
میدادم... من همه چیز را در اقلیم «بودن» رها میساختم: اسم اعظم!
نمیدانم، به
فهمیدن نمیشود... فهم غذای آشپزخانۀ عقل است. عقل آسیاب اختراعات است...
وای وای... کار
کار زبان است... اگر زبان نمیبود، بشر طرف «خود» بر میگشت...
بیایید یک کار
بکنید... یک کار... این ادبیات، این کلمات، این قاموسها، این نامها را
ناچل
سازید، به اسم اعظم میرسید. اسم اعظم همان حالت نانوشتۀ صوت و صدا است.
|