بو به من دست
انداخته بود! از بو خلاصی نداشتم!! من برآمده نمیتوانستم. مورچهها مرا
خالخالی ساخت: بغلها، گوشتها، استخوانها...و گرداگرد نافم، بخار سبز
برآمده بود.
همۀ جانم بخار
داشت، بلند شدم، لوت
خوردم. بلند شدم؛ در ریگها لوت خوردم، بلند شدم در مزرعه یک زانو جو
غلتیدم...
کسی مرا از پا
گرفت، کشید: عکس چنار بر همه جای جوی چاپ بود.
تف کردم، تف
کردم، تف کردم... مورچهها کمی از جانم دست کشیدند؛ کمی خوابم برد؛ در خواب
چیزی مرا نیش زد؛ بلند شدم اینجا، این قسمت بدنم دقیق چاپ لگد خر بود!
چیغ زدم! «چرا،
چرا...؟» کف دستم خارید، بر کف دستم نوشته شده بود «چرا نی؟!»
به همین نفس
ماندم.
نشد. به گشتن، به
پریدن، به گپ زدن، به آهنگ خواندن شدم.
نمیدانم، بو مرا
نشئه ساخته بود: او رسم «چنار کلان» را میساخت، اما جور نمیآمد. او
دوچرخۀ زندگی را از سر اختراع میکرد، من میگفتم: دوچرخه از مرگ خر
بیشتراند! او میگفت «این دوچرخه دیگر است؛ این دوچرخه مرا کیهاننورد
خواهد ساخت!»
او سرگرم کار خود
بود. چلم را ایستاده سرکشید، سرکشید، سرکشید...
گلویش یخ میبست.
چلم را نیمسوز، دور ساخت و با دمب آویزان- به حالت سگ کوچه- از خانه
میگریخت... به تعقیبش پیش روی طویلهخانه، لوت میخورد، لوت میخورد... در
بین گرد گم میشد!
من قلم را
میگرفتم در کف دستم مینوشتم: چرا، چرا... ؟به چشم دیگرم میخواندم «چرا
نی؟!».
به چشم دیگرم
نوشتم: چرا؟ به این چشم دیگرم خواندم: «چرا نی؟!»
نمیدانم سوادی
به این وسعت را از کجا آوردم!؟
روز آهسته
آهسته... آهسته میرفت که برگشت «چرا!؟ چرا نی؟!»
تنها نبود. یک
تنها نمیبود. «دکتر، مرتاض، ترافیک»!
در ژیمناستیک
چشمها، زبان و شکم، انواع رنگها را نشانم میداد. من در خواب، عرق،
خشکسالی، قصاص شدم، قصاص شدم... به هیچ چیزم در مورد او نمیفهمیدم...
مانند آنکه کسی دیگر در خواب برایم قصه میگوید:
«گرگ شاش خر را
بو کشید، مامای گاو را آموخت و بعد به طویله به دشنام دادن شد: نه نه نه...
نمیخواهم... زود شو کلان خانه را بکش!
بالای من نوعی از
تعذیر پا گذاشته بود! من از عقل پر شده و به جان آمده بودم. از جواب، دلیل
و ساختن پروندهای جنایی، به ستوه آمده بودم. سراپا سست و بیحال و از هر
عکسالعمل شناخته شده، به ستوه آمده بودم.
روبرو ترافیک در
چشمها سیلی سرخ را گذاشته بود... «من این همه چیزها را از طریق تلسکوپ
میدیدم» هیچ کج و راست نمیشدم. و از دیدن تلسکوپ فهمیدم!
من نمیفهمیدم.
جهان من، مانند خواب بود؛ برایم قصه میگفتند؛ از این خاطر نمیشرمیدم.
مورچهها، درونم
سینهکش میرفتند. آبها در درونم موج میزدند، ماهیها مانند میخ برمه،
در من میچرخیدند. من برگهای چنار را با کدام زبان بیشکل میچشیدم.
«برگها به عسل آغشته بودند؛ عسل را مگسها عبث ساخته بود!»
باد پر از خندۀ
مار بود. و من خوابآلود...گندیده در عرق شرم... گلو خشک...
مورچهها مرا به
رنگ غورههای انگور آلودند.
درونم یک برگ سبز
مانده بود. برگ یک آگاهی بود در مورد هفتاد هزار رنگ. یک مقدمه بود؛ من
اینجا گیر افتاده بودم.
بسته و زنجیر
شدم: من از ستارۀ دیگر اینجا خود را تماشا میکردم.
یک تابستان
مست!... اونه،
اونه... رنگ بر آیینۀ اقیانوس چاپ میشود! یک، دو، سه...
بلی بلی، همین
است رنگ! همین بود رنگ: مثل اینکه برگریزان درخت آسمان اتفاق افتاده
باشد... مثل اینکه بهشت بالای زمین سایه شود! واه واه... ای گلهای زود
ثمرتر از سَمارُق، مرا در خود رها سازید؛ سنگ سازید...
ناگهان بادِ
وزیدن گرفت، در جایی از من فرو رفت؛ بیشتر، بیشتر، بیشتر... تا بود بیشتر
داخل رفت... مانند مار عطسه زد، آب چیچک انبار شد...
شرمیدم، پشیمان
شدم و باز تا چشم باز میکردم، همه چیز: خندۀ گل، زیبایی رنگ و باد برق...
دروغ شدند و چیزی مانند سایهای از معنی غمها و دردها تمامی تشنگی،
هوسرانی و خوش بودنم را گردن زدند!
من چهار دست و پا
تخته به پشت روی گل سَمارُق افتادهام و روی سینهام یک خروار جانور گوشتی،
شیر استفراغ میکردند!
بلی! خودش بود...
هان هان نهنگ کلان از بنیآدم، نهنگ کلان از بنیآدم...
وجودم دستهای از
کاردها شد، اما وقتیکه من «یا پیربابا!» نعره میزدم، باز تو از من پیش
شو، من از تو پیش، تو از من پیش شو، من از تو... مثل اینکه قیامت تیاتر
محلهمان باشد!
من آلوده با عرق،
مورچه و بمب و بوی چلم رقص گندهای داشتم که صحنه تبدیل شد «دانشگاه،
دیپلم، سکالرشیپ»
خدایا! این را به
کی بخورانم!؟ کاش کسی مرا از عقب غنیمت گرفته، سوار بر گردباد ببرد، در
آسمان خشک سازد!
من دیوانه زنی
مست بودم؛ از نزدم اتفاق افتاد! وای از نزدم شد!! من از چیز لبریز و پر
بودم، در حواس خود جا نمیشدم... مانند اینکه آشپزخانه بهدستان کودکان
افتاده باشد!
داخل خانه شدم؛
سرم به چنار خورد و افتادم، (بدون کلمات باهاش حرف زدم)... مثل اینکه
پاپی سگِ سفید بدود، بدود، بدود تا با پاره نمودن کتاب شاهنشین، راه را
برای رفع گرسنگی دمبدم موشها باز کند.
مرا به درخت چنار
بسته و با شاخه چوبهای نمکی، تنۀ پیکری که چهرههای محکوم هلن و پاریس را
یکجا بیرون کشیده بود، به باد حوت
گرفته بود: بیدار شدم... به خود آمدم... و با خود نشستم. «خداوندا! مرا
پنهان کن! مرا از همه کس و همه چیز پنهان کن: برهنهام؛ کسی آماده است مرا
به نیل بیندازد!»
خشمگین شدم: مرا
گم کن، مرا گم کن... بیخی از همه چیز گمم کن: کسی مرا به غنیمت میگیرد...
آهسته به او
نزدیک شدم؛ که گم شوم: نه نه من باید کاری بکنم... نه نه اول باید فکر
بکنم... نه نه من باید به چشمهای او درآیم؛ او را کور بسازم... نه نه من
باید مرگ بخواهم... خدایا...
مورچهها از درون
مرا تکان میدادند. از بالا سوزنها به جانم میخلیدند، آنسو فرشتهها
عکسهایم را ضبط میکردند...
به تنگ آمدم. از
خود گوشه شدم.
از خود گریختم.
سرم به وسط وسط در خورد. چیزی رگ خنده
را
برید... از خنده خنده دلم درد گرفت. ناگهان از بوی تاریکیهای به ثمر
نرسیدۀ احساساتم شت و پت
و پر از دشنام شدم...
دشنامها را
فرشتهها سرم میباراندند.
در گوشم باد حوت
ریگها را باد میکرد...
من آروغ
میزدم... از دهنم گوشت قاق
دختر حوا میافتاد...
من گوشتها را
بند ساختم، در خود خشک ساختم... درونِ درون، مثلی سنگ پر و متراکم میشدم.
من جایی روان
بودم. یک پایم بر قبر «بیت نیکه»،
پای دیگرم بر شکیبایی متحرک سیزیف
بابا، و طرف دیگر بر آشیانۀ مورچهها، گذاشتم و ماندم، گذاشتم و چرخیدم،
گذاشتم و میدویدم....
کسی مرا کج ساخت،
این سویم مینشاند...
اوی من سرگرم
بود، کار بیشتر از شیطان را انجام میداد...
از شکست او
ترسیدم! به گاز گرفتن، یا زور زدن، یا ساختن کلان میشدم؛ اما از ناف سست
بودم.
از خنده سست شدم،
میافتادم
اما او بلندم میکرد! خوابم میداد، دکتر به دیدنم میآمد؛ دکتر در من با
کسی حرف میزد... همۀ دنیا میخواست هیچکس را در من شکل دهد... «نه!
نمیشود!»
(من از خدا
میترسیدم) نه، نه نه!.. مخواهید... این را از من مخواهید: هیچ زنی مزرعۀ
خدا نمیشود... نه نه نمیشود... خدا هست؛ پس «نمیشود!»
دخترانم، خاموش
شوید که شب... یعنی مادرم و دخترم و خُشویم...
از پیشم میروند... شب مادرِ همه روسپیهایی است که عقل آدم، میشناسد...
باز پشتم گریه
مکنید... خوب خوب میگویم: مرا بلا بزند... چه مسخرهای شدم، کشکول هر دری،
هر صاحب سگی...
حسی
دیگر داشتم: کشکول پر از چشمان مار بود!
|