نزدیک بود که در
بنیآدمها
پایان یابم، در آخر صف شوم یا در اولِ سر شوم... برنامه یا نقشه یا آن
اسبابی شوم که خدا نخواسته، پیهم
اختراع میشدند
و بنیآدمها
را میلیون سال در خود گشنه و تشنه
گردانده؛
همه را صد قرن پیش در نقطۀ صفر دفن کنم که کدام بابای پیر مرا بر اُشتر
عروس سوار کرد...
نزدیک بود که قاه
قاه بخندم. اما کسی مرا نمیشنید!
او روبرویم
ایستاده بود. خنده سر من تمرین میکرد...
من جادو و در عین
حال سرچپه شده بودم و همراه با این به وطنهای
دورِ دور رفته بودم...
آنجا
که پایین آمدم، نزدیک بود بگریزم...
باز خود را
گرفتم، خود را زیر بغل زدم (تو باش که بعد از این چه میشود!)
چنار به جای برگها
پفک آورده بود؛
به جای مارها،
دستهای
جادوگر را آورده بود؛
او یک آسمان
خورآک آورده بود... و نمیفهمید
که مژده را به زبان کی به من بگوید!
زبان او سرچپه
بود؛ خودش هم میفهمید!
اما جانش را نمیگذاشت... جان را از من پنهان میکرد.
از جانش میشرمید.
جان او از گریه
لبریز بود. جانش را از من کشید، او را پیش کرد... او در پشتش سوته- چوبها
را میشکست...
همۀ اینها
سرچپه بودند: راه، دنیا، فضا، مردها (گاوهای کلانتر
از مردها)، مادهخر،
سگها،
گرگها،
شیرها... سرچپه بودند.
درها،
دیوارها، قصرها... دربانها،
دیوارها و قصرها... همه خودشان نبودند. همه خودشان را زیر بغل زده، کشته
بودند. همه سرچپه بودند.
ما طرف قبله در
حرکت بودیم... من میگفتم:
«تویی، تویی، تویي...همه تویی!»
همه روان بودند،
از من میدویدند.
میگفتند:
از من نیستی، از من نیستی... نیا، نیاااا...مرا آلوده مکن!
❊❊❊
نمیدانم
کدام طرف روانم!؟ اما اینقدر
به یادم میآید
که در هر سو به خود میرسیدم،
داخل خود میشدم...
خود را بیرون میکشیدم
و در زیر بغل میکشتم:
(تو باش که دیگر چه میشود!).
همه از من در
گریز بودند. من هم در گریز بودم... از جسد خود میترسیدم...
دلم نبود... اینقدر
دل نداشتم که در این زندان، به جای ژیمناستیک، مدت زندان یا تاریخ نهایی را
تعیین نمایم.
من زندان دیگر
یافته بودم.
برای آن زندان
جنگی تازه، جنگی زرگری آغاز نمودم...
زندان را
گریزاندم. من نمیگریزاندم؛
من باهاش بازی میکردم...
زندان خودش میگریخت!
زندان لبریز از
زندانیها
بود! زندانیها
از دهن، از هر سوراخ زندان میریختند!
او میدوید...
با زندان پر میدوید.
من با او به بازی بودم! (جلسۀ کمیسیون در باب زندانیهای
اضافه تشکیل) نه نه، کلان...کلان...!
زندانیها
در چرکی فرو رفته بودند. آنها
را شپش زده بود، کرمها
بر سر و صورت و همه اعضایشان تا و بالا میشدند... و یادشان رفته بود که آنها
هم زمانی آدم بودند... خودشان را محکم گرفتند (تو باش که چه میشود!)
بعد خودشان را گوشه ساختند، از پا انداختند... بعد از اجساد گریختند...
ناگهان به صدایی که دستور ایست میدادند ایستادند...
حالا به زبانشان
کسی نمیفهمید!
زبان، پادشاهی، و قرن نو شده بود.
از آن سوی خط
پرندهای
پرواز کرد به این سو آمد، (داخل دهنم شد)... بعدش را نفهمیدم...
بعد که فهمیدم،
از هفتاد هزار درها و دیوارها گذشته بودم.
پیش رویم خالی
بود. چهار طرف از جغرافیا خالی بود. من در فضا روان بودم؛ چهار طرف بینام،
بیکلمه
و بیاقلیم بود.
ناگهان یک
آسیابان پیش رویم آمد.
پاها، دستها،
چشمها،
گوشها...
تمام تن او «شرنگ شرنگ» داشت.
آسیابان پوشیده
از صدها کلید بود... در انگشتانش کلیدهای کلمه، در چشمانش کلید اشیاء، در
دهنش کلیدهای صداها... شرنگ شرنگ داشتند.
آسیابان کلیدی
خاص بود... کلمه نیست، این کلید نام ندارد (...)
ناگهان خودم به
یادم آمد!
«خود» مرا به عقب
تیله کرد... باز به او یک گام پیش شدم... «خود» مرا به عقب زد!
با او غلتیدم.
بلند شدم، قد راست ایستادم... طرف او رفتم... «خود» آغوش را باز کرد، به
کمر خمم نمود... بالای گلویم نشست، کارد کشید، بالای گلویم ماند!
من خود را خلاص
مینمودم
(تو باش که چه میشود!؟)
بیهوش
شدم... تنها شرنگ شرنگ کلید را میشنیدم...
ناگهان کلید کدام
در را گشود! باد آمد، به من خورد، خورد، خورد...
باد مرا بیدار
ساخت؛ (سگ رها کرد)... مانند گاو فرزند به دنیا آورده، پششش داشتم.
مانند تشنگی یک
قرنه به لیس زدن شدم... کسی مرا با سیلی زد!
بلند شدم،
آسیابان را آتش جهنم چیزی، سوزانده بود! اینقدر
به اندازۀ دو وجب شده بود!
آسیابان را چیچک
زده بود... سرفه میکرد...
دهنش پر از مگس
بود... بر پیشانیاش
تومور خر برآمده بود، بر شانههایش
اینقدر
مارهای قدیمی قدیمی و پیر پیر خفته بودند. زناخش پر از پر طاووس بود، در
گردنش گلِ جهنم روییده بود...
آسیابان دست کرد،
چرم را از صورتم کند، قات
نمود، داخل دهنش فرو برد...
آسیابان مرغ شد،
پرید... من هم پرواز کردم...
فضای بیاقلیم
چهارگرد هم پرواز کرد: از هم گم شدیم!
❊❊❊
بلند شدم...
آیینه را به سیلی زدم، زدم، زدم...
آیینه یادم رفت،
سیلی یادم رفت، چهرۀ ابلق خودم یادم رفت...
سه شب و سه روز
تشنه و گرسنه خواب بودم. بلند شدم قلم و کاغذ را گرفتم، چیزی را رسم میکردم؛
رسم نمیشد!
چیزی درون رسم میشکست،
خارج میشد!
یکبار
در برهوت آسمان، بهار را کشیدم، تصویر در یک قسمت لغزید؛ پرده از روی چاه
افتاد... چاه پر بود از موسیقی مورچهها...
آسمان را کندم،
کندم، کندم...
کسی از عقب آمد،
چشمانم را با دستانش بست...
کف دستم خارید؛
مشتم
را باز کردم؛ عکس صورت من بود: عکس را خوردم، خوردم، خوردم...
همانسان
شدم؛ کاغذها را پاره کرده بودم، یک ماه را از خود بریدم، در کاغذها
انداختم، از اتاق برآمدم...
شینخالی مرا به
گپ گرفت، همسایهها
به جانم افتادند، مرا در آب انداختند...
آب پر از چهرۀ من
بود، چهره را خوردم، خوردم، خوردم... در گلویم بند آمد!
همسایهها
مرا از پاها آویزان ساختند؛ کاغذها افتادند.
شینخالی کاغذهای
خالی را جمع کرد، گوگرد را روشن نمود، «چززز...و پزززز...» کاغذها شد،
گوگرد خاموش شد.
شینخالی همۀ قوطی
گوگرد را بالای کاغذها خلاص کرد، هنوز «چززز و پزززز» چربی کاغذها بود.
شینخالی نفت
آورد، بالای کاغذها پاشید، کاغذها بلند شدند، به زمین بلند شدند، باز هم و
باز هم زمین خوردند... مقداریشان را باد برد، از باد دزدان سیمرغ چورکردند،
چیزیشان
ترکیدند، خوراک آتش شدند...
آتش چرخید،
چرخید، چرخید... داخل گوش شد...
چند روز بالای
گوشم دانههای
سبز سبز میبرآمدند...
روز دیگر با
شینخالی به زیارت «چشمۀ سرخ» رفتم؛ غسل گرفتم، طرف قبله نشستم... خاموش
بودم.
ناگهان دهن از
پیشم پاره شد: «تویی، تویی، تویی...»
با دهن من دهنهای
همه پاره شد.
یک
بار زاغی در خلأ، شینخالی در زیارت،
مادهسگی
در قریه، به عو زدن شدند: عو عو عو...
نه نه! گریه
مکنید! گریه مکنید... خالی قصه است؛ گریه مکنید... برای بلای کبابخور
گریه مکنید...
اخ اخ! دردها به
یادم آمدند! دردها دوباره تازه شدند، در تختۀ پشتم ریختند...
نمیدانم
چه بود؟ او دلاورتر از شیطان بود. مرا از عقب گرفت، آویخت، چرمم را کند،
خورد، خورد، خورد...
دندانش شکست!
خمشگین شد. بلند
شد... بالای سرم ایستاد... بالایم شاشید. بوی شاش یک ساعت پیش فراموشم شد.
های های! بسیار
درد کشیدم... بسیار گفتم و بسیار درد کشیدم.
بارها خلق شدم،
پوستم را جدا ساختند و بالایم شاشیدند!
کار کار دست است!
«دست» گناه آغازین است... یا دست
اولین شکل
گناه است!
بچههایم!
گوش مگیرید! «دست» را یاد مگیرید!
آموختن، گناه پیش
از دست است. آموزش گناه را حقیقت میبخشد.
اگر آموزش نباشد،
گناه معطل، منجمد شده و بیحس
میشود.
آموزش بلای چند پهلوست.
آموزش بشر را به
«راهها»
عادت میدهد...
راهها
که بسیار شدند، نیروی بشر پارچه پارچه شد، دزدان بشر را غارت کردند... بشر
ویران، تیت
و گَدوَد
شد... من یعنی بشر!
های های! من این
نیستم... یا نبودم... من هفتاد هزار رنگ عکسِ افتاده از آسمان بودم که او
مرا گرفت...
های های... چه
باید میکردم:
یکسو
گودال، سوی دیگر پلنگ، سوی دیگر من... نه نه کار کارِ من است!
ناگهان بند
ماندم. سراسر بسته شدم. من سنگینتر
از زنجیر شدم، او هم بالای سرم...
بیشتر سنگین
شدم... خواب میدیدم؛
اما خواب کمجان
شد، رنگهایش
پرید... کسی رنگها
را خورد...
گرگ بود... گرگ
گریه داشت «رنگ» میخواست.
(بهشت هشتم، بهشت هشتم)
من گفتم: اُ گرگ!
از کجا کنم... از کجا کنم...؟ (زور بزن، در برابر زور مانعی وجود ندارد؛ از
زور کار بگیر!)
جانور بدی بود.
میخواست
تخم لاشخور را در آشیانۀ طاووس بگذارد و سیمرغ برآید و او سوار شود، کلان
شود، کلان شود، کلان شود...
بوی این خوابها
از سوی آیینه میوزید...
آیینه عطسه میزد
و من صورتم را میپوشاندم
که این بار مرا چیچک نگیرد...
نمیخواستم
با چشمان چرک گرفته و ناجور، آتش جنگ را بالای سر خود باد نمایم... خدای
جنگ را اینقدر
شرمگین نمیساختم.
❊❊❊
های های، گوشتهای
کباب شدۀ من... دخترکم...
نه پسرکم...
نه نه! «ملالی»
به من دعا کن!... همه دعا کنید... ببینید... به همه میگویم...
من کسی را نکشتهام!
من... کسی را... نکشتهام!!
من کدام شیشک
کبابخور
نیستم... آخر کمزور
بودم؛ بلند شدم، قسمت را با دستان خود پاره کردم! من ملالی میخواستم
نه کلان!...
من هابیل هستم!
هست نیست... این منم! ببینید... بنگر دخترم... «تو چرا پسر به دنیا آمدی؟؟؟
گناه گناه خودت است... ملالی میآمدی...
من ملالی میخواستم،
او توریالی!»
هان چه میگفتم؟
ها ها یادم آمد:
و تو ناگهان پسرک شدی... من خود را جهنم ساختم اما تو را نگذاشتم که گناه
را یاد بگیری... یا چیزی را یاد بگیری... بعد مبتلا به چیچک شوی و شکلهای
گناه را بر پیشانی خود خالکوبی نمایی... و یکجا
با اینها
مادهگرگ
کلانتر
از زن یا مادهمارِ
کور را بالای تخمهای
لاشخور بنشانی که شهکار کلان «فاجعه» را بیرون بکشد...
ببین تو را چهقدر
بیغم
ساختم... بیخی از خود شدی... تنها خود را میشناسی...
پس بیا بخندیم: ها ها ها...
همه بخندید... ها
ها ها... بالای آن «کلان» بخندید ها ها ها...
بیچاره چه میخواست،
و من چه سرش آوردم... بد چالبازی
بود... به شوخی شوخی پیش میآمد...
یک نوع کاغذ را در آب میانداخت
و از دریاها، دیوارها و آتشهای
بیشکل
پا طرف من میگذاشت
و در چیزهای گرداگرد من دست میزد...
او چیزی را چور میکرد...
او نیرو، انرژی و سلاحهای
بیشکل
مرا میدزدید
و چور میکرد.
در همین شوخی
شوخی، آیینه را از پیش من چور کرد. همین وُلجه
او بود. با طفل سخت شوخی دچار شده بودم. همین لحظه به زور دمب موش مرا میزد.
بین ما جنگ جریان
داشت. جنگ بیصدا،
بیتفنگچه
و بیخون
بود... تفنگچههایمان
در چشمانمان و خون در «آه» کشیدنهایمان
بود.
ما درگیر
بودیم، بدون کلمهها،
رنگها
و جسمها
درگیر بودیم. (این کلمهها
را اکنون ساختم). بنیآدم
بدون کلمهها،
رنگها
و اجسام نمیفهمد.
ما همدیگر را میفهمیم.
از طریق آیینه به ذهنیت و حملۀ یکدیگر میفهمیدیم...
اینبار
بدون نمایش و عکس گرفتن، سرگرم خوردن، جویدن و خاک دود ساختن همدیگر
بودیم...
ما تنها بودیم.
برای یکدیگر تنها بودیم. بالای آیینه جنگ داشتیم.
خواری نصیبش شود،
در آیینه رؤیاهایش را قسم داده بود که راست شوند و بعد از «ایفل» بلندتر
رود، شهری بلندتر از پاریس را بسوزاند و شعری بلندتر از «امیر کرور»
بسراید.
همینکه
در آیینه گیر میآوردمش
که یا خودش است یا رؤیاهایش یا آرزوها و فکرهایش، پس اگر خنده به یادم میآمد،
خنده مرا جابجا در ثانیه میکشت...
قصه را بشنوید:
او نمیایستاد.
برای بهشت هشتم پادشاه میساخت.
«باز» را از قدیم در دست داشت، داشت، داشت... آخر لاشخور شد، لاشخور یکبار
بالای سر «کل» نشست، در دنیا زن کل ملکه بود و مرد کل پادشاه...
همه چیز را چیچک
زدند. چشمها
آبمیکشیدند،
دهنها
کرمها
را استفراغ میکردند...
همه چیز مبتلا به مرض آبکشیدن
و کرم بودند... هر دانه شی زمین را طاعون زده بود.
عقل سرگرم بود،
سرگرم بود... تا اینکه
اتم ساخته شد... ناگهان عقل آهسته شد، محتاط شد، عقل مؤنث شد، عقل را بلا
زد که بالای تخم خود به خواب رود و همگام
زمان فراموش شود...
نه نه اینقدر
دل ندارم... دل این حرف را ندارم... این قصه را باید بیرون از دنیا میگفتم...
برو برو دنیا نیست، آن است دنیا (...) و شیرینم، زمین را چه میکنی...
مادرت را نمیبینی...
مادر!؟ چهطور
بگویم... مادر قسمت پیش از بودنت است...
های های! به این
جذامی نبینید... من دیگر قِسم بودم... پر از گلها،
باغچهها،
جویها،
ترانهها
بودم! من میدویدم
که گل خنده را بگیرم که جانور مرا خورد...
های های! این
آسیاب طاعون، از زیباییهای
نوعِ دیگر پر بود! از ذره ذرۀ وجود، مانند چشمان مار!
هان هان! نو،
تازه، تندرست... پر از آوازهای خاموش گلها،
مانند رنگهای
بلبلان، فقط بگویی نمک باغ است و بس... اما چیزی او را دیوانه ساخت! کسی
چیزی سرش کرد! کدام جادوگر کلان بود که از راههای
ماورای چشم به او داخل شد (کلمه، عدد، طرح) را انداخت و از پیشش رفت و از
بالا شمع را سرش خاموش ساخت و از عقب در را پشتش تنبه
گذاشت.
همۀ قصه همین
بود. بعد از آن، کلمهها،
ادبیات، واژهنامهها،
برگهای
تاریخ... همه دروغاند،
جعلیاند...
با این دروغها
من در جنگم.
او صورت دیگر
دنیاست؛ من صورتِ دیگر هستم.
من همۀ اینها
را از راه تلسکوپ میدیدم،
مراقب بودم و در لحظه مرغ عرش را مینگرستم؛
ارتشها
به حالت «آماده باش» درآمده بودند، فقط آغاز حمله مانده بود «این راز نزد
من بود... راز را بدون کم و کاست نگهمیداشتم...»
همۀ اینها
به اراده من نبودند...
نمیدانم
«اراده» چیست؟
اراده مامور و
زیردست و قسمتِ نهایی عقل «من» است!
زمانیکه
زندگی در جزیرۀ خشک ریاضی افتاد، تعویذ اراده به گردنش آویزان ماند...
نمیدانم
چه طور بگویم!؟ بروید گرگی کلانتر
از همه بگیرید، جیبهایش
را بپالید، اگر دستور از عقل و ارادۀ آن را یافتید من در برابر «عقل»
به
سجده میافتم!
و عقل را بت میسازم
و «وبال» چیچک را به گردن میگیرم.
های های، بنیآدم
چه قدر خیانت کرده است... به زندگی خیانت کرده است...
بنیآدم
که دربارۀ زندگی حرف زد، عقل خبر شد و از شکمش اخلأق ریاضی، جنهای
فلسفه را کشید و زندگی را «نعل» و «دهنبند» زد!
بیایید به طرف
چهارپایان که هیچ نمیگویند!...
حتا نام زندگی را به دهن نمیگیرند؛
اما زندگی خالص دارند...
از همین خاطر من
مادهسگ
شدم... ها ها ها... بخندید، بخندید به زن سگ شده بخندید ها ها ها...
شینخالی! گریه
مکن... گریه مکن؛ راست میگویم...
اگر سگ نمیشدم،
قسمت را آتش زده نمیتوانستم...
نمیدانم
گاهی گاهی، به شک میافتم...
به شک میافتم
که من این «کار» را کرده باشم! بدون شک کدام جادوگر از راههای
ماورای چشم، داخل من شده، این بازی ماده سگ را توسط من اجرا کرده است و
انتقام تمامی سگان اهلی شده- نه نه، چهارپایان خانگی شده- را از عقل گرفته
است!
❊❊❊
|