آیا موسیقی
که سنگ در خود میشنود،
کسی گاهی شنیده است؟
آیا اگر من
سنگ میبودم،
خود را با الماس معاوضه میکردم؟
آیا این گناه
نیست که سنگ را این
همه در قبر به کار میبریم؟
آیا آب این
حق را دارد که در سنگ خشک شود؟
آیا سنگ در
حقیقت هم خشک است، بینمک
است، حس ندارد و باز «سنگ» است و باز نژادش برتر از آب است؟
آیا اگر سنگ
و آب با هم جمع شوند، یکی شوند... یا آب شوند یا سنگ... به شمول الماس،
همۀ نقاشیهای
پر از رنگ، نخواهند مرد؟
آیا شیها
رنگ «شی» نیستند؟
من نمیدانم
که بنیآدم
چرا دیگران را به گناه متهم میکند!
یک سؤال:
اگر بنیآدم
نمیبود،
گناه خلق میشد؟
بنیآدم
نیاز گناه است! بنیآدم
را بکشید، جسم گناه میمیرد!
گناه شهکار
بشر است. اگر این تاج را از سر پایین بیندازد، بنیآدم
چور میشود
و خلاص: بیشکلی
همین است.
آه، نمیدانم
دیوانگی به من چه صلاحیتی داده است... اینکه
میگویم،
همه دیوانگی است.
به عقب آمدم،
از راه دزدها برآمدم...
در توبه
توبه، سرفهام
گرفت... سرم گنگس شد، در گوشهای
نشستم. روی خود را در جوی شستم، شستم...
آهسته آهسته
به یادم آمد «یا کسی به یادم آورد»: او سیاه بخت! کارد اگر طلا هم شود،
در شکم داخل نمیکنند!
کاردها را خو پیش از پیش در تو فرو بردهاند!
نمیدانم
چهطور
بودم، چهقدر
بودم... خدا بداند کجا بودم؟؟؟
در قصابی
نبودم... در انبوه کثافات گم بودم... کسی مرا صبح وقت نماز در سبد
کثافات، از تندور گرم بیرون کشیده بود و حالا که باد و سردی زورش را
نشان میداد،
نفسهایم
به یادم آمد...
حیران، از همپاشیده
و ویران دراز کشیده یا افتاده بودم. خوب بود زود زود مانند جرقه برق
زدم... حیثیت چشم را یافتم. و به یادم آمد یا به یادم آوردند «هله، زود
شو زور بزن... از زور کار بگیر!»
رستم را به
میز قمار تیله کردم (کاردهای طلا خودشان با من آمده بودند، یا کس دیگری
آنها
را پنهانی به من سپرده بود!؟) همان بود که عادت قدیمی آموخته از پدرِ
پدر کلانم، در یادم تازه شد.
آن سوی خط،
دستی خطوط را رسامی میکرد...
رو به عقب
گرداندم... (سرگرم شدم)... کاردها در دستها
بودند، انگشتان عجله داشتند، کاردها بر سر توریالی
چسپیدند. «ت» را بالا برد، بالا برد... تا که با تاج پر میشود،
«و» بال کشید، «ر» رستم را به دنیا آورد... همینطوری
«ی» سایه شد... هله هله هله...
چنار به جای
اولین منار قرار گرفت... قسمتی از او بریده شد، جوی سر کشید.
در آب مانند
مار آبی افتاده بود،
گنجشک حیران
حیران طرف آب میدید،
در آب سایۀ چنار آشیانۀ خود را دید،
گنجشک افتاد.
مار او را گرفت و فرو برد...
اژدها بیرون
برآمد، گرد چنار چمبر زد، افتاد، کرخت شد، خشک شد،
رستم جوان
شد، از چنار پایین آمد، اژدها را آویزان ساخت، پوستش را درآورد،
خوشش آمد، آن
را پوشید.
گوشت،
استخوان و چربي مار را از مرز قبرستان به این طرف انداخت.
از آن زمان،
زهر مار در طبابت رواج یافت.
اینها
همه به عجله گذشتند. از این لحاظ از سر شدند و باز از سرشدند و....
اینها
که پی
هم از سر شدند... کار کار «غتی»
بود!
غتی قاه قاه
خندید... از آن سوی خط صدا شد:
«سودا آوردیم
سودا!
عکسهای
تازه تازۀ سیمرغ،
میدانهای
تازه تازۀ جنگ،
خویهای
تازه تازۀ خواب لحاف...»
کسی سرم
فریاد زد: خواب را از من گریزاند... چیزی در من خیز زد؛ بالای سنگ قبر
افتادم.
سنگهای
قبر مرا جابجا ایستاند... «اخ اخ! و غتی یا شینخالی و یا گلالی و یا
ملالی و یا (...) او...»
گفته نمیتوانم؛
نام ندارد!
اسم اعظم نام
ندارد...
بعد
ایستادم... زمین را قبول کردم...
زمین معادن
خود را پیش رویم گذاشت.
دروازه رفت
یا من رفتم... (عیناً مثل اینکه
دروازه رفته باشد)...
معدن نبود،
انبار نبود... چیزی بود که در عمر بشر خلق نشده است.
جهانِ
از 69
هزار
و 999 رنگ.
جهان پر از
ساختمانهای
تجسم یافته...
این رنگهای
شکلی و جسمی، حالت مسابقه دادن را داشتند. همۀ رنگهای
سرخ (مانند دل، خینه، یاقوت، خون، گلاب) همۀ رنگهای
آبی سبز (مانند آسمان، مانند چیزهای زمین، یا بانک بهار، یا آن زخمی که
معنی ایدز یا سرطان در آن منعکس شده باشد... یا آن لاجوردی که با چشمان
بشر دیدنی نیست)... هزاران رنگ در جسم مجسم شدند...
حیران شدم و
ماندم...
به عجله
شدم... همۀ رنگها،
یا جسمهای
رنگین، آسمانخراشی بودند... در بین آنها
گشتی زدم.
کسی نبود.
تنها (هیچکس)
بود! «او مرا میدید
و من که کسی بودم، او را که هیچکس
بود، نمیدیدم...
تازه آگاه میشدم.
که کلان یعنی هیچکس!
به هیچکس
دیدم، دیدم، دیدم... هیچکس
را پیدا نکردم، او درونی و من بیرونی، من معبد، او معبود...
اما جستوجو
میکردم:
(به نحوی آگاه بودم که چه عمرها و زندگیها
که خود را در بیرون جستوجو داشتم!)
به یک ذخیرهگاه
معطل شدم... به دیگری معطل شدم...
قحطی صدا
بود...
به نحوی به
تنگ آمدم. به آرمان صاحب این چیزها شدم.
کف دستم را
باز کردم... سرگرم رسم کردن صاحب شدم...
صاحب نبود؛
این هم نامی از نامهای
همان هیچکس
بود.
میگفتم
حالا یک کس با کبکبه و دبدبه و نشانههای
صاحب، بالای تخت نشسته میبود...
یا به بغل لم داده... و نَسوار بینی را بو میکشید، او در آن پایین که
سگش به زور شیرها قاه قاه میداشت
و در بازوانش برای من، قلنج میشکست...
خوب گشت زدم.
اما صدا کشیده نتوانستم.
صدا کشیدم.
اما به آن دانا نبودم. این صدا زبان نداشت، کتاب نداشت، معلم و مدرسه،
خط و املا نداشت... صدای خالی؛ مانند سمفونی سپید بهشت.
صدا را از
بلندی چیز قاپید؛ بیصدا
شدم.
رفتم،
آمدم... رفتم آمدم... اما ندانستم... با دانش فهمیدن و فهماندن فراموشم
شده بود. وضعیت «درک» را داشتم.
برگشتم...
ترسیدم.
ریههایم
از نردبانهای
روان به سوی ساختمانها،
پر شدند و نزدیک بود با بالهای
جن سیاه، پرواز کنم... اما از این هم نشدم.
به نردبان
ایستادم. نردبان روان بود.
آنجا،
آن کلمۀ کلان شکوفا میشد،
شکل و جسم مییافت
و من نمیتوانستم
ببینم.
کلمه جسم
بود، فرار کرد، داخل ساختمان شد... اما هر قدر فرو میرفت،
تمام نمیشد...
چشمها
این نردبان متحرک را زدند و
گریختند.
باز هم
نردبان بود. قصه قطار بود. طاعون مار را به بهشت قاچاق میکرد.
مار یا طلسم
او، یا قطار او مرا خسته و مانده ساخت.
سرعت
گرفتم... رنگ دیگر مرا گرفت... دلم تازۀ تازه شد؛ فریاد من نبود...
مراقب شدم... انتظار کشیدم که کسی... کلمه را در من... ببیند!
کس نبود. هیچکس
بود.
هیچکس
درون بود. (همان قصۀ معبد و معبود)
هیچکس
درون رفت: عمیق؛ ژرف و ناپیدا.
«آن» هیچ وقت
نمیبرآمد.
جسم رنگ خالی
بود. کساش
نبود. رنگ هیچکس
شده بود.
یک وقت مثل
اینکه
دست پیر طریقت چشمهایم
را لمس کند، خواندن را آموختم. «خزانۀ طلا» یا «قصر سرخ»...
طلایی از
حروف بود، یعنی که حروف، طلا را میآفریدند...
پیش شدم یا
عقب رفتم؛ سواد انکشاف یافت؛ «خزانۀ طلای سفید» یعنی «قصر سفید» یا تاج
محلی ساخته شده از تخم مرغ...
من دیوار
طلایی چهار طرف تاج محل را دق الباب کردم... اینطور
معلوم میشد
گویا اینکه
تُهی باشد!
رنگ جسمی یا
طلاهایی جسمی، چشمانم را بردند؛ به گریه شدند و بیکسی
را به مویه گرفتند...
چشمانم را
باد یا اقلیم پاها بردند...
یک زمان به
اقلیم سبزها بیدار شدند! من به عجله بودم. پیش «مدینۀ سبز»، زیاد معطل
شده بودم! از خود میترسیدم: «نه که کار زنهای
دهاتی با من شده باشد!؟... و بقال، در بدل چوریهای
پاکستانی یا پلاستیکی، آن «هیچکس»
را از من دزدیده باشد!؟»
وارخطا شدم!
به عجله و به دویدن شدم...
یک زمان...
یا همان زمان (آنجا
وقت یکی بود!) میبینم
که نگریختهام!!
بلکه همۀ عمر جابجا دورک زده بر این «شی» گرد چرخیده
و حرف بیمورد
زدهام...
توقف کردم...
آهسته شدم...
آهسته آهسته،
دورک خوردم: هر طرف قصرهای رنگ بودند و لخت بودند... جسم رنگها
لخت شده بود.
ترس به جانم
افتاد... ترس بیشتر شد و عجله داشت...
نزدیک بود
بدانم که در محور همۀ
رنگها
و گدامها
توقف نمودهام...
اما کسی مرا
نمیفهماند...
کسی را نداشتم... هیچکس
هم نبود!
هیچکس
در خود شد و فرو رفت، فرو رفت... تمام نمیشد!
نزدیک رسیده
بودم که چیزی متوقفم کرد... چیزی مرا به ستوه آورد!
دیگر توانی
نداشتم! من... نمیتوانستم...
همینطوری
داخل شوم، داخل شوم...!
من عجله
داشتم... هر مقدار که داخل میشدم،
بیشتر فرو میرفتم...
دو جا ماندم: من از آن سوی تلسکوپ تماشا میکردم...
همه چیز روبروی هم میآمدند،
بر مرکز میچرخیدند...
به تعقیب رنگها،
جسمها...
به تعقیب آنها
قطارها،
به تعقیب آنها
تذکرهها...
و در پی آنها
نردبانها...
گرد میچرخیدند...
داخل این بینها
میشدند،
از بین یکی به بین یکی دیگر...
در فاصلۀ هر
یکی، یک سال میگذشت...
حیران بودم:
یک طرف پرتگاه، طرف دیگر پلنگ؛ و طرف دیگر من!
نه، نه! کار
کار «من» بود!
من در پی
خود... در پی اصیلترین
جوهر خود «بیشکل»،
راه میزدم.
من میخواستم
یک قسمت را در این قسمت دیگر بریزم؛ خالیاش
کنم؛ تنها شوم!
چیزی در من
نفسک میزد!
چیزی لشم بر
من گذشت!
ایستگاه قطار
بود...
کسی مرا در
برابر باد روزنه، باز گرفته بود (...)
باد مرا زد.
مرا انداخت. چیزی در هوا از من افتاد... و... شکست!
با تکت
قطار اول، داخل قطار دوم شدم: آنجا
با مورچههای
بالدار افتادم... مورچهها
مرا غربال جور کردند...
مورچهها
را شاگردان سیمرغ گریزاند؛ دکتر تصدیق داد: همین بود که این درد را
تحمل نمود!
من عجله
داشتم! تکت قطار اول در جیبم بود: قطار سوم در برابر چشمم تا و بالا میشد...
کسی مرا از
دریچه بلند کرد، سرم را داخل لحاف پر از عرق و خسک ساخت...
گرمی کردم؛
پیراهن را کندم؛ سر را از روزنه کشیدم؛ از عقب کسی مرا در گیسوان مویم
با چاقو زد...
سپوژمی...
سپوژمی... نمیشنوی...
خنده مکن؛ خنده مکن که باز شینخالی هم میخندد!
خندۀ او را
نمیخواهم...
هان، طرف من
میدویدند...
طرف ماده سگ میدویدند...
از این سو به
نردبان، به طرف رنگینکمان
بلند شده بود...
این سو- در
ایستگاه- قطار چهارم تا میشد،
بالا میشد،
تا میشد، بالا میشد...
«من یک سال
این بنشین پاشو، بنشین پاشو... را انجام دادم.»
از قطار خود
را پرتاب کردم «قطار آتش گرفته بود!»...
سگ قریۀ چنار
بیرون ایستاده بود، مویه میکرد...
طرف آسمان مینگریست
و به زبان کلمه، عوعو میکرد
«نه، نه، نه...کلان، کلان، کلان...»
قطار پنجم
فقط با صدای دُهل و نقاره به یادم میآید...
نمیدانم...که
این انعکاس دُهل و نقارۀ جنگ و فتوحات ناپلئون در آسمان بود یا کدام
احمق این صدا را کاست ساخته با آن غمش را فراموش میکرد!؟
مرا کسی...
یا آن احمق... یا آن سگی که... که شیرها را به دنیا میآورد،
تیله کرد و در قطار ششم فرو برد... چیزی را سر من یاد میگرفت!؟
به یادم نمیآید؛
دیوانه به زاری شد «زور بزن؛ از زور کار بگیر!»
گوشهای
شدم؛ کج شدم ...
از جایی کسی
دست تکان میداد...
پیش رفتم: غبار رنگ بود! از بین این همه، از هزار دست یک دست سرگرم
بود، به زبان جادو نقشهها
را رسم میکرد...
سر خود را
اینطور
(...) پنهان کردم: شاگردان سیمرغ در لحظه عکس مرا میگرفتند...
در سال
رفتم،
رفتم
و میرفتم...
که متوجه شدم اینجا
رسم بالایم خالکوبی شده است!
عکسم در
اخبار چاپ شد... عکس سرخط کلان داشت: «این ماده خر، قاطر میزاید!»
بلند شدم که
کف دستم را با دندانها
یا ناخنها
بکنم که او بالایم افتاد... ته گوش مرا دندان گرفت!
باز بیحال
شدم... روز دیگر به گپ رسیدم: این چیزها همه شده بودند! اما کسی قبول
نمیکرد!
این همه
کارها بالای من شده بود؛ به نام من تمام میشد
و دیگران تنها غم گوش را داشتند... عروسکهای
ویترین، به جای گوش، سرخی و سپیدی خودشان را به جاهایش زده بودند...
اما خوشم نیامد!
آنها
خپ خپ
در گوشهایشان
چیزی گفتند... بعد رفتند و آمدند، رفتند و آمدند... بعد بیشتر شدند...
بعد کم شدند... بعد تنها شدند...
«من خود را
نگه داشته بودم». از دست خودم خشمگین شدم: برایشان بگو!... «خوب میگویم»...
-
اوو... این کفن سفیدت میراث بماند... «اصلاً هیچ
نماند!» گلالی را چه کردید؟
-
خواب شو زن دیوانه (ماده سگ)... کودک را چه میکنی...
تو را به کودک چه!؟
-
میخورم...
هان، میخورمش!
-
خوب است، خوب است... آینۀ دستی...
شاخ انداختم
اما لذت نداشت! پشیمان شدم...
یک زمان
گلالی در دستان عروسکها
از آسمان پایین آمد!... نزدیک چشمهایم
آمد... گلالی آسمانی شده بود... این طوری معلوم میشد... دستم
ترسید؛ گریخت، به عقب رفت... و قسم یاد میکرد
که این همه وقت دروغ بود، نبود... اصلاً دست «دست» نبود؛ نزد دیگران
بود... دیگران را من هم نمیشناسم!
دست من با
دست جادوگر عوض شده بود. و نه، این دست از من نبود... گپ مرا نفهمید:
من حیران ماندم... دهنم از حیرت، مانند ماده سگ، دو طرف باز شد:
«قروانه» آن کلوچۀ نازک، شیرین و زردچوبه زدۀ تندوری بود که معنای گرمی
یک آفتاب خوب را میبخشید!
من آهسته
آهسته میشدم
یا از سر «میشدم»...
صفر را بلند کردم؛ ایستاد، جان گرفت، به طرفم حرکت کرد و به تعقیبش فرو
رفت و این زبان را (که جهنمها
را میباراند)
از بیخ گرفت و خوب محکم به میخ بست...
با این
فعالیت زناخم به گونهها
رسیده بود... چشمها
از پیشم چهار طرف پاره شده بودند...
من از چیزی
در ترس بودم! «از خبر شدن دل یا چیزی مثل آن در
ترس
بودم!» ناگهان چشمان به گفتن چیزی شدند... به تذکرهها
رو آوردند: دندانهایطلایی
را از شیرهای تقلبی بیرون میکشیدند
و بالای من میپاشیدند.
کسی خندید
«من خندیدم»... یا عروسکهای
ویترین خندیدند...
در خندۀ او
دزدی شغال از مزرعه جواری(ذرت)، از نظرم گذشت... شغال را جابجا گذاشتم
«چه کنم، مرا خنده گرفته بود!» به بینی رسیده بودم اما نخندیدم!
در همین زمانها
قیچیها
در شکم من دلقکبازیمی
کردند...
من به پیش یا
به پس شدم، «نزدیک بود بالای شانهها
و بازوهای خدایان آلپ بشاشم!»
با این کار،
شیرینیهای
جهان بر سرم خوب به تندی باریدند... باران بالایم سیل آورد و سیل مرا
بر بالهای
مواجش نشاند...
شیرینترین
نغمههای
زندگی آمدند و گوشت و استخوانم شدند... رقاصههای
تمام جهان یکجا
رقص داشتند... و چشمِ سفیدی مرا صدا میزد:
«نیکه کلان رستم آمد؛ میخواهد
بیعت کند!»
خشمگین شدم
«به یادم شد»، چیغ آمد «به یادم شد» و شوق انتقام کلان از من موج زد،
بر فرق سر، دل و زبانم نشست... (نقاره جنگ به یادم آمد)
چیغ اولین
انرژی بود؛ چیغ مُردهها
را بیدار میساخت
(مردهها
به یادم آمد) چیغ زمین را به سطح قیامت بلند ساخت (همه چیز به یادم
شدند)
به این
پادشاهی بلند شده بودم که کسی مرا گرفت و خوب تکانم داد... مانند آنکه
کسی مسافر زنِ گمشده را بر سر راه بیابد و برایش بگوید «ای زن دیوانه!
بلند شو! چادرت را درست بر سر کن... در بیرون بقال آمده تازۀ تازه...»
چیغ تغییر
یافت، تغییر یافت... توسط مورچههای
بالدار، کبوتران قاق
شده و پوستهای
مار، دستزده شد.
روی سرم
ازدحام بود... کسی چیزی را آورده بود و قسم یاد میکرد که این
«سَمارُق» حاصل دامن همین تک درخت خسک (بیحاصل) است... و حالا قبول
ندارد!
گل سَمارُق
را اینطور
(...) طرف قیامت انداختم.
آه، شب را
ترساندم؛ رفت گریخت...
خدایا!
از مادهسگ،
گِله نیست!
مادهسگ
گناه نمیبیند...
اگر ببیند هم بنیآدم
را میبیند
که میگوید،
میگوید،
میگوید...
در گفتن،
تنها گریه خوشم میآید...
هق هق هق...
وای، بلا به
من! باز گرسنهام!
های های! در
این تیره ماه، خاک زده، باز این شکم ماده سگ را به کی، در کدام خانه،
بترسانم؟؟؟
خوب، اول این
جُل و پوستکهای
خود را جایی پنهان بسازم... دیگرش هم خدا مهربان است... کاش همین شب،
در شعلههای
سخنان جهنمیام
میسوختم
و به پای «بیشکلی»
ام میافتادم.
«خدا میشنود!»
خدا جان! چیزی نگفتیم......وای... توبه توبه...
برو طرف خانهها،
پایین میروم...خوب
است که اگر کدام سگ کلان برایم دیوانه شود و مرا لقمه لمقه بخورد...
های های...
بهخدا
که خواهم خندید... هاهاها... بهخدا
که خواهد خندید هاهاها...