کوکی
به من بازی مخور... اینجا چیزهای اصلی و خالصی برای پوشیدن، خوردن،
بهکاربردن، بودن... نیست. همه عکسهای خشک، کرخت، تلخ و افتادهای هستند
که جادوگر آنها را به حرکت درآورده است...
این یک توهم، یک
بازی است: «بزکشی»... وای دخترکم... زیاد مپرس... چرا مرا گناهکار میسازی؟
گریه نکن... گریه
را یاد نگیر... تو حق گریستن نداری؛ چون حق گناه را نداری... گریه «دهیک»
گناه است.
راست میگویم تو
کجا از گناه شدی که از گریه شوی... تمام داستانت من بودم... «من هستم».
گوشههایی از
وقتم، مقداری از گوشتم، کمی از نفسم... بیمارستان را به یاد میآورند...
برای تو درمانگاه بود... نه، تو بینام بودی... نامها برای تو ارزش
نداشت...
آه، والله بالله
تو به اسم اعظم آگاه هستی... اما برای من نمیگویی... نمیگویی، چون اسم
اعظم گفته نمیشود؛ درک میشود.
هان، همان جای
بینام... برای من خو زندان بود، زنجیرها بود و آن عروسکان دروغپرداز و
هذیانگو!
تو مرا
نمیدیدی... تو در وضع پیش از تماشا کردن بودی... بهسوی خود رفته بودی...
از خود بودی... و دیگر هیچ!
کسیکه تنها شود،
چیزی را نمیبیند... نمیدانم شاید همین «هیچ» باشد...
هان، حرف دیگر به
یادم آمد: اگر شیها... همه چیز بینام باشند و ما نامها را اختراع کرده و
گذاشته باشیم... گناهش چهگونه خواهد شد!؟
هان، حرف دیگر
فراموشم شد: اگر همه چیز بینام
باشد، شیها
«شی» میشود...
شیها
تکثیر کردن حواساند.
اما شی خودش بیحس
است. حس سنگ را هندوها و بوداییها
خوب میدانند
و مجسمههای
سنگی را میپرستند...
نه، نه... از
نژادی ساختن سنگها
دست بر میدارم...
دوباره به خود بر میگردم...
به دنیا بر میگردم...
دنیا آسیاب رنگها
است.
نمیتوانم
از دنیا دست بردارم...
«دنیا دست بده؛
که بلند شوم...»
اخ، افگار شدم...
سرم به سنگ قبر خورد، خون شد... برو خوب شد، بیاور که این سنگ را به خون
نشانی نمایم... بگذار که سنگ تنبان پیدا کند... خدا کند یک روز نی یک روز،
اینجا
طواف به راه افتد.
گریه مکنید...
مکنید گریه! به قصه گوش کنید... قصۀ گلالی را میگفتم:
گلالی هنوز قصه نشده بود... اینجا
بود.
اینجا
که «دنبه» پیدا شد، عروسکان ویترین گردش میله ساختند. همین ساعتتیریشان
بود...
از اینسو،
و از اینسو...
از هر سو دمبه را به سیخهای
نیکلی کشید... بالای شکمم پنجرۀ قبر شاه شاهان آباد شد. داخل این کتاره،
خانهای
قد میکشید،
«قصر کلان»...
من بیکار
بودم. تنها افتاده بودم. خوردن، نوشیدن... همه چیزم بالای بستر بود. کارهای
دیگر از شینخالی بود. او نزدیک بود که خود جوهر کار شود، خود به کار
استحاله یابد، از زمین، از کلمات، از رنگها
پرواز نماید، کلان شود، کلان شود، کلان شود...
مرا دلبدی
گرفت، و رفع شد، دلبدی
گرفت و رفع شد... همینطوری
میآمد
و میرفت...
های های!
چه شدید دردها و
غمها
و دروغهاییکه
جادوگران نسبت به آنها
سنی ندارند!
اُ دختر دیوانه!
چه قدر به خود غَرّه هستی؛ دهن ببند... شرم است... آن روزگار را به یاد آور
که همه را به جان دادن رساندی. «همه کی بودند؟»...شینخالی خو خورآک کار شده
بود... یا او کار را خورد... میخواست،
کتارههای
قبر مرا رها کند که مردها و سگها
سرش بشاشند...
من او را میگویم:
او چه میخواست؟
چرا شب و روز گرد کتارههای
قبر میگشت...
او تلاش داشت که کیمیابوتۀ کلان را از کتیبههای
جادو بدزدد و با اختراع بهشت هشتم، به آسمان نشان دهد که «من... هستم»
های های!
مرد ناچَلی
که از گازهای اولی، ستارۀ یخی، و
حالتها،
درجهها
و نژادهای بیشمار
و پرشمار زندگی عبور کرد، اینجا
یا این وقت، با گاو، ماده خر، گرگ در داد و گرفت و ماند، زورش اینقدر
بود که از کرسیهای
ترافیک، یا دکتر یا مرتاض، بالای من امر «شی دیگر» و یا شی کلان نماید...
نه نه... زاری
مکنید! بهخدا
قسم که دیگر برایم به لابه شده بود! دستها،
پاها، دهن و چشمها...
همه چیز را میبست،
به پشت میانداخت...
و شکسته، کج و شَت و پَت برایم میایستاد
یا میجنبید،
یا دراز میکشید
(در عین حال بوی شراب، عسل و آشیانههای
کبوتران بر من میوزید)
و او به زاری بود. به ملالی زاری داشت که فراموش شود... و از من نشنود...
از او بشنود (کلان، کلان، کلان)...
مرا هم بلا زده
بود... او به یادم نبود... همهاش
فراموشم بود: همان چنار گذشته، همان از عصر قدیمِ قدیم... از خندهها
و بیقراریهای
عصر دانشگاه... از همان زمان، همان لحظه زاری داشت: چنار، کلان میخواست.
کلان خود...
من برایش گفته
بودم «نمیشود...
آخر هرچه میکنیم،
نمیشود...
چاره نداریم، کلانهای
ما همینها
هستند».
اُ دیوانهدخترها!
شما را میگفتم!
(...)
اما او دست
برنداشت و زاریهایش
آتش به جانم زد: زور بزن! از زور کار بگیر!!
من در دستانم بمب
میشقیدم
که او همه چیز را به صورت خود مالید...: او مؤنث شد، مؤنث بود و ماند... غم
و شرم و خشم او حرارت دیوانهواری
داشت.
من میافتادم،
در چادر پنهان میشدم،
یک طرف به سجده میشدم...
او منتظر بود و انتظار میکشید
و سرگرم کشف لحظه میشد!
مجبور بود...
برای او فضا هر سو قفل شده بود. او به دو پا نشسته بود، و افتاده بود؛ دراز
کشیده بود...
ایستاد... اما
حرکت نداشت... او دستها
و پاهای خود را در زمین قفل کرده بود.
من خود را تکه
تکه جدا کردم به او انداختم؛ او به لگد زد، زد، زد...
او را نمیدیدم؛
دستهای
او، پاهای او، چشمهای
او... توسط جنها
به جایی غنیمت برده شده بود... «من یک بار رؤیا دیدم: جهنم پر از چنار
بود!» نزدیک بود، در خواب فراموش شوم که ناگهان دو نیم شدم... با من یکجا،
همه چیز دو نیم شدند... مانند اینسو
و آن سوی تلسکوپ...
با هم روبرو
بودیم!... چیزی به هم میگفتیم!؟
چیزی میخواستیم...
چیزی نمیشنیدیم؛
کر بودیم!
در وسط ما چیزهای
بریده بریده افتاده بودند... چیزها
را جانوران نامرئی برده بودند... در وسط خلأ قرار داشت...
خلأ گشوده میشد،
گشوده میشد،
گشوده میشد...
من که میدیدم،
آسمان چند برابر بلند شده بود... او چیغ میزد،
من فریاد؛ هر دو از ترس، از ناتوانی چیغ و فریاد میزدیم...
صداها بلند شدند،
بلند شدند، بلند شدند...
آسمان لامکان
بود: صداها افتادند؛ ما صداهای خود را میشنیدیم...
او هنوز نشسته
بود... مانند اینکه
تبر پیامبر ابراهیم به سرش خورده باشد...
او گریه داشت: به
قسمت خود گریه داشت! از قسمت به تنگ بود... از قسمت خود خشمگین بود...«او
میشرمید!».
(هر چیز میشرمید)...
او به همه چیز آتش میزد...
او سرگرم بود:
چیزی را آموخته بود... حالا بالای ملالی دست میکشید...
که از پدر بشنود! و در رسم کلان به دنیا بیاید... او را در سیمرغ بنشاند تا
فضانورد ابدیت شود.
نه میدانم،
باد میشدم؛
آب مرا میگرفت...
آب مرا به هوا کرد، مرا به داخل پوست مار جابجا کرد...
چیز وجود نداشت،
پرسشها
یا نشانههایی
بودند که بیشتر شدند بیشتر شدند... با هم درگیر شدند...
ناگهان یک دست از
آن «پیر هزار دست» را دیدم! او به زبان جادو، خطها
میکشید،
نقشهها
را رسم میکرد،
کلمات را رها میساخت:
کلانِ کلان از «توریالی، رستم، آشیل» از همه کلااااا...ان!
پیر در رقص بود،
میرقصید...
یک حنجرۀ مشترک
همۀ آهنگسرایان
به نظرم شد... کس آن را گرفت و برای خود برد... در راهِ آسمان رفت؛ گم شد!
ناامیدی آمد، گرد
من چرخید، چرخید، چرخید...
مرا چیزی نیش زد!
گریه را به دستان خالی زدم، زدم، زدم...گریه را شکست دادم... دست نگارش
جادو، بالای خط،
رسمها
میکشید «کلان، کلان، کلان...»
کج شدم؛ «گریه را
کج ساختم»...
ملالی، ملالی! او
هنوز هم میرقصید...
آستینهایش
پر از کبوتران بود... در دستش چلم بود... تخمها
بالای سرخانه میبرآمدند، جنها
آنها
را میگریزاندند...
از دور «کاغ کاغ»
مرغ سیاه میآمد...
او میشرمید...
به شکلی گریه داشت... اما چشمانش جایی دور به گریه بود...
چشمها
سرخ سرخ بودند... پر از گوشت لاشخور!
دلبد
شدم. آروغم گرفت... اینسو
شدم... در خلأ فریاد زدم: غتی، تورپیکی، شینخالی، سپوژمی، گلالی، ملالی...
نه نه هیلی!
آسمان چندین
برابر بالا ایستاده...
ناامید شدم،
برگشتم «او هنوز ایستاده بود!» کلمات را نقش میزد
و میتراشید...
او سرگرم بود. میکوشید
که چیزی را به یاد آورد!
ترسیدم با او
سرگرم شدم...«از قدیم سرگرم بودم» من خطها
را خوردم، خوردم، خوردم... دلبد
شدم... کلمات مانند شینخالی، از گلویم افتادند... بعد افشا شد که به همین
دلبدی
خطها
عادت داشتهام...
اولیاءلله
نبودند! و... اگر بودند... در کشتیهای
آسمان سوار بودند؛ هیچکسی
از من نبود! من هیچکس
بنیآدمها
بودم... او هم هیچکس
بود: هر دو تنها بودیم. دو تنهایی نهایت و خدا اینطوری
از روز اول ما را به یاد داشت!
«تنها بودیم» این
جمله از کجا شد!؟ این جمله را باید بشکافم! یک و جمع!؟ اینچهطور
است... یا جمع یک! «تنها بودیم» هر دو جمع آمده در یک... هر دو یک بودند...
پشت و روی یک بودند...اما تنهایی یعنی بودن با خدا!
اما او روی من
بود، روی مردانۀ من! من از صورت خود میشرمیدم؛
به همین خاطر در چادر میگشتم؛
رویم چیچکی بود، بود، بود...
من از کار افتاده
بودم... اما گریۀ جنها
را که دیدم، ماندم... بیشتر معطل شدم... سر راه نشستم. «شاید هم کدام مرد
بیاید، سر من دل ببازد، مرا به دام بیندازد، ببرد... دور ببرد و در آسمان
اندازد و بعد با من گم شود. «گل» شدن یعنی این...
کسی نبود... او
نبود... او پشت چیز گم بود!
ناگهان که داخل
حویلی خانه شد... باز من او را یافتم! هان، یافتم... همان لحظه به دلم
افتاد: این قرنها،
سالها،
روزها... لحظه لحظه گم بود... حالا پیدا شد...
سر تا پا همه
خودش بود...
پیش از همه چشم
پنهانم به دهن او افتاد. دهنش اینقدر
(...) باز بود: آنجا
جایی در رؤیا گادیوان پیر، گادی میدواند...
گادی فاصلۀ زمین
و آسمان را زیر پا گرفته بود. گادی چاه روز را در خلأ میکند...
چیزی مرا از خواب
بیدار ساخت؛ در حالت گمی پاها به دروازۀ خانه رسیده بودم؛ اما به جای اینکه
من از کسی دست بگیرم، و دروازه را خلاص کنم، دروازه به طرف دیگر آمد و در
صورت من، به چهرۀ او اصابت کرد. با این کار من سراسر درز برداشتم، تکه تکه
ایستاده ماندم... دل یک سو ریخت، فکر سوی دیگر، زبان به دیگر جهت لغزید...
ناگهان گمشدن
هوشیاری را فهمیدم... ترسیدم. اما ایستاده ماندم.
پر از غیرت چنار
شدم. بهتر ایستاد شدم طرف او دیده دیده... از یاد رفته به او استحاله
یافتم...
او میخندید...
یا من میخندیدم...
یا هر دو میخندیدیم...
ما یکجا
میخندیدیم...
جایی کسی میگفت:
این خو عروسک خودم بود، ها ها ها... بیاور که اشکهایش
را خشک نمایم... هاهاها...
چیزی مرا زد! سرم
جدا شد... «این حس از درون تخم به من القا میشد».
تخم گندیده بود.
یک رسم یک کم چهل،
به چشمم خورد: خنده قطع شد؛ همان لحظه فهمیدم که من میخندیدم!
میکوشیدم
که از جملۀ چیزهای دروغ شوم... سر چیزی از من دور شد... بالایم چرخید... من
در حال سنگسار شدن بودم.
کار کارِ او بود.
او به دهن- از
نوع نظامیاش-
صدای دراز و پر از غرّش مارش را از رودها بالا میآورد
و میکشید...
این ذخیرۀ سنگین
قدیمی، اُشترانی را بالای سرم آوردند که سپاهیان گمنام
و بینام
را حمل میکرد...
یک دستِ پر از
هزار دست آمد، او را از بیخ زبان گرفت، و نزدیک بود که درست به راه
بیاوردش... اما او هم دمب خر، گریۀ جوانی جوانه گاو، گرسنگی گرگ، یا چیزهای
دیگر... یا قرضها
و سوغاتیها
نتیجۀ تخم لاشخور را بالای سرش گذاشته بود و کسیبشر
ناشده- به جایش فریاد میزد:
«بگیر این چیزهای گوژپشت را... من شی کلان میخواهم!»
داخل دهنش رفتم،
همراه من واحدهای مقیاس بودند «این زمان چیزهای بشری رایج نبودند.»
بالای زبان
لغزیدم، لغزیدم، لغزیدم... پیش رسیدم... «هنوز هم زبان بود»...
به تنگ، پشیمان،
حواسباخته،
دیوانه، روسپی، نازدانه مادر، قَبرغه
کج...
به این همه سنگخود
را زدم... از حال رفتم...
کسی مرا در در
جوی نیشگون گرفت... به حال آمدم...
چیزی به زبان مرا
لیسید؛ مرا خنده گرفت... اما گم شد...
زبان به یادم
آمد... زبان دراز شد، دراز شد، دراز شد... لغزید...
از زبان صدای
مورچههای
بالدار، میآمد.
درون صدا پیش
رفتم... آنجا
پیش... چشمۀ زبان بود...
من به سوی ماهیها
دیدم...
از شاگردان سیمرغ
یکی افتاد، ماهی را قاپید، ماهی غیب شد!
من روی به دل در
چشمه افتاده بودم.
من لگد میزدم...
از چیزی انکار داشتم!
کسی انگشتش را به
سوی من گرفته بود؛ مرا نشان میداد!
من فکر میکردم
درخت غورهها
است. غوره را دندان گرفتم...
کسی مرا در دست
گرفت... گردنبند
ماقبل تاریخ را بالای گردنم، خالکوبی کرد.
شاگرد سیمرغ عکسهای
مرا میگرفت
و بالای جنها
تقسیم کرد که با پیکر یکجا
انتقال دهند و تقدیر این بود که بالای قبر بیاویزند.
من لگد میزدم...
چیز لشم بر سر پاهایم بالا میآمد...
همینطوری
داخل لنگها
شد، پهلو به پهلو شد...
زمانی متوجه گوش
شدم «این نه، این نه... کلان را بکش... زود شو، کلان را بیرون بکش!»
من کشک خشک را در
دهن گرفته بودم...
- نمیشود،
نمیتوانم...
- «زور بزن! از
زور کار بگیر!»
من لگد زدم، لگد
زدم، لگد زدم... چشمههای
«زمزم» برآمدند... اما آسیابهای
«کوثر» عقب رفتند.
آسیاب کوثر را
یاد نداشتم... من نمیدانستم
که آسمان را «چشمۀ کوثر» میگویند!
او نمیدانست
که چشمه، نقاشی آسمان است در زمین.
هر دو زور میزدند:
من کوه را به لگد میزدم،
او با دست دوباره سر و صورتش را میآراست...
من در طبقۀ اول
جهنم، سرگرم کوه بودم، سرم بر سقف طبقۀ اول خورد...
چیزی در من
لغزید، لغزید، لغزید... من بر چیز دیگر لغزیدم، «درب» شد، افتادم، دو قسمت
شدم: یک طرف قطار تا و بالا
میرفت،
طرف دیگر «نردبان» قد کشیده بود.
نردبان لشم
بود، پر از پاها بود.
پاها طرف پایین
میلغزیدند؛
مردانه میشدند...
یا زنانه میشدند...
تجارتی عجیب به
راه افتاده بود! در بین این بازرگانی، نردبان روسپی بود.
معطل شدم... به
عقب آمدم...
شی مرا داخل یک
وجب
جا تیله
میکرد.
در داخل مورچهها
به من آتش میزدند.
از بالا دوربینها
بالای من قضاوت میکردند.
زیر پستانهایم
کبوترها را جَل
میزد!
حیران بودم...
نمیدانستم
که چه کنم؛ یک طرف پرتگاه، طرف دیگر پلنگ، طرف دیگر هم من!
وای وای!
کار کار «من»
بود... مرا این «من» اینقدر
نامدار ساخته است!
با خود گوشه شدم،
خلوت کردم... از همه چیز روی گرفتم!
دروغ هجوم آورد.
به جای قابیلِ «قابیل» شده، دلقکان دیگر به مسلخ و ویترین برآمده بودند.
کسی یک چیز را
ویران میساخت،
کسی چیزی دیگر را ویران میساخت
(دروغ میکرد!)
کسی لنگیها
را میسوزاند
(فراموش میکرد)،
کسی باز خینۀ میجوید
یا به رنگ مخالف استحاله میداد...
کسی سایه را با
میخ میبست،
یا بهار میساخت
و کسی هم چادر را از باد میگرفت
«که ریسمان شود یا پوش تنبور»...
کسی بود که سنگ
را بالای قبر مردانه میساخت
«که سپاهی بینام
شود» و کسی هم آن آسیابی که به گلالی یا ملالی... عادت داشت، از جادو پنهان
و یا دزدی میکرد،
تا که گپ به ادارۀ ثبت احوال رسید و تذکرهها
زور نشان دادند.
باشتاب یکی از
تذکرهها
را باز کردم... به تذکره نمیفهمیدم...
مانند اینکه
گندم بریان آتشین داخل دهنم شود: تذکره جعلی بود! در تذکرۀ توریالی، سر کل
ملالی به گوشم رسید...
در چشمان ملالی،
شب رستم را یافتم، در لحظه آن را بیرون کشیدم... بالای سر نشاندم، همراهش
به گوشهای
رفتم... که «پر پر پرررر» شد، کبوتران پریدند، پریدند، پریدند...
سر چرخ
شدند، افتادند...
در قبرستان گم شدند.
بر چهرۀ سنگ
قبرها، خون قلبهای
باباهای قدیم نقش شده بود....
چیزی مرا به لگد
زدن واداشت.
قبر شکست!
پایم رفت به این
قسمت «عروس یک شب» چسپید!
از آن سوی تلسکوپ
صدای «گلناربیگم» میآمد:
«اوس به
څه چل کېږي؟
اوس به څه چل کېږي؟!»
خشکیدم. برف شدم.
مانند نم روی سنگها
دراز افتادم.
چوپانی آمد.
پَلَغمان
را در هوا تاب داد، تاب داد، تاب داد...
رهایش ساخت...
در رؤیا دیدم که
ناخنهای
من، چشمان گرگان را به قتل میرساندند...
خیز زدم... بلند شدم... در دستم تذکره بود! گلالی هاهاها... میخندید.
من دهنش را پاره کردم... یک دست برآمد... پیشانی مرا پر از خط ساخت.
ناگهان دانستم که
من گوشهای
از بشر را دزدیده بودم!
به لگد زدن شدم.
قاضی به جراح
پلاستیک زاری داشت: «حالا چه خواهد شد؟ حالا چه خواهد شد؟...»
این طرف سرعت
گرفتم، سرعت گرفتم، سرعت گرفتم...
قطار قسم خورده
بود: پیش بهسوی
لایتناهی!
کلمهای
در بین کلمات گم شده بود! حواس نیروی آن را نداشتند...
از کلمه صرفنظر
کردم.
کلمه از جایی
بالای من صدا میزد...
صدا را شاگردان
سیمرغ از نیمۀ راه با خود میبردند...
من بالای او
خندیدم، خندیدم، خندیدم...
شاگردها عکسهای
مرا میگرفتند...
من صورتم را پیچاندم. «به روی خود میشرمیدم!»
غیرت مرا گرفت:
نه که آسمان از من طاعون بگیرد...!!
همینطوری
پنهان پنهان میگذشتم
که مار مرا نیش زد.
پشت جادوگر
دویدم.
جادوگر پیر در
آستین هزار دستش، کبوترها را تیله میکرد،
تیله میکرد،
تیله میکرد...
درون کبوتران
رفتم، رفتم، رفتم...
به جادوگر
نرسیدم. «جادوگر محور دنیا بود».
دنیا میدوید...
مانند روسپی، مانند ماده سگ، مانند آن گاویکه
عقب نره گاو میدود،
میدود...
سرچرخ میشود،
مینشیند
و جادوگر از آن سوی سرحد فریاد میزند:
«سودا آوردیم
سودا!
چشمان تازه تازۀمار،
تخمهای
تازه تازۀ سیمرغ،
گازهای تازه تازۀ
رنگینکمان...»
دنیا بلند شد. به
دویدن شد...
بازرگان به داخل
رفت... دنیا گرد چرخید، چرخید، چرخید... از حال رفت، فراموش شد...
نیمه شب بود که
تشنه شدم. برخاستم که کوزه را بر فرق خود بشکنم...
پلیس مرا گرفت!
من قیود شبگردی
را نقض کرده بودم... فردا دار زده میشدم...
گفتم: «فردا دور است!»؛ بگذار که کوزه را خو بشکنم!
به کوزه قفل
انداخته بود. سه تن دهن کوزه را امضا و بالای سرش مهر زده بودند. «دکتر،
مرتاض، ترافیک».
پلیس مرا بست و
به طرف ایستگاه میخواست
بکشد...
بعد مرا بلند
ساخت!
قطار میرفت
و میآمد،
میرفت
و میآمد...
پلیس آمد و تذکره را به طرف من گرفت:
-
این را دیدهای؟
-
نه!
-
این را میشناسی!؟
-
نه!!
-
چرا!؟
-
چرا نی!
پلیس از روبرو
آمد... نزدیک شد، شد، شد...
پلیس برایم به
زاری بود:
-
من
این را میخواهم...
من ملامت نیستم؛ مردم این را میخواهند... تو پیدایش کن... این کار توست!
-
زور آور! از من فریب مخور... برو از رنگینکمان
بگذر، آنجا
کارت جور میشود...
من به تنگ آمدم؛
پلیس خشمگین شد:
-
مانند من بایست!
مانند من نزدیک
شو!
مانند من به دهنم
بزن (دندانم بگیر... بگیر بگیر...) اینطور،
اینطور...
کلان شوی، کلان شوی... مانند من «آه، آه» بکش! هاهاها...
بیدار شدم، (در
ایستگاه افتاده بودم!)...
درست بلند شدم.
اینجا
(...) عکس تذکره خالکوبی شده بود.
روبرویم توریستی
ایستاده بود. عکس یکی از قبرها را به من نشان میداد!
بالای سنگ عکس با
خط سرخ حلقه شده بود «توریست با اشاره حرف میزد؛
اما من زبانش را میدانستم».
توریست حرف زد که
اگر این سنگ قبر را «سنگ» بسازید، و به کار اندازید، هزار سال پیش میروید!
من خندیدم... او
خندید؛ ندانستم من به چه خندیدم؛ اما او به یک «شی» نگاه میکرد
و میخندید!
من گفتم: «توکل
بهخدا»:
چه وقت؟ چه وقت!؟ «کم از کم هزار سال بعد!» گفتم: چرا؟ گفت: «چرا نی؟!»
توریست به کدام
شی میخندید:
خالکوبی به یادم آمد!
توریست یکسره
عکس میگرفت.
«من خالکوبی را به کارد زدم، زدم، زدم...»
روز دیگر عکس من
در اخبار چاپ شده بود: من صدراعظم را کشته بودم!
من در عکس دار
زده شده بودم.
چیغ زدم، بلند
شدم... به همه چیز شک کردم: همه چیز پر از دروغ و جعل بودند...! کاست
(نوار)
هایشان
را
به بازار کشیده بود: من چیزی را پرسیدم:
-
تو
کیستی؟
-
تو
کیستی!؟ (صدا از کاست بود. صدا را جور دیگر کشیدم)
-
من، کی، چه چیز هستم!
-
من
کی، چه شی هستم...
از کاست به
این نتیجه رسیدم
که من جدا جدا شدهام...
یکجا
خودم هستم، جای دیگر کاست هستم... اما نمیفهمیدم
که «خود» کجاست و کاست کجاست!؟ در بین تلسکوپ بود.
من بر چیزی خطهای
پرسشی را میکشیدم...
باز بر چیزی خط کشیدم... باز، باز... میدیدم
که هر چیز پرسشی دارد.
بلند شدم. در بین
نشانههای
پرسشی، چرخ خوردم... پرسشها
در پیام
افتادند، مرا تعقیب کردند.
در هر قدم، هر
چیز، هر لحظه یک نشانۀ پرسشی روییده بود.
ترسیدم که کسی
عکس مرا نگیرد! سر و صورت خود را پوشاندم... به خواب رفتم...
تمام شب کشتها
و خرمنهای
درو شده و درو ناشدۀ خود را به خواب میدیدم.
فردایش خواب راست
برآمد: شب دوباره روز ساخته شد. روز باز شب برآمد.
گیج شدم، یک طرف
شدم: شی در من نفس میزد!
باز اشپلاق زندان
جنایی به هو زدن شد...
باز ارۀ آهنباب
کررر...کررررر... آمد از من گذشت.
چهار طرف را
دیدم. همان دیروز بود، همان کاست بود... قطارها
میرفتند
و میآمدند،
میرفتند
و میآمدند...
من در ایستگاه
بودم. ایستگاه پر از پاها بود...
چشمها
پر از مرض پر از غرض... من دلم بد میشد...
بالاسر خانههای
مورچهها،
پلیس ایستاده بود...
آنجا
زاغها
در سقف کهنۀ دکان کلال، آشیانه میدوختند...
آنجا
در بالاها لاشخور چرخ میزد،
چرخ میزد...
نزدیک بود گدی پلاستیکی را بر سرم پرت کند.
آنجا
بالا سیمرغ در بین شاگردانش، «شاگرد» خوش میکرد
که اغتشاش راه انداخته شود....
همه چیز بالای
«حال» به تنگ بودند... تا جایی خود را گوشه کردم، رویم را پوشاندم.
نزدیک بود که باز
مرا در روزنامه دار بزنند!
ناگهان جادوگر
خود را «چوووو....وف»
کرد، دو قسمت شد، یک جای چشمه شد، یک جای سنگ.
از پیشانی
جادوگر، گنجشک پرید، بالای سنگ نشست، «رویش طرف جادوگر بود»...
چشمه زیر سنگ
رفت، سنگ را در دستش تاب داد، تاب داد... باز «چیو چیو» گنجشککها
بلند شد..
بعد قصۀ باغ پیشآمد؛
بعد لب جوی سبز شد؛ بعد در همین میلۀ نوروز، جادوگر از کمر خود مار را رها
ساخت.
مار «مار» نبود؛
مار جادوگر بود!
گنجشککها
«چو چووو» زدند، پرواز کردند، در شاخهای
چنار اسیر شدند و جابجا خشک و چوب سوخت شدند.
مار نظر شد، زیر
چنار رفت، چنار نظر شد!
«فصلی» شد.
ناگهان خزان شد.
ناگهان زمستان
آمد و باد حوت آغاز یافت.
عصر یخبندان،
هزار برابر پدرکلان پیر عصر تاریخ است.
این نیکه
«پدرکلان» دو پسر داشت... هزار سال رفتند و آمدند، رفتند و آمدند... به این
ریگستان برآمدند، دستهایشان
را از زیر بغل کشیدند.
در یک دست جادوگر
قدیم رسم بود، در دست دیگر رسم مار قدیمی.
جادوگر مار را
برداشت، و داخل همه چیز رفت...
دستها
با هم برخوردند. (صدای کفزدنها
برآمد).
دستها
با ناخنها
همدیگر را دریدند (جنگ مرغها
رواج یافت).
من صورتم را
پنهان کردم که در عکسم مرا دار نزنند!
در رؤیا سنگ را
دیدم. جادوگر در سنگ دست میزد...
ناگهان از هزار
دست لعل و مرجان، یاقوت و زمرد، لاجورد و طلا و الماس... روی یک بلست زمین،
باریدند، باریدند... زمین همه را جر
کرد...
صبح فردا در
قبرستان نشسته بودم، همراه خود گپ میزدم...
بالای خود چیزی را میآموختم!؟
اما به یادم نمیآمد.
آهسته آهسته هوشیار شدم که دانستن، فقط درک است.
|