کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 


۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 

 

۶

 

 

۷

 

 

۸

 

 

۹

 

 

 

 

10

 

 

11

 

 

 

۱۲

 

 

۱۳

 

 
 

               انور وفا سمندر

    

 
جادوگر هزار دست

 

 

آنسوی تلسکوپ... آنجا دور... جادوگر در یک ستاره از ناف خود مارهای رنگارنگ را بیرون میکشید و در فضا رها میساخت، میکشید و در فضا رها میساخت، میکشید و در فضا رها میساخت...

من در فضا گشتم، گشتم، گشتم...

یک زمان صدای شینخالی به گوشم خورد! (صدا از کاست بود)

«مادر، مادرجان...

این دیگر قسم دزد است! زور پلیس به آن نمیرسد... خواهرخواندههایم میگویند که این دزد هر شب، یک پلیس را می­کُشد...

مادر، مادرجان!

دعا کن! دعا کن که این پلیس ما گم شود!»

صدای کاست زیر لحاف میآمد. از کاست بوی تند لحاف می­آمد. (این لحاف شب اول عروسی شینخالی بود: من و شینخالی یکصدا آهنگ جنگل را با قمرگل میخواندیم:

اگر پرتو نوجوان آفتاب به عذرخواهی بیاید

یا گل با دامن دریوزه به بستر ما بریزد،

هر چند نسیم سحر پریشانیها در دست پیش آید

بگذار که سر من بر بازوی تو و سر تو بر دست من بماند

بیا کلبهای برپا کنیم در جنگل...[1]»

ناگهان کسی مرا از لحاف لچ ساخت... دستها، پاها، چشمها، صورت... گوشها را بر من بستند... همه را به جانم سریش زدند...

قلب فراموششان شد. من هم قلب را فراموش کرده بودم.

بلندم کردند، در تشناب پایینم انداختند.

در آب غرق شدم، غرق شدم، بیخی به گور رفتم...

آب مرده بود، کور بود، به حرکت نمیفهمید...

با نقاش آب بغل دادم... نقاش مرا خواباند، مرا خالکوبی کرد.

من گیج شدم، خوابم برد، فراموش شدم...

یک زمان بلند شدم. بالای سرم آب بود... گرداگرد همه آب بود... جسد لحاف را باد بر سطح آب پمپ میکرد. داخل آب را مورچهها گرفته بودند...

داخل آب عکس آن زن افتاده بود که یک بار مادهخر شده بود، مادهخر پر از قاطر بود.

اینسو عینکهای منجم افتاده بود. با زبان جادو بالای یک چشم «چرا؟» بر چشم دیگر «چرا نی؟!»، نوشته شده بود.

فضای خارجی پر از صدای عصا بود...

مرا خواب آب در خود فرو برد... چشمان را چیز همان چیز گریزاند... گوشها را گریزاند...

آهسته، آهسته دستها، پاها... همه چیز خشکیدند، جامد شدند... کدام صدا همه را منفجر ساخت، رفتند فراموش شدند... من درونِ درون فرو رفتم، فرو رفتم... هیچ شدم.

یک زمان بالای اُشتران سفید، زیر چراغهای سفید، در بین بینِ خانۀ سفید، به هوش آمدم...

من نفس میکشیدم. بر دهنم بالون اکسیژن را بسته بود. در سوراخهای بینیام، پیپ سِرُم را داخل ساخته بود... دلم بود، اما لرزه داشت! دستها و پاها نبودند؛ جایی دیگر بودند... چنار بالای سرم  ایستاده بود.

چنار با انگشتانش کلمات جادو را رسم میکرد!

این همه از خاطر یک شب! از خاطر عروس یک شبه...

ناگهان فهمیدم همه چیز «خدا، بنیآدم، زمین» قدیمیاند.

من در فردای خلأ آن لحظه بودم...

تنها بودم. شینخالی از من بریده شده بود، او بر سیمرغ سوار بود... خدا بداند شینخالی این لحظه کجا بود!؟....

❊❊❊

 

اخ، اخ... و یگانه قسمت من، چه شدی... با تو چه شد... هق   هق هق...

دخترکم! مادرت را ببخش! دیوانه زن را ببخش. مرا زیاد گریه مده هق هق هق...

نمیدانم چه اتفاق افتاد!؟ دعای تو از قلبم جدا شد، از دهن برآمد؛ چور شد.

من خیالی از سر مزاح کردم؛ اما این خدا آن را راستی قبول کرد.

دخترم! با خدا مزاح نمیشود! خدا که چیزی را انجام میدهد، به تنهایی انجام میدهد؛ از کسی دیگر را خوش ندارد.

من توبه میکشیدم... حالا به خدا راست میگویم: خداوند همۀ این چیز را دیده و حالا سر من میبیند. من از خدا دزدی کرده نمی‌توانم... من نمیخواهم دزد باشم... ورنه بلای بدی هستم، دیوانه زن هستم و بعد ماده سگ هستم...

وای بلا مرا بزند، بلا ماده سگ را بزند... نمیدانم ممکن است که خدا مرا بخشیده باشد، خواهد بخشید.

واخ واخ!

به خود چه کنم؟ این سنگ را چهطور باز کنم که رسمِ    حرکت شوم...

خدایا! من چه کرده میتوانم؛ همه از دست توست... تو       انجام می­دهی!

با خداوند تنها چیزی انجام شده میتواند که انجام شده باشد...

❊❊❊

 

دخترم ما خدا را دیده نمیتوانیم... خدا خدا را دیده میتواند. «چرا؟ چرا نی!؟».

خدا خداست... یا چهطور بگویم... تنها خدا خداست...

اخ! چرا حرفها را بالایم تکرار میکنی... هر قدر که قصه می‌گویم، گناهم بیشتر میشود...

این کلمات روح میخواهند... هر کدام دنیا میخواهند... هر کدام کاروان اُشتر میخواهند...

نه نه! دیگر پیش نمیروم... از هفتاد هزار میترسم...

خدایا!

این علم اعداد و باز این طریقۀ ضرب را چرا به گردن ما   انداخته­ای!؟

این گناهی کهن است... این کهنترین گناه است!

خدایا!

این از دست کیست؟... نه نه از دست هیچکس؛ گناه مادر است...

خوب این دست را کی خواسته بود؟ دست رایگان توزیع شده... به من چه!! همین لحظه دست را بر سنگ کهنۀ قبر میشکنم...

این درد چه طور از من گم شد!؟ دست خون شد؛ اما          درد ندارد...

درد یک ناتوانی بشر است؛ من از بشر برآمدم... من حالا اینجهت بشر هستم... پیشا به آن جهت بودم.

من قصۀ بشرم...

من نمیدانم چه هستم: جن، پری، شیشک یا گدی آسمان...

نمیدانم... اگر همۀ این معما را صدا بهوجود آورده باشد... و چشمۀ صدا، صدای ماورای فرکانسی، هم از آنسوی جهان جریان یافته باشد؛ چه!؟

نه نه! من نیستم!


 

[1]. اصل شعر که به زبان پشتو است:

منت د پاره پېغلې پلوشې که د نور راشي

ځولۍ کې غوړېدلې راته ګل په بستره شي

هر څو که پریشاني په لاس نسیم د سهار راشي

ستا سر دې وي زما و زما سر ستا په څنګل کې

راځه چې یوه جوړه کړو جونګړه په ځنګل کې...

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۱    سال هــــــــــژدهم                 سرطان          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                 جولای  ۲۰۲۲