جادوگر هزار دست
نویسنده
وفا سمندر
ویراستاران: سید رضا محمدی و آرش ایرانپور
تهران - ۱۳۹۹
پیشکش:
به آنهاییکه زندگی نمیکنند، بلکه میگذرانند!
جادوگر هزار دست
مقدمه
کتاب جادوگر هزار دست، یک رمان فوقالعاده فقط نیست، کتابی از اشارات و
نکات فلسفی حیرتآور هم فقط نیست، بلکه بیتردید یک شاهکار ادبی است. من که
تقریبا همۀ عمرم را مشغول ادبیات، خواندن، نوشتن و نقد ادبی بودهام، به
جرأت میتوانم ادعا کنم که چنین اثری به ندرت آفریده میشود. رمانی که هر
سطر آن، تکاندهنده باشد، آمیزهای از شعر و شطح و روایت توصیفی و در عین
حال که حکایت دردها و رنجهای زن در افغانستان یا به طور عمومی انسانی
امروزی در سرزمینی به نام افغانستان باشد، اسرار اندوههای عمیق بشری باشد.
رمان، داستان مسخشدگی انسان، در تلاقی سنتهای تلخ جامعهای فراموش شده و
هجوم دانش مدرن است. روایت زنی که پس از زاییدن چند دختر، در آخرین بار،
گرفتار جنون میشود، نوزادش را در دیگ بخاری میافکند و خود تبدیل به
دیوانهای میشود که میپندارد سگ است، یا به راستی تبدیل به سگی ماده
میشود، اگر آدمی چیزی جز پندارش نیست.
زن، از جمله زنان بیسواد روستایی نیست، زنی شهری و تحصیلکرده است، زنی
کتابخوان و دانشگاه دیده، یا به اصطلاح روشنفکر، اما قیدهای سنت، دامن¬گیر
همه است و در این میان، چه بسا زنی تحصیلکرده، در این زندان آکنده از
مصیبتهای تاریخی، رنجش نیز شکلی فجیعتر داشته باشد.
استاد وفا، این رنج را و در کل روایت جنونزدگی را به بهترین شکلی توصیف
کرده است. نویسندگان اندکی هستند که روایت اول شخص جنون را توانستهاند
درست به سرانجام برسانند و استاد وفا یکی از این نویسندگان اندک است. از آن
جا که دیوانه مجاز به گفتن بسیاری گفتنیهای مگو ست، او تاروپود نه تنها
باورهای سنتی افغانی، که تاروپود عقاید تثبیتشدۀ انسان امروز را به چالش
میگیرد. او مثل نویسندگان بزرگ تاریخ، مثل داستایوفسکی یا نیچه، به جنگ
تاریخ فکر بشر میرود، به جنگ باورهای مصلوبی که قرنها لج کردهاند و چهرۀ
حقیقت گرفتهاند، او این حقایق مستحیل شده را به هم میریزد. با
فلاشبکهای فنی که به روایت حاملگیاش و بعد تولد هر کدام از دختران
پیشینش میپردازد، به بازگشتی که از دورۀ عاشقی و دورۀ نامزدی با همسرش
«چنار» دارد، چنار، نام مردانۀ معمولی است در قسمتهایی از افغانستان، اما
از طرفی درختی سبز اما بی¬بر است. به همین ترتیب نام خود زن، زرگره، و نام
فرزندانش، نام پسر هرگز به دنیا نیامدهاش، نام دختران پیشینش که هر کدام
باری از قصههای قدسی تاریخی را با خود دارند، ملالی، اسطوره یا افسانه زن
قهرمان در افغانستان است، اما او همۀ این قهرمانها را به چالش میگیرد.
انور وفا سمندر، یکی از خاصترین نویسندگان افغانستان است. نویسندهای که
مثل هیچکس نیست. در زبان پشتو، خیلیها او را «دیوانه» مینامند، چرا که
به روال معمول داستاننویسی پشتو که معطوف به قصههای سیاسی است،
نمینویسد. و حقیقتش این است که نه فقط در پشتو که در فارسی هم نوشتههای
او غیرمترقبهاند، با این که او به فارسی هم شروع به نوشتن کرده است.
داستانهای او بر عکس سیرۀ داستاننویسی مدرن که بر روایت بنا شده، مبتنی
بر توصیف است. داستانهای وصفمحور و حرفی. یکی از علتهای این تفاوت شاید
سیره شخصی زندگی و مطالعاتی وفا باشد. نویسندهای که بسیار کتابخوان است،
بر عکس معمول نویسندگان که بیشتر نویسندهاند تا خواننده. ادبیات جهان و
فارسی و پشتو را بسیار خوب میداند و بیشتر از ادبیات، دلبستۀ معرفت شرقی
است.
وفا را از سالها پیش که میشناختم، از فلسفۀ غرب به روایت تازهای حرف
میزد و عرفان شرق را با شکلی غربی تفسیر میکرد. این التقاط عجیب از او
شخصیتی عجیب ساخته بود. آرام بود و در دل دعواهای نژادی و فکری و منطقهای
کابل، جریان بیگانهای بود. انگاری هیچ ازین ماجراها خبر ندارد.
با آقای وفا در خانۀ استاد اسماعیل اکبر آشنا شدم، استاد اکبر مرحوم برای
من هم حکم پدر، هم رفیق و هم استاد را داشت، فیلسوفی انقلابی که در پراگ با
یرژی بچکا، همکار بود و تمام عمرش را یک انقلابی عاصی بود، کسی که عدالت
اجتماعی را با عرفان آمیخته بود، هر روز به ما درس سعدی میداد و هر شب ما
را به خواندن کتابی مجبور میکرد، وفا هم از اهالی خانه استاد بود مثل من،
همیشه ذکر نوع داستاننویسی وفا در خانه بود و من تا بعدها که پشتو آموختم،
مدام حسرت فهمیدن روایتهای او را داشتم. واقعیت این که، نوشتههای وفا را
به سختی میتوان ترجمه کرد، برخی از عبارات و اصطلاحات پشتو اصلاً قابل
ترجمه نیستند. زبانی که در دل ترانههای صحرایی و قصیدههای سنتی، بسیار
غنایی است. اما بالاخره پس از سالها، کتاب جادوگر هزاردست، به فارسی توسط
خود او و به اصرار ما برگردانده شد. من در ویرایش سعی نکردم که بافت جملات
او یا چینش کلمات ناگهان او را که به عمد ردیف شدهاند، به هم بزنم، حتا
برخی جاها، اصطلاحات خاص پشتو را دست نزدم، برخی از شعرها را سعی کردم
منظوم کنم. زبان پشتو به لحاظ ساخت، دستور و حتا کلمات به کردی شباهت دارد،
از جمله زبانهای دستنخوردۀ باستانی ایرانی شمرده میشود، همانقدر که
گاهی عریان است، در بسیاری وقتها، پیچیده و کنایی است. خشونت صحرایی خود
را حفظ کرده، با این حال، نثر وفا، بسیار لطیف است، ظاهرا علیه عادات و
رسوم سنت دیرسالۀ زندگی پشتونهاست، اما بیاننامۀ انسان امروز هم هست. با
ترجیع بود نبود، عمقی تاریخی به روایتش میدهد و با این که قصۀ انسانی در
روزگار مدرن است، اما پر از بازیهای سنتی است.
همۀ عالم تقریباً مصایب زنان افغانستان را شنیدهاند، از زندان چادری تا
گوش و بینی بریده شدن، اما هیچ کس، صدای خود این زنان را فارغ از تشریفات
ژورنالیستی نشنیده است. در همۀ قصهها، زن سوژهای برای ترحم بوده تا
اُبژهای صاحب راز و رؤیا و قدرت. بسیاری از زنان در افغانستان به خاطر به
دنیا آوردن دختر، جانشان را از دست دادهاند، یکی از این خبرها، حکایت زنی
بود که دخترش را در دیگ بخار انداخته بود. وفا، همین خبر را مایۀ داستانش
ساخته، اما نه با روایت سوم شخص روزنامهای که با سخنان خود زن، زنیکه در
این داستان آنقدر مقتدر است که حتا مقدسات بیروح را به چالش میکشد. در
ادامه حتا او زن نیست، بلکه تجسمی از انسان است، زنیکه مرد با او تعریف
میشود، زنیکه از خط باریک جنون گذشته و حالا صاحب قدرتی دیوانی یا الهی
است. اگر دیوانهها، آغشته به جن و محبوبان خداوندند، او یادآور تاریخچۀ
عقلای مجانین است، کسی مثل محمد معشوق طوسی در اسرار التوحید که کفر گفتن
او، اسرار الهی را باز گفتن و حضور او در مسجد سرمه کشیدن به چشم وجود است.
با این پس زمینۀ تاریخی در فرهنگ عرفانی ما، دیوانۀ داستان وفا را باید
خواند.
این کتاب، قصهای شگفت از گفتوگوی درونی زنی در آستانۀ تولد هشتمین فرزندش
است. پس از آنکه همۀ فرزندان پیشیاش دختر بودهاند و او حالا در این
انتظار نه ماهه تازه، به قصۀ تولد هر کدام مالیخولیاوار برمیگردد.
بیمناک از تولد ترسناک تازهای که برای او میتوانست خشم و نفرت یا مرحمت
به ارمغان بیاورد. اگر این یکی هم دختر شود باز چی؟ اگر اگر اگر.. مگر مگر
و کاشکی... همه قصۀ تکگویی درونی مالیخولیای قرنها، نادانی و سرکوب در دل
زنی بود. از سوم شخص به اول شخص و بعد به گفتوگوی درونی. تکنیک سیال ذهن
در این رمان، فقط حرکت در زمانی ذهنی نیست، بلکه حرکتِ «دانش کهن برای عصر
حاضر» در زمان تاریخی است. در جاهایی که نثر نویسنده اوج میگیرد و
زیباترین قسمتهای کتاب هم هست، مرتب داستان به شکلی کلاسیک از سر آغاز
میشود: «بود نبود روزگاری بود» و هر بار این بود نبود سرآغاز قصه را و
تکههای مختلف آن را به جایی میرساند.
استاد اکبر درباره این کتاب گفته بود: «بدون در نظرداشت مخاطب خاص بود؛
قبلاً نیز در جایی یادآور شده بودم که این اثر به نمایش نهادن دوزخ درون
ماست که از ابتدای تشکیل جوامع نابرابر و مبتنی بر تبعیض انباشته شده است و
پر از نمادها و کنایههای عمیق و روشنگراست.» در مقدمۀ چاپ نخست کتاب
دربارۀ سرچشمههای فکری این اثر شادروان استاد اسد آسمایی مقدمهای فشرده و
عمیق نگاشته بود که در تحلیل آثار بعدی انور وفا نیز روشنگر است. «این کتاب
بازآفرینی ذهن دیگری در یک آزادی محکوم است، البته دربارۀ شخصیت عمدۀ
داستان که فیلسوف، عارف، عاصی، مرتد و زنده به گور است. مثل سارتر که یکی
از شهرههای درهم کوبیدن جماعتها و اندیشههای گلهای بود، ولی خود در دام
افتاد.»
این کتاب در زبان پشتو خیلی کم استقبال شد، رمان بعدیاش بنیادمان که
ذهنیتر بود و همین کابوسهای حافظه جمعی را به شکل هستیشنآسانهتری روایت
کرده بود، حتا کمتر استقبال شد و سرآغاز سومی را به فارسی نوشت.
دوازده بال، قصۀ یک دور تلخ و تکراری در سرنوشت یک خانوادۀ پراکندهشدۀ
افغان یا چه بسا سرنوشت شخصی درگیر در گردنهای دوار است. گوهر و چشمه
برادر و خواهریاند که پدر و مادرشان را در بمبارانی از دست داده و در
پرورشگاه کلان شدهاند. بعد از طریق پرورشگاه طبق برنامهای که در دهه
هفتاد خورشیدی رواج داشت، به انترناتهای شوروی سابق فرستاده شده و در
شهرهای دور از هم برزگ میشوند. آنها در مسکو با هم آشنا میشوند، عاشق
یکدیگر میشوند و فرزندی حاصل عشقشان است. عشقی که بعد از رسیدن به کابل و
مقابلۀ اقارب و نیمچه ملای عبوس، به تقدیری تلخ میانجامد.
این قصه بر عکس باقی قصههای وفا، پایانی باز ندارد. درست مثل نقطهای در
آخر جمله، قصه به سرانجام میرسد، اما از طرفی قصه به سرانجام نمیرسد.
گنهکاران بیگناه سنگسار شده، بی آن که به عمد مرتکب گناهی شده باشند، در
دل مؤمنین انقلابی به وجود میآورند، جنازه در حال تشییعشان را نیز انتحاری
میپراند. انگار، وهمی، خوابی، خیالی در ذهن مردم منطقه، بیسابقهای و
بینشانی محو میشوند.
رمان چند شخصیت عمده دارد: گوهر، فیروزه که بعدا چشمه نام می¬گیرد، ملا
امام پیر، سید ابوالبشر، نیمچه ملای متعصب و خود راوی. راوی خبرنگار است.
کارت ورود به خیلی جاها را دارد، گاهی هم به سبب راوی بودن میتواند به ذهن
شخصیتها هم وارد شود. نه که نویسنده نداند، راوی محدود چگونه روایت میکند
و چهقدر حق دخل و تصرف دارد، بلکه به قصد شکل روایتش را عوض میکند.
زمان بزرگترین دغدغۀ نویسنده است. این که ما در کجای زمانیم و چه طور
دورههای مختلف زمان گاهی روی هم دیگر میافتند و از هم میگذرند یا مماس
میشوند و بعد دومین مسألۀ فکری کتاب، تعصب است.
نویسنده گفتمان دینی را مقصر نمیداند، چرا که ملای پیر که نمایندۀ رسمی
دین است، در اظهار نظر درمیماند و نمیتواند شخصیتهای داستان را گنه¬کار
بشمارد. بلکه این پسر او، نیمچه ملایی است که سخن پدر را نمیپذیرد و بر
منبر فتوا و تشکیک مینشیند.
نویسنده میخواهد بگوید این گناه دین نیست که به تعصب میگراید، بلکه گناه
نیمچه ملایان و نادانی بلامنازع مردم است. باقی داستان نوعی هذیان است.
هذیانهای ملای معذب و راوی متعجب. هذیانهای دو عاشق همزاد و در حقیقت
هذیانهای یک نفر که شخصیتهای مختلفی دارد و در چهرههای مختلفی ظاهر
میشود. یعنی به عبارت دیگر، هیچ خواهر و برادری و ازدواجی در کار نیست. هم
گوهر، هم چشمه، هم ملا و هم نیمچه ملا همه واگویه¬های شخصی راویاند. مثل
آنچه در بزرگراه گمشده دیوید لینچ واقع میشود. نوعی تقابل امر واقع و امر
نمادین در ذهنیت روان¬شناسانۀ ژاک لاکانی.
«خدایا رهایم کن. این سنگهای هزار نام را بسوزان. خاکستر کن. آدمها از
بمب، باروت و اورانیوم نگراناند و من قبرستانی هستم پر از مرده. این مزرعه
خودم است. روح من کهنسال¬تر از گوهر، جوهر، خواهر، برادر، پدر... پدربزرگ و
همه است. من تابوت¬های سنگی، مرجانی، برنزی، چوبی، شیشه¬ای، الماسی،
گوشتی، نباتی و حیوانی را به خود گرفتهام و دور انداختهام. این است
بالهای من، روح من. با این همه خاموشم.»
وفا تعلق خاطری جدی به عرفان شرق دارد، بخصوص نوشتههای او را در گسترۀ
معرفت نور و آوا- به بیان ما کلام، بهتر میتوان فهمید. معرفت نور و آوا بر
صلح کل همۀ مذاهب و به نوعی در ادامۀ دین الهی جلالالدین اکبر بنا شده
است، که بیشتر از دین، نوعی معرفت است. معرفتی که در آن پیامبران و اولیاء
از همۀ مذاهب در یک سلسله دوایر جادویی و کریمانه کنار هم قرار دارند تا
معرفت بشر را تغذیه کنند. شمس تبریزی، یکی از مهمترین مرشدان این معرفت
است. برای همین هم شاید هر دو کتاب تازه وفا با جملاتی از شمس آغاز میشود.
در رمان دوازده بال، در یکی از همان هذیانها شطاح صوفیانه میگوید: «من
صوت هستم. خواب میبینم گوهر است. گوهر و چشمه و دنیا؛ چهرهها و شخصیتهای
انسانی ماست. چشمه صداست ولی خواب میبینیم، چشمه هست. نیل صداست و خواب
میبیند نیل هست. زمان ما زمان خواب صوت و صدا و بیداری مار، طومار، محاکمه
نورنبورگ، زاغ، دوزخ، ناجی، زیارت، اعلامیه استقلال ایالات متحده، چشمه و
حقوق بشر است».
این نوع تقسیم¬بندی زمانی، اما برگرفته از معرفت زروانی است. زروان، به
عقیدۀ مردم باستانی منطقۀ ما، الهۀ زمان است و بُعد تقسیم زمان بین اورمزد
خدای نور و اهریمن خدای تاریکی است.
وفا، معتقدست ما در زمان خواب صوت و صدا و بیداری بیماری و مار، قرار
داریم.
و سرانجام اینکه، در روزگار تازه، تقریباً نوشتن داستان از گذشته بسیار
راحتتر شده است. خیلیها هستند که میتوانند به روانی دغدغهها و قصههای
خود را بنویسند. کمی سختی کشیدن، به آموختن شگردهای داستاننویسی مدرن
می¬انجامد و سرانجام اینکه ویراستارها می¬توانند هر نوشتۀ آشفتهای را
داستانی شیک و ساختارمند بسازند. اما کاری که از عهدۀ همه اینها بیرون
است، خلق فکر تازه است. چاشنی جاودانگی ادبیات، فکر تازه است نه شگرد تازه
و برای این نویسندگانی مثل وفا بسیار کمیاب¬اند. نویسندگانی که بتوانند
بنیانهای هستیشناسانۀ زندگی را با نوشتن به چالش بگیرند.
سید رضا محمدی
«فکر کردن زمانی آغاز میشود که احساس کنیم عقل پرستیده شده از قرنها،
بزرگترین دشمن فکر کردن است.»
مارتین هایدگر
پرسش روانی-فلسفی
(چرا؟ چرا نی؟!!)
در شماره آینده می خوانید
|