کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

۳

 
 

              انور وفا سمندر

    

 
جادوگر هزار دست

 

 

یاره توت نبود، خوشه‌ای شراب بود... کاش می‌توانستم بهشت را نقاشی کنم!

خدایا! این دیوانه زن، دل می‌خواهد!

خدایا! مرا گم بساز، مرا داخل قلبی پنهان کن، همان‌جا مرا کرخت بساز و بعد مرا زن بساز.

خدایا! مرا از آدم بی‌غم بساز! آدم‌ها مرا به راه می‌کشند؛ من نمی‌روم. نمی‌روم، نمی‌روم...

توبه توبه؛ آه، این شب چه قدر با من خوب می‌چسپد! به خدا قسم که شب پر از چشمان مار است. اگر چشمان مار را دیدم، بعد برای خود نقش می‌کشم. بگذار که گناه این رسم، روز حشر طوق گردنم باشد. اگر رسم و تمثال نعره زند: «مرا جان بده، مرا جان بده!» من نقش را قورت خواهم کرد و او جان خواهد گرفت، زنده خواهد شد و خنده‌کنان از پیش‌ روی جزا عبور خواهد کرد.

نمی‌دانم این حرف‌ها را چگونه می‌آموزم!؟ های های، کاش همین‌طوری و ناگهانی بهشت را آموخته باشم! 

بهشت هست! من باید بهشت را به یاد آورم! بهشت همان بیداری آگاهی بهشت است در من.

خدایا! کاش همین‌طوری شب می‌بود، کاش هیچ ‌کس برای انجام هیچ کاری، نمی‌برآمد! کاش همه خواب می‌ماندند!

آیا اگر آفتاب نمی‌بود، آدم‌ها می‌خواستند؟ بنی‌آدم چیزی که می‌خواهد، آن هست. همه چیز هست. تمامی‌ خواست‌ها هستند... حتا بیشتر از خواست هم هست! خدا هست، اما  هنوز نخواسته‌ام؛ ندارم... آیا اگر زمین نمی‌بود، آدم‌ها، آن را می‌خواستند؟ آیا اگر آدم نمی‌بود، آدم‌ها او را می‌خواستند؟ بنی‌آدم خدای آدم را خواسته؛ خدای همه  خارج از این است. 

اوو خدا! زن دیوانه «عو» می‌زند، زن دیوانه عو می‌زند... دیوانه چه کند، اگر دیوانه نمی‌بودم، من عو زده می‌توانستم!؟ اگر سگ نمی‌بود، سگ گوشت را خورده می‌توانست!؟ آیا چیزی که پیش آمده، پیش نیامده بود؟ شده‌ها که چیزی را انجام می‌دهند، آن‌ها شده‌اند!

 خدایا! مرا مبخش! نه نه! از من مشنو؛ از دیوانه مشنو؛ او را بگیر...هاهاها....

او چه شد!؟ او خو کفش‌هایش را با آتش عوض نموده بود؛ او آتش را با تنبان پنهان می‌ساخت! این گناه را او انجام داده است! وبال «غتی»[1] به گردن اوست: این قبر دوم را می‌گویم.

وقتی‌که رنگ دوباره به چهره‌ام آمد، بعد فکر به سرم آمد که اگر همین‌طوری از پشت سلامش دهم و شب را همین‌طوری با خود سپری کنم؛ امباق[2] جایم را خواهد گرفت. او پیش از من رویَش را دور داده بود. ناگهان برایم خندید؛ (یا من برای او خندیدم؟) بعد یادم آمد یا به یادش آمد؛ چیزها به جان هم چسپیدند، دهن به دهن شدند، سر دمب ایستادند، لغزیدند، به سایبان رسیدند، به باغ برآمدند، به درختان بلند شدند، در سیب‌ها دراز کشیدند، نرم و سبک شدند، پر از باد شدند، در جوی‌ها افتادند، در هم لولیدیم، لولیدیم...

فصل تغییر یافت؛ فصل دیگر شد، او هم آدمی دیگر شد.

یک‌روز ناگهان، خدا می‌داند چه طور از خواب، از خیال خارج می‌شدم که درِ خانه، تکه تکه شد، تفنگ داخل شد، از عقبش او داخل شد (چرا این‌طور کج و راست افتاده‌ای؟)

او تفنگ شکاری پدر را بالای سر من، بر دیوار آویخت. «چرا حیران شدی؛ این تفنگ از حالا  به ‌نام پسرم توریالی شد که به‌خیر به‌ دنیا می‌آید!»

و بعد گفت: «من می‌روم که برای نذرکردن گوسفند بیاورم!»

او پرید. او گم شد؛ فراموشم شد. در همین کارها، شکم دم کرد، دم کرد... غرس؛ بیرون برآمد: (وای! این خو دختر است!!)

همین بی‌بخت را می‌گویم؛ غتی! اما چهل‌اش پُرّه نشد! تنها او نه! آن دیگرش را هم می‌گویم! یکی‌‌شان هم رنگ زندگی را نگرفت. همه‌شان، آدم را ندیدند. همه‌شان آن سوی گناه ماندند.

گناه آن جادوگری است که گرد بنی‌آدم خط کشیده. بنی‌آدم ملا نصرالدین جهان جادوگر است... شما در قبرهای‌تان خاموش باشید؛ شما یکی‌تان هم او را نمی‌شناسید.

این سو شوید؛ شما سیب‌های خون من هستید...

آخ آخ، چرا چرا چرا... چرا نی! هاهاها... این اوست.

به این گوش بده «سپوژمی[3]»: او را می‌شنوید... (پیراهن چرمه‌دوزی) های های... قسمت ناچیز من، بالای کی بفروشمت!؟ من تو را چه کنم؛ تنها همین یک سپوژمی را آباد ساخته نمی‌توانی... «حالا با چه بهانه‌ای از او بگریزم!»

دخترم! حالا چُپ[4] باش؛ دراز بکش! شب است شب... تو شب را نمی‌شناسی؛ آدم‌ها را هم نمی‌شناسی، آفتاب را هم نمی‌شناسی، هیچ‌کس را نمی‌شناسی... شوق شناختن را نداشته باش! هیچ چیز نخواه!

 زیاد نپرس که گرگ‌ها بیدار می‌شوند، آدم‌ها بیدار می‌شوند... للو للو للو... دزدها نیایید این‌جا... سپوژمی جان خواب است...

آه، یکی خاموش شد، دیگرش مرا زیر سیلی انداخت... من     چه بگویم!

دخترانم، من خودم جواب هستم! بیایید... هر هفت تای‌تان بیایید؛ مرا بخورید، زن دیوانه را بخورید! بیایید این ماده سگ را با کارد به همین دهنش بزنید!

آه، نمی‌دانم که گناه شکم آدم به گردن کیست!؟... بدهید کاغذ را من بنی‌آدم دیگری را نقاشی می‌کنم! نه نه نه!... دیوانه تصویر مکش که باز از تو روح می‌خواهد! بیا به این روح بده!

زور بزن... واخ! مثلی‌که اَفگار شدم؛ به دهنم چیزی داخل شد؛ سینه‌ام پر از عکس شد... آه «شینخالی»[5] برای شینخالی گریه‌ام می‌گیرد.

هق هق هق... او بود نبود از پدر بود، طرف پدر رفته بود. پدر به این دلباخته بود. پدر سرگرم او بود. این را زود بزرگ ساخت، و در بغل خود گرفت؛ با او پسپسک[6] نمود!

من ترسیدم. به عقب رفتم، گوشه شدم...کمی گوش نمودم... ترسیدم، پنهان شدم. این طور راه را کج ساخته، از سوی دیگر به طرفشان آمدم. «او مرا تعقیب می‌کرد» او چهرۀ‌ مرا می‌کشید و به پدر می‌داد؛ پدر به او سوغاتی می‌داد....

خوب زندگی از این آهنگ‌ها زیاد دارد... شد دیگه... گریه نکنید!

پدر دیوانه، این کارها را بالای‌تان انجام داد؛ ماری بزرگ‌تر از پدر این کارها را انجام داد. تنها در حق تو انجام نداده؛ همۀ جهان این قصه است... نمی‌دانم که دنیا زیر آتش این همه غم، چه طور منفجر و متلاشی نمی‌شود؛ چه طور سنگ نمی‌گردد!؟ آخ قیامت تو چه شدی؟ نه که دروغ بودی و دروغ شدی!

وای خدایا مرگم ده! چه کنم من خو دیوانۀ سرلُچ‌ام-[7]، از ترس، از درد، از گرسنگی از شرم... ماده‌سگ شده عو  می‌زنم: عو عو عو...

نگرید! به من چیزی نمی‌شود... نفسم نمی‌برآید، تا وقتی عروسی قیامت برپا می‌شود، نسل نسل غتی‌ها، سپوژمی‌ها، شینخالی‌ها، هیلی‌ها... قبرستان‌ها را پر خواهند کرد!

او دختر دیوانه، پدر تو را چه می‌کرد!؟ تو را برای بدل «توریالی» نگه‌داشته بود: «مادر شینخالی! زور بزن!! از زور کار بگیر!!!»

مردکه! چه گفتی؟ زور چه چیز!؟

«کلان، از این هم کلان... بسیار بسیار کلان؛ کلان همه!»

من ناتوان بودم که برای چنین طغیانی، بیرق شیطان را بالای سرم بلند نگه دارم. «چنار بالای تو استوار بود؛ تو او را سرپا نگه‌ داشتی!»

نه، تو چه کاره‌ بودی؛ تو خو صرف سر زبان بودی. می‌خواست از طریق تو، صاحب و پادشاه معادن شود! دیگر چشم او به کارخانۀ روغن و صابونِ از گوشت و استخوان پدرم، سیری نداشت. او کسی دیگری را نشانه رفته بود. حالا لقمۀ دیگر می‌خواست:گاوصندوق‌های پر و پنج دانگ زمین فلان صاحب! تو را برای «زیرگل» مَیزوپ[8] نگه‌داشته بود و عروسک آن خانه را به نام «زُمَری»[9] که باید می‌آمد، کرده بود. نطفۀ این کار در گذشته بسته شده بود... دخترم، تو حالا گریه می‌کنی!؟ تو از آدم‌ها نجات یافتی... آرام باش، آرام باش!

این را ببین! «تورپیکی»[10]... آن زمان کجا به این اندازه بود؛ این‌قدر نمی‌دانم خیلی کوچک بود. نقشۀ خیلی کوچکی که استخوان‌ها، غضروف‌ها و روده‌های چوچه‌مرغ، در آن دوخته شده بودند؛ والله اگر به سینه لب زده باشد! بیشتر از این به یادم نمی‌آید...

او خودش را کشیده بود. من تنها بودم. در اتاق دیگر از همه جدا بودم. تورپیکی از پیشم دور بود. جایی او را در ماشین انداخته بود. دکتران او را شب و روز زیر مراقبت گرفته بود و سخت می‌کوشیدند که او را به زندگی برگردانند. اما  تورپیکی از زندگی به عقب رفت. های های...کی فراموش کرده می‌توانم؛ مانند دیروز... یا امروز:

-         مبارک، دردهای زرگره را خدا آسان کرد!

-         بچه است یا دخ...تر!؟

-         دخ...تر!

زبان خاله‌گک خشک شد، در حلقش چسپید؛ خشمگین شد... او چیغ می‌زد؛ چیغ‌های او، او را زد، او را گریزاند! صدا او را از کوه‌ها و بیابان‌ها ساخت. دیگر ندیدمش! بالای من قصۀ دیگر آمده بود؛ درد غم از حالت حسی به حالت جسمی آمد؛ مانند شپش‌هایی از جنس آب؛ مانند دشنام‌های فرشته‌ها؛ مانند گریه‌های مورچه‌ها؛ مانند... بر من اصابت می‌کرد. از عقب صدای سپاهی برج زندان می‌آمد: خبردار، خبردار، خبردار...

من تنها بودم. کسی مرا نمی‌شناخت؛ کسی هم نداشتم. از کسی نبودم؛ می‌ترسیدم؛ اما  ترسم را نمی‌دانستم. من سر خود سختی می‌کشیدم؛ خود را برای کدام کاری نگه ‌می‌داشتم! خوب بود این را عروسک‌های ویترین و خاله‌های خدمتگار، از من نمی‌پرسیدند. آن‌ها کارهای خودشان ‌را انجام می‌دادند. آن‌ها بشقاب‌های پر از خوراک‌های خشک و بی‌نمک را می‌آوردند و دوباره پر می‌بردند؛ در بیرون به گربه‌ها می‌انداختند. من خوردن را یاد نداشتم. زندگی را یاد نداشتم. خود را یاد نداشتم... کامل یک ماه یاد نداشتم.

های های، این‌ها هم گذشتند! دیگرهایش هم گذشتند؛  همه‌اش گذشتند.

یاره من هم عجیب بلایی هستم؛ دیوانۀ بلا و شیشک[11] هستم! این هر لحظه را دقیق به وزن و خوی یک سال، بر شانه‌ها نشاندم، پوشیدم، خوردم... من همۀ عصر بشر را پوشیدم، خوردم، خوردم، خوردم... تا که به تنگ آمدم و زمان بشر را از وسط دریدم، کباب نمودم... اما  کسی نخورد... می‌دانید کسی نخورد؛ حیف شد؛ هیچ‌کسی نخورد! ماده سگ بیدار شد و به عو عو پرداخت؛ گنجشک شد، پرواز کرد؛ وبال او طوق گردن من شد!

اخ اخ... بنی‌آدم! بنی‌آدم سنگ دل را هم ندارد. بروید یونان باستان را بنگرید، خرها، گاوها، شیرها، آدم‌ها سنگ شده‌اند. سنگ‌ها از ترس دونیم شده‌اند و سنگ شده‌اند. هان، یک گپ دیگر... بنی‌آدم محکم است یا سنگ!؟ بنی‌آدم، به خدا قسم بنی‌آدم! اگر سنگ محکم باشد؛ چرا به دست آدم بشکند!؟ بنی‌آدم قاتل بزرگِ است. تمام هستی به دستان آدم آلوده است. بنی‌آدم نژادهای دیوها و شیشک‌ها را قتل عام ساخته است. بنی‌آدم، شیشک‌ها و دیوها را با مُرده‌ها و قبرستان‌هایشان، از روی زمین به ماورا پرتاب نموده؛ همه بی‌شکل شدند، در خلأ گم و پنهان شدند، و سرگرم ساختن کشتی‌ها، عراده‌ها و هواپیماهای خاص شدند... شاید بار دیگر به زمین بریزند و بنی‌آدم را قتل عام کنند و از زمین پرتاب‌شان کنند به بیرون؛ به خلأ؛ به هیچی!

خدا بداند که زمین آخرش از کی خواهد شد. به من چه، غم من، ساخت بنی‌آدم است. بنی‌آدم «زن» خود است؛ خود را کشته نمی‌تواند. نمی‌تواند بالای قبرش، خری را ببیند، تا عکس‌اش را بگیرد. یا روباهی را ببیند که از گرگ دزدی کند،  یا هم بالای قبرش راهی را برای مار ببیند.

نه نه... نشد. بین من و بنی‌آدم نشد! بنی‌آدم قصۀ مرا نشنید:

من تنها بودم. از همه گم بودم. کسی درد مرا، آه و نالش مرا، مارهای سبز شده بر شانه‌های روح مرا ندید.

کسی حالت مشت و یخن شدن[12] من و موش را در آشیانۀ زنبورهای ماه حوت ندید.

ترسم را کسی در قبرهای بی‌شکل ندید... این همه‌اش من بودم. وای وای، خود را گفته نمی‌توانم....

من همه‌اش یک ترانۀ پر از خار بودم. یک جام شراب باسی[13]...

همۀ عمرم سنگ قبر یک سپاهی گمنام بودم. ولی کسی مرا ندید، کسی مرا نگرفت...

همه مرا دور انداختند... از دهنم هم اگر ساز درد، ترس، غم، لذت، خنده، رقص و ماتم برآمد، دوباره بر فرق سرم افتاد. همه برای من مانده بودند، بالای من تاوان بودند و من آن‌ها را برمی‌داشتم، می‌خوردم، دوباره با هم گد می‌کردم، بالای سر، زیربغل و دیگر جاهایم می‌ساییدم، باد[14] می‌کردم...

همه می‌پندیدند[15]، بدتر می‌شدند، دوباره می‌گرفتم، هر کدام را دو دو تا[16] می‌ساختم...

من چیزی را می جُستم؛ چیزی گم بود!

من بزرگ شدم، بزرگ شدم، در «شی» جا نمی‌شدم، چیزها از من روی گرداندند. من تنها بودم، بودم، بودم... های های، من کدامش را بگویم... این زبان تنها از من نیست. این‌ها همۀ ذخایر بشری‌اند که بر گریبان من روییده‌اند.

من از خود می‌گویم؛ مانند اکنون به خاطرم می‌آید: مرا به خانۀ پدر آورد؛ شینخالی و سپوژمی آورد...

واااای! سپوژمی چه شد؟ «پیراهن چُرمه‌ای[17]» پیراهن چرمه‌ای، این صفحه‌ای از قصۀ من یا قصۀ همۀ بشر است. هق هق هق... دخترِ آرمان به دل من... هق هق هق، خوب بلا بر سر من! گریه را تمام کردم. خداوند ما را از قحطی گریه نگه‌دارد.

این‌جا در خانۀ لُچ و خالی پدر، همان‌طور شاخچۀ خشک، جوی خشک و زمانۀ منجمد ماندم. سپوژمی به آدم‌ها و گرگ‌ها زاری می‌کرد (پیراهن چرمه‌ای، پیراهن چرمه‌ای...) شینخالی را خو من از پا انداخته بودم. و زمانی‌که کشتی نوح راه می‌یافت، جَندۀ[18] قبر بالای سپوژمی قد کشید و در باد می‌رقصید.

 

 


 

[1]. غوتی دختر دوم زرگره و چنار است که قهرمان داستان شبانه در قبرستان، فاجعۀ به وجود آمده را به او قصه دارد.

[2]. هوو.

[3] . واژه‌ای پشتو به معنای مهتاب، نام دختر دیگر از زرگره و چنار. مادر با کالبد مدفون او در قبرستان قصه دارد.

[4]. خاموش.

[5]. نام دختر زرگره قهرمان داستان است. که مادر شبانه در محل خوابش در قبرستان، بیشتر با او در حالت خیال و رویا قصۀ آنچه بر او و دیگر دخترانش گذشته، می‌گوید.

[6] . پسپسک: نجوا نمودن، در گوش حرف زدن، پچ پچ کردن.

[7]. لُچ: لُخت.

[8].  مَیزوپ: ناقص (جسمی و عقلی).

[9]. زمری: شیر، نام شخص.

3. تورپیکی یکی از دختران زرگره و چنار، مدفون در قبرستان.

[11]. شیشک: زن جادوگر و جگرخور.

[12] . یخن: یقه، گریبان؛ مشت و یخن شدن: یقة یکدیگر را گرفتن.

[13] . باسی: مانده، کهنه، دست‌­نخورده.

[14] . باد کردن: بر سر خود پاشیدن.

[15]. پندیدن: آماسیدن، ورم کردن، باد کردن.

[16]. دو دو تا ساختن: دو تکه کردن.

[17] . پیراهن چُرمه‌ای: واژه‌ای پشتو به معنای پبراهن زردوزی شدة گران‌بها.

[18] . جَنده: پرچم، بیرق

 

۵ ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۱     سال هــــــــــــــــفدهم                    دلــــو۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی         اول فبوری   ۲۰۲۲