کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 
 

               انور وفا سمندر

    

 
جادوگر هزار دست

 

 

❊❊❊

لحظۀ خوب نسل من، قبیلۀ من، قبرستان من... قصه را بشنوید...

هان، فراموشم شد... کجا بودم!؟

...صدقه‌ات شوم گلالی! بلی، درست است، در بیمارستان بودم... های های آن‌جا کی مرا آرام می‌گذاشت، دوباره بالای سرم آمدند...     بلی آمدند!

«هاها ها...» نخندید، نخندید... خیر است دیوانه‌‌ام؛ می‌خندم؛ به او می‌خندم... این او نیست، او نبود. از یاد من و شینخالی رفته بود. ناگهان واقع شد و همان چشمانم را گریختاندند.

او آب گل‌ها، رقص کبوترها و گریه مورچه‌ها را پوشیده بود.

او بی‌شرم‌تر از سَمارُق[1] شد؛ پیش رویم برآمد؛ مستقیم ایستاد... بعد کج شد؛ خم شد... و به بلند شدن شد[2]... و بعد بر پاها ایستاد، به دست‌ها ایستاد... (من او را با چشم پنهانم زیر گرفتم)

او آتش جهنم را با نول[3]زد، زد، زد... افتاد، تاب خورد،         تاب خورد...

به کمک چشم بی‌شکل خود از عقب به او دست انداختم؛ او لغزید؛ ولی دست بی‌شکلش نزدم ماند.

او ایستاده بود. چند قدم به عقب آمد. حیران شد، انگشتش را داخل چشم چپش داخل ساخت، داخل ساخت؛ خوب داخل ساخت... چیزی را بیرون کشید. «کدام گپ کلان بود!» که باید می‌خواندم. مانند این‌که من نزدش رفته باشم، برای او به عجز و لابه شده باشم...

عقب آمدم. موهای افتاده بر گوش را کندم، کندم...

او افتاد، خود را به سینه کشید؛ کشید کشید...

کسی از عقب سنگ قبر دست را بیرون کشید، او را بلند ساخت، او را سر پا ایستاند، در گلوی او یخ شکست: گل‌ها برآمدند؛ دست‌ها را به من دادند! همراهم گوشه شدند...

او را مورچه‌های حوصله به سرآمده، می‌گزید...

خود را از لباس سبک ساخت: گرداگردش را کبوتران پر کردند؛ آسمان صاف شد، گرداگرد صاف شد، آسمان به هر سو جهت داشت.

کبوتران مورچه‌ها را می‌خوردند،

کبوتران بالای آب ملّاق (پشتک) زدند، کله ملّاق شدند، بالای        جوی افتادند...

بالای آب‌های جوی سیب‌های خشک آب می‌نوشیدند تا دوباره زنده شوند...

مارها برآمدند، کبوتران را نیش زدند...

چررر چررررر... پلیس اِشپلاق[4]می‌زد... برای بار چندم دم کردم. نزدیک بود پیش از وقت «عو عو...» بزنم؛ اما  منتظر شدم.

چه‌طور «هیلی[5] » همین‌طور نبود!؟

زن دیوانه، هیلی از کجا شد! هیلی را خو دیوهای... آهسته حرف بزن! سردارهای قاف گریزاند... او را یاد مکن!

نه نه! گلالی تو را می‌گویم: وای  چه وقت دوباره از من گریختی!

اونه، و این یک مشت جانت را نخوری، این‌جا بیا... بیا...گریه مکن... گریه را یاد مکن... شینخالی او را بلند کن!

نه نه... این را می‌بینید؟ هق هق هق... کباب، کباب... من کبابش ساختم، به این اندازه چیزِ کلان... را من کباب کردم!

خدایا! بشر یعنی من... هق هق هق...

این گریه‌های آدم را از کجا کردم هق هق هق... من خو ماده سگ بودم؛ ماده سگ شده بودم. مار روانی و عصبی و تا به سرحد خدا خودخواه مرا گزیده بود.

هان، این من بودم. من گوشت، خون، نفس، آرمان، قصه را کباب کردم. آن را پختم؛ اما کسی مرا کباب نکرد و نپخت! (زن دیوانه را کسی نمی‌‌پزد... مزه ندارد... بنی‌آدم غذای بی‌مزه را برای گربه و سگ می‌اندازد!) بنی‌آدم خوش دارد جن و دیو و هر موجود بی‌شکل بیاید و دیوانه زن را بخورد: هان این کار بشر است. بشر از دیوانه نفرت دارد. «دیوانه‌ها نفرین شده‌های آدمیان اند.»

من می‌دانم که قابیل نهایی کسی را نمی‌کشد. ولی قابیل هنوز هم «قابیل» را می‌کشد. قابیل هر قدر که آمده است، همان‌قدر می‌آید. هر قدر که می‌آید، همان‌قدر می‌آید. قابیل موضوع و سرنوشت اقدام خود است.

های، به من چه، من این‌بار قابیل هستم. مرا به کوچه‌ها کشید، سنگ‌بارانم نکرد. اما  بارانِی از همۀ چیزهای عالم بر من باریدن گرفت... همه چیز مرا دندان گرفتند... من استخوان‌ها، پی‌ها، غضروف‌ها و کرم‌های مغزی بیرون کشیده شده از دسترخوان بنی‌آدم هستم.

و خدا! مرا یکی بساز. توبۀ خالص... (جنس توبه)! ای سوغات‌های شکم من، همراه من توبه[6] کنید.

نبود، نبود... روز دیگر باز بود، یکجا با دو تن دیگر! (مانند اُشتران سیاه که عسل را پوشیده و بوی شراب از نزدشان بلند باشد) هر دوی آن‌ها قبلاً به خانه راه داشتند. (من همۀ این چیزها را از تلسکوپ می‌دیدم) دکتر اُشترها پیش آمد، (یا پیش بود) نزدیک سرم شد (یا نزدیک سرم بود) سرگرم چرخانیدن چشمان من شد، بعد عقب رفت. کار من باز هم خوردن چند تا قرص بی‌نمک بود.

ناگهان من سوار بر لبخند گل و شیرین‌تر از شربت نیشکر با تمام جان شیرینی، سبکی، جوانی و تاز‌گی در خود یافتم. مانند باد می‌دویدم؛ مانند کبوتر می‌پریدم، اما نمی‌افتادم؛ مانند مژده ساخته می‌شدم و هیچ تمامی نداشتم...

همین‌ها را از زندگی به یاد دارم. مثل این‌که در چلّۀ خشک زمستانی، از صاعقة منجمد لُچ بلند شوی و یک‌جا با خورشید به خواندن بیت «باران میاد جرجر/ گم شده راه بندر/ ساحل شب چه دوره/ آبش سیاه و شوره/ ای خدا کشتی بفرست/ آتیش بهشتی بفرست... [7] طرف جنگل بروی بیایی، بروی بیایی...  های های های... چه خوش و مست شده بودم!!

خنده چیست؟ صدقۀ تورپیکی شوم؛ آینه می‌گویم...

یک خو خندۀ ماده‌سگ است که گاهی گاهی، از من سر می‌زند، دیگرش خندۀ آدم کلان است آن هم این‌طور که... «غم دیگران نیم عید است»، نه نه تمام عید است. اگر از من نمی‌شنوید، بروید با نسیه گرفتن کفش‌ از جن درون آدم شوید، شمار شلیک‌ خنده را بگیرید...

وای، مرگم ده! خیر است مادر شما هستم. و باز دیوانه هم هستم. من چه می‌دانم که شما از نگاه زور و بودن از من این‌قدر        دور هستید!؟

نه، به یاد دارم. خوب به یاد دارم، یا خود دیده‌ام... که خندیدن چند نوع است. یک نوع خنده، خنده‌ا‌ی‌ست که بر دل نقش می‌بندد اما  همین‌که لب طعم آن را بچشد، بی‌نمک می‌شود، گریه می‌شود و از یاد می‌رود. نوع دیگر خنده‌ای‌ست که دل را نمی‌گشاید. بلکه دل با آن قفل می‌شود، خنده‌ای که دل را نیش و دندان می‌گیرد.

تنها دل نه... دل، چشم، عواطف، احساسات... به همه قفل می‌اندازد و بعد دهن را می‌شکند و خود را بالای کسی یا چیزی می‌اندازد و او را از قلۀ همه چیز پرت می‌کند به سیاه‌چال... این خنده صدا ندارد، اما  همه چیز: سر، تنه، دست، پا... همه چیز را با خود می‌کشد، همه را بی‌جا می‌کند... این خنده جور می‌کشد که مانند تیر از دهن برآید و ناگهان، آن هم به جای یکی، دو کبوتر را تکه تکه کند.

خندۀ دیگری هم هست. اما  گاهی گاهی و یا هم تنها یکی دو بار اتفاق می‌افتد و دیگر ردش را نمی‌شود یافت. من خودم آن را دیده‌ام و ساخته‌ام. این‌طور فکر کنید که شما مرد سرقافله هستید؛ همۀ زندگی‌تان را در سفر و آمادگی گذرانده‌اید. منتظر و مراقب هستید که امروز یا فردا پادشاه عصرها را لباس روباه‌ بپوشانید... زمانی‌که شیرینی این پیروزی پخش شد، دیگر قدرت، تخت و سگ کلان که از شیرها می‌شود، از شماست و شکست از آنی که به روباه‌ عروسش ساختید. تو در بلندی سر نمد اُشتر نشسته‌ای و او در پایین می‌کوشد تا با چند برابر پول تنبان روسپی را بخرد... ها ها ها... بچه‌هایم بخندید! ها ها ها... همین است خنده! از من یاد بگیرید: ها ها ها... این قتلی است که هیچ پلیسی، هیچ قاضی و هیچ قانونی آن را جرم نمی‌داند! ببینید: قوانینی که بنی‌آدم ساخته، همه‌اش کاغذ است... هاهاها... بخندید بخندید که والله اگر در روز کسی ما را به خندیدن بماند هاهاها...

خردترک، زیباگک... من همین‌طوری می‌خندیدم... او در حرکت بود، گرداگردم می‌گشت، تندی می‌کرد، به یک بغل دیگر بغل خود را کج و راست می‌ساخت... خروس کلنگی[8] می‌شد؛ اذان می‌داد «قوقوقوقووووو...و»

سرفه‌اش می‌آمد، اذان در گلویش، پیچ‌و تاب می‌خورد، مثل گربۀ هفت‌نفس جان می‌داد اما  نمی‌شد! صدای لاش‌خور را می‌کشید. رنگ به رنگ می‌شد...

طاووس نبود، ولی دزدی طاووس همراهش بود. می‌خواست بین طاووس و سیمرغ، بازی به راه بیندازد، شاه و عروس هم شوند، و چیز دیگری به دنیا بکشد...

من می‌گفتم، یا کسی دیگر می‌گفت... او  سرگین باران شده، اما  رنگ سرخ را بر چهره‌اش زده، هزار رنگ سفیداب و سرخاب را به سر و صورتش خط‌خطی کرده، و به جان من رهایش ساخته که اصلی بسازمش؛ خالص بسازمش: بتی بی‌مرید و بی‌امت!

او شله و لجوج و کله‌شق بود، از زور کار می‌گرفت؛ ترافیک‌ها، دکترها و مرتاض‌ها را غرق در اسلحه، بر سر من خالی می‌کرد، خالی می‌کرد، خالی می‌کرد...

اما  آن طلسم جور نشد. راه جور شدن طلسم دیگر بود!

دکتر او را به یک سو، مرتاض به سوی دیگر می‌کشید و ترافیک به سویی دیگر...؛ هر کدام هنر خود را نشان می‌دادند... ولی زور کسی هم خوش او نمی‌آمد. برای من به عذر و زاری می‌گفت: «زور بزن! از زور   کار بگیر!!»

من هر بار، با دهن، با چشم، با بینی، زور زدم؛ اما  دو برابر سرخ شد و پر از خشم شد، و قلنج سیمرغ را در استخوان شانه‌هایش شکست؛ اما  اُشترهای سیاه که عسل را پوشیده بودند و بوی شراب را در همه چیز رها می‌ساختند، از پنجره طرفم می‌دیدند...

او همان‌طور ایستاده چلم[9] می‌زد. «ریش از من، اختیارش از ملا!» این اُشتر به چهرۀ آدم، صبر و معطلی نداشت. قسم خورده بود که حرفش را بر کرسی می‌نشاند! یعنی کلان امروز یا فردا می‌برآید و در سیمرغ سوار می‌شود و به زور سوته، قبر شاه‌جهان را از تاج محل، چشم‌های مار را از قاف، و لحظۀ نهایی را از امریکا، می‌گیرد، گرد خود می‌چرخاند، می‌چرخاند، می‌چرخاند... (بهشت هشتم)

سیمرغ تیر خورد، یا شمشیری او را دو نیم کرد یا نفرینی او را زد... از آسمان پایین افتاد.

لاشخور از نام گذشته‌اش کار گرفت، و عکس هفتاد هزار رنگ را طرف مار انداخت که در خیرات حلوا تقسیم کند...

مار به عطسه شد، چیچک[10] او را زد، چشم‌هایش آب چرکین کشید، چیچک منتشر شد.

اخ، اخ... خواب مرا گرفته، بوی چیچک مرا عادتی ساخته، از همه چیز بوی چیچک می‌آید.

از این گوشت، از این استخوان، از این عکس ملنگ که راه من و مرگ را بسته‌اند؛‌ از این خاک، زمین یا قبرستان... از هر چیز، بوی چیچک نعره می‌زند!

هان، هان... بوی بیشتر از مرگ بود. از آن بلندی پریده بود و می‌خواست این پرواز بلند را داخل ماشین کیمیاگر بیندازد که ناگهان و در لحظه «کلان[11]» شود!

های های... از حرکت بمانی کشتی زمان، چه قدر به ناز ناز راه می‌روی! به خدا قسم که نفرین همۀ روسپی‌های زمین، به گردن توست...

ای وای، خندیدنم چه شد، باد چه شد؛ هواپیما چه شد!؟

هان، سیمرغ را از یاد برده بودم. بقیه‌اش خلأ بود: بوی از یک سو دستم انداخته بود، خلأ از سویی دیگر: هر یک طعنۀ آن دیگر را به من می‌دادند.

بعد بوی هم ترسید! از خلأ گریخت، بالای من افتاد؛ مرا پوشید و چرخ خورد، چرخ خورد، چرخ خورد...

بودم، بودم، بودم... که باز شینخالی به جهان آمد؛ و به یاد من هم آمد!! همین بود که خود را زیر پرسش گرفتم: من چه چیز و باز کی و باز چرا و باز چه‌گونه بودم، هستم و باید باشم؟؟؟ و چرا باشم؟

از خود خارج و دوباره داخل می‌شدم، خارج و داخل می‌شدم، باز باز... خارج و داخل می‌شدم


 

[1]. قارچ.

[2].به بلند شدن شد: خواست بلند شود.

[3] . نوک.

[4] . سوت.

[5]. نام دختر زرگره.

[6]. توبه: لاحول گفتن.

[7]. برگرفته از سایت ارگو؛ شکل کامل آن:

باران میاد جرجر / گم شده راه بندر / ساحل شب چه دوره / آبش سیاه و شوره / ای خدا کشتی بفرست / آتیش بهشتی بفرست / جادۀ کهکشان کو /
زهرۀ آسمان کو / چراغ زهره سرده / تو سیاهی‌ها می‌گرده / ای خدا روشنش کن / فانوس راه منش کن / گم شده راه بندر / باران میاد جرجر.

[8]. خروس کلنگی: خروس چنگی یا لاری.

[9]. قلیان.

[10]. آبله.

[11]. کلان (معادل پشتوی آن «لوی» است) و در ابیات پشتو واژۀ «لوی» بیشتر برای «خدا» به‌کار می‌رود و کاربرد واژۀ «کلان» این‌جا به مفهوم تداعی همین معانی است.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۳     سال هــــــــــژدهم                حوت۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی         هشتم مارچ   ۲۰۲۲