۱
دیگر وارخطا بودم، عقل را از یاد برده بودم، دیوانهای تیار شده بودم، در
خلأ خیر و شر قرار داشتم، خود را حتا فراموش نموده بودم. وجودم را تکه تکه
شده میدیدم؛ دستها، پاها، سر، چشمها... همه چیز... روحم شورش کرده بود.
این شورش پایان حماسه، اسطوره و یا غمنامۀ قابیل بود!
آن لحظه، همین لحظۀ...خدایا! چهطور توضیح بدهم... لحظۀ اقتدار... در
لحظهای که کسی مرا نمیدید! کسی نداشتم، فکر خالی، روان خالی، درون
خالی... همه چیزم تاراج شده بود، هشداری آن را منجمد ساخته بود، همه چیزم
سنگ شده بود، همه چیز در حسی تلخ متوقف شده بود.
«زن! پسر، پسر، پسر... ورنه به جهنم میاندازمت!»
هق، هق، هق... نمیدانم میگریم یا میخندم!؟...
وای، شب باز نقابش را جمع کرد...اووو، اووو... اووو خواهر، مادر، دختر...تو
بشنو، برگرد مرا بپوشان، مرا گم کن! میدانی!؟ آدمها مرا مینگرند،
میخورند...چرا تو نمیبینی!؟ تو این را که نمیبینی، چه را خواهی دید!؟ آخ
وقت، وقت مرا خورد...وقت را بکش!
راستی میدانی که بعد، بر سرم چه آمد؟ من مادهسگ درندهای شده بودم «عو،
عو، عو...»
۲
برو خوب شد که باز از آن من شدی...یا من از آن تو شدم!؟ به یکدیگر
میزیبیم...
من...من یک فکاهۀ دیوانه، یک تراژدی پر از نگین، یک ترانۀ سوخته و بیپدر!
و تو... تو تو را چه بگویم؟ چه دیوانههایاند که از تو میگریزند (شب سیاه
و تاریک، شب سیاه و تاریک) میخواهند روز را بسازند، در روز کرخت، منجمد و
سنگ شوند... بی هیچ بخوابند.
اوو مادرجان، اگر تو نشوی، من هم نخواهم شد؛ یک سنگ و صخرۀ پر از گوشت
کاغذ...خواهر، عمه!
بگیر کمی برایم گریه کن... چرا نمیگریی؟... آخر از کی میشرمی!؟
شرم بلای دیگر است. غم ما همین غم شرم است؛ اگر شرم گم شود، آدم به انرژی
خالص مبدل میشود. مثل کی، مثل من!... به قصه گوش کن:
من اصلاً زن بودم، کوچک بودم. هر قدر به او سنگ و خاشاک پرت کردم، دلش پر
نمیشد، مرا مویکنک کرد: «زن، لنگی، لنگی میخواهم!»
یعنی که من دیوانه آسمانها و زمین را بشکافم و تاج سیمرغ را پایین
بیاورم.. توبه توبه! و کافر خدا، تو چه میخواستی!؟ «یک بار نه، هفت بار
مرا از خود راند و دوباره چور کرد، راند و چور کرد؛ تا که من چال دیگر
زدم»...چارهای نبود، چه خوب میگویند: اول من، بعد دیگران! جهان متعلق به
آدمهای بزرگ است. برای همین همیشه حقشان پابرجا است.
عروسِ کاکا، اَپه ، خانم ماما ...تو خو او را با همۀ آتشش افتاده بر من
دیدهای...آه، آه، چه گندمبریانهایی از آتش که من میجویدم؛ اما به
توبههایم راهی نبود. هر ناوقتیکه داخل حویلی (حیاط) خانه میشد، چشمانش
را کج میکرد و دهنش را میآورد بالای سرم.
همینطوری شاشیدن ایستاده عادتش شد. من تنها و حیران و ناکام...خالی از
آرزوها و خواستنها، دست زیر زناخ مینشستم و آب میشدم و در درون خود جمع
میشدم- همانطور که دربارۀ اتم میگویند- مادّۀ متراکم میشدم.
او را اگر بچههای اودُر زادههای قلعۀ بلا، از برج بلند قلعه، زیر
سرگینهای خر گرفته بودند و یا اگر دو جوان در قریه، در لب جوی او را با
چشمانشان به هم نشان داده بودند، و یا اگر بمبی از خنده پشت سرش منفجر
میکردند و یا حتا اگر عکاس او را در لنگی بدرنگ به تصویر کشیده بود...این
همه ناتوانیها، ریشهاش به من میرسید.
نغارۀ هشدار پشت سر هم، تکرار میشد: «او زن، او دختر... اوووو قبرغه کج!!!
آخر چرا نمیتوانی، چرا، چرا...دیگر حرف مزن!»
او میخواست خلأ پادشاهِ قافلۀ باز و شاهین را از راه زور، پر نماید و
مستقیم به ارتفاعات اسطورهها بلند رفته، محور طواف عالم شود.
آهسته آهسته و با تأخیر که شش هفت حادثه سرم آمد، او به تنگ آمد و به من
هشدار مرگ داد. از همه کس و همه چیز پنهان فقط با خود قسم خوردم که انتقام
میگیرم، انتقام تمام زنان جهان را میگیرم.
هق، هق، هق، بلا ده پساش، پشت چه گریه دارم!...
چه بود، من چه چیزی بودم!؟ من آن هفتاد هزار رنگِ یک عکس افتاده از آسمان
بودم که او گرفت!
های های، چه باید میکردم؛ یک طرف گودال و طرف دیگر هم پلنگ...طرف دیگر
من...نه نه کار، کار من بود؛ ناگهان بند ماندم، سراپا اسیر و بسته شدم،
جانم سنگینتر از زنجیری در دست او شد... در دست او، و سنگینتر شدم...
بعد به خواب رفتم، رؤیایی زیبا، اما خواب از رنگ افتاد؛ بیرنگ شدم؛ رنگها
را کسی خورده بود؛ گرگ بود فکر کنم. گرگی میگریست، او رنگ میخواست (بهشت
هشتم، بهشت هشتم) یارا! بد جانوری بود...کافر بود حتما؛ میخواست تخم بت را
در آشیانۀ طاووس بهشت بگذارد که سیمرغ بزاید و بعد زمین و آسمان را یک طرف
بگذارد، تنها شود، بگرید، بگرید...
منفجر شود و اعداد ساخته شود، زمین پر شود، من با هفتاد هزار رنگ... و باز
بند افتاده، سنگینتر از زنجیر و او بالایم افتاده، گرگی بزرگتر از انسان.
او دست نمیکشید، میخواست کلان شود، شود، شود... ولی ماری خیز زد که
گرفتمش، در دیگ زودپز انداختم (عو، عو، عو)...
گرگ، لول خورد، لول خورد، لول خورد... روبرویم ایستاد؛ یکطرف گرگ
بیدندان، طرف دیگر اُشتر بدون بازو و در بین من مانند کوهی از مورچه که به
دست آتشفشانی افتاده باشد! هق، هق، هق...
خدایا! دیگرش را گفته نمیتوانم! بیشترش را توسط من قرائت مکن! اخ، اخ...
کاش از آغاز گرگ میبود و یا از گرگ هم کلان میبود...
های های! جانوری تیار بود: نو، تازه، قوی، زیبا، یاغی، پر از گلها و
نغمهها... اما چیزی دیوانهاش ساخت، کسی او را چیز کرد، کدام جادوگر کلان
که بدون شکل در او فرو رفت (کلمه، طرح، عدد) را نشاند و برآمد و شمع را هم
بالایش خاموش ساخت...
نه، نه میگویم! من نیستم، ماده سگ است... نه مادهسگ نیست، دیوانه زنی
است؛ نه، نه! من هستم...
بیا کمی بخندیم؛ شاید هم کمی از من گم شود... قاه قاه قاه... وای، این بوی
چیست که مرا بیحال ساخت!؟ گل لبخند، گل لبخند... یارا چه گذشتههای خوشی
داشتم، مست بودم، گل خنده مرا مسحور کرده بود!
من عقب او میدویدم؛ اما گل فصلش را نشان نمیداد! شرم داشت، میشرمید، یا
شمارۀ شناسنامهاش از قرن دیگر بود و من فریب خوردم؛ افتادم، خندیدم...خنده
زیاد شد... او مانند نمک مرا در بدل قرض خود گرفت، برداشت و گریختاند...
همینطور شدم، شدم... یک وقت مانند آنکه یاد گرفته باشم... (این شرم را به
گردن کی بیندازیم!)
شد دیگر... نه نه، همین میشد که شد... آخر تا چه وقت، منجمد، پر و بسته از
علفها، جویها و لحافها بگریزی تا اینکه آفتاب را از پشت بگیری و با او
در او فرو بروی، گم شوی!
های های، شد ... همه چیز از پیشام زود به نهایت رسیدند...
یکبار که اتفاق افتاد، باز عادتم شد. با خود سرگرم شدم، پیش روی یک طبیب
یونانی نشستم، داخل درمانگاه هندوان شدم، گم شدم، تنها شدم... روبرویم
قوطی پودر رنگ، سرشانهایهای پلیس و ارتشیان و نمدهای ساخته شده از اُشتر
قرار داشت. از عقب بوی طاووس میآمد، زیر بغلهایم پر از مورچه بود، دستانم
با موم قفل شده بودند، درون چشمانم کسی رودخانهای پنهان کرده بود، از
درونِ درونم، نسیم شب باغ،گویی مرا پمپ میکرد...
کسی مرا نمیدید. کسی را نداشتم؛ از کودکی مثل یتیم بودم. های های، کاش یک
برادر زنجیری میداشتم که ناگهان مرا میدید و پنهان از پدر مرا گور
میکرد!
من هنوز راه رفتن را بلد نبودم که مادر بیچارهام ر ا داخل گور انداختند.
پدرِ بیپدرم داشت نداشت، همین مرا داشت. پدر داخل تنور قصیدهها فرو شد و
مرا بیرون کشید. پدر خاکستر شده بود، اما پوستاش او را پوشاند. پدر به این
دنیا و آن دنیا فرو رفت، فرو رفت... بیحس شد. کرخت شد. من به سوی پدر
میدیدم (پوست پدر را مینگریستم، میترسیدم از این ژرفتر رفته
نمیتوانستم) از پدر، از سفرنامه جهنم او میترسیدم و با خود ماندم.
پدر داشت نداشت، فقط مرا داشت. برای پدر بیشتر از همه بودم. و او میترسید
که کسی مرا نگریزاند! همان بود که برادرزادهاش را مرد خانه ساخت.
برادرزاده بلند قد نبود. پیش درب خانه مینشست، مینشست، مینشست... ناگهان
چیزی او را بیدار ساخت، چیزی او را بلند ساخت، «چنار!» برادرزاده، نفس چنار
در تنش راه یافت؛ دستانش را از زیر هر دو بغل آزاد ساخت، دو قوی وحشی رها
شدند... بهار عمیق بود. باد چنار را شور میداد. چنار عقب کاکا خوانده رفت،
بالای کاکا خوانده سایه شد، کاکا را خواب برد، بعد کاکا جان خواب شد و ....
تابستان بود. مارها در بیخ چنار، غار داشتند (این روزِ اول مار بود). من در
خود جویها، باغها، کبوترها را میچراندم که مشغول تماشای مارها در چنار
شدم. این تماشا دلِ بسیار بسیار کلان میخواست. همان بود که عجله کردم،
بالای او خیز زدم... نیرنگی را به کار بردم، مار را گرفتم... محکم گرفتم که
طرف چیزی دیگر نگریزد یا مرا نیش نزند...(برو برو، پدرش مرا نیش زده
نمیتواند!)
خدایا! مرگم ده! چه قدر برای انجام گناه، آماده نشستهام....گناه...
هاهاها...هق هق هق...های های، همه جعلیاند. یک عصر جادو، جادوی اخلأق را
به رُخ کشیده. همین است که این فکاهیات یا نیرنگها، باغچۀ آباد مرا از خاک
و خون لبریز ساخت، همه چیز ناگهان برایم دروغ شد: زندگی، جوانی، مستی...
طرف شهر ببین که آسمان بالایش میبارد و ستارهها را در آن میچراند.
اه... شهر اینطور نبود. شهر آباد بود، زیبا بود... پر از عطرها و خندهها
و نغمهها بود...
شهر خواب خالی بود، خواب در نادانی از من پرید و جدا شد... نه نه من پریدم،
من بال کشیدم، بال کشیدم، بال کشیدم... و بعد اینطوری به فرق افتادم؛ همان
بود که جهنمهای این جهان و آن جهان را ترس برداشتند، غمگین شدند و از من
روی گرفتند.
گرداگرد من جنگل خمچههای سبز قرار داشت که آوازخوانی آن را از آن سوی
سالها، در آهنگش تاراج نموده بود؛ ولی این که بود که دستور میداد و
میشد، به من امر نمود «کارخانه شو!» به کارخانه امر کرد «لنگی شو!» به
لنگی امر کرد «بر فرق توریالی زیبا شو!» و به رستم «توریالی» امر کرد
«کلان» شو، کلان شو، کلان شو... اما من خیز زدم او را داخل دیگ زودپز
انداختم... هق هق...
بلی من... من انداختم، هق هق... اونه!! عقب سنگ قبر گم است و آهنگ ناشناس
را میشنود.
یا د یاره سره تللی په سفر وای
پر هر ځای مې غوړولی پرې وزر وای
یا یې مړ د بیلتانه له غمه ژر وای
یا په دواړو سترګو ټپ ړوند په نظر وای
که دا نه کیدای هرګزه معتذر وای
خود به خود می ځان وهلی په خنجر وای
هسی پاتې شوم تر یار پورې مختوری
په جرګه د عاشقانو کې کوز ګوری...
چه خوب میگویند: بود نبود...نه نه! بود!! به خدا قسم که همینطور بود. همه
چیز دقیق و راستین...
های های بمیر زن دیوانه!
هر چیز را داشتی، از همه چیز پوره بودی... او چه چیزت نبود: چناری، شکاری،
جوان، تنومند، پر از حس باد...
باد ناگهان پیچید، پیچید، پیچید... مرا در دامن خود انداخت، گرهم زد، در
دستانش خشکم ساخت.
باد پر از سنگهای قبر بود، تنبان را یاد کرد، یاد کرد... ناگهان جویهای
عشق خشکیدند، دروغ شدند، از یاد رفتند... مانند اینکه کسی تو را از حس
خواب بلند نماید و برایت بگوید: یکبار تا پاسگاه پلیس برویم!
من از آن زمانهها آدمک پلیس را از موم میساختم، اما مورچهها موقع
نمیدادند. به راستی که چیزهایی بهنام گناهها، شرمها همه گم شده بودند.
و من به صورت کامل و تمام در زندگی حضور داشتم... هر دویمان در زندگی
بودیم. رفت او، برگشت او آسان بود. این قصه از گذشتهها ادامه داشت.
پدرانمان برادرخواندههای هم بودند، و این خوشی ما شد. پس به هم رفتیم،
رفتیم، رفتیم...گرم آمدیم و گد خوردیم، گرم آمدیم و بیشتر گد خوردیم... در
یک دیگر گم شدیم و همه چیز یادمان رفت...
های های «دوستی»، با تمام معنایی که داری، گم شوی! پیش از تو چه بود؛ همان
خوب بود... دوستی ابری است که صلاحیت سیل را دارد، گلی است که چابکی زهر را
داراست، جنّتی است که با بِلِست اندازه میشود؛ چون قابیل بالای واحدهای
اندازهگیری پا گذاشته است! و به همین خاطر نفرین زمان بر گردن ماست.
پدر هر قدر جهنم باستان را در خود میکشت، زمان بر گردنش بود. و همان بود
که در دوستیاش افتاد، و زودِ زود برای خود یک برادر گرفت... برادر با
برادر داخل لحاف شد. برادر کالا، واسکت و دستمال جیب برادر را گرفت، همین
عادتش شد.
عادتهای برادر بیشتر شد، برادر بیشتر میخواست، پدر شرمید؛ خود را کوچک
ساخت؛ جای دوری نشست. برادر دلاور شد؛ پا پیش گذاشت، از خط عبور کرد؛ نفرین
زمان تازه شد.
پدر را شرم کشت، پدر سست و کرخت شد، داخل دایرههای جهنم میشد و برای
سفرنامه، کلمات را جمع میکرد. دیگر حالی و احوالی از او نبود، او بیخی گم
بود، بعضاٌ به یادش میآمد (بچهیم، مواظب خود باش؛ زمانه بسیار خراب شده!)
از پدر اگر یکی میشنیدم، ده تایش از یادم میرفت. بعد زمانی بود، یا همان
زمان بود که پدرِ او آمد، دو- سه روز با پدر سرگرم بود، پدر را مانده مانده
ساخت:
- دیگر چه میخواهی؟
- هیچ!
- چرا؟
- چرا ني؟!
- به قریه میرویم!
- به قریه میرویم...چرا؟
- چرا نی؟!!!
سراپا از پدر تنها پوست مانده بود، دیگر با تمامی وجود بر هر اقلیمی پخش،
خشکیده و سنگ شده بود... برای پدر چیزی نمانده بود و یا از پدر چیزی نمانده
بود.
قریه نبود، یک تندر، یک صاعقه... نه نه سفرنامۀ بشر بود. من هم رفته بودم؛
حتا از قریه برآمده بودم...
شلیک شد!
صدای گلوله بیدارم ساخت و به یادم آمدم (مثل اینکه در گذشته اتفاق افتاده
و ناگهان به یادم آمده باشد!) همه پشت شکار رفته بودند. دلم نبود، دل پدر
هم نبود (این حادثه- پیش از اتفاق افتادن- به یاد پدر هم بود!) پدر رفت؛
مثل اینکه پوست و نقاب رفته باشد! پدر به شمس خندید، شمس شد. با او گد
شد، همه چیز با هم گد شدند؛ منِ گیج، خوابیده و گم شدم و در فراموشی فرو
افتادم. من چنگاو خود بودم، آنها آنطرف در پهلوی چهارپایۀ کالبد سرگرم و
چنگاو بودند، در مورد ترفیعات فوقالعاده گپ زدند، گپ زدند... من در این
میان خود را فراموش کردم؛ خود را به گوشهای بردم؛ همان¬جا ماندم، مثل
اینکه به گوشه سریش شده باشم.
این مغناطیس همه چیز را به سوی خود میرباید؛ خانۀ پدر با آتش، با آبش، از
بیخ برآمد، به ماتم نشست، سیاه شد، سفید شد، رنگ زرد کشید، گرد او را
پوشاند، بیگوشت ماند... دیگر مال لیلام بود، پاره پارهاش ساخت و همه را
به سگان و آدمها انداخت.
من این سو، گوشه بودم. من به چیزی دست و انگشت نمیزدم. دستانم در زیر
بغلهایم فراموش، فراموش شده بود... کسی را نداشتم، کسی مرا نمیدید، شیطان
از بالا در پشتم مورچهها را رها میساخت، بوی شرم از من بلند بود.
هق هق... ها، ها، ها... گریه کن، گریه کن، گلو پاره کن!
وای بلا به سرم، کاش گریه میشدم. و همانطور میخشکیدم و از کار مرد
میافتادم!
های های! به هیچ کاری دست نزدم. مرا بلا زد، دو رو شدم، خدا را یاد کردم و
پدر را فراموش نموده، از خود دور ساخته، در قبرستان تنهایش گذاشتم که
نقاشیهای مرا برای مادرم بکشد.
من تنها شدم، ترسیدم، افتادم، گوشه شدم، سرپا نشستم، نشستم، نشستم... چنار
بالای سرم برگها را کشید، جویها در من بیدار شدند، باد به پیشانیام
خورد، ناگهان در دلم آتش زبانه کشید... عجلهای به جانم افتاد، برخاستم به
گردن او پیچیدم؛ زود فراموش شدم، گرم، نرم و پر از صدا و سخن شدم، او گوشش
به من بود... بعد دستانش را به هم میسایید، گوش به من بود، (کف بزنید)
گوش به من بود (سیلیهایش را دندان میگرفت... تق تق قلنجهایش را در
شانههایش میکشید...)
چیزی مرا به تنگ، به قهر و خواهان بلا کرد؛ مثل اینکه در خواب برخاستم،
نزدش رفتم، رفتم، رفتم... نزدیکش رفتم، ایستادم، ایستادم... لرزیدم،
ترسیدم، به عقب آمدم، یک دست مرا از عقب گرفت، دست دیگر بالای دهنم آمد،
چیغ و نعره در گلویم ماند، افتادم. ناگهان در باد بند ماندم، خندهای سستم
ساخت، به دست انداختن شدم، سستیام گرفت... به خوردن کسی شدم، سستیام
گرفت! به خواب افتادم، در خواب چیزی سرم آمد و گذشت: دویدن در گلِ خنده؛
یکدیگر را از پشت گرفتن، و خنداندن، غلتاندن و خوردن، و بعد نوشیدن و پر پر
ساختن و به جوی انداختن، جویها را در جوی رها ساختن...
با هم عروسی کردیم، هر یک بهسوی دیگر رفتیم، رفتیم، رفتیم... تا که سرد و
سیر شدیم و خود را به عقب انداختیم... همراهش خواب آمدووو....
بعد آروغ زدیم، بعد به نالش درآمدیم، از هم دور شدیم، سوی یکدیگر ها ها
ها... خندیدیم، دوباره سر هم افتادیم، در پیچ¬و¬تاب شدیم...
باد ما را برداشت، در باد در هم غلتیدیم، تا اینکه از باد دم کردم، بیحس،
خوابیده، رنگ و رو رفته، و ناخوش از او کج شدم.
سرم گیج میرفت. دلبدی برایم پیش آمد. یک زن جت آشنایم شد، گِل سرشوی را
برایم میآورد؛ اما او قیمت چوریها را برایش میپرداخت؛ او خاک را
نمیدید. او دم کرده بود؛ رقص او را آزاد نمیگذاشت، رقص او را سوراخ سوراخ
کرد، بلند شد... مژده را بلند کرد، مژده را بر شانههایش نشاند، مژده را از
شانههایش هم بلند میساخت که مرا خنده گرفت، خنده بیشتر و شدیدتر و تندتر
و زنندهتر شد، و با او چسپید؛ ناگهان پایش پیچ خورد و چیغ از من برآمد.
او گریه نکرد، اما غم بر شانههایش نشسته بود و مرا زیر نظر گرفت... بعد
همسایهها به سوی او دیدند، همسایهها او را درست سر جایش نشاندند، غمها
را از شانههای او پایین آوردند (خوشبخت هستی، کشت آخرت هم داری!) و بعد
حرفهای دیگر، طعنهها و نیشخندها (در این جوانی، غم را به دل مگیر...
- اوی، اوهوی! چنار! اوی چنار! اگر به راستی مرد باشی، این زن آسیاب پسران
است!)
همسایهها چنار را گذاشتند، به گریبان من افتادند: «زرگره » درست زنواری
شو! به چنار دل بده. اگر نه چنار خشک خواهد شد، برگهایش را زاغها خواهد
خورد... آخر چه شده، هله هله... چنار را بگیر؛ محکم بگیر!
ها ها ها....هق هق هق! ای خو روز روشن است... امروز این سو، از این راه
میرم...آن باغ بیصاحب...
۳ ادامه دارد
|