آه، قصه چه شد، او چه شد؟... من چه شدم...؟
ما به هم نزدیک بودیم. گوگردها را داخل جنگ سرد
میانداختیم، میانداختیم...
تا که ناگهان اتفاق افتاد!
جنگ از گذشته اتفاق افتاده بود... این همه وقت میجنگیدیم...
هر دو در دو طرف جهان نشسته بودیم، یکدیگر را با آتشها
آلوده میساختیم...
او در لحظه حمله میکرد
و جابجا وُلجه را اختراع میکرد
و به موزیم میسپرد.
اما من مانند سنگ گردن سیزیف خشک، محکم، بیحس،
غیر بشری... برای او ایستاده بودم. من دست یا شاخ نمیانداختم...
من مراقب بودم، مراقب «لحظه» بودم...
من فکر نمیکردم.
من تصمیم گرفته بودم که به هیچ چیز، هیچ نوع از خسارت مانند فاجعه فکر
نکنم... به هیچ نوع از احساسات فرصت نمیدهم،
کلمهها
را به میدان نمیکشم...
از کنجکاوی کلمات دست میکشم، آنها
را وزن نمیکنم...
من هیچ چیز را در دل یا دستها
نمیسازم
و بگذار هرچه میشود،
همان شود!
او به همه چیزش آگاه بود. ولی مرا نمیدانست!
همۀ کار روایی او همین ولجههای
کوچک کوچک بود که جنگهای
«زرگری» توسط آن گرم است. بدترین حمله به نام او این بود:
«کوکوکوکووووو....»
حیران شدم که این اذان خروس عرش را کی در کاست ثبت کرده و
میخواهد
از طریق او، خروس عرش را به بازار بکشد...
اذان کاست که بسیار نواخته شد، من به منزل دوم قصر پرواز
کردم... ناگهان چشمان من از او پر شدند! آن چوچه مرغ کودک، در دهن در اتاق
دوران دختری من ایستاده است و خروس کلان را در خود رسم میکشد؛
اما شکست میخورد؛
رسم میکشد
اما میشکند...
چیزی به من آموخته میشد؛
اما نیاموختم...
به عقب رفتند...
من پایین رسیده بودم، از بالا بمب افتاد، بمب بالایم میخندید...
شکر بکشید... شما این خنده را نشنیدهاید...
این خنده در تمام زمان یکبار
اتفاق می افتد!
در این جنگ جاری او بالای من از این حملهها
میکرد...
آهسته، آهسته با او عادت کردم... از گذشته، از قدیم عادت
بودیم؛ اما حالا به یاد میآوردم...
بلای کلان بود... دیو کلان بود...
نمیفهمم
چرا در جهان هندسی عقب مالتوس میدویدم
که باز هر دو گوشم، با صداها یا آتشهای
دُهل پر شدند...
دُهل به من شلیکها
کرد و ادامه میداد
اما گلولهها
به جاهای درست اصابت نمیکردند؛
آخر جنگ زرگری بود...
دُهل سرنی شد... سرنی به جانم شلیک میکرد،
میکرد...
اما نیفتادم... شهید نشدم و باز برای کشتن قصاص نشدم.
آتشها
و دُهلها
و سرنیها
رد و بدل شدند، اما باز هم جعلی بودند؛ درست اصابت نمیکردند؛
از من جسد ساخته نمیشد.
من از اتاق برآمدم... به عقب شیشههای
دهلیز قصر رسیدم که آتشها
و دُهلها
و سرنیها
از حرکت و نفسکشیدن
ماندند، همه خاموش، کرخت و پاره پاره شدند.
«دلم
آتش گرگ زد... به جای آه، قوغها
را میریزم»
دُهل به شلیککردن
شد: دم دم دم....گلوله «دم» تمام شد... دُهل را با مشتها
شکست:
«صورتم همه آلوده به خون است
–
بالای دلم زاغها
نشسته، گوشتهایم
را میخورند»
در گلوی سرنی، لقمه بند ماند، مانند مرغ او را توغکی (مرض
ویروسی مرغها) زد، درست پیش پایم افتاد:
«نصیب و تقدیر گناهی ندارد
–
بخت که بسته شد پیشانی همیشه تصادف میکند.»
و «بازار دل من ویران شوی
–
در تو سودای دیگر نیست جز غم»
من با چیزی یکی میشدم
که با کسی دیگر روبرو شدم:
سر از طاووس، دلاز
سیمرغ و تخم از لاشخور (...) او خودش را تشریح نمیکرد،
یا نمینمایاند!
او چادر کلان را بالای این «چیزها» هموار کرده بود.
او میدان را برده بود! ولجه میخواست...
من با زبان دیگر، در دست یا پا «نه!» میساختم...
آهسته آهسته «نه» از انکار پر شد و به صورت، چشمها،
گوشهای
او باد شد... آخر جنگ بود (ما یک موی به جنگ فاصله داشتیم!)
من در مراقبت کامل در انتظار بودم. او جدا در تاریکی، سرگرم
بود. (قرارگاه او در طبقۀ دوم بود)
او در پهلوی سگ کلانتر
از شیر، در اتاق زمان دختری من، سرگرم بود. شب و روز سرگرم، آماده ساختن
چیزی بود!
این حالت مرا سخت به هیجان آورد! نزدیک بود بالای خود بنزین
بریزم و داخل معبد ماکیاولی شوم که رفته رفته چنگیز میشد...
معطل شدم! مراقب شدم... گوش بودم...
جنگ آغاز شده بود! من زیر رگبار سلاحها
بودم...
هرچه انجام دادند، نمیتوانستند
جسد از جان من بکشند: سکوت و خاموشی شد (...) بعد خر سرفه کرد؛ گربه را
بیدار ساخت... سگ خیز زد، گربه را در نوک ناوه دو نیم کرد...
جنگ جهانی شد. خر با پاهای لاستیکی دوید، دوید، دوید...
کبوترها پرها را با بقال عوض کردند؛ آهنها
را پوشیدند...
دیگر ترس برم داشت! نمیدانستم
از چه میترسم!؟
یا اینکه
ترس را از کجا کردهام!؟
خود را عقب کشیدم... سلاحها،
باروتها،
سنگرها بردوش... عقب آمدم، نشستم. همان که بودم بودم.
جنگ جعلی بود، سلاحها،
سگها
و مردها
جعلی بودند... این قرن هزارم بود، بنیآدم
خودش به جنگ داخل نمیشد،
بنیآدم
از خود چیزی میساخت،
«او» را به میدان جنگ داخل میساخت...
جنگ به عهدۀ عروسکها
بود.
من زمان آخر را دیدم، جنگ به سطح بازیهای
عادی دوام داشت...
عقب آمدم. به «حال» برگشتم. نزدیک بود در لحظه کارِ صد قرن
بعد را بکنم!
دوباره برگشتم! به جویدن (گزیدن) لبها،
دستها
و موها... شدم... (او بقۀ دیوانه! تو و ایندل
اسپ بزرگ!؟)
با این بهار منفجر شد و تمامی بهار گلها
به صورت، گوشها
و چشمهایم
باد شد... اما من نمیدیدم!
دروغگوی خود شدم، بیشتر درغگو شدم...
من جایی گوشه نشسته بودم!
من تلاش میکردم
تا ماکیاولی هرچه زودتر این را بپذیرد که «نر» مردانه و «زن» زنانه بمیرد،
بشر ختم شود.
اه، یک گپ دیگر: اگر بشر ختم گردد، خدا گناه را چه
خواهد کرد و از کجا خواهد کرد!؟
نه! نمیدانم
که بشر و گناه با هم چه دارند!؟ بشر شکل گناه است...
نمیدانم
که چنگیز از قتل عام چه میخواست؟
نتیجۀ کار بنیآدم تراژدی است، بنیآدم
وقتی خواست خدای زمینی و واقعیت شود، یگانه شکست خوردۀ عالم شد و است. خدا
هست؛ ایجاد نمیشود. و آدم در حال تاراج خود خدایی خود است.
بنیآدم
هرگز پیروزی را احساس نکرده است. او آسمان را از دست داد؛ پس آفریده شد: از
دست دادن یعنی این! بنیآدم
آفریده شد، برای به یادآوردن تا نیمهاش
را بیابد: آسمان یعنی انسان یکجا شده با خود.
بنیآدم
سرگرم است با «کار» ش «نیم» دیگر خود را میآفریند!
نه نه! نیمه هست، باید بیدار شد. نیمه همان قسمت بیشکل
اوست. او «خویش» درون است: بیداری پیش از پیدایش و پس از مرگ!
نه نه! او سرگرم است... سرگرم تکمیل ساختن خویش. کار را
معجزۀ بقای خود میداند.
اما نمیشود.
بنیآدم
یکسره «ایفل» میسازد
اما دستش از خود کوتاه است. او نغمۀ بقا را از آدرس بیشکل
میشنود
اما دستش از آخرین برج ایفلی به خود نمیرسد،
نمیرسد،
نمیرسد...
او ناتوانیهایش
را میکشد،
میکشد،
میکشد...
پی
هم
قابیل میشود.
بنیآدم
انتشار ایزوف است. او زمانۀ کار است... او نیازمند است. نیاز، بُعد عریان
آدم است.
آدم کمزور
بود، شرمید و به توبه شد، به توبه شد... توبهها
انواع یافتند، شاخهها
یافتند... آدم بیشتر نیمه ماند.
❊❊❊
برای این دروغها
یا هذیانها
هیچکس
نمیخندید.
من دم گرفته بودم یا دروغ شده بودم... نه نه! کاملاً در خود
به کسی دیگر سپرده شده بودم...
ناگهان به گوشت گرفتن شده بودم... مژده را هم آیینه به من
شنواند! هیچکس
برای مژده کف نزد... چرا چنار!
بلی، چنار کف زده بود اما زنبورها از آشیانۀ زمستانی شان
نبرآمدند.
من سوار اُشتر بودم. اُشتر داخل سنگ سوراخ کشته شده بود. به
من بوی چربیهای
اُشتر میرسید...
ناگهان دلبدی
به یادم آمد... اُشتر ورم کرده، میکروبی شده بود. اینقدر
(...) تومور کلان شده بود. تومور در چلۀ داغ تابستان، در کشتارگاه سرلچ
مسلخ، زیر تیغ چرک دلاک، شیون میکشید.
(ذهن مستی را آغاز کرد)
باز کرههای
کرمها
را گشودند.
از این آتشکدهها برآمدم، مراقب شدم... چنار بود. او به آن
مارهای چیچک که به این دروغ زور زده نمیتوانست،
گوش گرفته بود. و من کسی را هم به کار زور نمیماندم!
وای، بلا به این ذهن شود! این دهن بشکند! مادهسگ
با تمام جانش از راه همین دهن، اول پنهان پنهان، بعد آشکار آشکار، داخل آمد
و پس برآمد، داخل آمد و دوباره برآمد...
همینطوری
رفت و آمدش عادی شد... تا که ماند، پنهان شد و گم شد... وای! مادهسگ
گم شود.
بعد مرا فهماندند «مادهسگ،
دیوانه است!» من نمیدانستم،
گوشه نشسته بودم، جادوگر سرم دم انداخته، مرا افسون کرده بود، و مادهسگ
شده بودم!
مادهسگ
به خود نمیگفت
که چرا سگ شده است؟ بالکل قسمخورده
بودم... دیگر همه راههای
به خود را بسته بودم...
که راست شود؛ درونم را با عجب دروازهها
و پنجرههای
پولادی محکم ساخته بودم! این همۀ را کی نگهبانی میکرد!؟
سپاهیانیکه
این راز را به عهده گرفته بودند، از جهانِ دیگر آمده، داخل وجودم شده و گشتزنی
و مراقبت میکردند.
من گوشه نشسته بودم... نمیدانستم
که چه، چهطور،
چه وقت، کجا، بالای کدام «شی» انجام میشود...
و پس از شدن، چه میشود؟؟؟
همه چیز از من اتفاق افتاد، خود را اینطوری
(...) قد راست در این دست (...) گرفتم که به هیچ راز نفهمد... مانند زنان
به چهارراهها
احوال و خبر نبرند... یا از بام فریاد نزنند:
«و از قدیم به اینسو
همۀ زنهای
دنیا! بلند شوید! سرها را بتراشید، بروت بگذارید، راه مرا در پیش بگیرید!
اینطور...
حالا خوب شد... بعد از این گردنها
را بلند- قد راست، بگیرید!
بعد از این «مرد» نیست... یا برای زنان مردها نیستند.»
مهربانی خدا بود: عقل مرده بود... بیحس،
منجمد، خالی و بینفس شده بودم... من آن را در چادر خود بسته بودم... من با
چادر خود بینی را پاک میکردم،
پاک میکردم...
روز دیگر گربه چادر را از من گریزاند...
روز دیگر در مجلۀ پیام عکس گربه چاپ شده بود،
روز دیگر انجمن بینالمللی
فیزیولوژی، نتایج جدید دربارۀ تکامل مغزی زبانها
را اعلام داشتند،
روز دیگر فضانورد امریکایی گربه را از طریق ریموت کنترل در
سیارۀ نپتون رها کرد،
روز دیگر از نپتون عکسهای
رنگی مخابره شد،
روز دیگر ...
این گربۀ من نبود! گربۀ من به این خانه عادت داشت! مانند
گذشته، پشت کندوهای آرد، آبستن میشد
و به کوچهها
میبرآمد،
در کوچهها
سگها
او را میدواندند،
میدواندند...
نمیدانم
که سگها
با او چه کردند... پشیمان شدم که چرا این چهارمغز خشک «عقل» را به سگ
نینداختم!؟ (خبر نه که مادهسگ
داخل جانم آمده... خبر نه که من و مادهسگ
با هم گد خوردیم و تبدیل شدیم و کاملاً در هم آب شدیم...
های های! حالا چیز دیگری را یاد گرفتم: اینجا
اگر گاو مرد را بپوشد، و اژدها در لحاف پادشاه بخوابد، مرد و باز پادشاه میشود
ها ها ها....
هاااای! مرا بشناسید!
من کیستم؟... من مقابلۀ «مومنخان»
هستم!
مومنخان
اژدهای سادۀ دشتی را کشت... من اژدهای شهزاده را خام خوردم!
من آخرین روز اغتشاش هستم...
خوب به من بنگرید... روز حشر شهادت میدهید
«این زن علفهای جهنم را از صورت و عقب بنیآدم
سوزاند... این زن سر از امروز جهنم را بست... این زن طلسم را شکست... این
زن همۀ گناه را خورد، معما را حل کرد...»
هاهاها... بخندید... هاهاها... شهروندان قبرستان بخندید،
بخندید... که قیامت پیش از وقت اتفاق افتد...
خدایا!
به این میگویند
زن دیوانه... به این میگویند
مادهسگ...
کاش- حداقل روزی، مرا بالای همۀ دنیا مقرر سازند...
چه بلایی شدهام
من... این چه زلزلهایست
که بهوجود
آوردهام!؟
قبرها شور میخورند!
نه که قیامت شود!؟
هی دیوانه! قیامت شده باشد... زود شو قصه را تمام کن!
نه نه! اونه شهر... اونه درمانگاه
زایمان... اونه ادارۀ آتشنشانی...
بلا به پس همه! من چه شدم، کجا بودم... و... چه میکردم:
آه، چه شد... او خو روبروی من نشسته بود... در آن سوی دنیا
نشسته بود... او سویی را که من بودم، مراقبت میکرد!
نه نه! او انتظار داشت: جادوگر که از طریق راهِ راهها
دیده نمیشد، با تمام قوت قرآن را سرچپه تلاوت میکرد
که وقت را بیدار سازد... جادوگر به جان «لحظه» چپلق یا تفنگچۀ بیصدا
را برداشته بود... لحظه را نزدیک میآورد!
(ما را به هم نزدیک میساخت!)
من مراقب بودم... یا کسیکه
عقلش را گربه در چادر گریزانده بود و با سگ خورده بود... او مراقب بود...
یا «او» مراقب بود!؟
همه چیز بینماز
شده بود... مثلآنکه
شیشک چهل روز نماز و روزه را با کارد بزند، بزند، بزند... نمیدانم
مسخ یا استحاله یا چه طور!؟
در خود فرو میرفتم
و خارج میشدم،
فرو میرفتم
و خارج میشدم...
اول فکر-یا چیزیکه
با فکر عوض کرده بودم- داخل گوشهایم
شد و گم شد.
بعد گوشها-
یا چیزیکه
گوشها
را با او عوض کرده بودم- داخل دهنم شد و گم شد.
بعد دهن... رفت داخل دستها
شد، دستها...
زیر پاها میده میده شدند، گمشدند.
پاها زیر کالبد فرو رفتند گمشدند...
و تمام تن- یا چیزیکه
با دنیا عوضش کرده بودم- رفت داخل چشمها
شد و گمشد.
من چیزی را
نمیدیدم...
همه چیز... حتا فضا گم بود!
من چیزی را نمیپرسیدم،
«بله» و «نه!» هیچ چیز نداشت، همه خالی بودند...
این تماشاها
خوب مرا بیکار
ساخت... از خود بیکار،
از لافها
و اختراعات دنیا بیکار...
من بیکارۀ
همه چیز بودم.
معطل شدم... منتظر شدم... که خوب برسم (یا او برسد) و
ناگهان با او بغل به بغل شوم...
هر دویمان، پهلو به پهلو میدویدیم...
بین ما یک مو فاصله بود.
های های! این شادی چهقدر
خوشیها
و شادیها
را بر صورتم، دندانهایم...
شانههایم
و پایینتنهام
پاشیدند.
اما من حس نکردم... اما ... من... حس... نکردم! «چرا؟ چرا
نی!؟»
با این حالت خود به تنگ میشدم،
از پا و حرکت و نفس کشیدن دست میکشیدم...
با آن مینشستم،
میایستادم...
همراهش حرکت کردم، تیز شدم، به دوش شدم...
تنها شدم. هیچکس
«حتا تو، تو، تو...توی من» نبودید...
تا آخر کار محکم شدم... همه چیز یک، تنها، یک اقلیم، یک
خلأ، یک زمین «که از شاش تغذیه نکرده باشند»، یک آسمان «بیخورشید
و ستارهها»،
یک سنگ در حس ابدی خود منجمد شده بودم... نه کسی را داشتم و نه از کسی
بودم... «من هیچکس
بودم!»
هیچکس
«کس» ندارد که او را با حرفها
آلوده سازد: او دهاتی! بلند شو، بلند شو... امریکاییها
«نپتون» را چور (تاراج) کرد!
نمیفهمم
یا نمیفهمیدم...
من برای ابد بیکس
بودم. مثل
اینکه
کسی در خواب همۀ جهان را روی میز قمار بگذارد، قمار را ببازد... ناگهان از
چیغش بیدار شود! طرف جوی بدود... خواب را به آبها
بگوید...
از جوی یک دست بلند شود و او را در آب فرو برد و او را به
جهت قرن صفر بیرون بکشد... و کرسی قدرت را به گردن او بیندازد... بعد گریهاش
بیاید، اشک بریزد که چرا نمیتواند
تا قرن بیست بخواند، بخواند:
«بیا کلبهای
برپاکنیم در جنگل
بیا دنیای وصال را درین جهان ایجاد کنیم
میان خاموشی گل و نوای بلبل،
نورافشانی خنده را در عین گریه بیامیزیم
آنقدر
به همدیگر بنگریم تا هر دو درهم گم شویم
بیا کلبهای
برپاکنیم در جنگل...»
[2].
اصل لندی:
«په زړه مې اور د ګرګو بل دی- د اوسیلو پر ځای سکروټې تویوینه»
.
«صورت مې ټول په وینو رنګ دی- د زړه په سر مې
کارغان ناست غوښې مې خورینه»
.
«نصیب تقدیر ته ګونا نشته - بخت چې کوټه شي، تندی
تل ټکرې خورینه»
او: «زما د زړه بازاره وران شې- په تا کې بله سودا نشته بې له
غمه.»
|