-
عطر گل سنجد
-
وه لاله ره قسم دادم
-
استاد! من نسرین هستم، رفیق نسرین
-
محبت
-
کاغذ پیچ
-
خــــــــــــاک
-
کجکی! ابرویت نیش گژدم است
-
دختر
سردار
-
پیزار
پوشان
-
نیــــــــــــــاز
-
گُربهٔ همسایه
-
زنی از بدخشان
-
رقاصـــــــــــــه
-
شاه دختر شکر دختر
شاهی دختران
-
ربــــــــــــــــابی
-
دو هفته، زمانگیر نیست؟
-
لاله سلام
/
|
|
|
نبشتهی
ایشر داس |
|
|
آن شام یازدهم سرطان*
داستان کوتاه |
|
|
|
مراسم ختم خوانش دو نیم روزهی دربار صاحب، در گورودواره گورو نانک نواس
شهر فرانکفورت از سوی خانوادهی لالا چونی چند صراف برپا شده بود. ارادتمند
زیاد اشتراک ورزیده بودند، که در فرجام مراسم کیرتن (نیایش) با سَرهای
پوشانده شده با دستمال آهسته آهسته به سالون پایینی گورودواره رفته در
ردیفهای منظم نشسته لنگر (غذا و نوشابه های غیرالکولی که در نیایشگاهها و
درمسالّها آماده میگردند) صرف نمودند.
لال چونی از سال های دور پیشهی صرافی را ترک کرده در شهر کابل در افضل
مارکیت، با یاری دو پسرش بهاری لال که دانشکده اقتصاد دانشگاه کابل را و
لیکراج که مکتب حبیبیه به پایان رسانده بودند، به تجارت صادرات و واردات
مشغول شده بود.
با وصف ترک اجباری وطن، هنوز از وطن و وطنداران شریف یاد میکند. اندام
لاغر، قد پخچ و همیش پیراهن و تنبان سفید می پوشد. هرگز بدون لونگی مهشدی
که شمله اش دو بلست پایانتر از گردن میبود، بیرون نمیگردد.
او پس از صرف لنگر، با چند موسپیدی دیگر با وقار در گوشه ی از سالون درمسال
نشسته، اختلاط میکرد. خانوادهی او وسعت یافته که آرام آرام دور او جمع
شده بودند تا از صحبت شیرین وی فیض ببرند.
فردی که چندبهار و زمستان زندگانی را کمتر از لالا چونی لمس کرده بود، بدون
کدام مقدمهی از او پرسید:«صراف صاحب! زندگی در مهاجرت چطور میگذرد؟
گاهی یاد وطن و وطنداران میورزید؟»
لالا چونی، تو گویی که انتظار همچو پرسشی را داشت، پاسخ دادش: «برادرم! من
به شوق مهاجرت نکردهام در وطنم شکر از هر چیزی خوب دنیا به پیمانه کافی
داشتیم. ولی شرایط طوری آمد که دیگر کارد به استخوان رسید و مجبور شدیم وطن
را ترک کنیم. ما روز های خوب و بد روزگار را زیاد دیدیم همه گذشت ولی نه آن
حادثه دزدی خانهی ما در شیرپور که پهلوی گویته انسیتیتوت بود، یادم می رود
و نه پسان تر رویه نامناسب دولت مجاهدین. هر زمانیکه آن رویداد وحشتناک
دزدی خانه مان یادم میآید ناراحت میگردم حتی شبانه از خواب میپرم و
یکسره هراس میگیرد مرا». قطره های اشک دامن لالا چونی را بوسه میزدند.
بهاری لال، فوران گیلاس آب به پدرش پیشکشکرد و نگذاشت پدر با رخداد
سالهای از دست رفته درگیر بماند. سوی پرسنده نگریست و افزود: «بابوجی
(پدر جان) حق میگوید. ما آن شب، در خانهٔ نشیمن نشسته تلویزیون تماشا
میکردیم! ناگهان چشمم به حویلی افتاد، دیدم که دو نفر مسلح که لباس نظامی
برتن داشتند از دیوار خیز زده داخل خانه شدند و دروازه خانه را باز کردند.
من و برادرم برخاستیم و به حویلی دویدیم پنج فرد مسلح مانع ما گردیده در
خانهٔ نشیمن دستها و پا های مان را بستند و یک نفر شان بر ما نظارت کرده و
تهدید میکرد که اگر کوچکترین حرکتی به عمل آمد هر کاری تا مرز تجاوز بر
بانوان دریغ نخواهند کرد. ما ساکت مانده بودیم. هراس داشتیم تا اگر حرکتی
کنیم نشود زدوخورد صورت بگیرد و مادر جان که تکلیف قلبی داشت صدمه ببیند.
یا خدای نخواسته بر بانوان دستنبرند.» هنگام صحبت چهره اش چنان رنگ میبرد
و می آورد که تو گویی رخداد خیلی نزدیک را بازگو میکند.
همه با علاقه و دقت به حرفهایی بهاری لال گوش فراداده بودند. جوانی کنجکاو
که همی موبایلش را مینگریست، پرسید:«ماما جان! این حادثه دزدی خانه ی
تان کدام زمان اتفاق افتاده بود؟ در وقت ربانی و حکمت یار؟»
پهاری لال، تبسمی کرده گفت:«نه جانم! آنگاه حاکمیت خلق و پرچم بود.
خانواده ی ما شام ۱۱سرطان ۱۳۵۷ که دوم جولای ۱۹۷۸ میگردد. تقریباً چیزی کم
سه ماه از کودتا یا انقلاب ثور گذشته بود هرگز فراموش نتوانست کرد.»
در حالیکه بغض گلویش را میفشرد ادامه داد: «در همان شب روز ما مصروف
آماده کردن عروسی برادرم بودیم. طلا، پول نقد فراوان و دیگر اسباب مورد
نیاز را به خانه نگهداشته بودیم. بابوجی شوقی قالین است و بود بهترین قالین
های موری هراتی در خانه داشتیم. دزدها در کمتر از یک ساعت همه اشیای قیمتی
را جمعآوریی کرده با خود بردند.»
دوباره همان جوان کنجکاو که همواره موبایلش را از دیده پنهان نمیکرد،
پرسید: «این دزدها چه قسم لباس و قیافه داشتند مثل دزدهای فلمهای هندی
بودند؟»
بهاری لال لبخندی زد و افزود :«نه جان مامایش! نه مثل دزد های فلم های هندی
بودند و نه مانند دزدهای فلم های کاوبایی. بلکه لباس نظامی همان وقت را در
برداشتند. سرکردهی شان که چهار فرد دیگر وی را رفیق بارانی و گاهی بارانی
صاحب صدا میکردند معلوم می شد که فرد تحصیلکرده بود. در آن هنگام سکوت
مطلق در خانه ما حاکم بود، او چند بار مطلع آهنگی ساربان فقید را - تو
آفتابی و من ستاره سحرم//تا سپید شود دیده ام رهت نگرم – زمزمه میکرد.
زمزمه او هراس ما را دامن می زد که مبادا نیت غیرانسانی در سرنداشته باشد.»
در جمع شنویندهها رفیق رام نات، هم حضور داشت که در آن زمان عضویت حزب خلق
و پرچم را داشت با آبروهای کشیده گفت: «ماما جان شما باید در قدم اول
فوراً به حوزه امنیتی زنگ می زدید.»
پهاری لال خندید:«دست و پای ما بسته بود، سیم تیلفون را فوراً قطع کردند
از کجا زنگ میزدیم؟ سال ۱۳۵۷ یا ۱۹۷۸ در کابل تیلفون موبایل مثل امروز نزد
هرکس نبود. البته همینکه دزدها رفتند دست و پای یک دیگر آزاد ساختیم و از
خانه چاچه راج سنگهـ که دو خانه بالاتر از ما خانه او بود، زنگ زدیم و
مسوولین امنیتی در زمان کمتر از نیم ساعت رسیدند.»
مردی با قامت خمیده که در گذر شوربازار کابل، موی سپیدش را به نقد جوانی
ارزان خریده بود، افزود:« از صحبت شما من چنین برداشت کردم، که آنها دزد
های حرفهیی نبودند، بلکه تحصیل کرده و کتابخوان بودند و مانند داستان های
جنایی، عمل کرده اند. همی که شما گفتید سرکرده را رفیق بارانی صدا میکردند
این موضوع ریشه جای دیگر دارد.»
پهاری لال پاسخ دادش: «شاید برداشت شما درست باشد ولی این حادثه ما را سخت
ناراحت کرده بود و آرامش روحی مان را یکسره ربوده بود، ساده نیست که مانند
یک رویای ناخوشایند او را به فراموشی سپرد.»
همان جوان کنجکاو که موبایلش را همیش در دست داشت بازهم پرسید:«ماما جان!
سرانجام دزدها دستگیر شدند؟ یا خیر!»
این هنگام چهره لالا چونی هم روشن تر گردید و بهاری لال با خونسردی جواب
داد: «بلی! جان مامایش! از آن حادثه وحشتناک یک هفته نگذشته بود، در
تجارتخانه نشسته بودیم. تیلفونی از حوزه امنیتی آمد و ما را به یکی از
مغازه های طلا فروشی بیرون سرای شهزاده خواستند. من و برادرم زود آنجا
رسیدیم. در نگاهی اول، سردستهی دزدها را شناختیم. از مقداری خیلی اندک
طلا که آن موجود بود، طلای خانوادهی مان را شناختیم و از بقیهی طلا و
دیگر اشیای قیمتی و پول نقد مان اثری نبود. فردای آنروز، در روزنامه انیس
و کابل تایمز خبر دستگیری دزدهای تحصیلکرده نشر گردید. به چشمان آقای
بارانی دقیق دیدم اثری از شرم و حیا در آنها نیافتم.»
ان مرد با قامت خمیده که از شوربازار بود، آه ی کشید و گفت: پسانها حتمن
اقای بارانی، در پیوند با انگیزه ی این کارش، شعری سروده غزلی اگر نه، به
رباعی یا کوتاههای بسنده کرده باشد.
پایان
* - این داستان به رخداد حقیقی که سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاده بود، استوار است
|
|