کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

  1.  عطر گل سنجد

  2. وه لاله ره قسم دادم

  3. استاد! من نسرین هستم، رفیق نسرین

  4. محبت

  5. کاغذ پیچ

  6. خــــــــــــاک

  7. کجکی! ابرویت نیش گژدم است

  8. دختر سردار

  9. پیزار پوشان

  10. نیــــــــــــــاز

  11. گُربهٔ همسایه

  12. زنی از بدخشان

  13. رقاصـــــــــــــه

  14. شاه دختر شکر دختر شاه‌ی دختران

  15. ربــــــــــــــــابی

  16. دو هفته، زمان‌گیر نیست؟

  17. لاله سلام /

  18. رؤیاهایی ربوده شده

 

 

 

              نبشته‌ی ایشور داس

    

 
آن شام یازدهم سرطان*
داستان کوتاه

 

 



مراسم ختم خوانش دو نیم روزه‌ی دربار صاحب، در گورودواره گورو نانک نواس شهر فرانکفورت از سوی خانواده‌ی لالا چونی چند صراف برپا شده بود. ارادتمند زیاد اشتراک ورزیده بودند، که در فرجام مراسم کیرتن (نیایش) با سَرهای پوشانده شده با دستمال، آهسته آهسته به سالون پایینی گورودواره رفته در ردیف‌های منظم نشسته لنگر (غذا و نوشابه های غیرالکولی که در نیایشگاه‌ها و درمسال‌ّها آماده می‌گردند) صرف نمودند.
پهایی جونی لال صراف، که مرد قد پخچ، لنگی برسر می‌زد، از سال‌های دور پیشه‌‌ای صرافی را ترک کرده در  افضل مارکیت شهر کابل، با یاری دو پسرش بهاری لال که دانشکده اقتصاد دانشگاه کابل را و لیکراج که مکتب حبیبیه را به پایان رسانده بودند، به تجارت صادرات و واردات مشغول شده بود.  گاه گاه یگان فلم هندی را نیز وارد کرده در سینما فرخی یا سینمای ملی به نمایش می‌گذاشتند.
با وصف ترک اجباری وطن، پهایی چونی صراف، هنوز از وطن و وطنداران شریف یاد می‌کند. اندام لاغر، قد پخچ و همیش پیراهن و تنبان سفید می پوشد. هرگز بدون لونگی مهشدی که شمله اش دو بلست پایان‌تر از گردن می‌بود، بیرون نمی‌گردد و در میان مردم از اعتبار و جایگاه بلند برخورد بود.

او، پس از صرف لنگر، با چند موسپیدی دیگر با وقار در گوشه ی از سالون درمسال نشسته، اختلاط می‌کرد. خانواده‌ی او وسعت یافته بود، آرام آرام دور او جمع شده بودند تا از صحبت شیرین وی فیض ببرند.
فردی پریشان حالی‌که چندبهار و زمستان زندگانی را کمتر از لالا چونی لمس کرده بود، بدون کدام مقدمه‌ی از او پرسید:‌‌«صراف صاحب! زندگی در مهاجرت چطور می‌گذرد؟ گاهی یاد وطن و وطنداران می‌ورزید؟»
لالا چونی صراف، تو گویی که انتظار همچو پرسشی را داشت، پاسخ دادش:‌ «فرزندم! من به شوق مهاجرت نکرده‌ام در وطنم شکر از هر چیزی خوب دنیا به پیمانه کافی داشتیم. ولی شرایط طوری آمد که دیگر کارد به استخوان رسید و مجبور شدیم وطن را ترک کنیم. ما روز های خوب و بد روزگار را زیاد دیدیم همه گذشت ولی نه آن حادثه دزدی خانه‌ی ما در شیرپور که پهلوی گویته انسیتیتوت بود، یادم می رود و نه پسان تر رویه نامناسب دولت مجاهدین. هر زمانی‌که آن رویداد وحشت‌ناک دزدی خانه مان یادم می‌آید ناراحت می‌گردم حتی شبانه از خواب می‌پرم و یکسره هراس میگیرد مرا». درین هنگام قطره های اشک، دامن لالا چونی را بوسه می‌زدند.
بهاری لال، فوران گیلاس آب را به پدرش پیش‌کش‌کرد و نگذاشت پدر با رخداد سال‌های از دست رفته درگیر بماند. سوی پرسنده نگریست و افزود:‌ «بابوجی (پدر جان) حق می‌گوید. ما آن‌شب، در خانهٔ نشیمن نشسته تلویزیون تماشا می‌کردیم! ناگهان چشمم به حویلی افتاد، دیدم که دو نفر مسلح که لباس نظامی برتن داشتند از دیوار خیززده داخل خانه شدند و دروازه خانه را برای همراهانش باز کردند. من و برادرم برخاستیم و به حویلی دویدیم پنج فرد مسلح مانع ما گردیده در خانهٔ نشیمن دست‌ها و پا های مان‌را بستند و یک نفر شان بر ما نظارت کرده و با چهره خشن تهدید می‌کرد که اگر کوچک‌ترین حرکتی به عمل آمد هر کاری تا مرز تجاوز بر بانوان دریغ نخواهند کرد. ما ساکت مانده بودیم. هراس داشتیم تا اگر حرکتی کنیم نشود زدوخورد صورت بگیرد و مادر جان که تکلیف قلبی داشت صدمه ببیند. یا خدای نخواسته بر بانوان دست‌نبرند، بابوجی هم ما دو برادر را به خویشتن‌داری توصیه می‌کرد.» هنگام صحبت چهره‌ی بهاری لال چنان رنگ می‌برد و می آورد که تو گویی رخداد خیلی نزدیک را بازگو می‌کند.

همه با علاقه و دقت به حرف‌هایی بهاری‌لال گوش فراداده بودند. از کنجی جوانی کنجکاو که همی موبایلش را می‌نگریست، پرسید:‌‌ «ماما جان! این حادثه دزدی خانه ی تان کدام زمان اتفاق افتاده بود؟ در حاکمیت ربانی و حکمت یار؟»
پهاری لال، تبسمی کرده گفت:‌‌«نه جانم! آن‌گاه حاکمیت خلق و پرچم بود و تازه قدرت دولتی را از داوؤد خان تصاحب کرده بودند. خانواده‌ی ما شام ۱۱سرطان ۱۳۵۷ که دوم جولای ۱۹۷۸ می‌گردید، تقریباً چیزی کم سه ماه از کودتا یا انقلاب ثور گذشته بود هرگز فراموش نتوانست کرد.»
در حالیکه بغض گلویش را می‌فشرد و جرعه‌ی آب نوشیده ادامه داد:‌ «در همان شب روز ما مصروف آماده کردن عروسی برادرم بودیم. طلا، پول نقد فراوان و دیگر اسباب مورد نیاز را به خانه نگهداشته بودیم. بابوجی شوقی قالین است و بود بهترین قالین های موری هراتی در خانه داشتیم. دزدها در کمتر از یک ساعت همه اشیای قیمتی را جمع‌آوریی کرده با خود بردند.»

رفیق فارانی، با یک میل تفنگچه به دست، بر خانواده نظارت می‌کرد. دو فرد دیگر تمام اتاق‌ها را برای به دست‌اوردن پول و اشیای قیمتی  کنج کنج و بلست به بلست می پالیدند.

دونفر مسلح در حویلی خانه را زیر چشم داشتند تا فرار صورت نگیرد و همسایه‌ها آگاه نشوند. پی‌هم سگرت دود میکردند. یکی از آن دو به دیگرش گفت:‌«باری با رفیق فارانی، از کوچه مرغ‌فروشی می‌گذشتم، سوی دکان‌های انتیک فروشی نگریست و گفت: می‌شود شبی بیاییم و همه این دکان‌ها را خالی کنیم. قهقهه خندیدند. فردی مقابل پاسخ داد: خانه هندو پُر است می‌شود با این لقمه چند سالی جیب‌پُر بود. بازهم خندیدند.»
دوباره همان جوان کنجکاو که همواره موبایلش را از دیده پنهان نمی‌کرد، پرسید:‌ «این دزدها چه قسم لباس و قیافه داشتند مثل دزدهای فلم‌های هندی بودند؟»
بهاری لال لبخندی زد و افزود :«نه جان مامایش! نه مثل دزد های فلم‌های هندی بودند و نه مانند دزدهای فلم های کاوبایی. بلکه لباس نظامی همان زمان را در برداشتند. سرکرده‌ی شان که چهار فرد همدست، وی را رفیق فارانی و گاهی فارانی صاحب صدا می‌کردند معلوم می‌شد که فرد تحصیل‌کرده بود. در آن هنگام سکوت مطلق در خانه ما حاکم بود، او چند بار مطلع آهنگی ساربان فقید را - تو آفتابی و من ستاره سحرم//تا سپید شود دیده ام رهت نگرم – زمزمه می‌کرد. زمزمه او هراس ما را دامن می زد که مبادا نیت غیرانسانی در سرنداشته باشد.»

در جمع شنوینده‌های صحبت خانواده‌ی لاله چونی صراف، رفیق رام نات، هم حضور داشت که در گذشته عضویت حزب خلق و پرچم را داشت، با آبروهای کشیده گفت:‌ ‌«ماما جان شما باید در قدم اول فوراً به حوزه امنیتی زنگ می زدید.»
پهاری لال خندید:‌ «دست و پای ما بسته بود، سیم تیلفون را فوراً قطع کردند از کجا زنگ می‌زدیم؟ سال ۱۳۵۷ یا ۱۹۷۸ در کابل تیلفون موبایل مانند امروز نزد هرکس نبود. البته همین‌که دزدها رفتند با شتاب دست و پای یک دیگر را آزاد ساختیم و از خانه چاچه راج سنگهـ که دو خانه بالاتر از خانهٔ ما خانهٔ او بود، زنگ زدیم و مسوولین امنیتی در زمان کمتر از نیم ساعت رسیدند.»
لاله چونی لال صراف، با شوراندن سر، گپ پسرش را تایید کرده افزود:‌‌«پهایی راج سنگهـ شناخت شخصی زیا با برادر حفیظ الله امین داشت و فوراً وی را از حادثه‌ی سرفت هم اطلاع داده بود، خیر ببیند دعاگویش هستم.»


مردی با قامت خمیده که در گذر شوربازار کابل، موی سپیدش را به نقد جوانی ارزان خریده بود، افزود: ‌« من، از صحبت شما چنین برداشت کردم، که آنها دزد های حرفه‌یی نبودند، بلکه تحصیل کرده و کتاب‌خوان بودند و مانند داستان های جنایی، عمل کرده اند. همی که شما گفتید سرکرده‌ی شان‌را رفیق فارانی صدا می‌کردند این موضوع ریشه جای دیگر دارد.»
پهاری لال پاسخ دادش:‌ «برداشت شما کلن درست است، ولی این حادثه ما را سخت ناراحت کرده بود و آرامش روحی مان را یکسره ربوده بود، ساده نیست که مانند یک رویای ناخوشایند او را به فراموشی سپرد.»


دو فردی که پالیدن اتاق‌ها را وظیفه داشتند سرانجام به رفیق فارانی گزارش دادند که همه اشیای قیمتی و پول نقد را در بکس‌ها جا به جا کرده اند صرف دروازه یک اتاق کوچک باز نشد. فارانی چیغ زده دستور داد در را بکشنید. مادر بهاری لال به التماس به فارانی گفت:‌ «به لحاظ خدا به اتاق غرض نکنید. اتاق مذهبی ماست و دربار است جلوس دارد». فارانی به همکارانش گفت:‌ «برایم بی‌ارزش است. بشکنید در اش را». آنان دستور وی را عملی کردند و از اتاق هم اشیای را با خود گرفتند.

 

همان جوان کنجکاو که موبایلش را همیش در دست داشت بازهم پرسید: ‌«ماما جان! سرانجام دزد‌ها دستگیر شدند؟ یا خیر!»


این هنگام چهره لالا چونی صراف هم روشن‌تر گردید و بهاری لال با خونسردی جواب داد: «بلی! جان مامایش! از آن حادثه وحشت‌ناک یک هفته نگذشته بود، در تجارتخانه نشسته بودیم. تیلفونی از حوزه امنیتی آمد و ما را به یکی از مغازه های طلا فروشی بیرون سرای شهزاده خواستند. من و برادرم زود آنجا حضور یافتیم. در نگاهی اول، سردسته‌ی دزد‌ها را شناختیم. از مقداری خیلی اندک طلا که آن موجود بود، طلای خانواده‌ی مان را مشخص کردیم و از بقیه‌ی طلا و دیگر اشیای قیمتی و پول نقد مان اثری نبود. به چشمان آقای فارانی دقیق دیدم اثری از شرم و حیا در آن‌ها وجود نداشت بیدرنگ گفتمش: دیدی دربارصاحب به گردنت زد! فردای آن‌روز، در روزنامه انیس و کابل تایمز خبر دستگیری دزدهای تحصیل‌کرده نشر گردید.»


ان مرد با قامت خمیده که از شوربازار بود، آه‌ی کشید و گفت: پسان‌ها حتمن اقای فارانی، در پیوند با انگیزه ی این کارش، شعری سروده، قصیده سرداده، غزلی اگر نه، ممکن به رباعی یا کوتاهه‌‌ای بسنده کرده باشد.

 


پایان


* - این داستان به رخداد حقیقی که سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاده بود، استوار است
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۷۲         سال بیستم       جدی/دلو     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی         شانزدهم جنوری    ۲۰۲۵