کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

عطر گل سنجد

 

 

 

وه لاله ره قسم دادم

 

 

 

استاد! مه نسرین هستم، رفیق نسرین

 

 

 

محبت

 

 

 

کاغذ پیچ

 
 

            ایشر داس  

    

 
خاک
داستان کوتاه

 

 

شام آهسته آهسته بر روشنایی روز پیروز می گردید. شهروندان کابل پرده های خانه های شان را از ترس دشمنان روشنایی پایین می آوردند. شهر آرام آرام به گونه وحشتناک و درمانده به خموشی رو می آورد. تنظیم های جهادی ریخته به شهر کابل پیروزی شان را با شلیک های هوایی جشن می‌گرفتند و خوشحالی می کردند اما این همه فیر های هراس آور، خانواده های شهر کابل را در وحشت و هراس فرو می برد. مردم سعی می کردند حتی در درون خانه های شان به گوشه های امن تری پناه ببرند.


در حصه دوم کارته پروان که بیشتر شهروندان هندو و سیکهـ زنده گی می کردند، ترس تجاوز به حریم پاکیزه خانواده ها، اندوه ژرف می آفرید. دختر های ۱۲ و ۱۶ سالهء رام سنگهـ، مثل بره های سرگردان و گره شده در خود، پرده کلکین خانه ی شان را فرو آویختند و رو به مادرشان، لرزان صدا زدند:«مادر جان، مادر! شروع شد!» و صدای تق تق پی هم و بی وقفه مرمی ها به آسمان پهن می شد و فضای شهر را از وحشت و دلهره می انباشت.
در میان صدا های خوفناک مرمی ها و ناله ترسان کودکان، رام سنگهـ، شتابرزده و لرزان از عبادت شامگاهی از درمسال کارته پروان به خانه اش برگشت و خسته و پریشان کنار خانواده اش، نشست و با آنها (( واهی گورو جی !واهی گورو جی!)) به زبان می آورد تا خانواده و خویشتن را اندکی آرامش بخشد.
باران مرمی ساعت ها دوام داشت. سیاهی شب اندک اندک به گونه هولناک بر چهره پر از وحشت شهر حجاب می افگند. از آسمان کابل بوی باروت رو به پایین سرازیر می شد و از درز کلکینه ها و شیشه های ریخته و شکسته، داخل اتاق ها نفوذ می کرد. از سنگینی بوی باروت، مادر پیر رام سنگهـ، دهن و بین اش را بسته بود و به سختی نفس می کشید. همسر رام سنگهـ به کمک دخترها، سفره شام را پهن کرد. مادر رام سنگهـ در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود، سوی پسرش نگاه کرد و گفت:‌«بچیم! امروز پس از چاشت چند نفر تفنگدار شورای نظار پشت دروازه آمدند و با دشنام و اهانت، مرا گفتند که خانه را خالی کنید اگر غفلت نمودید شما را با مشت و لگد و مرمی بیرون می کنیم.»


دختر ها به پدر خیره شدند. مادرشان نگاهش را به زمین دوخته بود و منتظر بود که همسرش به جواب مادر سرسفیدش چه می گوید. رام سنگهـ که قلبش مثل کوره آهنگری می سوخت و آتش گرفته بود از سر ناچاری، آهی کشید و گفت: «می دانم مادر جان! آن ها به کی نیست که بی حرمتی نکنند و تهدید ننمایند. به دکان هم آمده بودند که خانه را خالی کن و بیرون شو . می گفتند که خانه های دو طرف این سرک را خریده اند و اگر مالک شان فرار کرده باشند شورای نظار آن خانه ها را غضب خواهد کرد. اما من برای شان واضح ساختم که خانه ام، خانه پدری من است، نزدیک درمسال است، هرگز از خانه ام بیرون نمی شوم .»
همسرش نگاه از گل های قالین برگرفت، چادرش را مرتب کرده و نا آرام و بی قرار رو به شوهر گفت: «آخر چی خواهد شد؟ دختر هایم از رفتن به مکتب و درمسال منع شده اند. تمام روز در خانه اند. من و مادرهم چند روز است که نه در عبادت های صبح و نه شام گاهان گورودواره سهم گرفته ایم. تا به کی؟ خدایا، تا به کی زجر و عذاب ؟ گناه ما چیست که این همه شکنجه می شویم ؟؟»
رام سنگهـ آگاهانه نخواست پاسخی بدهد که اضطراب خانواده را بیشتر کند. چشمانم اش را پایین انداخته و گفت: «توکل به واهی گورو جی، من هم مثل شما خیلی پریشان هستم.» و زیر چشم به همسرش نگریست که چشمان پر از اشک دارد و قاب صورتی پر از اندوه و زلف سیاهش بر پیشانی او فرو ریخته و چشم چپ او را پوشانده است. چقدر دل رام سنگهـ می خواست که همچون سال های جوانی، دست بیش ببرد و زلف همسرش را از جلو چشمش پس زند. ولی این سال ها، مصبیت آنقدر سنگین بود که دیگر جایی برای ابراز محبت باقی نگذاشته بود. سال های دور نامزدی که گاه گاه به باغ بالا گشت و گذار می کردند ودر میان گپ های عاشقانه، بار ها متوجه شده بود که چند تار موی بر پیشانی نامزدش غلتیده و چشم چپش را پنهان کرده است. آنوقت رام سنگهـ با لبخند و محبت و قلبی مالامال ازعشق، آن کاکل زیبا و معطر را با دو انگشت، از پیشانی نامزدش دور می کرد و پشت نرمه های گوش او می سپرد. آنگاه نامزادش با تبسمی پر از سپاس و نگاه عاشقانه و پر شوق، با چالاکی بوسه یی از صورت جوان او می ربود و لحظاتی بعد به خانه بر می گشت. این کار عادتش شده بود. پسان ها مادر و دو دخترش همواره این محبت او را شاهد بودند و می ستودند، ولی آن روز دیدند که غم و اندوه ی تخلیه اجباری از خانه پدری، رام سنگهـ را چنان در خود فشرده که عادت دیرنه خود را هم فراموش کرده بود.
روز دیگر رام سنگهـ و دیگر شهروندان هندو و سیکهـ شهر کابل، در شمشان بومی (محل به آتش سپاری میت هندوان و سیکهـ ها)، واقع قلاچه ، جمع شدند به دلیل اینکه شب گذشته ی آن در تایمنی وات، افراد حزب وحدت مزاری به خانه موهن لال بجاج، در حالیکه به دور سفره غذا شب نشسته بودند، وحشیانه یورش بردند ، او را با همسر و پسرش که یک سال هنوز از عروسی اش نگذشته بود، بنابر تاخیر در خالی کردن خانه شان، بی رحمانه شهید کرده بودند.
در محل آتش سپاری، فقط چند تن موسپید هندو و سیکهـ جهت اجرای مراسم مذهبی حاضر شده بودند، اما دیگران از رخداد های دردناکی که جسته جسته بر اقلیت مذهبی هندوان و سیکهـ بیداد میکرد، باهم سخن میگفتند. اندوه و هراس از چهره ی همه شان می بارید وبا بیچاره گی به ترک اجباری سرزمین آبایی شان می اندیشیدند. باور داشتند که با یورش احزاب هفت گانه اسلامی و ستم هایی که در حق آن ها می شود، اکنون در وطن آبایی شان بیگانه‌ی بیش نیستد. - از گروگان گیری سه نفر هندو که پس از پرداخت چار صد و بیست هزار دالر و پنج میلون افغانی رها شده بودند و فرد دیگری که خانواده او توان تهیه دوصدهزار دالر را نداشت و بی رحمانه تیربارانش کردند و جسدش را مقابل خانه اش انداخته بودند که همه این حوادث باعث گسترش وحشت و هراس در میان افراد این اقلیت مذهبی شده بود - ، قصه و درد دل میکردند و متاثر و متالم بودند.


رام سنگهـ در گوشه ی با شام لال که آثار زخم از چهره اش پیدا بود، که دکان صرافی در سرای شهزاده داشت، شروع به گفتگو کرد. خانه شام لال را که در سرک ۱۳ وزیر اکبر خان موقعیت داشت، افراد مارشال فهیم غصب کرده بودند. شام لال با تلخی پایان ناپذیری برای رام سنگهـ چنین قصه کرد:‌«آن شام ظلمانی در روشنای لمپه نشسته با اندوه زیاد در مورد حادثهءتکاندهنده قتل وحشیانه خانم بهگوان سنگهـ بگه، باهم صحبت میکردیم که افراد مسلح پکول دار، از دَر و دیوار به خانه ام هجوم آوردند و چیغ زدند که فوران به این کاغذ سفید امضاء کن و شصت بگذار و در ظرف یک هفته خانه را خالی کن ورنه شما کافرها را به یک شاجور از بین می بریم. بعد مرا پیش چشم خانواده ام با نامردی و بی حیایی لت و کوب کردند. گفتند اگر امضاء نکنی دختر و پسرت را با خود می ببریم! هر چه پول به جیب هایم داشتم، گرفتند. چوری ها و انگشتر و گوشواره های همسرم را از دست و گوش هایش کشیدند. وقتی اوضاع را چنین دیدم و حس کردم که مرگ در یک قدمی من و خانواده ام قرار دارد و در برابراین درنده خویان راه نجاتی وجود ندارد ، ناچار تسلیم شدم . با قلب خونبار و روان پریشان، ورقه را امضا و نشان شصت گذاشتم، اکنون مدتی است که منتظر ویزه و تکت هستم و تا هنوز پولی هم از بابت خانه، برایم پرداخت نشده.»
فردای آن روز دو نفر مسلح قهر و خشن، به دکان رام سنگهـ آمدند و خود را اعضای بلند پایه شورای نظار معرفی کردند و رام سنگهـ را به ناحیه دوم بلدیه کابل بردند. مدیر ناحیه که از مردم پنجشیر بود، با خودخواهی و خونسردی به رام سنگهـ گفت:‌« سردار جی! هوشیار شو گپ مرا بشنو، خانه ات وقت از ما شده امر بالا جای است. پولی که ما برایت می دهیم بگیر و قناعت کن. اگر پول را نگیری پشیمان می شوی. کسی دیگر حق خرید خانه ات را ندارد اگر هم بخرد ما اجازه نمی دهیم و تو هم آن پول ها را از میدان هوایی بیرون کرده نمی توانی، یقین دارم که کشته می شوی. من وقت در پاسپورت های تان ویزه هندوستان را گرفتیم تکت ها زود آماده می شوند.»
رام سنگهـ با ترس و لرز در پاسخ گفت:‌«مدیر صاحب! بین گفته شما و قیمت خانه من در بازار، بسیار تفاوت نرخ است، این کار را نمی کنم.» هنوز پاسخ او تکمیل نشده بود، که قوماندان چنان سیلی محکم به صورتش زد که دستار رام سنگهـ، بر زمین افتاد و ریشش باز شده بود. قوماندان با خشم گفتش:‌«دلم می خواهد فوران ریش ات را قیچی کرده به دستت بدهم تا نتیجه مخالفت به امر بالا جای را بفهمی!» رام سنگهـ ، با نا امیدی خم شد، دستار را از زمین برداشت و به سر جابجا کرد و ریش اش را مرتب نمود. این بار مدیر ناحیه با پر رویی و وقاحت گفتش:‌«سرپیچی از امر مقام های بالا عواقب خوب ندارد باید بدانی که چشم نفر های ما گشنه است نشه که داخل خانه ات شوند زن جوان و دختران جوان داری...! هوشیار شو! گپ ما را قبول کو ما تا طیاره شما را تضمین می کنیم تا کسی مانع رفتن شما نشود، بگیر به این کاغذ امضاء کو و شصته بان.»
رام سنگهـ به عجز پاسخ داد «مرا کمی وقت بدهید. من هم در زندگی همین سرپناه را دارم در غیر آن در زمین سایه و در آسمان ستاره ندارم. در دکان سه نفر شریک هستیم تنها از من نیست.» مدیر ناحیه برآشفت و گفت صرف یک روز وقت داری و بس.
شام برای خانواده خود از رویدادی که رخ داده بود قصه کرد. مادر سر سپیدش گفت: «بچیم! برای مه اولاده های مه و نواسه هایم خیلی ارزش دارند تا خانه. چشم های بی شرم این تفنگ دارها را خون گرفته، در فکر و خیالشان جز تجاوز به حریم دیگران و غارت مال و منال مردم نیست. ما از چنین کسانی نباید توقع مروت و دلسوزی داشته باشیم. مه برای نواسه های خود کرپان (قمه کوچک در بغل اویزان می گردد) داده ام تا اگر کسی به آنها دست درازی کند از خود دفاع کنند و اگر نتوانستند، خود را بکشند ولی با عفت بمیرند. همین طور من و همسرت هم کرپان در بغل داریم. دنیای واهی گورو جی کلانست یک توته نان پیدا خواهد شد که از گرسنگی نمیریم.» همسر رام سنگهـ اشک می ریخت. سوی شوهرش دید گفت: «یادت است برای آبادانی منزل بالا پول کمبود کردیم و من تمام زیورات خود را به اختیارت ماندم تا منزل دوم آباد شود ولی حالا برایم ارزش ندارد، غرور وعزت خیلی ارزشمندتر از پول و زیور است واهی گورو جی دوباره ما را صاحب خانه خواهد ساخت.»
دختر های رام سنگهـ، با قلب پر از خوف و ترس، خموش بودند وآرام آرام می گریستند. دختر جوانش با دلشکسته گی گفت: «هرگز همصنفی های نیک و بسیار شریف خود را فراموش نخواهم کرد و آنها نیز مرا از ذهن شان دور نخواهند ساخت. ما اقلیت مذهبی هستیم و توان مقابله را با این افراد مسلح را نداریم. دادخواهی مردم ما هم سودی ندارد. دیشب حضرت مجددی در تلویزیون واضح گفت که لالا ها را کشته اند.»
فردای آن روز در حالیکه رام سنگهـ با خانواده ناشتا صرف میکرد دروازه خانه شان به صدا درآمد و چند فرد مسلح همراه با همان مدیر ناحیه دوم بلدیه، داخل حویلی شدند و صدا زدند:« هله زود شوید ، زود شوید ! فورا هرچه که می توانید با خود بگیرید که موترتیار است! دیگر نه این خانه از شماست و نه این وطن!»
خانواده رام سنگهـ نیک می دانست که مقاومت با این وحشی ها ناممکن است در حالیکه می گریستند و نفرت از چهره های شان می بارید، شتابزده اشیای ضروری را جمع آوری کرده با خود گرفتند. مادر رام سنگهـ چادرش را مرتب کرد. در حالیکی بسته کوچکی را که کلوله و مانند یک دانه سیب بود، در حاشیه چادرش بسته بود، استوار و متین و بی پروا به افراد مسلحی که آن ها را محاصره کرده بودند ، پتوی هراتی خود را دور شانه هایش جا به جا کرد و دربار صاحب (کتاب مذهبی هندوها و سیکهـ) را با حرمت بسیار در دستمال ابریشمین و ظریف هراتی پوشانید و بر سرگرفت. مدیر ناحیه با وقاحت صدا زد :«سردار جی ! بیا اول این کاغذ را امضاء کن و شصت بان. قوماندان صاحب تا طیاره شما را همراهی می کند.» قلب رام سنگهـ خون می گریست. عقده بیخ گلویش را گرفته بود و نفسش را پس می زد. دلش می خواست با مشت به دهن مدیر بکوبد، ولی کو توان چنین کاری !؟ در حالیکه تلاش می کرد جلو اشکش را بگیرد، با انگشتان لرزان و قلب نا امید ورقه را امضا کرد، دروازه ی خانه خود را بار بار بوسید، مادر در حالیکی کتاب مقدس را در فرق سرش با خود حمل می کرد، از پیش و دختران و مادرشان با رام سنگهـ از پی اش، با خانه ایکه سال ها آن جا نفس کشیده بودند و لحظات خوشی و شادی شان را سپری کرده بودند، با خرواری از اندوه و یاس خداحافظی کردند و سوار موتر شدند.


در میسر راه میدان هوایی کابل، در چهار راه ها یکی دو باری تفنگ دارها موتر را ایستاد کردند که مدیر ناحیه برای شان می گفت: نفرهای معاون صاحب اند. لذا کسی مزاحم شان نمی شد. مادر سرسیپد و رام سنگهـ در راه با نگرانی ژرف سوی آن کلوله می دیدند و او را مواظبت می‌کردند. در میدان هوایی، قوماندان و دو نفر مسلح دیگر خانواده رام سنگهـ را تا زینه های طیاره که آماده پرواز سوی دهلی جدید بود، همراهی کردند. درین هنگام سه چهارنفر از افراد دوستم که نزدیک طیاره ایستاده بودند، ناگهان وحشیانه قهقهه زدند و مسخره آمیزگفتند:« کافر ها می گریزند! کافر ها می گریزند !» رام سنگهـ با شتاب اول همسر و دختر ها را اشاره کرد که زود زود به طیاره بروند بعد مادرش را. مادرش بر زینه پنجم طیاره پا گذاشته بود که یکی از افراد مسلح دوستم بسویش بانگ برآورد:«صبرکو، پیر زن صبر کو!» قوماندان به او گفت: نفر های معاون صاحب هستند. نفر دوستم به او پاسخ داد: مه صرف جنرال دوستم را می شناسم و بس. و بلند صدا کرد: «صبر کو! او زنکه پیر! در ای کلوله چیست؟ در این بسته چادرت چه را پنهان کردی ، طلاست یا الماس؟» و دوید و از زینه ها بالا رفت و به سوی مادر رام سنگهـ یورش برد . پیرزن که با یک دست کتاب مقدس را بر فرق سرش محکم گرفته بود ، حرکتی نکرد تا دربار صاحب از بالای سرش بر زمین نیافتد. با غرور و متانت به اطرافش و فرد مسلح نگاه کرد و چیزی نگفت.

فرد مسلح با طمع طلا و الماس پیش تر رفت و با بی حرمتی به سوی مادر دست انداخت و آن کلوله بسته شده رابه شدت کش کرد. ناگهان بسته باز شد، طلا و الماس نه ، بلکه خاک وطن بود که از گوشه چادر پیرزن، بر زینه های طیاره پاشان شد. پیر زن با چشم های گشاده و حیرت زده دید که گرد و غبار خاک ریخته شده، بزرگ شد و پهن شد. فضا را انباشت. میدان هوایی را انباشت. شهر را انباشت. و خود از میان گرد و خاک به پرواز درآمد.

 

 پایان

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۱۱    سال هــــــــــژدهم                 سرطان          ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی                 جولای  ۲۰۲۲