کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

 

عطر گل سنجد

 

 

وه لاله ره قسم دادم
 

 

استاد! من نسرین هستم، رفیق نسرین

 

 

محبت

 

 

کاغذ پیچ

 

 

خــــــــــــاک

 

 

کجکی! ابرویت نیش گژدم است

 

 

دختر سردار

 

 

پیزار پوشان

 

 

نیــــــــــــــاز

 

 

گُربهٔ همسایه

 

 

دست بندی از پسته

 

 

رقاصـــــــــــــه

 

 

 

              نبشته‌ی ایشر داس

    

 
شاه دختر شکر دختر، شاه ی دختر‌ان
داستان کوتاه

 

 



خانهٔ پدری ما در کارته پروان بود، در واقع بر سرک دوم کارته پروان عقب سینمای بهارستان. آن منطقه در دامنه ی کوه بی نامی، که میان کارته پروان و کارته سخی قد افراشته، موقعیت دارد. چه زیبا و قشنگ می بود که کارته پروان را کارتهٔ پریان می گفتند. چون در آن منطقه در هر خانه ای پریی می‌زیست.
نوجوانی و جوانیم را آنجا باختم. فضای آن منطقه کلن آرام می بود. فردی به فردی غرض نداشت. خوب، یگان چشم چرانی پاکیزه مساله‌ی دیگریست که نشود از آن به ساده گی گذشت و چشم پوشید.
سال آخر دانشگاه ام بود. هر روز با بایسکل رفت و آمد می داشتم. روزی سحر گاهان سوی فاکولته روان بودم چون سرک نشیب داشت، بایسکل را آهسته آهسته می راندم. چشمم به دَر خانه ی افتاد، دیدم دوشیزه ی از آن بیرون شد. یکسره زیبا و جادویی بود. قد متوسط، جلد اش مثل شیر سپید. درنگی ایستاد، من هم آهسته تر شدم. موتری که مثل بس کوچک می نمود، کنار سرک توقف کرد و او سواری آن موتر گردید. چند مرد و زن دیگر هم در آن بس کوچک نشسته بودند.
حتمن او سوی کار می‌رفت ولی با دیدار او حس ناشناخته و آرامی مرا بیتاب کرد. پس از آن، هر روز به وقت معین از خانه بیرون می‌شدم تا نیم نگاهی به او بیاندازم. پس از چند روزی خواستم همراهش صحبت کنم ولی چنان با وقار و بی تفاوت می گذشت که تو گویی اصلن مرا ندیده. پسان تر متوجه شدم که پدر اش را اهل منطقه، آغا صاحب صدا می‌کنند. نتوانستم که شغل یا وظیفه آغا صاحب را جستجو نمایم. جدی هم پی این مساله نبودم. دو سه ماه ی چنین رنگ باخته گذشت ولی از سوی او حرکتی ندیدم تا سبب باز شدن دَر صحبت با او گردد.
روزی تصمیم گرفتم که این بار حتمن برایش صادقانه اظهار محبت کرده روک و راست میگویمش که دوستت دارم! کمی وقت تر از خانه بیرون و آهسته آهسته سوی خانه شان روان شدم. لختی نزدیک خانه ی شان زیر درخت اکاسی که به زیبایی اش همان جا را مزین کرده و رازدار چشم چرانی های پنهانی من بود، درنگ کردم، دیدم که بیرون آمد مثل همیشه قشنگ و طناز. لباس یا یونفورم ویژه بر تن داشت یک قدم که به جلو برداشتم، نگهان، پدرش از پی او از خانه بیرون شد و من از دست و پاچه‌گی سراسیمه شده با بایسکل به زمین خوردم.
**

متصل دیوار خانه او، نان پزی وجود داشت که به نام (نانوایی ملا) مشهور بود و بیشتر خودِ ملا، که از پنجشیر بود، بر تخت دکان می نشست. ملا، که برخی او را ملا جان و عده ی او را ملا صاحب صدا میکردند، مردی میان سالی بود. استعداد ویژه در جمع آوری آگاهی ها و رخدادهای منطقه داشت. بیشترین مشتریان نانوایی را دقیق می شناخت که در کدام خانه و سرک زیست دارند و روزانه چند قرص نان می خرند.
روزی هنگام خریدن نان متوجه شدم که صدای ساز و ‌آواز از خانه آغا صاحب بلند بود. دوشیزه ی آواز می‌خواند. پنداشتم که او آواز می خواند.
پرسیدم: «کست موسیقی مانده ایی مولا صاحب؟» در پاسخ گفت:
« نی، بچه کلان آغا صاحب، نامزد شده، ساز خانگی است. نمیشنویی که می‌خوانند شاه دختر شکر دختر شاه ی دختران. ای خاندن بسیار مشهور است.»
زمان بیدرنگ می‌گذشت. انگار نباید مکثی کند و من، هرگز توان و موقع ابراز علاقه ام را به او پیدا نتوانستم کرد. از سوی دیگر وضع در شهر مانند خموشی پیش از توفان را می ماند. روزی خرش طیاره ها و فیرها فضای کابل را نا آرام کرد و برخی از انقلاب و برخی دیگر از کودتا سخن می گفتند. از هفتم ثور به بعد، وضع مردم دگرگون شده بود. همه به فکر خانواده بودند و هراس از بردن و بندی کردن به هر فردی سایه افگنده بود.
با فهم و درک وضع روان، باز هم گاه گاهی سحرگاهان یا شام برای نگریستن او در نزدیک خانه شان این سو و آنسو می‌شدم ولی کمتر فرصتی دیدار او دست می داد.
روزی مانند دیگر روزها، در راه رفتن به دانشگاه، متوجه شدم که او پیش روی نانوایی ملا، در لباس عادی منتظر خریدن نان ایستاده، موقع را غنیمت شمردم و عقب او ایستادم. او گامی به پیش برداشت و ملا دو قرض نان را برایش پیشکش کرد و به من بانگ زد:
«بچهٔ لاله! نان روغنی نمانده! نان عادی اس» کوتاه پاسخ دادمش: بلی! درست است ولی نگرم «او» را پیگیر بود. به موتر نشست نگاه ی بر من انداخت، تبسمی بر لب اش نقش بست. نفهمیدم هیچ هم نفهمیدم که آن تبسم چه معنی داشت.
شادمان شدم که دست کم از هندو بودنم آگاه شد. دریغا باز هم مدتی بدون دیدار او گذشت. افسرده شدم. وسوسه ی مرا می‌خورد، خورد و خمیر میکرد که مبادا وطن را ترک کرده باشد یا خدای نخواسته به سرنوشت شومی سردچار نشده باشد. ناگزیر نان خریدن را بهانه کرده از ملا با الفاظ بریده از خانواده آغا صاحب پرسیدم. ملا آه ی کشیده گفت: « وضع خوب نیست. مردم از روس ها نفرت دارند اولاد های خود را بیرون می کنند.».
این حرف ملای نان فروش، مرا باورمند ساخت که او هم با برادر و خواهرانش بیرون رفته و سرنوشت نامهربانانه بر من ریشخند زده. چاره ی جزء شکیبایی نداشتم.
***
ماه سوم سال ۱۹۹۲ ناگزیر شدم از وطن بیرون شده تن به مهاجرت اجباری بدهم. پس از سالی به المان رسیدم. زندگی داشت دوباره لبخند می زد. کودک هایم شامل مکتب شدند و پس از قبول پناهندگی ام دوباره درس خواندم. مگر نه (او) را از یاد می توانستم برد و نه وطن را. فرزندانم هر کدام شان پس از چند سالی صاحب زندگی مستقل شده بودند.
ماه مارچ سال روان عیسوی به پایانش نزدیک میشد. در اتاق نشیمن در گوشه‌ی کتاب مطالعه میکردم. مادر و همسرم به تماشای تلویزیون سرگرم بودند. کمی خسته شدم و ناخود آگاه، زمزمه ی سر دادم:
از اینجا تا شمالی کار دارم/

در کارته پروان یکی دلدار دارم/

 خدایا چاره ی کار مره کو،

که در دل آرمان ها بسیار دارم.
همسرم به شگفتی پرسید: «خیریت اس، هم بی سور می خوانی و هم شعر را غلط می کنی. اصل شعر چنین است؛ در کوهدامن یکی دلدار دارم. این آهنگ را احمد ظاهر جان بسیار قشنگ خوانده». در پاسخ گفتمش: «چی فرق میکند کارته پروان هم فضای کوهدامن دارد...»
مادرم که متوجه بازگوشی من شده بود خواست از تیره شدن فضای خانه جلوگیری کند مهربانانه به همسرم گفت: «دختر جان! حرف های ای ره جدی نگیر! چون ریشه در کوهدامن داره، در بهار، مست و دیوانه میشه» خانمم با فخر زیاد، خطاب به مادرم گفت:‌«خاطر تان جمع باشد مادر جان! من وقت پَر و بَالش را قیچی زده ام»
کمی دلسرد شدم از بازگوشی که کرده بودم. لختی بعد، همسرم با چهره ی خندان به من گفت:
«شام شنبه هفته آینده، در شهر هوفن بخ فرانکفورت، کنسرت هنگامه جان است. خواهر خوانده هایم هم می آیند. پیشاپیش دو قطعه تکت برای ما هم خریده اند. از این رو بهانه طلبی و نه گفتن، پذیرفتنی نیست.»
هفتهٔ بعد، به وقت معین به تالار کنسرت هنگامه جان رسیدیم و بر چوکی های مشخص جا یافتیم. نمی دانم، هیچ هم نمی دانم که چرا دلم قرار نداشت، نا آرام بود هوای دیگر داشت. می تپید... مثل کبک پنجشیر، با در و دیوار قفس سینه پرخاش می‌کرد. مثل کودکی که گریه می کند، دست و پا می زند ولی بیان نتواند کرد، که چرا  میگرید! آرام به همسرم گفتم: «می روم بیرون!» آمرانه جواب نداد «نه لازم نیست! از پیشروی مردم تیر می شویی و باعث اذیت شان می گردی. آرام بگیر در تفریح بیرون برو!»
نیک نمی دانم که آن شام تا اعلان تفریح، زمان چگونه سپری شد. انگار زیاد آهسته گام بر می داشت. همین که تفریح اعلان شد به شتاب بیرون ریختم. نقاشی های دیوار های سالون را نگریستم. حساس تشنگی کردم خواستم آب بنوشم. نزدیک فروشنده های آب، کولا و قهوه رفتم. کنار میزِ نزدیک آب فروش، دو خانم که پشت شان سوی من بود، قهوه یا کولا می نوشیدند. از چشم‌چرانی و کنجکاوی بیشتر دوری جستم و به فروشنده گفتم یک بوتل آب عزیزم! پرسید: «ساده یا...» گفتم مهم نیست هر کدام که باشد. بوتل را باز کرد و با گیلاس ساغر مانند، پیش رویم گذاشت. تشکر گفتمش.
در همین لحظه یکی از آن دو خانم که نزدیک تر بود، نگاهی بر من انداخت. جدی نگرفتم. بعد، با صدای ملایم به من گفت: «او بچه لاله! تو اینجا چی می‌کنی؟»
سخت عصبی شدم. خدای من! در اروپا، در قرن ۲۱، هنوز هم وطن داران ما، ما هندوان و سیکهـ های افغان را با همان واژه های تحقیر آمیز و بیگانه ساز یاد می کنند. آماده شدم تا برایش پاسخ دندان شکن بدهم ولی او با شتاب پرسید:«مرا شناختید؟»
این بار  او را با دقت نگریستم. خشم من یکسره فروکش کرد، سرد شدم، شگفت‌زده گردیدم. خود اش بود، با همان دیده های که مانند سطح بحر بودند! خنده بر لب و قامت استوار! کمی رنگش همچو گندم می درخشید و اندکی وزن گرفته بود. انگاشتم که در کارته پروان در منطقهٔ پریان هستم و در زیر درخت اکاسی کنار سرک نزدیک نانوایی ملا، منتظر رفت و آمد او.  بیخی دست و پاچه شده بودم. زبانم دقیق حرکت نمی کرد و حلقم خشک شده بود، با ناتوانی گفتمش:

«نیلوفر عزیز! کاش می‌پرسیدی که مرا یافتی؟»

او خندید و مهربانانه افزود: در کارته پروان جرئت گپ زدن نداشتید! یادتان است که روزی برای دیدار من منتظر بودید همین که پدر جانم از دَر خانه بیرون شد با بایسکل بر زمین افتادید!» با خرسندی پاسخ دادمش:‌«بیخی به یادم است و هرگز فراموشم نمی‌گردد.»

در حالیکه تبسم زیبای بر لب داشت، پرسید: «راستی...» هنوز پرسش او تمام نشده بود که غریوی همسرم مرا تکان داد: «راجش جان! تفریح پایان یافت ولی نیامدی، وارخطا شدم.» و مرا کش کشان سوی سالون برد.
یکی دو گامی که به مشکل سوی سالون برداشتم، دوباره سوی او نگریستم، هنوز ایستاده و لبخند زیبا را بر لب داشت. نزدیک دَر سالون که رسیدم، دوباره نگریستمش، خورشید مهرش هنوز می درخشید، نمی دانستم که دیدار آخر ما بود ولی هنوز هم گاه گاهی سایه ی یادش بر سرم دست میکشد و عشق را در همسایگی دلم می یابم.
پایان
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۵       سال بیستم     ثــــور     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی      اول مَی  ۲۰۲۴