کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

عطر گل سنجد

 

 

 

وه لاله ره قسم دادم
 

 

 

استاد! من نسرین هستم، رفیق نسرین

 

 

 

محبت

 

 

 

کاغذ پیچ

 

 

 

خــــــــــــاک

 

 

 

کجکی! ابرویت نیش گژدم است

 

 

 

دختر سردار

 

 

 

پیزار پوشان

 

 

 

نیــــــــــــــاز

 

 

گُربهٔ همسایه

 

 

 

زنی از بدخشان

 

 

 

رقاصـــــــــــــه

 

 

شاه دختر شکر دختر شاه‌ی دخران

 

 

              ایشر داس

    

 
ربابی
داستان کوتاه

 

 


یک کهکشان سپاس از رهنمایی‌های دقیق و ارزشمندِ جناب استاد عزیزالله نهفته

----
شهر هو می‌‎زد. هراس، در دل زیاد دکان‌دارها و کسبه کاران شهر کابل خانه کرده بود. مردم در گوش یک دیگر می‌گفتند که سردار داوود، در گذر سراجی، نان‎پزی را بنابر کمی وزن نان، به تنور نان پزی انداخته است! مردم می‌‎ترسیدند که بعد از این، هرگاه عقب نگاه کنند سر و کله‌‎ی داوودخان را ببینند. عده‎‌‌‌یی می‎‌‌گفتند: داوود خان دیوانه شده و اعصاب‎اش را کمتر در اختیار دارد! کارمندان بلدیه‎ به پاکی و نظافت شهر توجه‌ی همراه با ترس داشتند که مبادا سردار دیوانه، بر سر راه شان سبز شود و دیگر زنده نمانند. ولی انگیزه‌‎ی پاک کردن گذر شوربازار، هندو گذر و گذر پندت‎‌‌ها، افزون بر ترس وارسیِ سردار دیوانه، نزدیک شدن مراسم ویساک هم بود. راه‎‌‌های که به درمسال پهایی منسه سنگهـ، چه از راه هندو گذر یا از سوی گذر شوربازار می‎‌انجامید، کلاً تمیز و چونه‎‌ پاشی گردیده بود. برای عبور بهتر و ساده‎ تر مردم از گل و لای کوچه، بر زمین خشت و سنگ کنار هم گذارده بودند، تا لباس‌‎ها و کفش‎‌های عابرین ناپاک نشوند.
در درمسال پهایی منسه سنگهـ، میله‎ ی ویساک با همه خلوص و صمیمیت با حضور بابه جی منگل سنگهـ، شخصیت روحانی و سرشناس کابل و شمالی، گشایش یافته بود. در سالون بزرگ درمسال، در میان گان صدرِ آن پَرجنگ وجود داشت که در قسمت بالایی آن دربار صاحب که با دستمال زیبای تکه یی رنگارنگ پوشانده شده بود، جلوس کرده بود، پَرجنگ، اضافه از یک متر بلندتر از سطح سالون و کمتر از دومتر درازنا و پهنا داشت. فردی میان سالی بر آن نشسته، احادیث دربار صاحب را منظوم می‌خوانند. دسته گل های تازه، بر زیبایی پرجنگ افزده بود. مردم، پس از کشیدن کفش ها در کفش‌خانه و شستن دست‌های شان، با سر پوشیده به سالون عبادت می‌آمدند و نوبت وار پس از سجده به دربار صاحب، دَورا دَور پرجنگ گذشته؛ در سالون می نشستند. چهت سالون با قطارهای گل های کاغذی رنگانگ زیباتر می نمود. قرائت کتاب مقدس دربار صاحب حاضرین را جذب کرده آرامش روحی بیشتر بخشیده بود. در فرجام خوانش دربار صاحب، نوبت نیایش کیرتن رسید. جوانی به نام رام چند راگی، پشت هارمونیه نشست. آقای مشکی مل کپور، که قد میانه داشت طبله‌‎ها را پیش رویش گذاشته دستِ نوازش بر آن‌ها کشید. نیم گام پشت سر این دو هنرمند، نند کشور، نوجوان که پسر چونی لال عکاس بود و رباب را بدون راهنمایی استادی، استادانه می‌نواخت، جاه گرفت. سالون تزیین یافته درمسال، حضور مهتران و کهتران آراسته با لباس‌‎های نو و موجودیت بانوان و دوشیزه‎های شاداب با پوشاک‌‎های رنگارنگ و جدا نشسته از مردها، فضای درمسال را یک‎سره نورانی، و چشم‌گیر کرده بود.
رام چند راگی، راگنی یی را با شعر پهایی نند لال گویا، سر داد، طبله‌‎ی مشکی مل او را با لی و تال مناسب همراهی صمیمانه می‌‎نمود ولی نوای رباب نند کشور، چنان به فضای روحانی درمسال پیچیده بود که حاضرین بیشترین حظ را از آن می‌‎بردند. در فرجام نیایش کیرتن، همه برخاستند تا در لنگرخانه، غذا صرف نمایند. مردم به یک‌دگر ویساک راشادباش می‌گفتند. نزدیک دروازه‌ سالون، دختری که لباسی همرنگ برگ‌‎های درخت سنجد پوشیده بود و با چادر سرمه‌‎یی گلدوزی شده، سر و شانه تا سینه‎‌‌هایش را پنهان کرده بود، گامی سوی خانواده لاله چونی لال عکاس برداشت، پای مادر و پدر نند کشور را لمس کرده ویساک را برای شان شادباش گفت. مادر نند کشور او را فوراً در آغوش گرفت، جان خاله گفته سر و صورت‎اش را غرق بوسه کرد. نند کشور، دختر را نشناخت. چونی لال عکاس، هم دوشیزه مودب را نوازش کرده پرسید: «دختر جان، جناب صراف صاحب کجاست؟» دختر در آن بیروبار با دست به کنجی اشاره کرد که بابه جی منگل سنگهـ را شماری از مرد ها حلقه کرده با او در صحبت بودند. چونی لال هم برای ادای احترام و تبریکی ویساک سوی آن‌ها شتافت. پس از احترام به بابه جی منگل سنگهـ، پای پهایی بیربل صراف را لمس کند، مگر صراف، نگذاشت و چونی لال را در آغوش گرفت و احوال پرسی مهربانانه کرد.

 

شام‎گاهان چونی لال عکاس با خانواده به خانه رسید. دو سه مرتبه ذکر خیری پهایی بیربل صراف آمد. نند کشور از مادرش پرسید: «مادر جان! ای دختر کی بود؟» مادر با مهر پاسخ دادش: «جان مادر! نشنیدی که مرا ماسی جان گفته، صدا کرد؟ از خویشاوندان دور ماست» چونی لال، هم داخل صحبت شان گردیده افزود: «چند سال می‌شود که صراف صاحب از کوچه حضرت کوچ کرده و در کنار جاده میوند خانه دارد و کمتر به درمسال می آید. مردم شریف و معتبری هستند ولی آفرین دختر شان که به ما کمترین، هم خیلی حرمت گذاشت. این کار نتیجه پرورش خوب خانواده گی اوست».
یک هفته که مراسم ویساک بود، نند کشور متوجه شده بود که خانم و دختر صراف، در مراسم منظم اشتراک می‌‎ورزند. زمانی در راهِ آمدن به درمسال، گادی صراف را پیشروی سرای موتی می‎‌دید، یا در درمسال با کنجکاوی می‌‎نگریست که آنها در کدام قسمت سالون نشسته اند. دختر صراف زیبایی جادویی داشت و نند کشور را در نگاهی نخستین اسیر خود کرده بود. نند کشور، دلباخته گی خود را به زبان نمی‎آورد، اما زیبایی پَرمیله، بر روح روانش اثر گذاشته بود. در روزهای که خانواده صراف در آمدن به درمسال تاخیر داشتند، نند کشور آرام نداشت و قلب ‎اش می‎‌تپید و دستش می‎‌لرزید.
روز هفتم میله ویساک، بارش شدید باران مانع حضوری بیشتر مردم به درمسال شده بود. هنگام نیایش کیرتن، نند کشور در نواختن رباب اشتباه می‌‎کرد. گاه بی‎سُور می‌گردید و زمانی از تال بیرون می‎‌شد. رام چند راگی و مشکی مل، سوی او می نگریستند ولی خَم به آبرو نمی‌‎آوردند تا مبادا جوان هنرمند برنجد. فقط با تبسمی ماهرانه او را متوجه اشتباه می‎‌کردند. دریغا تبسم معنی ‎دار آنها سودی نداشت، چون چشمان نند کشور تشنه‎‌‌ی دیدار پَرمیله بود، پریشان سوی دَر یا به کُنج و کنار سالون می‌نگریست. خب، این نگرانی زیاد طول نکشید. نند کشور دید که دختر صراف دست در دست مادر در حالیکه لباس‌های شان نم نم باران برخود داشت، داخل سالون شدند، فضا در نگاه‎‌های نند کشور، چراغان گردید، گرمی ویژه‎‌ی سراسر بدنش را فرا گرفت. بی‎درنگ دست و ذهن او حاکم بر سُور و تال گردید و رباب را چنان با دل نواخت که حاضرین انگشت حیرت بر دهن گذاشتند و دو هنرمند دیگر نیز، بر سر او دست مهر کشیدند.
شام آن‌روز، نند کشور صد دل را یک دل کرده از مادرش در مورد خانواده پَرمیله، بیشتر پرسید و دریافت که خواستگار‎های زیاد دارد ولی صراف صاحب به همه «نه» گفته و هنوز به کسی «شیرینی دادن» را وعده نکرده است. با عجز و با سخنان بریده و شمرده به مادرش گفت‌:‌«مادر جان! اگر شما یا بابوجی کوشش کند، بیهوده خواهد بود؟» مادر زمانی که حرف دل یگانه فرزند شان را شنید، فهمید که او عاشق دختر صراف گردیده ولی شرم و حیا مانع بیان حال زارش می‌‎گردد، با مهر پاسخ دادش:‌« باشد فرزندم، در وقت مناسب با پدرت صحبت خواهم کرد، پرمیله جان دختر صراف صاحب، مثل خودت، یک‌دانه و نازدانه خانواده شان است. افسوس، میان ما دو خانواده خیلی تفاوت زندگی وجود دارد. امید بر پرماتماجی!» ولی پس از سپری شدن چند روزی، توانست شوهرش را با خود هم نظرگرداند و او را مایل به خواستگاری نماید.
**
پهایی بیربل صراف، مرد با فهم و مردم دار بود با وصف ثروت و مال زیاد، خیلی فروتن بود. مدام پیراهن تنبان سپید همراه با کرتی زیره‌یی رنگ دراز بر تن می‌داشت. لنگی می‌بست و گاه گاهی، چوب‌دست را از روی فیشن به دست می‌گرفت. چند باری که چونی لال عکاس، به خانه یا دکان او مراجعه کرده بود، هرچند پاسخی مثبت دریافت نکرده بود ولی از او برخورد نیک دیده بود. بی‎گمان از صحبت‎‌های صراف، بوی برده بود که چودهری خان‎چند غزنیچی، باجه کلان صراف هم پرمیله را برای پسرش مکیش، خواستگاری دارد و مدام برای گرفتن شیرینی پافشاری می‌‎ورزد.
حضور پرمیله با مادرش هر روز جمعه در درمسال، مکیش را شک بر کرده بود. او که جوان کلان کار و از خود راضی بود. جنگ و دعوا عادت او بود. شگفتی آور اینکه اگر با کسی مشت و یخن می‌شد، بیشتر لت و کوب می‎‌گردید از این رو به مکیش لت‎خور، زبان‌زد شده بود. البته بنا بر خویشاوندی که داشت گاه بیگاه به خانه خاله اش رفته کوشش می‎‌کرد تا با پرمیله، دَرِ صحبت را باز کند ولی کمتر تیر او به هدف می رسید.
نند کشور، نسبت به گذشته در دکان عکاسی شان زیاد تلاش می‌کرد تا بیشتر کار و مشتریان زیاد جذب نماید. در فکر خریداریی کمره برقی عکاسی شده بود. باری به دلش گشت که چگونه باورمند شود که آمدن پَرمیله، با مادرش به درمسال افزون بر عبادت، نیم نگاهی به هنر یا خود وی هم دارد یا نه!

روز جمعه که معمولاً جماعت صورت می‎گرفت به بهانه‌‎ی در مراسم نیایش کیرتن اشتراک نورزید و سرگرم خدمت‎گذاری در آشپزخانه و ظرف شویی در لنگرخانه گردید. گاه گاهی این سو و آن‎سوی سالون را می نگریست تا از آمدن پرمیله و مادرش آگاه شود. هنگام مراسم کیرتن، متوجه شد که مادر و دختر در گوشه‌‎ی سالون نشسته اند. آنگاه پی‎هم به همان‌سو خیره می‌شد. چند باری دید که پرمیله، اطراف نوازنده و خواننده‌‎های کیرتن را با دقت می‎‌نگرد، دلشاد شد که نگاه‌‎های پرمیله، در جستجوی او، جایی را که نوازنده گان نشسته اند، زیر نظر دارد. دلسردانه در نیمه‌ی مراسم کیرتن، مادر با دختر برخاستند. مایوسی از چهره شاداب پرمیله، هویدا بود. آرام و آهسته سوی لنگرخانه رفتند. در این هنگام، نند کشور با دیگر جوان‌‎ها در پخش لنگر پرداخت و در جریان توزیع لنگر، نخستین بار برای لحظه‌‎ی کوتاه‌ی توانست به چشمان شهلای پرمیله نگاهی بیندازد. همین که آن دو، چشم به چشم شدند، جرقهیی در چشمان پرمیله درخشید که سراپای نند کشور را در نوردید. نند کشور لرزید، اما زود آرامشی او را فرا گرفت که از عشق دو سویه خبر می‎‌داد. پس از  این باورمندی، او در سهم گیری مراسم کیرتن هرگز غفلت نکرد.
مکیش، که نگران رفت و آمد پرمیله به درمسال شده بود، روزی برای بازدید خانواده خاله به در خانه او رسید. زنجیر دروازه را به در کلفت کوبید. صدای شرنگ شرنگ زنجیر و صدای تق تق در چوبی بهم آمیخت. مادر پرمیله، مصروف پختن پراته روی تابه‌‎ی داغ بود. پرمیله، سَرش را از کلین خانه، بیرون کرده پرسید:‌«کیستی؟» مکیش‌لت‎خور، با فخرفروشی جواب داد:‌«واز کن دختر خاله! مه هستم مُکیش». پرمیله، در حالیکه مادرش استجواب هر دوی شان را می‎‌شنید، پاسخ داد:«بابوجی هنوز در دکان است. مادرم رفته خانه همسایه‌ٔ. من تنها هستم. باز روزی دیگر بیایید.» به شتاب سوی آشپزخانه رفته به مادرش آهسته توام با حیا گفت: «از این خواهرزاده‌‎ی تان هیچ خوشم نمی‌آید.» مادرش لبخندی زد ولی چیزی نگفت. مُکیش از این برخورد برآشفته شد، ولی کاری از دستش ساخته نبود و نگران گشت که حتماً کاسه‌‎ی زیر نیم‌کاسه است.
**
چند ماه‌ی پی‎هم گذشت ولی «نه» یی صراف به «هان» جاه خالی نکرد. روزی نند کشور که در عکاسخانه با پدرش در مورد زندگی آینده‌‎اش حرف می‌‎زد، اجازه خواست که در درمسال با مادر پرمیله، صحبت کند. پدرش او را فهماند که این کار خلاف رسم و رواج است ولی نند کشور هم در استدلال خود کم نیاورد و سرآنجام اجازه پدر را دریافت کرد.

روز جمعه در درمسال مادر نند کشور، در پایان صرف لنگر، در حالی‌که پرمیله، با خواهر خوانده هایش سرگم اختلاط بود، نزد مادر او رفته خواهش کرد تا در گوشهٔ خلوت تر سالون بیاید تا دمی حرف بزنند. کم کم که صبحت شان رنگ گرفت، مادر نند کشور، اشاراتی سوی پسرش کرد وی به شتاب نزد شان رسید. پای مادر پرمیله، را لمس کرد و اجازه صحبت خواست:

‌«خاله جان می‌‎دانم که این کار مه خلاف رسم و رواج معمول است ولی چه کنم چاره دیگر ندارم، تقریباً یک سال است که بابوجی نزد صراف صاحب مراجعه می‌‎کند ولی همیشه نه می‎‌شنود. شما باور کنید که مه به فکر ثروت شما نیستم. کدام نیت سو هم ندارم. پرماتماجی برایم دو دست داده، تا صنف شش درس خواندیم. چند سال است با بابوجی در عکاسخانه ما کار می کنم. اگر سفره‌‎ی خانه ما با غذاهای گوناگون رنگین نیست، شکر با نان و پیاز و دال هم غمین نیست. درخانه ما خنده بر گریستن دست بلند دارد! یک قطعه تاک باغ در کوهدامن داریم، نوتاک است بخیر سال آینده سر حاصل می آید. امروز ما بهتر از چند سال پیش ماست و آینده ما هم خوب تر از امروزی ما خواهد بود. لطفن مرا به غلامی تان قبول کنید!» و سکوت کرده نفسی به راحتی کشید. مادرش با دو دست باهم چسبیده، سوی مادر پرمیله، دیده سخنان پسرش را تایید کرد. پرمیله، از دور این همه را می‎نگریست. مادرش، سکوت را شکست و گفت: «جان خاله ‎اش، چقدر خوب مکتبی گپ می‎زنی. برای خانواده من نادار یا معتبر بودن مطرح نیست. سجایای اخلاقی مهم اس، ما صرف یک دختر داریم. باید در مورد آینده او جدی باشیم. نمی‌‎خواهیم زود از ما جدا شود. صراف صاحب اختیار عام و تام را دارد .....شام تاریک گردیده باید خانه برویم.» هر دو خانواده باهم پدرود گفتند یکی در بَگی و دیگری با پای پیاده راهی خانه‎های شان شد.
پس از چندی چودهری خان‎چند غزنوی، که از خواستگاری پی‎هم چونی لال عکاس آگاه گردیده بود، برای شکست او، یک جانبه، به برخی خویشاوندان خویش مژده می‎داد که ماه آینده پسرش با دختر پهایی بیربل صراف نامزد می‌گردد و مراسم مجلل نامزدی برپا خواهد کرد.
 

این آوازه به گوش خانواده چونی لال عکاس هم رسیده بود. نگران و مایوس شده بودند. نند کشور، گاه به فکر تماس مستقیم با پرمیله، می‎شد و زمانی از شدت عشق او، به راه‎های دیگری میندیشید. پدرش وضع پسرش را دقیق مراقب بود. نصیحت گونه او را به شکیبایی دعوت می‎کرد و به او هشدار می‌‎داد که کاری نکند تا باعث بدنامی دو خانواده گردد.
ماه حوت، حوتی می‌کرد. تربرف و باران‎های پی‎هم، سبب شده بود مردم کمتر به درمسال پهایی منسه سنگهـ رفت و آمد کنند. ولی خانواده صراف همواره به وقت معین به درمسال می‌‎رسید. روز جمعه هنگام توزیع لنگر، نند کشور، اشارتی بر پرمیله، کرد که او هم به بهانه‎‌یی بیرون شد. باهم در پشت دروازه ی لنگرخانه، صحبت کوتاه‌ی کردند. پرمیله، زود برگشت و کنار مادرش نشست.
***
دو سه روز پس آوازه‌‎ی میان هندوان شهر کابل همچو رعد و برق غرید که دختر صراف صاحب با پسر چونی لال عکاس، فرار کرده است! در هر خانه و در هر جای که چند نفر هندو و سیکهـ کابل باهم گرد می‎آمدند قصه از فرار بود که در گذشته به ندرت اتفاق افتاده بود. خانواده چونی لال عکاس، بیشتر متهم می‌گردید. برخی سعی داشتند به گونه‌ی صراف صاحب را به خویشتن داری و اندکی برای انتقام گرفتن تحریک می‌کردند.
البته منشه‌ی اصلی این آوازه، مکیش لتخور و پدر او بود که به نیرنگی از نبودن پرمیله در خانه پدر، آگاه شده بودند. دکان پهایی بیربل صراف، بسته بود. مهمانخانه‌‎ی خانه او بر روی هر کسی باز نبود. چونی لال، در عکاسخانه بیشتر تنها می‌‎بود و در مورد رخداد با کسی صحبت نمی‎کرد. چودهری خان‎چند و پسرش مکیش لتخور، فرصت بیشتر یافته بودند تا هر دو خانواده را بدنام بسازند. با کوشش زیاد مؤفق گردیده بودند تا در خانهٔ چودهری دونی‎‌چند، که رسوخ گسترده در میان هندوان شهر کابل داشت، مجلسی دایر کنند تا بزرگان قوم در مورد رخداد فرار فتوی صادر نمایند.
مجلس دایر شد، پهایی بیربل صراف احوال فرستاده بود که این موضوع خانواده‌‎گی آنهاست، خودشان تصمیم خواهند گرفت. ولی چودهری خان‎چند غزنیچی، اصرار می‎‌ورزید تا همه هندوها و سیکهـ های شهر کابل رفت و آمد و خویشاوندی را با خانواده چونی لال عکاس قطع کنند تا موجب عبرت دیگران گردد. دونی‎چند چودهری، که از تجربه زندگی بیشتر بهره مند بود، مخالفت کرده گفته بود:‌«اعلیحضرت ما روی لوچی را اعلان کرده، چادر های کلان جای برقه‌ی قفس مانند را گرفته، مردم بیشتر کلاه پوست می پوشند تا لنگی، فکر ما کی نو میشه؟ تا جای که مه می‎دانم، چونی لال چندین مرتبه برای خواستگاری به خانه صراف صاحب رفته بود. برای مه یک پارچه گی قوم مهم است. ما فتوی صادر نمی‎کنیم به هیچ‌وجه! آزاد می‎گذاریم هر کس در قسمت رابطه‌‎اش با خانواده چونی لال، خودش تصمیم بگیرد. اگر کسی عرض و داد بکند بی‎فایده اس، چون صراف صاحب گفته موضوع خانواده گی اوست. از وقت باید یاد بگیریم و با وقت حرکت کنیم.»
برخی زیاد بزرگان حاضر در مجلس حرف‌های چودهری دونی چند را دُرست می‌پنداشتند و از صدور فتوا دوری جسته بودند.
*
سال نو و بهار رسید. سردار دیوانه، دیگر نان‎پزی را به تنور نان پزی نسپرد. میله‌‎ی ویساک با همه جمع و جوش در شهر سلطان پور جلال‌آباد به راه افتاده بود. بابه جی منگل سنگهـ، به پهایی بیربل صراف پیشاپیش احوال فرستاده بود که شادمان می‎گردد در میله‎ی ویساک سلطان پور، کنارش باشد. صراف این حرمت را پذیرفته بود. روز دوم میله‎ی ویساک، مطابق یک رسم کهن، مراسم عروسی‌‎های دسته‎‌جمعی شروع گردید. بابه جی منگل سنگهـ، و بزرگان کابل و دیگر ولایات و خانواده‌‎های زیادی در مراسم سهم گرفته بودند. بیربل صراف در دست سمت راست بابه جی منگل سنگهـ نشسته بود. وقتی به طرف سمت چپ نگاه کرد، چونی لال عکاس را دید که لنگی به سر کرده بود و لباس‌های جدیدش برق می‌‎زد. او دو سه نفر آن سوتر در عین صف نشسته بود. از ذهنش گذشت که حضور هردوی آن‌ها در این مراسم، تصادفی نخواهد بود.
وقتی فرد مؤظف، نام‎‌های چهار دختر و چهار پسر از دسته‌‎های اول، دوم و سوم نامزد ها را اعلام کرد که برای مراسم نکاح حضور بیابند؛ بیربل صراف گوش‌‎هایش را تیز کرد. در ناخودآگاه منتظر بود نام دخترش را بشنود. زمانی که نام‎‌های پرمیله بنت بیربل و نند کشور ولد چونی لال، اعلام گردید، به گوش‌هایش باور نکرد. تصور کرد درست نشنیده است. اما وقتی دخترش را در لباس‌های عروسی دید، پی‎‌بُرد که چرا بابه ‎جی منگل با اصرار او را دعوت کرده است در مراسم اشتراک کند. از اینکه چنین غافل‎گیر شده بود، تکان خورد. اندکی عصبی، دست و پاچه گردید. ولی دست پُر مهر باباجی منگل سنگهـ، که در کنارش نشسته بود او را آرام ساخت.
در پایان مراسم نکاح، پرمیله و نند کشور، پیش تر از دیگر زوج ها، حضور بزرگان رسیده، با دو دست پاهای بابا جی منگل سنگهـ را لمس کرده به پای پهایی بیربل صراف خم شدند و در حالیکه چشمان اشکبار و چهره‌‎ها‎ی معصوم شان ملامتی را ظاهر می‌کرد، پوزش خواستند. صراف صاحب مردی اندیشمند بود. هر دو را در بغل گرفت. دعا ها نثار شان کرد. هنگام صرف لنگر، خطاب به چونی لال عکاس گفت: «کابل که بخیر رسیدیم مهمان من استید هرچه دوست و آشنا دارید دعوت شان می‎کنم.» چونی لال، سپاس کرده پاسخ داد:‌«نه، صراف صاحب! هرگز لازم نیست! بزرگ منشی شما، برکت چشمه سلطانپور و دعای بزرگان کافی است، خیر ببینید!»

دو سه هفته پس از عروسی، روزی پران ناتهـ، که مانند راج کپور، هنرپیشه سینمای هندوستان، مفشن و آراسته می بود و تازه به رادیو کابل، راه یافته و چند آهنگ خوانده بود، به عکاسخانه چونی لال آمد. پس از شادباش گفتن عروسی، به وی گفت:‌«دو سه ماه پیش، محترم استاد برشنا، مرا به رادیو کابل معرفی کرد. حتمن آهنگ های مرا از رادیو شنیده باشید. در این روزها هر کس از استعداد نواختن رباب پسر تان سخن می‌‎گویند، اجازه بدهید که فردا او را به اداره رادیو کابل معرفی کنم چون به نوازندهٔ رباب شدیداً نیاز دارند. البته حق الزحمه هم برایش می پردازند.» چونی لال، شادمان گردیده پیشنهاد پران ناتهـ را غنیمت شمرد و به پسرش گفت: «بچیم! فردا، با پاپه پران ناتهـ رادیو کابل برو! این همه از قدم نیک عروس ماست!»


پایان ۰۶/۰۵/۲۰۲۴

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۶     سال بیستم     ثــــور     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی     شانزدهم مَی  ۲۰۲۴