یک کهکشان سپاس از رهنماییهای دقیق و ارزشمندِ جناب استاد عزیزالله نهفته
----
شهر هو میزد. هراس، در دل زیاد دکاندارها و کسبه کاران شهر کابل خانه
کرده بود. مردم در گوش یک دیگر میگفتند که سردار داوود، در گذر سراجی،
نانپزی را بنابر کمی وزن نان، به تنور نان پزی انداخته است! مردم
میترسیدند که بعد از این، هرگاه عقب نگاه کنند سر و کلهی داوودخان را
ببینند. عدهیی میگفتند: داوود خان دیوانه شده و اعصاباش را کمتر در
اختیار دارد! کارمندان بلدیه به پاکی و نظافت شهر توجهی همراه با ترس
داشتند که مبادا سردار دیوانه، بر سر راه شان سبز شود و دیگر زنده نمانند.
ولی انگیزهی پاک کردن گذر شوربازار، هندو گذر و گذر پندتها، افزون بر
ترس وارسیِ سردار دیوانه، نزدیک شدن مراسم ویساک هم بود. راههای که به
درمسال پهایی منسه سنگهـ، چه از راه هندو گذر یا از سوی گذر شوربازار
میانجامید، کلاً تمیز و چونه پاشی گردیده بود. برای عبور بهتر و ساده
تر مردم از گل و لای کوچه، بر زمین خشت و سنگ کنار هم گذارده بودند، تا
لباسها و کفشهای عابرین ناپاک نشوند.
در درمسال پهایی منسه سنگهـ، میله ی ویساک با همه خلوص و صمیمیت با حضور
بابه جی منگل سنگهـ، شخصیت روحانی و سرشناس کابل و شمالی، گشایش یافته بود.
در سالون بزرگ درمسال، در میان گان صدرِ آن پَرجنگ وجود داشت که در قسمت
بالایی آن دربار صاحب که با دستمال زیبای تکه یی رنگارنگ پوشانده شده بود،
جلوس کرده بود، پَرجنگ، اضافه از یک متر بلندتر از سطح سالون و کمتر از
دومتر درازنا و پهنا داشت. فردی میان سالی بر آن نشسته، احادیث دربار صاحب را منظوم
میخوانند. دسته گل های تازه، بر زیبایی پرجنگ افزده بود. مردم، پس از
کشیدن کفش ها در کفشخانه و شستن دستهای شان، با سر پوشیده به سالون عبادت
میآمدند و نوبت وار پس از سجده به دربار صاحب، دَورا دَور پرجنگ گذشته؛ در
سالون می نشستند. چهت سالون با قطارهای گل های کاغذی رنگانگ زیباتر می نمود.
قرائت کتاب مقدس دربار صاحب حاضرین را جذب کرده آرامش روحی بیشتر بخشیده
بود. در فرجام خوانش دربار صاحب، نوبت نیایش کیرتن رسید. جوانی به نام رام
چند راگی، پشت هارمونیه نشست. آقای مشکی مل کپور، که قد میانه داشت
طبلهها
را پیش رویش گذاشته دستِ نوازش بر آنها کشید. نیم گام پشت سر این دو
هنرمند، نند کشور، نوجوان که پسر چونی لال عکاس بود و رباب را بدون
راهنمایی استادی، استادانه مینواخت، جاه گرفت. سالون تزیین یافته درمسال،
حضور مهتران و کهتران آراسته با لباسهای نو و موجودیت بانوان و دوشیزههای
شاداب با پوشاکهای رنگارنگ و جدا نشسته از مردها، فضای درمسال را یکسره
نورانی، و چشمگیر کرده بود.
رام چند راگی، راگنی یی را با شعر پهایی نند لال گویا، سر داد،
طبلهی
مشکی مل او را با لی و تال مناسب همراهی صمیمانه مینمود ولی نوای رباب نند
کشور، چنان به فضای روحانی درمسال پیچیده بود که حاضرین بیشترین حظ را از
آن میبردند. در فرجام نیایش کیرتن، همه برخاستند تا در لنگرخانه، غذا صرف
نمایند. مردم به یکدگر ویساک راشادباش میگفتند. نزدیک دروازه سالون، دختری که لباسی همرنگ برگهای درخت سنجد
پوشیده بود و با چادر سرمهیی گلدوزی شده، سر و شانه تا سینههایش را
پنهان کرده بود، گامی سوی خانواده لاله چونی لال عکاس برداشت، پای مادر و
پدر نند کشور را لمس کرده ویساک را برای شان شادباش گفت. مادر نند کشور او را فوراً
در آغوش گرفت، جان خاله گفته سر و صورتاش را غرق بوسه کرد. نند کشور، دختر
را نشناخت. چونی لال عکاس، هم دوشیزه مودب را نوازش کرده پرسید: «دختر جان،
جناب صراف صاحب کجاست؟» دختر در آن بیروبار با دست به کنجی اشاره کرد که
بابه جی منگل سنگهـ را شماری از مرد ها حلقه کرده با او در صحبت بودند.
چونی لال هم برای ادای احترام و تبریکی ویساک سوی آنها شتافت. پس از احترام
به بابه جی منگل سنگهـ، پای پهایی بیربل صراف را لمس کند، مگر صراف، نگذاشت
و چونی لال را در آغوش گرفت و احوال پرسی مهربانانه کرد.
شامگاهان چونی لال عکاس با خانواده به خانه رسید. دو سه مرتبه ذکر خیری
پهایی بیربل صراف آمد. نند کشور از مادرش پرسید: «مادر جان! ای دختر کی
بود؟» مادر با مهر پاسخ دادش: «جان مادر! نشنیدی که مرا ماسی جان گفته، صدا
کرد؟ از خویشاوندان دور ماست» چونی لال، هم داخل صحبت شان گردیده افزود:
«چند سال میشود که صراف صاحب از کوچه حضرت کوچ کرده و در کنار جاده میوند
خانه دارد و کمتر به درمسال می آید. مردم شریف و معتبری هستند ولی آفرین
دختر شان که به ما کمترین، هم خیلی حرمت گذاشت. این کار نتیجه پرورش خوب
خانواده گی اوست».
یک هفته که مراسم ویساک بود، نند کشور متوجه شده بود که خانم و دختر صراف،
در مراسم منظم اشتراک میورزند. زمانی در راهِ آمدن به درمسال،
گادی صراف را پیشروی سرای موتی میدید، یا در درمسال با کنجکاوی مینگریست
که آنها در کدام قسمت سالون نشسته اند. دختر صراف زیبایی جادویی داشت و نند
کشور را در نگاهی نخستین اسیر خود کرده بود. نند کشور، دلباخته گی خود را
به زبان نمیآورد، اما زیبایی پَرمیله، بر روح روانش اثر گذاشته بود. در
روزهای که خانواده صراف در آمدن به درمسال تاخیر داشتند، نند کشور آرام
نداشت و قلب اش میتپید و دستش میلرزید.
روز هفتم میله ویساک، بارش شدید باران مانع حضوری بیشتر مردم به درمسال شده
بود. هنگام نیایش کیرتن، نند کشور در نواختن رباب اشتباه میکرد. گاه
بیسُور میگردید و زمانی از تال بیرون میشد. رام چند راگی و مشکی مل، سوی
او می نگریستند ولی خَم به آبرو نمیآوردند تا مبادا جوان هنرمند برنجد.
فقط با تبسمی ماهرانه او را متوجه اشتباه میکردند. دریغا تبسم معنی دار
آنها سودی نداشت، چون چشمان نند کشور تشنهی دیدار پَرمیله بود، پریشان
سوی دَر یا به کُنج و کنار سالون مینگریست. خب، این نگرانی زیاد طول
نکشید. نند کشور دید که دختر صراف دست در دست مادر در حالیکه لباسهای شان
نم نم باران برخود داشت، داخل سالون شدند، فضا در نگاههای نند کشور،
چراغان گردید، گرمی ویژهی سراسر بدنش را فرا گرفت. بیدرنگ دست و ذهن او
حاکم بر سُور و تال گردید و رباب را چنان با دل نواخت که حاضرین انگشت حیرت
بر دهن گذاشتند و دو هنرمند دیگر نیز، بر سر او دست مهر کشیدند.
شام آنروز، نند کشور صد دل را یک دل کرده از مادرش در مورد خانواده
پَرمیله، بیشتر پرسید و دریافت که خواستگارهای زیاد دارد ولی صراف صاحب به
همه «نه» گفته و هنوز به کسی «شیرینی دادن» را وعده نکرده است. با عجز و با
سخنان بریده و شمرده به مادرش گفت:«مادر جان! اگر شما یا بابوجی کوشش
کند، بیهوده خواهد بود؟» مادر زمانی که حرف دل یگانه فرزند شان را شنید،
فهمید که او عاشق دختر صراف گردیده ولی شرم و حیا مانع بیان حال زارش
میگردد، با مهر پاسخ دادش:« باشد فرزندم، در وقت مناسب با پدرت صحبت
خواهم کرد، پرمیله جان دختر صراف صاحب، مثل خودت، یکدانه و نازدانه خانواده
شان است. افسوس، میان ما دو خانواده خیلی تفاوت زندگی وجود دارد. امید بر
پرماتماجی!» ولی پس از سپری شدن چند روزی، توانست شوهرش را با خود هم
نظرگرداند و او را مایل به خواستگاری نماید.
**
پهایی بیربل صراف، مرد با فهم و مردم دار بود با وصف ثروت و مال زیاد،
خیلی فروتن بود. مدام پیراهن تنبان سپید همراه با کرتی
زیرهیی رنگ دراز بر
تن میداشت. لنگی میبست و گاه گاهی، چوبدست را از روی فیشن به دست
میگرفت. چند باری که چونی لال عکاس، به خانه یا دکان او مراجعه کرده بود،
هرچند پاسخی مثبت دریافت نکرده بود ولی از او برخورد نیک دیده بود. بیگمان
از صحبتهای صراف، بوی برده بود که چودهری خانچند غزنیچی، باجه کلان صراف
هم پرمیله را برای پسرش مکیش، خواستگاری دارد و مدام برای گرفتن شیرینی
پافشاری میورزد.
حضور پرمیله با مادرش هر روز جمعه در درمسال، مکیش را شک بر کرده بود. او
که جوان کلان کار و از خود راضی بود. جنگ و دعوا عادت او بود. شگفتی آور
اینکه اگر با کسی مشت و یخن میشد، بیشتر لت و کوب میگردید از این رو به
مکیش لتخور، زبانزد شده بود. البته بنا بر خویشاوندی که داشت گاه بیگاه
به خانه خاله اش رفته کوشش میکرد تا با پرمیله، دَرِ صحبت را باز کند ولی
کمتر تیر او به هدف می رسید.
نند کشور، نسبت به گذشته در دکان عکاسی شان زیاد تلاش میکرد تا بیشتر کار
و مشتریان زیاد جذب نماید. در فکر خریداریی کمره برقی عکاسی شده بود. باری
به دلش گشت که چگونه باورمند شود که آمدن پَرمیله، با مادرش به درمسال
افزون بر عبادت، نیم نگاهی به هنر یا خود وی هم دارد یا نه!
روز جمعه که معمولاً جماعت صورت میگرفت به بهانهی در مراسم نیایش کیرتن
اشتراک نورزید و سرگرم خدمتگذاری در آشپزخانه و ظرف شویی در لنگرخانه
گردید. گاه گاهی این سو و آنسوی سالون را می نگریست تا از آمدن پرمیله و
مادرش آگاه شود. هنگام مراسم کیرتن، متوجه شد که مادر و دختر در گوشهی
سالون نشسته اند. آنگاه پیهم به همانسو خیره میشد. چند باری دید که
پرمیله، اطراف نوازنده و خوانندههای کیرتن را با دقت مینگرد، دلشاد شد که
نگاههای پرمیله، در جستجوی او، جایی را که نوازنده گان نشسته اند، زیر نظر
دارد. دلسردانه در نیمهی مراسم کیرتن، مادر با دختر برخاستند. مایوسی از
چهره شاداب پرمیله، هویدا بود. آرام و آهسته سوی لنگرخانه رفتند. در این
هنگام، نند کشور با دیگر جوانها در پخش لنگر پرداخت و در جریان توزیع
لنگر، نخستین بار برای لحظهی کوتاهی توانست به چشمان شهلای پرمیله نگاهی
بیندازد. همین که آن دو، چشم به چشم شدند، جرقهیی
در چشمان پرمیله درخشید که سراپای نند کشور را در نوردید. نند کشور لرزید،
اما زود آرامشی او را فرا گرفت که از عشق دو سویه خبر میداد.
پس از این باورمندی، او در سهم گیری مراسم کیرتن هرگز غفلت نکرد.
مکیش، که نگران رفت و آمد پرمیله به درمسال شده بود، روزی برای بازدید
خانواده خاله به در خانه او رسید. زنجیر دروازه را به در کلفت کوبید. صدای
شرنگ شرنگ زنجیر و صدای تق تق در چوبی بهم آمیخت. مادر پرمیله، مصروف پختن
پراته روی تابهی داغ بود. پرمیله، سَرش را از کلین خانه، بیرون کرده
پرسید:«کیستی؟» مکیشلتخور، با فخرفروشی جواب داد:«واز کن دختر خاله!
مه هستم مُکیش». پرمیله، در حالیکه مادرش استجواب هر دوی شان را میشنید،
پاسخ داد:«بابوجی هنوز در دکان است. مادرم رفته خانه همسایهٔ. من تنها
هستم. باز روزی دیگر بیایید.» به شتاب سوی آشپزخانه رفته به مادرش آهسته
توام با حیا گفت: «از این خواهرزادهی تان هیچ خوشم نمیآید.» مادرش لبخندی
زد ولی چیزی نگفت. مُکیش از این برخورد برآشفته شد، ولی کاری از دستش ساخته
نبود و نگران گشت که حتماً کاسهی زیر نیمکاسه است.
**
چند ماهی پیهم گذشت ولی «نه» یی صراف به «هان» جاه خالی نکرد. روزی نند
کشور که در عکاسخانه با پدرش در مورد زندگی آیندهاش حرف میزد، اجازه
خواست که در درمسال با مادر پرمیله، صحبت کند. پدرش او را فهماند که این
کار خلاف رسم و رواج است ولی نند کشور هم در استدلال خود کم نیاورد و
سرآنجام اجازه پدر را دریافت کرد.
روز جمعه در درمسال مادر نند کشور، در
پایان صرف لنگر، در حالیکه پرمیله، با خواهر خوانده هایش سرگم اختلاط بود،
نزد مادر او رفته خواهش کرد تا در گوشهٔ خلوت تر سالون بیاید تا دمی حرف
بزنند. کم کم که صبحت شان رنگ گرفت، مادر نند کشور، اشاراتی سوی پسرش کرد
وی به شتاب نزد شان رسید. پای مادر پرمیله، را لمس کرد و اجازه صحبت خواست:
«خاله جان میدانم که این کار مه خلاف رسم و رواج معمول است ولی چه کنم
چاره دیگر ندارم، تقریباً یک سال است که بابوجی نزد صراف صاحب مراجعه
میکند ولی همیشه نه میشنود. شما باور کنید که مه به فکر ثروت شما نیستم.
کدام نیت سو هم ندارم. پرماتماجی برایم دو دست داده، تا صنف شش درس
خواندیم. چند سال است با بابوجی در عکاسخانه ما کار می کنم. اگر سفرهی
خانه ما با غذاهای گوناگون رنگین نیست، شکر با نان و پیاز و دال هم غمین
نیست. درخانه ما خنده بر گریستن دست بلند دارد! یک قطعه تاک باغ در کوهدامن
داریم، نوتاک است بخیر سال آینده سر حاصل می آید. امروز ما بهتر از چند سال
پیش ماست و آینده ما هم خوب تر از امروزی ما خواهد بود. لطفن مرا به غلامی
تان قبول کنید!» و سکوت کرده نفسی به راحتی کشید. مادرش با دو دست باهم
چسبیده، سوی مادر پرمیله، دیده سخنان پسرش را تایید کرد. پرمیله، از دور
این همه را مینگریست.
مادرش، سکوت را شکست و گفت: «جان خاله اش،
چقدر خوب مکتبی گپ میزنی. برای خانواده من نادار یا معتبر بودن مطرح نیست.
سجایای اخلاقی مهم اس، ما صرف یک دختر داریم. باید در مورد آینده او جدی
باشیم. نمیخواهیم زود از ما جدا شود. صراف صاحب اختیار عام و تام را دارد
.....شام تاریک گردیده باید خانه برویم.» هر دو خانواده باهم پدرود گفتند
یکی در بَگی و دیگری با پای پیاده راهی خانههای شان شد.
پس از چندی چودهری خانچند غزنوی، که از خواستگاری پیهم چونی لال عکاس
آگاه گردیده بود، برای شکست او، یک جانبه، به برخی خویشاوندان خویش مژده
میداد که ماه آینده پسرش با دختر پهایی بیربل
صراف نامزد میگردد و مراسم مجلل نامزدی برپا خواهد کرد.
این آوازه به گوش خانواده چونی لال عکاس هم رسیده بود. نگران و مایوس شده
بودند. نند کشور، گاه به فکر تماس مستقیم با پرمیله، میشد و زمانی از شدت
عشق او، به راههای دیگری میندیشید. پدرش وضع پسرش را دقیق مراقب بود.
نصیحت گونه او را به شکیبایی دعوت میکرد و به او هشدار میداد که کاری
نکند تا باعث بدنامی دو خانواده گردد.
ماه حوت، حوتی میکرد. تربرف و بارانهای پیهم، سبب شده بود مردم کمتر به
درمسال پهایی منسه سنگهـ رفت و آمد کنند. ولی خانواده صراف همواره به وقت
معین به درمسال میرسید. روز جمعه هنگام توزیع لنگر، نند کشور، اشارتی بر
پرمیله، کرد که او هم به بهانهیی بیرون شد. باهم در پشت دروازه ی
لنگرخانه، صحبت کوتاهی کردند. پرمیله، زود برگشت و کنار مادرش نشست.
***
دو سه روز پس آوازهی میان هندوان شهر کابل همچو رعد و برق غرید که دختر
صراف صاحب با پسر چونی لال عکاس، فرار کرده است! در هر خانه و در هر جای که
چند نفر هندو و سیکهـ کابل باهم گرد میآمدند قصه از فرار بود که در گذشته
به ندرت اتفاق افتاده بود. خانواده چونی لال عکاس، بیشتر متهم میگردید.
برخی سعی داشتند به گونهی صراف صاحب را به خویشتن داری و اندکی برای
انتقام گرفتن تحریک میکردند.
البته منشهی اصلی این آوازه، مکیش لتخور و پدر او بود که به نیرنگی از
نبودن پرمیله در خانه پدر، آگاه شده بودند. دکان پهایی بیربل صراف، بسته
بود. مهمانخانهی خانه او بر روی هر کسی باز نبود. چونی لال، در عکاسخانه
بیشتر تنها میبود و در مورد رخداد با کسی صحبت نمیکرد. چودهری خانچند و
پسرش مکیش لتخور، فرصت بیشتر یافته بودند تا هر دو خانواده را بدنام
بسازند. با کوشش زیاد مؤفق گردیده بودند تا در خانهٔ چودهری دونیچند، که
رسوخ گسترده در میان هندوان شهر کابل داشت، مجلسی دایر کنند تا بزرگان قوم
در مورد رخداد فرار فتوی صادر نمایند.
مجلس دایر شد، پهایی بیربل صراف احوال فرستاده بود که این موضوع خانوادهگی
آنهاست، خودشان تصمیم خواهند گرفت. ولی چودهری خانچند غزنیچی، اصرار
میورزید تا همه هندوها و سیکهـ های شهر کابل رفت و آمد و خویشاوندی را با
خانواده چونی لال عکاس قطع کنند تا موجب عبرت دیگران گردد. دونیچند
چودهری، که از تجربه زندگی بیشتر بهره مند بود، مخالفت کرده گفته بود:«اعلیحضرت
ما روی لوچی را اعلان کرده،
چادر های کلان جای برقهی قفس مانند را گرفته، مردم بیشتر کلاه پوست می پوشند
تا لنگی، فکر ما کی نو میشه؟ تا جای که مه میدانم، چونی لال چندین مرتبه
برای خواستگاری به خانه صراف صاحب رفته بود. برای مه یک پارچه گی قوم مهم
است. ما فتوی صادر نمیکنیم به هیچوجه! آزاد میگذاریم هر کس در قسمت
رابطهاش با خانواده چونی لال، خودش تصمیم بگیرد. اگر کسی عرض و داد بکند
بیفایده اس، چون صراف صاحب گفته موضوع خانواده گی اوست. از وقت باید یاد
بگیریم و با وقت حرکت کنیم.»
برخی زیاد بزرگان حاضر در مجلس حرفهای چودهری دونی چند را دُرست
میپنداشتند و از صدور فتوا دوری جسته بودند.
*
سال نو و بهار رسید. سردار دیوانه، دیگر نانپزی را به تنور نان پزی نسپرد.
میلهی ویساک با همه جمع و جوش در شهر سلطان پور جلالآباد به راه افتاده
بود. بابه جی منگل سنگهـ، به پهایی بیربل صراف پیشاپیش احوال فرستاده بود
که شادمان میگردد در میلهی ویساک سلطان پور، کنارش باشد. صراف این حرمت
را پذیرفته بود. روز دوم میلهی ویساک، مطابق یک رسم کهن، مراسم عروسیهای
دستهجمعی شروع گردید. بابه جی منگل سنگهـ، و بزرگان کابل و دیگر ولایات و
خانوادههای زیادی در مراسم سهم گرفته بودند. بیربل صراف در دست سمت راست
بابه جی منگل سنگهـ نشسته بود. وقتی به طرف سمت چپ نگاه کرد، چونی لال عکاس
را دید که لنگی به سر کرده بود و لباسهای جدیدش برق میزد. او دو سه نفر آن
سوتر در عین صف نشسته بود. از ذهنش گذشت که حضور هردوی آنها در این مراسم،
تصادفی نخواهد بود.
وقتی فرد مؤظف، نامهای چهار دختر و چهار پسر از دستههای اول، دوم و سوم
نامزد ها را اعلام کرد که برای مراسم نکاح حضور بیابند؛ بیربل صراف
گوشهایش را تیز کرد. در ناخودآگاه منتظر بود نام دخترش را بشنود. زمانی
که نامهای پرمیله بنت بیربل و نند کشور ولد چونی لال، اعلام گردید، به
گوشهایش باور نکرد. تصور کرد درست نشنیده است. اما وقتی دخترش را در
لباسهای عروسی دید، پیبُرد که چرا بابه جی منگل با اصرار او را دعوت کرده
است در مراسم اشتراک کند. از اینکه چنین غافلگیر شده بود، تکان خورد.
اندکی عصبی، دست و پاچه گردید. ولی دست پُر مهر باباجی منگل سنگهـ، که در
کنارش نشسته بود او را آرام ساخت.
در پایان مراسم نکاح، پرمیله و نند کشور، پیش تر از دیگر زوج ها، حضور
بزرگان رسیده، با دو دست پاهای بابا جی منگل سنگهـ را لمس کرده به پای
پهایی بیربل صراف خم شدند و در حالیکه چشمان اشکبار و چهرههای معصوم شان
ملامتی را ظاهر میکرد، پوزش خواستند. صراف صاحب مردی اندیشمند بود. هر دو
را در بغل گرفت. دعا ها نثار شان کرد. هنگام صرف لنگر، خطاب به چونی لال
عکاس گفت: «کابل که بخیر رسیدیم مهمان من استید هرچه دوست و آشنا دارید
دعوت شان میکنم.» چونی لال، سپاس کرده پاسخ داد:«نه، صراف صاحب! هرگز
لازم نیست! بزرگ منشی شما، برکت چشمه سلطانپور و دعای بزرگان کافی است، خیر
ببینید!»
دو سه هفته پس از عروسی، روزی پران ناتهـ، که مانند راج کپور، هنرپیشه
سینمای هندوستان، مفشن و آراسته می بود و تازه به رادیو کابل، راه یافته و
چند آهنگ خوانده بود، به عکاسخانه چونی لال آمد. پس از شادباش گفتن عروسی،
به وی گفت:«دو سه ماه پیش، محترم استاد برشنا، مرا به رادیو کابل معرفی
کرد. حتمن آهنگ های مرا از رادیو شنیده باشید. در این روزها هر کس از
استعداد نواختن رباب پسر تان سخن میگویند، اجازه بدهید که فردا او را به
اداره رادیو کابل معرفی کنم چون به نوازندهٔ رباب شدیداً نیاز دارند. البته
حق الزحمه هم برایش می پردازند.» چونی لال، شادمان گردیده پیشنهاد پران
ناتهـ را غنیمت شمرد و به پسرش گفت: «بچیم! فردا، با پاپه پران ناتهـ رادیو
کابل برو! این همه از قدم نیک عروس ماست!»
پایان ۰۶/۰۵/۲۰۲۴
|