کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

عطر گل سنجد

 

۲

وه لاله ره قسم دادم
 

۳

استاد! من نسرین هستم، رفیق نسرین

 

۴

محبت

 

۵

کاغذ پیچ

 

۶

خــــــــــــاک

 

۷

کجکی! ابرویت نیش گژدم است

 

۸

دختر سردار

 

۹

پیزار پوشان

 

۱۰

نیــــــــــــــاز

 

۱۱

گُربهٔ همسایه

 

۱۲

زنی از بدخشان

 

 

رقاصــــــ۱۳ـــــــه

 

۱۴

شاه دختر شکر دختر
شاه‌ی دختران

 

 

۱۵

ربــــــــــــــــابی

 

 

 

              نبشتهٔ ایشر داس

    

 
دو هفته، زمان‌گیر نیست؟
داستان کوتاه

 

 

از رهنمایی های دقیق جناب استاد عزیزالله نهفته خیلی سپاسمندم.


در آن صبح بهاری روز یکشنبه که دکتر آکاش و رجنی در فرانکفورت باهم صبحانه می‎‌خوردند، همه چیز از یک روز عادی خبر می‎‌داد. آیا واقعاً همه چیز معمولی و عادی بود؟

دکتر آکاش متوجه بود که با وجود گذر زمان، رجنی زیبایی‌‎اش را حفظ کرده و متانتش بیشتر شده است. چشمان سبزینه و موهای خرمایی او با پوست برفی اش که آکاش را به یاد برف های کوه آسمایی می‌‎انداخت، هنوز هم او را به زنان کشمیری شبیه می ساخت. آکاش زیر زبان گفت «کشمیری!» و ذوق زده به همسرش خیره شد.
رجنی نگاه های پر درخشش آکاش را دید و برای اینکه از زیر تیر آن نگاه‌ها فرار کرده باشد، گفت: «عزیزم! حاجی صاحب چند بار از کابل تیلفون کرده که در مراسم شیرینی خوری دخترش سهم بگیریم. برای شان گفتم که آمدن من بنا بر تمام شدن روزهای رخصتی قانونی خیلی دشوار است، ولی دکتر خواهد آمد.»

دکتر آکاش، در حالیکه پیالهٔ قهوه اش را در دست داشت افزود: «بلی! در معاینه خانه هم برایم زنگ زده بود. وعده سپردم که اشتراک می‌ورزم. البته برای چند روز انگشت‌شمار، چون روندهی هندوستان استم تا خاکستر مادرم را به دریای گنگا بسپارم.»
لحظه‌ای شبح مادرش رو به رویش پیدا شد و غم بزرگی در دلش خانه کرد، اما زود محو شد. آکاش متبسم به همسرش نگاه کرد:‌« حاجی‌آغا یک سره نازنین و عیار است. نمیشه نرفت. دخترش دختر من است. اما تنها بروم!»
رجنی می‌دانست که عبدالاحد را دوستانش حاجی خطاب می‌کنند و دوستی شان از زمان فاکولته تا امروز پابرجا مانده است. قصه های دوستی آن‌ها، سال‌ها تکرار شده بود و در طی سال‌ها استواری اش را حفظ کرده بود.
رجنی، در حالیکه با دو دست مرمرین، موی های خرمایی درازش را جمع کرده، آن‌ها را پس سَر می‌سپرد گفت: «درین ۲۵ سال عروسی ما، همواره خوبی‌ها و برادری حاجی‌آغا و خودت را نگریسته و لمس کرده ام. این رابطه‌ی شما در خور ستایش و رشک برانگیز است. خودت بخیر تکت المان – کابل – دهلی - المان را آماده کن و حتمن در شادمانی خانواده حاجی صاحب سهم بگیر!»
شوهرش با دلسردی پاسخ داد:‌«این نخستین‌‌مرتبه است که من بی‌تو برای یکی دو هفته مسافرت خواهم رفت. از این روی شدیداً نگران هستم. حرکت و نیرو از من می‌گریزند و توان تنهارفتن در من می‌میرد.» رجنی، دانست که به پاس تداوم دوستی آن‌ها، باید شوهرش را به مسافرت برانگیزد. بیدرنگ گفتش:‌«چرا! ما هر روز می توانیم با هم تیلفون بکنیم. ایترنیت در افغانستان قوی است. دو هفته هم زمانی درازی نیست عزیزم!»
شوهرش با ابروهای کشیده سویش نگریسته گفت:‌«دو هفته مدت درازی نیست؟ بلی!»
همسرش با تبسم پاسخ داد:‌«نه، نیست، نباید دوستی تان خراب گردد. هندوستان که باید بروی. بهتر آنست چند روز پیش از مسافرت هند، کابل هم برو. من کار می‌روم و مشکلی پیش نخواهد آمد.»
اما، در واقع رجنی، به شدت پریشان بود. غباری تنهایی بر دلش نشسته بود ولی نمی‌خواست از  آن پرده بردارد. از خود می پرسید: چگونه زمان خواهد گذشت؟ دو هفته بدون آکاش، که عاشق او است، دور باشد و تنها. بغض گلویش را سخت می‌فشرود. آرزو داشت خوب گریه کند ولی نخواست با سیل اشک، مانع رفتن شوهرش به کابل گردد؛ نگذاشت تا مرواریدهای گران‌بها، از چشمان آهویی او ارزان برزمین بریزند.


***
آکاش، کابل رسید. فردای رسیدنش، مراسم شیرین‌خوری دختر حاجی‌آغا، در یکی از سالون های شهری، بسیار زیبا و منظم انجام یافت. شام‌گاه همه با مسرت زیاد به خانه برگشتند.
درین هنگام حاجی‌آغا احساس کرد که دکتر آکاش می‌خواهد چیزی بگوید ولی به زبان نمی‌آورد. با شوخی پرسید:‌‌«چرا چشمانت راه کشیده؟ خیریت است؟» او پاسخ داد:‌ «هیچ هیچ امتو!» حاجی‌آغا که رگی از رندان خرابات داشت، فهمید، که ٔدکتر تشنهٔ دیدار دختررز است. از جابرخاست و پس از درنگی با دختررز در حالیکه در شیشه‌ی ارغوانی جلوه می‌افروخت، برگشت.
در اتاق نشیمن، آکاش و حاجی‌آغا، کنارهم در گوشه‌ی نشستند و آرام آرام با مَی ارغوانی لب شیرین‌تر کردند.
دکتر آکاش، که خمار مَی در سرداشت، سوی حاجی‌آغا نگریست و زمزمه کرد:‌«نن مې بیا ژړا پر ځان راځي چې در ګرده جوابونه د جانان راځي» حاجی‌آغا برایش کف می زد. آهسته آهسته دیگران هم نزدیک شان جا گرفته با کف زدن همنوایی شان می‌کردند. آکاش، باز هم آواز می‌خواند :«ما ویلی، ویلی روی‌بار ته/صبا ورشه زه ما یار ته/تا د سورو شندو ارمان راځی... » یک ساعت و بیشتر مستی کردند.


فردای آن روز، سحرگاهان، دکتر آکاش، همراه با سبدی پر از گل‌های مرسل و میوه تازه، از کارته پروان به نیایشگاه آسه مایی رسید. از روحانیت گسترده‌ی آن مکان مقدس انگاشت که مراسم نوراتی هست و نیایشگاه پر از حضور خورد و بزرگ شهروندان هندوی کابل بوده و همه با ارادت و خلوص بانگ می زنند: ‌«جی ماته دی! جی ماته دی!». با عقیده راسخ، نخست حضور چراغ همیشه روشن آسه‌مایی رفته، با ارادت تمام بر رواقش سرنهاد. چند شاخه گل گلاب مرسل و میوه تازه را آن‌جا بماند، لختی نشست. راز و نیازی کرد! برخاست، چند گام دورتر بر بارگه‌ی ټهاکر جی مشهور به تهاکر پنجشیر شتافت. گل های تازه و میوه تازه را نثارش کرده با عجز فراوان به طواف آن پرداخت. خود را خیلی راحت و آرام حس می‌کرد.
در پایان در صحن نیایشگاه، قدری پول به فرد وارسی کننده معبد بخشید و نذر نیایشگاه را باخود گرفته راهی درگاه ی پیر رتن باغبان کوچه گردید. به درگاه‌ی پیر رتن ناتهـ رسید. پس از نیایش، از آنجا بیرون شد و تاکسی گرفته سوی شوربازار در حرکت شد. موبایل خود را بیرون آورد. به همسرش پیام فرستاد: «رام رام جی! سوی درمسال‌های شوربازار راهی هستم. دوستت دارم رجنی جان!». به حاجی‌آغا پیام نوشت:‌«وروره! در تاکسی هستم و سوی شوربازار روانم!»
نزدیک هندوگذر از تاکسی پیاده شد. دستمال گل‌سیب را بر سرش طوری بست که موهای سر او پنهان شدند. به درمسال بابه سری چند، نزدیک گذر خرابات حضور یافت. از آنجا به درمسال خالصه، در هندوگذر آمد. پس از درنگی، به درمسال گورو هری رای صاحب رسید. در سالون درمسال شماری از مردها و بانوان با کودک‌های شان پیشاپیش حضور داشتند. مراسم کیرتن جریان داشت. آکاش هم نزدیک پرجنگ نشست تا در دعای دسته‌جمعی هم سهم بگیرد.
***
بی بی حاجی، ناشتا صبح را آماده کرده قشنگ بر میز نان، چیده بود. حاجی‌آغا برایش مشورت داد:‌‌«اولاده‌ها و شما چای نوش جان کنید، من منتظر آکاش هستم که بخیر برگردد، بعدن چای می‌خوریم!»
خانواده مصروف صرف ناشتا گردید. حاجی‌آغا با کمپیوتر اش مصروف کار شد. ساعت دیواری هشت صبح را ظاهر می‌کرد ولی اثری از برگشت آکاش نبود. ساعت نه، بی بی حاجی، کمی وارخطا گردیده بود. کارته پروان و شوربازار زیاد از هم دور نیستند چرا آکاش هنوز برنگشته؟ حاجی‌آغا هم بار بار موبایل خود را می‌دید ولی پیام تازه‌ی از آکاش نداشت و تیلفون‌دستی او خاموش بود. هراس بر فضای خانه راه یافته بود. حاجی‌آغا، تلویزیون را روشن کرد. در تلویزیون طلوع، در بخش خبرفوری به گونه نوشتار می آمد در شوربازار از درمسال هندوها و سیکهـ‌ها صدای فیرهای پی‌هم شنیده می‌شوند.
بی بی حاجی، بانگ برآورد:‌ «بچه ها! موترها را بیرون کنید حاجی صاحب و عبدالواحد جان شوربازار بروند. عبدالباعث و عبدالودود به دیگر درمسال های شهر. حتمن دکتر برادرم را پیدا کنید! یا الله زود!»
حاجی‌آغا با پسرش با عجله سوی شوربازار در حرکت شدند بنابر ازدحام ترافیک، به مشکل تا سه راهی شورباراز رسیدند موتر شان را در گوشه‌ی توقف دادند. تند تند گام برداشتند. به درمسال گوروهرای صاحب که در کنار سرک عمومی واقع است، نزدیک شدند. نیروهای امنیتی مانع ورود مردم به ساحه ی درمسال گردیده بود. ناله‌های مردم هندو و سیکهـ شوربازار به آسمان رسیده بود. یگان تک فیر هنوز هم شنیده می شد. در ساحهء درمسال غم و اندوه می بارید. بوی ناخوشایند خون شنیده می شد. حاجی‌آغا از افسری امنیتی آگاهی یافت که سحرگاهان در درمسال، چند نفر هراس افگن‌ داخل گردیده و شماری زیاد هموطنان سیکهـ را شهید ساختند. هنوز اجازه ورود تیم دکترها داده نشده چون از شکست تروریست ها صددرصد مطمئن نیستند.
اندکی پس، موترهای امبولانس یکی پی دیگر داخل ساحه ‌شدند، که پس از مدتی سوی جاده چمن حضوری واپس حرکت می‌کردند. عقل انسان کار نمی کرد. ۵ کیلومتر دورتر از ارگ ریاست جمهوری دکتر اشرف غنی، تروریست‌ها در درمسالی قتل عام بکنند و فردی مانع ورود آن‌ها به شهر نگردیده؟. حاجی آغا، دریافت که افراد زخمی و کشته شده را به شفاخانه وزیر اکبرخان انتقال یافته اند. هر دو برگشته سوار موتر گردیده به شفاخانه وزیر محمد اکبر خان رسیدند. شفاخانه نبود بلکه اندوه‌گاه بود. برخی هموطنان سیکهـ با لباس آغشته با لکه های خون و نشان زخم‌ها سرگردان بودند تا از کارمندان شفاخانه احوال اعضای خانواده ی شان را جویا می شدند.

در بیروبار شفاخانه، حاجی‌آغا پس از تلاش زیاد مؤفق گردید تا فرد با صلاحیتی را پیدا کند. با او در مذاکره شد. بی آنکه کسی متوجه شود، آهسته در جیب او مقداری پول گذاشته و خواستار آگاهی دقیق تر گردید. مَرد که چپن سفید بر تن داشت، نخست پول‌ها را در جیب بغلش دقیق جا به جا کرده، توضیح کرد:‌ « تا حال در اثر این حادثه نسل‌کشی و تروریستی۲۴ نفر هموطنان سیکهـ ما شهید شده اند. وضع دو نفر زخمی نهایت وخیم و نگران کننده است! خداوند حفظ شان کنند! برخی زخمی‌ها جهت تداوی بیشتر بستری گردیده و آنان‌که تکلیف کم داشتند، پس از تداوی لازم رخصت شدند.» حاجی صاحب به آن مرد گفت‌: «دوستی که ما در جستجوی آن هستیم، از هموطنان هندوی ماست موی سر و ریش خود را اصلاح می‌کند، در مورد چنین فردی اطلاع ندارید؟». آن مرد که پوشاک سفید بر تن داشت، اندکی اندیشید و با وسوسه پاسخ داد:
«صبر کنید! دو نفر که وضع شان خیلی وخیم و پریشان کننده است، سیکهـ نیستند یکی آن ریش سپید دارد؛ بیایید هر دو را از نزدیک نشان تان میدهم» سوی اتاق‌های عاجل شتافتند. مادامی که دَر اتاق نخست را باز کرد، حاجی‌آغا، در اولین نگاه چیغ زد «خدایا! این آکاش برادر ماست!».
دکتر آکاش، سراپا زخمین بود. چادر سپیدی که آغشته با خون بود، بدنش را پنهان کرده بود. تنها رویش که هرگز نشاط و شادابی همیشگی را نداشت، نمایان بود! دو سه آله طبی با بدنش پیوند داشت! از درد می‌تپید که رهایش نمی‌کرد! مرگ، تا آن‌دم از او حیا کرده بود! چشم باز نمی‌‌کرد، شاید از رجنی همسرش گلایه داشت که چرا او را به مسافرت برانگیخت، یا دلتنگ مادرش شده بود؟ به مشکل نفس می‌کشید.
حاجی آغا در حالیکه لرزه بر اندام داشت و می‌گریست، به آن مرد که لباس سفید برتن داشت، تاکید ورزید:‌«همی‌ست! همین برادر بیچاره و گم شده‌ی ماست. باید او را به زودترین فرصت جهت تداوی به دهلی ببرم.» مرد سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داده پاسخ داد:‌«غیر از خداوند، او را کسی نتواند نجات دهد. به گمان زیاد این مظلوم، فقط منتظر خداحافظی با شماست» حاجی‌آغا از ناتوانی خویش به ستوه آمده درمانده شده بود. نمی‌دانست که چه باید کرد؟ خویشتن را ملامت می‌کرد که چرا آکاش را به کابل دعوت کرد؟
درین اثنا، آکاش، چشم هایش را باز نموده، اشاره‌ی بر حاجی‌آغا کرد و با زحمت زیاد سخنی به زبان آورد. حاجی با دقت ‌شنید و برای او تکرار کرد: «میگی خاکستر مادرت در بکس است و به هندوستان ...». آکاش با حرکت چشم، سخن او را صحه گذارد. حاجی صاحب، اشک‌ریزان و شمرده شمرده برایش پاسخ داد:‌ «قول می‌دهم خودم این کار را انجام دهم!» خم شد و پیشانی او بوسید.
چشمان آکاش به سقف بیمارستان باز ماندند! پسر حاجی‌آغا، با صدای همگون گریستن، إنا لله وإنا إليه راجعون، را به زبان آورد. حاجی‌اغا، کنجکاوانه نگریست، دکتر آکاش، جان سپرده بود.


پایان ۲۰/۰۵/۲۰۲۴
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۵۷     سال بیستم    جــــــــــــــــوزا     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی     اول جون  ۲۰۲۴