کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

۱

عطر گل سنجد

 

۲

وه لاله ره قسم دادم
 

۳

استاد! من نسرین هستم، رفیق نسرین

 

۴

محبت

 

۵

کاغذ پیچ

 

۶

خــــــــــــاک

 

۷

کجکی! ابرویت نیش گژدم است

 

۸

دختر سردار

 

۹

پیزار پوشان

 

۱۰

نیــــــــــــــاز

 

۱۱

گُربهٔ همسایه

 

۱۲

زنی از بدخشان

 

 

رقاصــــــ۱۳ـــــــه

 

۱۴

شاه دختر شکر دختر
شاه‌ی دختران

 

 

۱۵

ربــــــــــــــــابی

 

 

۱۶

دو هفته، زمان‌گیر نیست؟

 

 

              ایشر داس

    

 
لاله سلام!

 

 



آدینه روز ماهٔ دوم تابستان بود. از کابل، پس از ساعتی به قریه‌ی خوچگیان کوهدامن رسیدیم. از مینی بوس که پایین شدیم راه‌ی کوتاه را نگزیده، بل به راهی که کمی دراز و راه عام یاد می‌گردید به راه افتادیم. در آغاز قریه خوچگیان، در دست راست خانه‌های گلی با دیوار‌های بلند کنارهم آباد گردیده بودند که دروازه‌های چوبی بر راه عمومی داشتند. دروازه‌ها بسته بودند، نمی‌خواستند مهمانی را خیرمقدم بگویند. دست چپ در شروع راه، نشیبی وجود داشت که در آنجا چند درخت توت رو به روی یکدیگر قد کشیده ولی از شادابی گذشته‌شان فاصله گرفته بودند .شمال آبستن آشوب بود. فضا یک سره دگرگون و کوهدامن به پرخاش برخاسته بود. زیر سایه‌ی همان درخت‌های توت، کاکا فیض محمد نشسته بر زمین دیده نشد، همان‌جا دو تانک روسی گرگ سان خیزیده بودند. چندتا عسکر روسی در کنار تانک‌ها دیده می‌شد. یکی از آنان گیتار می‌نواخت. چهره‌اش از دوری خانواده افسرده به نظر می‌رسید. نخواستم زیاد متوجه آن‌ها شوم.

در راه، با نوجوان‌ها و جوان‌های که در گذشته، بیل سرشانه می‌داشتند و شادمانه به کار می‌رفتند هرگز طرف نشدیم. سالمندان هم به ندرت به چشم رسیده و از سلام و کلام دوری می‌جستند. از سمت آفتاب برخاست راه عام، چند کودک، چار رأس گوسفند را که پشم جلد‌شان سیاه و سفید و ابلق رنگ داشت سوی چراگاه می‌بردند. باران زرین خورشید مهربانانه می‌بارید ولی زمین، گرد و خاک می‌افشاند.
پس از ۱۵ دقیقه پیاده روی، به باغ‌های ما که در قریه شیخان بقابیگ موقعیت داشتند، رسیدیم. دو تاک‌باغ ما به باغ کلان و باغ ریزه، که نو تاک بود، در منطقه شهرت ویژه داشتند. درخت‌های چهار مغز، توت، بادام و آلوبخار، آلوبالو، در جاه‌های مناسب سربلند‌ایستاده و به زیبایی باغ افزوده بودند. یکی از درخت‌هایی چهار مغز که برگ‌های سبزتیره داشت و انبوه شاخه قوی و پربار او باهم هم‌آغوش می‌بودند، به چارمغز جندی معروف بود. چرا او را جندی می‌گفتند، گاهی از پدر نپرسیدم، ولی سایه‌بان سنبلین داشت. درخت شاه توت که کنار چوی کلان، قد افراشته بود، انگار اختلاط چندین ساله‌ی ما بر حافظه‌اش نقش بسته بود .باغبان ما، طاوس خان، که مرد قوی هیکل و ریش سپید و همواره پیراهن و تنبان سفید بر تن می‌داشت، منتظر رسیدن ما بود. لبخندی بر رویش دیده نمی‌شد. در کنار حوض پر از آب شفاف، فرش توته‌ی هموار کرده بود. بر دسترخوان، شیر تازه با مسکه و نان تنوری دیده می‌شد. چای صرف نمودیم. صدای تک فیر از دور شنیده می‌شد. همی فیر‌ها سبب شده بود، بلبل‌ها و گنجشک‌ها خموشی گزینند. لالا رام چند پسر کاکایم از طاوس خان، در مورد اوضاع قریه پرسان کرد، او سرش را تکان داده گفت: ‌«روس‌ها بد قدم هستند بدشگون. اطراف امنیت نیست. کوهدامن از روزیکه حاجی سخی خاد با مجید کلکانی نامردی و خیانت کرد، نا آرام‌تر گردیده. هر تنظیم کوشش دارد که در کوهدامن نفوذ کند و به قریه و قشلاق‌ها حاکم شوند. مه از طرف روز خدمت باغ‌ها را می‌کنم. کوچ من در خانه میان قلعه‌ها می‌باشد.» ساکت شد و آهی کشید که دنیای اندوه و نگرانی از آن می‌بارید. دقیق متوجه شدم که شرنگ شرنگ چوری‌های پری، نوازش‌گر گوش‌هایم نگردید.

برخاستیم و همراه با باغبان گشتی به تاک باغ‌ها نمودیم. باغ‌های انگور ما، که همجوار با تاکباغ‌های لالا لورینده سنگهـ پدر لهیکو مرشد، لالا مهر سنگهـ واوره و برادرانش و تاک‌باغ لالا رام چند مستوفی واقع شده بود در جمع باغ‌های قریه در زیبایی و حاصلخیزی نامور بود. آب باغ‌های یاد شده از جوی کلان باغ ما می‌گذشت که آغازش از کاریز منطقه بود. آن روز، در باغ‌های همجوار هم سوای مرد‌های موسفیدی که چهره های‌شان اندوه و هراس را بازتاب می‌داد، جوان‌ها از ترس بردن به عسکری به چشم نرسیدند .باغبان، مقداری انگور، ترکاری و آلوبخارا را جمع‌آوری کرد تا با خود به خانه بیاوریم و شادمانه سویم دیده گفت: «لاله کالو! دیدی که نام خدا حاصلات انگور امسال بسیار خوب است. خدای نخواسته اگر راه‌ی پاکستان بسته شد چه خواهیم کرد؟» با صبوری پاسخ دادمش‌: ‌«بلی من هم متوجه هستم. باشد! ببینیم که دیگر‌ها چه تصمیم می‌گیرند نشد کشمش میاندازیم.»
صدای فیر‌ها دامن می‌گرفت. لازم ندیدم که دیرتر در باغ بمانیم، گفتم: ‌«بهتر است که آهسته آهسته روانه کابل شویم از راه عمومی آمده‌ایم خوب است حالا از راه کوتاه برگردیم » هر سه ما، با تکری‌های انگور از راه‌ی میان باغ‌ها و تنگی‌ها سوی سرک عمومی روان شدیم. از تنگی کوچک گذشتیم نزدیک کاریز قریه که رسیديم، خواستم آب بنوشم، بیدرنگ، دو فرد که تا دندان مسلح بودند بر سر راه‌ی ما سبز گردیدند. پسر کاکایم کنارم و باغبان عقب ما بود. ‌ایستادیم. ناگزیر سلام گفتم. یکی از آن دو، گامی سویم برداشت! نفهمیدم که چه می‌خواست ولی دومی که کمی سال‌خورده‌تر از او بود مرا شناخت، تبسمی معنی داری بر لبش نقش بست. من هم شناختمش که نواسه خواجه اکرام بود. - همان خواجه اکرامی که در هنگام صدارت داوود خان، فراری کوهدامن گردید و چند ماه‌ی در گذر بارانه در خانه لالا ساین دته مل بهسین، پناه گزیده بود ولی پس از بازگشت به کوهدامن در زادگاهش خوچگیان شهید گردیده بود. هر باری که به باغ می‌آمدیم، پدرم، هنگام گذشتن از کنار قبر آن شهید، دعا می‌کرد و شَکر و می‌ده‌گی نان خشک را به مورچه‌های که در پای قبر، شتابان در رفت و آمد بودند، می‌ریخت - به یک‌دیگر آغوش گشودیم. او نگرانی ما را متوجه گردیده بود. جوان اولی را کنار زد و احوال پرسی گرم نموده افزود: «می دانم که در کابل، به تپه نادر خان عسکر هستی، ملامت نیستی! کمونیست‌ها در کابل قدرت دارند. مگر خاطر‌تان جمع باشد تا تنظیم ما در منطقه هست کسی با شما غرض ندارد به قریه آزادانه رفت و آمد کنید؛ لاله اتُم، می‌گفت چشم صاحب داروست. پاسی چاکلیت‌های لاله اتُم بابای خدا بیامرزد را خوب می‌دانیم »
برخورد او برایم شگفتی‌آور بود، در واقع غیر منتظره بود. نمی‌فهمیدم که چی بگم، صرف با تبسم و چشم‌هایم پاسخ دادمش. باغبان اشاراتی کرد که گام برداریم. فرد مسلح هم حرفی بیشتر به زبان نیاورد گفت:‌«بخیر باشین که ناوقت نشه خدا همراه‌تان!» به راه خود ادامه دادیم.
برق‌آسا به یادم آمد که ۴ یا ۵ ساله بودم که همراه با برادرم کشُور جان، پدرم اتُم چند، پسر خاله‌ام سنت رام و پسران کاکایم رام چند و شیو رام، شام روز‌های جمعه به کوهدامن سفر می‌کردیم و در پایان روز جمعه به کابل جان برمی گشتیم. ما دو برادر سالی بر زانو‌های پسران کاکایم نشسته بدون پرداخت کرایه و بعداً کنار هم نشسته، پدر جانم، بابت ما کرایه یک نفر را می‌پرداخت. سال‌های بعدی، که قد کشیده بودیم مانند دیگران کرایه را پوره می‌پرداخت.
مینی بس که از کوتل خیرخانه فرو می‌آمد، کلینر با آواز بلند سؤال می‌کرد، کاریز مهر! کسی ته میشه؟ توت کوچکیان! کسی ته میشه؟ همین گونه قلعه مراد بیگ، گلدره، شکردره، باغ والی، ایسقی بالا، ایسقی پایان تا خوچگیان را از مسافرین پرسان می‌کرد. با رسیدن خوچگیان، با شوق پاسخ می‌دادم بلی ما ته می‌شویم!
در شروع راه عام، دست راست، دَژ‌های استوار، کاشانه مردم بودند. دست چپ زیر سایه درخت توت با برگ‌های زمرّدین که در نشیب قد راست‌ایستاده بود کاکا فیض محمد، یکی از دوستان پدرم که از دید چشم عاجز بود، آرام نشسته می‌بود، پدرم براو بانگ می‌زد: فیض جان سلام. او برخاسته پاسخ می‌داد: «لالا اتُم وعلیکم بر سلام! ... آمدی بخیر! اگر رنگم و ترنگم خوش بود حتمن پسان پیش‌ات می‌آیم! »
راه‌ی عمومی از کودک‌های که باهم بازی می‌کردند، پر می‌بود. نوجوان‌ها و جوان‌ها همراه با بیل یا داس در رفت و آمد می‌بودند. گام‌های‌شان عطر افشان خاک می‌بود و با دیدن پدر جانم بر او خطاب می‌کردند: ‌«لاله سلام! لاله سلام!» پدرم، سلام‌های آن‌ها را وعلیک گفته و به شیوه چندین ساله‌اش به جیب‌های کرتی درازش که پر از چاکلیت‌های مینو و شیرینی گک‌ها می‌بود، دست برده، بهش‌شان تحفه داده، آن‌ها را نوازش می‌کرد. با یگان تای‌شان مفصل احوال پرسی و با هم‌سالان خودش بغل‌کشی می‌کرد. پس از سه ربع ساعت به باغ کلان می‌رسیدیم.
حوض آب شفاف، که چوی کلان با آب کاریز آن را پر نهگمیداشت و آب نوبتی از این حوض به جوی‌های دیگر یا به جوی واحد خرامان روانه می‌گردید. در صدر باغ وجود داشت. کنار آن زیر سایهء سرد درخت‌های تناور بید، سترنجی، دوشک و بالشت‌ها جا می‌گرفتند.
پسر خاله‌ام و پسران کاکایم به پخت و پز سرگرم می‌گردیدند. پس از ساعتی، دوستان پدرم که عمدتاً باغبدار‌ها و ملک‌های قریه می‌بودند سر می‌رسیدند. اختلاط و صحبت‌شان پایانی نداشت. پسر کاکا فیض محمد، دست پدر را گرفته هم حضور می‌یافت.
برادرم کشور جان و من، با پسران باغبان که کهتر یا مهتر از ما بودند به بازی و سرگرمی‌های گوناگون می‌پرداختیم. روشن است که نظر به سن و سال‌مان این سرگرمی‌ها هم فرق می‌کرد. پَری، دختر خوردتر باغبان ما هم شامل بازی‌های ما می‌شد. او دو سه سال کوچکتر از ما بود، از شنیدن صحبت کودکانه‌اش سیر نمی‌شدیم.
کشور برادرم، از جیب‌اش چوری‌های رنگارنگ بیرون کرده به دست پری می‌کرد او خیلی شادمان می‌گردید. می‌دوید سوی خانه گک کلی‌شان تا به مادر و خواهر‌های خود چوری‌هایش را نشان بدهد. - باری که در مراسم جشن استقلال با پدرش خانه ما می‌آمد و خواهرم برای او کالای مقبول زیبا می‌دوخت. هنگامی که کالای نو را پوشیده بیرون می‌شد می‌پنداشتی که عروس کوچکی است -. از چوری‌ها زیاد خوشش می‌آمد. می‌رفت به خانه گک‌شان و در یک پطنوس گاه نان تنوری همراه با شیر می‌آورد و گاهی بولانی تنوری که مثلث گونه می‌بودند، زیر درخت چارمغز جندی با خود آورده و با فخر زیاد می‌گفت: ‌«مه بری بَبٌو خواهرم گفتم: لاله کشور و لاله کالو بیادرایم از کابل می‌آیند بولانی تنوری برای‌شان بپز». از ذوق و شوق که دستک میزد چوری‌هایش شرنگ شرنگ می‌کردند. مادامیکه برادرش او را به آرامی دعوت می‌کرد یا پتکه می‌کرد، پرخاشگرانه پاسخ می‌داد: «چرا؟ بیگانه که نیستند! بیادریم هستند!» کشور جان و من هم حرف او را تأیید می‌کردیم که کسی حق ندارد در حضور ما خواهرک ما را سرزنش کند.

در سال‌های کودکی، شبانه در باغ خیلی هراس می‌داشتم. ظلمت شب فرا می‌رسید. از برق اثری نبود تنها یکی دو ارکین روشن می‌بودند. ولی مادامیکه پشت لب سیاه کرده بودم، شب‌های کوهدامن را شاعرانه‌تر یافتم. می‌پنداشتی عروس‌بانوان بر زمین نشسته‌اند و منتظر باران ستاره ها‌اند. پرنده‌ها، به خانه های‌شان به خواب رفته سکوت شب را حرمت می‌گذاردند. ستاره‌ها بر آسمان شادمانه حضور می‌یافتند و مهتاب عقب درخت چارمغز جندی حجاب می‌افگند. برگ‌های چنار‌های سپیدار یک رنگ می‌نمودند. تنها ستاره‌ها و مهتاب، محرمانه هم‌آغوشی روز را با شب، می‌نگریستند.

کاکا فیض محمد، پس از آنکه با پدرم سرخانه را نوازش می‌کرد و چند دودی به هوا می‌سپرد، خمار در سیمایش موج میزد. تنبور‌اش را می‌نواخت. پسرش، دو سنگ بلورین که یک بلست درازنا و دو کلک پهنا داشتند باهم‌زده، آهنگ‌های پدر را در ضرب همراهی می‌نمود. او سر شور داد قصه طوره را آهنگین می‌کرد. در پایان قصه آن گاه که می‌گفت: توپ اول صدا کرد! پسرش او را همنوا شده بانگ میزد: طوره ره وارخطا کرد! لحظه بعد ادامه می‌داد: توپ دوم صدا کرد! ما بچه‌ها در حالیکه جولی توت را قایم گرفته و پسر کلان باغبان که بر درخت توت بالا گردیده و شاخ‌ها را با پایش ضربه میزد، بلند پاسخ می‌دادیم: طوره خدا ره یاد کرد! کاکا فیض محمد، به نواختن تنبور ادامه می‌داد و در حالیکه اشک از چشمانش میریخت، میسرایید: توپ سوم صدا کرد! این هنگام همه خموش می‌بودند سوای صدای دلکش تنبور و نوای سنگ‌های بلورین و شرشر آب، دیگر آوای به گوش نمی‌رسید، حتی چوری‌های پری هم شرنگ نمی‌کردند بعد، تنها، خودش می‌خواند: طوره ره به هوا کرد!در پی آن گریه تنبور رساتر به گوش می‌رسید.
اگر طبع عاشقانه می‌داشت و خوشخوی می‌بود، می‌خواند:
عجب چشم سیاه ناز داری/عجب مژگان تیرانداز داری/تو از فـاکولتـــه ناز و نزاکت/ شهـــادت نامه‏ی ممتاز داری. با حرکات رقص‌گونه می سرایید: چرا نالان و سرگردانی‌ای دل / همیشه مایل خوبانی‌ای دل / مرو به خانه خوبان تو بسیار / که آخر در بلا می‌مانی ‌ای دل
--
طاوس خان که مرا غرق در تفکر دید و نگران پنداشت، حوصله داده گفت: ‌«لاله کالو! ما هر روز این حال و روز را لمس می‌کنیم ولی‌امید خوب شدن اوضاع را از دست نداده‌ایم. کسی به شما ضرر رسانده نمی‌تواند لیکن احتیاط خوب است.» در پاسخ گفتمش: «به بابا جانم قول داده‌ام که از باغ‌های کوهدامن که در واقع کندویی خانه ماست، با دلسوزی وارسی کنم آرزو دارم به عهدم وفادار بمانم.» نزدیک مینی بوس، باهم خدا حافظی کردیم. لالا رام چند و من پس از سپری شدن دو ساعت به خانه های‌مان رسیدیم.
در روز‌های بعدی اعضای خانواده با آگاه شدن از اتفاقی که رخ داده بود، اصرار می‌ورزیدند که هر هفته و ماه نه بلکه پس از گذشت دو سه ماه از تاکباغ‌ها وارسی کنیم. دو ماه گذشت. شامگاه‌ی روزی پنجشنبه بود که پسر کاکایم تیلفون کرد. پس از احوال پرسی، حرف او را بریده با شادمانی پرسیدمش: ‌« فردا ساعت هفت صبح یکجا بیرون شویم تا کوهدامن برویم، درست است؟» خموش بود، صرف صدای نفس‌هایش به گوشم می‌رسید. لحظه‌ی پس با صدای انباشته با اندوه پاسخ داد: ‌«پهایی‌ ایشر داس تلوار، همسایه تاکباغ‌های ما، احوال داد دو هفته می‌شود که باغ‌های هندو‌ها، در قریه، از سوی حزب اسلامی غضب شده‌اند!» گوشی تیلفون از دستم افتاد! و من، بر زمین خوردم!
پایان

۱۱/۰۸/۲۰۲۴


 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۶۲     سال بیستم     اسد / سنبله     ۱۴۰۳         هجری  خورشیدی                                   شانزدهم  اگست  ۲۰۲۴