۱
عطر گل سنجد
۲
وه لاله ره قسم
دادم
۳
استاد! مه نسرین هستم، رفیق نسرین
۴
محبت
۵
کاغذ پیچ
۶
خــــــــاک
۷
کجکی ابرویت
نیش گژدم است
۸
نیـــــــــــاز
۹
نجوای بید مجنون
۱۰
پیزار پوشان
۱۱
گربهٔ همسایه
|
|
|
نوشتهی
ایشر داس |
|
|
|
|
|
یک کهکشان سپاس از رهنمایی های جناب استاد عزیز الله نهفته
-------------------------
باقی دست چپش را سایه بان چشمانش ساخت و با دست راست تور را در هوا تکان
داد. نگاهش به خیل کبوترهایی خیره مانده بود که اینک در یک گردش ناگهانی،
درست بالای شوربازار شیرجه رفته بودند.
خیل کفتر های باقی، که اصلن عبدالباقی نامش بود و در گذر علی رضا خان کابل
میزیست، فضای خانه های دکتر رحیم محمودی، رازق فانی و رحیم ساربان را گاه
در فراز و گاهی در فرود طی کردند و به سویی گذر بارانه پرواز کردند.
کبوترها، تا چشم کار میکرد حرکت های زیبا اجرا میکردند و این لرزه به تنش
می انداخت. شعف وجودش را فرا میگرفت و تصور میکرد که چیزی کمیابی دارد که
هیچ کسی ندارد. و این داشتن چیزی که دیگران ندارند، خوشی کمی در کابل قدیم
نبود.
باقی، به ساعت دستی اش نیم نگاهی انداخت و دریافت اگر غفلت کند، از دیدار
یار، بی نصیب خواهد شد. در حقیقت، مدتی بود که پیچ و تاب خوردن کسی، کسی که
مانند یک شیرازیِ سرخ پَرِ خال سیاه بربام رویاهایش فرود آمده بود، مجنونش
کرده بود. در خواب و خیال، فقط چرخ خوردن های او را می دید و دستانش را که
مانند بالهای کبوتر در هوا پیچ و تاب می خوردند، تماشا می کرد و آرزو داشت،
کبوتر به بامش بنشیند و او تورش را رویش بیفگند.
با آهی بلندی، تور را تکان داد و بعد گذاشتش روی کفترخانه و با یک حرکت خاص
و ریختن یک مشت ارزن کفتر ها را به فرودآمدن تشویق کرد. کفتر با زیبایی به
بام خانه فرود آمدند و به خوردن ارزن مشغول شدند. برخی کفتر ها دانه های
ارزن را به کفتر های ماده پیش کرده غمبور می زدند. هر یکی توری داشت برای
خودش. او با مهربانی کفتر ها را به کفترخانه رخ داده گفت: «زود! ایله
زودتر! که ناوقت میشه، ورنه از دیدار یار خات ماندم.» همین که خاطرش از جا
به جا شدن کفتر ها جمع شد، دروازه ی کفتر خانه را بست. سر و وضعش را مرتب
کرد و از خانه بیرون شد.
آفتاب آهسته آهسته خودش را پیشت کوه آسمایی پنهان میکرد. باقی یکباره تصور
کرد که دیر خواهد رسید.
خواست سوار گادی شود، ولی گادیوان قبول نکرد. شامگاه در مندوی بیروبار می
شد و احتمالاً گادی در ازدحام بند می ماند. باقی، شتاب کرد و تند و تند سوی
مندوی راه افتاد. کمتر متوجه کسانی بود که در کنارش می رفتند. همین باعث
شد، چند باری با دیگران شانه به شانه شود. با شرمندگی، معذرت خواست و بی
آنکه به کسی چشم به چشم شود، به راهش ادامه داد.
یار، را دوست داشت. سخت افسون زیبایی جادویی او شده بود. با خود
میگفت:«تا صنف ششم درس خواندیم. پنج کتاب هم خواندیدیم. زحمت میکشم و
زندگی بهتر برایش خواهم ساخت تا دیگر از چشم هوسبازان دور باشد.» باری در
خانه خوابش، کنار عکس های مدهوبالا، وجنتی مالا و ممتاز، نگارهی او را نصب
کرده بود، ولی مادرش عصابی شده گفته بود: «عکس رقاصه را نمی گذارم که در
دیوار خانه مه باشه.» باقی، هرچند عذر کرد که: «بوبو! او رقاصه نیس هنرمند
است» ولی مادرش کمتر آماده پذیرش عذر فرزند بود. می گفت: «در عروسی پسر
شیرآغایم دیدم که از والی تا جوالی کبابش بودند. او هنرمند نیس رقاصه اس».
باقی در خیالاتش مادر را دید که به اتاقش رفت و زیر زبان گفت: «حتمن ای بی
پدر، باز به صحنهی مندوی رفته.»
باقی لبخند زد و به خودش گفت: «ننه! پسرت عاشق شده..... عاشق یک رقاصه!»
باقی، سرانجام با نفسسوخته از راه جاده میوند، به تیاتر مندوی رسید.
تابلوی بزرگی از یک فیلم هندی که ماه پیش در تیاتر به نمایش گذاشته شده
بود، هنوز بالای دروازه ی تیاتر باقی مانده بود. در تابلو، دو مرد رو به
روی هم ایستاده بودند و در عقب آنها زنی در لباس هندی، در حال رقص بود.
باقی با تعجب متوجه شد که غرفه ی تکت فروشی که در جوار تیاتر بود، بسته
است. این فقط یک معنی داشت و آن این که تکت ها همه به فروش رفته اند. باقی
رو سوی آسمان کرد و در دل دعا خواند: «خدا جان! تو که می دانی مه دوستش
دارم. دیدارش مرا حوصله و توان زندگی میبخشد. مرا از دیدارش بی نصیب نکن!
سرخ پتین من!» لختی پس، به سگرت فروش کنار تیاتر، که تبنگ سگرت های گوناگون
را کنارش جا داده و به چوکی نشسته بود، مراجعه کرد. سگرت فروش فهمیده بود
که باقی تکت کار دارد و تکت دستیاب نیست به اشاراتی فهماندش که تکت دارد و
به قیمت دوچند. باقی، بدون مناقشه ای از وی تکت خرید و داخل سالون تیاتر
شد.
چوکی های سرخ در صف های طولانی و نیم دایره، پشت هم قرار گرفته بودند و هر
صف آدمهای خاص خودش را داشت. حلقه های نزدیک تر به صحنه، آدم های خوش تیب
تری داشت و حلقه های دور، مردان مانند او بودند. همیشه همین طور بود. مثلی
که هر طبقه صف اش را از طبقه ی دیگر جدا ساخته بود.
سالون پر از تماشاگران بود. به مشکل چوکیش را در قطار آخر خالی یافت و جا
به جا شد. بخش پارچهی تمثیلی گذشته بود. بخش موسیقی و رقص آغاز شده بود.
خانم قمرگل، که لباس سبزرنگ پوشیده بود و موی هایش را آرایش و همچو گل
دستهی مرتب کرده بود در حالیکه از پای کوبی دو دختر جوان نازک اندام همدلی
می دید، عاشقانه می سرود: «رو رو کيږده قدمونه آشنا/ شرنگ د پای زیب دی
عالمونه خبروینه جانا/رو رو کيږده قدمونه آشنا».
تماشاگران با کف کف زدن بدرقه اش میکردند. نوبت بعدی به خانم ماری مهتاب
رسید. چون یک چشم ماری جان صدمه دیده بود، مدام آن چشمش را با موهایش پنهان
میکرد و همچو مهتاب دوشبه، نیم رخ سوی تماشاگران می دید. ماری جان صدای بس
زیبا داشت که تا عمق قلب ها اثر میگذاشت. سه دختر خانم که لباس های
رنگارنگ بر تن داشتند در همدلی لی و تال آهنگ ماری مهتاب «گل سنجد خبر روی
یاری/مرا کشته غمی آبروی یاری» می رقصیدند. برخی تماشاگران از قطار های
عقبی حرف های ناپسند به زبان می آوردند و انتظار شان را برای دیدار هنرمند
اصلی برنامه بیان می کردند.
در فرجام آهنگ خانم ماری مهتاب، گوینده برنامه ده دقیقه تفریح اعلان کرد.
نزدیک به تفریح بود، که هنرمند اصلی با سه دختر طناز به دفتر رسیدند. از
آمر تیاتر تا پهلوان سخی، که سرپرستی بانوان رقاص را به عهده داشت همه با
او از کرنش و مهربانی پیشآمد میکردند. فضای دفتر، از عطر تن او بهاری شده
بود. دفتر بیشتر روشن و آفتابی می نمود. او رو به طرف پهلوان سخی کرده گفت:
«چند بار گفتیم که برایم در یک هفته پیش تر از یک برنامه پای کوبی نگیرید.
خسته میشم.» رو سوی آمر تیاتر کرده با قیافه پیروزمندانه حکایت کرد: «هفته
پیش، ده عروسی بچه والی صاحب، خب جم جوش بود. والی مست و شاد بود. برایش
گفتم که یگان دفعه قوماندان امنیه یا مامور سمت مزاحم ما میشه. برایم وعده
داد که ده قصه کسی نباشیم. پاک و صاف گفتمش که ما هنرمند هستیم نه فاحشه!
دندان هایم برایش یکی دو باری نشان دانم کم مانده بود که از حال بره..»
سپس از جایش برخاست با آمر تیاتر و پهلوان سخی، از عقب پردهی تیاتر،
تماشاگران را دید. قطار اول تا آخر را خوب از چشم تیر کرد.
آمر تیاتر برایش هویدا ساخت: «دو هفته خودت برنامه نداشتی ولی امشب را که
اعلان کردیم جای پای ماندن نیست. تماشاگران از خاطر دیدارت حتی ایستاده و
منتظر اند.» و ادامه داد: « مامور صاحب سمت که تازه تقرر یافته هم امشب
آمده، سیل کن در وسط قطار اول نشسته. پس از نگاهی سطحی به سالون، او در
پاسخ گفتش: «خبردار اگر ای شکم کته سوی مه بیا یا طمع و توقعی داشته
باشه». پهلوان سخی وارخطا شده بود زود جواب داد: «بیغم باش! با تو کسی غرض
نمیگیرد مه نرگس را وقت فهمانده ام که کمی بغل و بغول او را بخارد. نو
مامور سمت شده به درد ما وشما میخورد.»
هنرمند گفت:«مه میروم زود خود را آماده می کنم شما دسته ی ساز را به ستیج
بفرستید.»
تفریح تمام شده بود در واقع پنج دقیقه هم از آن گذشته بود. تماشاگران با
هلهله و شوق زیاد منتظر دیدار او بودند. کارگردان برنامه هدایت داد که
روشنی اندازهای ستیج کلن کمرنگ شود. نوازنده ها در محل مشخص جا به جا شده
بودند. نور ستیج بیشتر گمرنگ شد چنان که تماشا گران حرکات روی ستیج را دقیق
نمیتوانستند دید. دخترهای پای کوب در وسعت سیتج به شکل دایره وی جا
یافتند.
غلام نبی دلربانواز که از گذر خرابات بود با دلربا اش آلاپی سر داد که آمدن
هنرمند را اعلام می کرد. ظاهر جان ربابی، که از کوهدامن بود با رباب اش
نغمه کوتاهی نواخت. عبدال پغمانی هنوز دوهل را نوازش می داد ولی به
نوا
نیاوردش بود. سپس با اشاراتی کارگردان، آرام آرام نوای دلربا و رباب را
همراهی کرد و آهنگ مستی را به تماشاگران سخاوت کرد.
درین هنگام نور ستیج کم کم روشن تر شد. شش دختر که لباس پنجابی ماشی
رنگ به تن
داشتند و پُندک گونه بالای دو زانو نشسته و سرخم کرده بودند، آهسته آهسته
شور می خوردند تماشاگران به خموشی باز شدن پُندک گل را تماشا میکردند. از
وسط حلقه دختر ها، دختر بلندبالای آرام آرام از جا بلند شد. لباس پنجابی
بنفشی به تن داشت. پشتش سوی تماشا گران بود. روی زیبایش با مو های فرفری
پنهان بود. همین که قد راست ایستاد دست راست اش را به بغل ماند و دست چپ اش
را
تاب داده به آسمان بلند کرد... نور ستیج روشن تر شد همه دریافتند که غوتی است
غوتی جان اس! غوتی که دو هفته نبود و خواب از چشم باقی و دیگران خواستارانش
گم شده بود.
غوتی، باسن اش را کمی جنباند بی آنکه رویش را دور دهد نیم رخ، نگاهی به
تماشاگران انداخت. تماشاگران هرکدامش مطابق ذوق و سلیقه اش او را تحسین
میکردند. غوتی، همراه با دختران دیگر چرخی زد و کری پای به زمین گفت. صدای
زنگ پای به آسمان می رسید و خون تماشاگران را به جوش می آورد.
در چرخ دومی روی سفید و زیبایش را سوی تماشاگران عریان کرد. سینه های
بلورینش را لرزاند. چشمانش را ته و بالا نمود. زیبایش دل از دلخانه عاشق می
ربود. شیر در مقابل سپیدی جلد غوتی، از ملامتی ترش میکرد. برف از سفید دست
های وی بیآب میشد و اشک می ربخت. مامور سمت که نخستین بار غوتی را به همه
زیبایی اش می دید تمام بدنش به جنبش افتاد. او از شرم دیگران بیدرنگ پای
چپش را روی پای راستش گذاشت و شرمگاهش را با کلاهش پوشانید.
شیری چادری فروش، که با کاکه ابراهیم تیکه دار، در قطار اول نشسته و هر دو
با دختر رز هم لب بودند از جا برخاست از جیبش بسته ی ده افغانی گی بیرون
آورد خندان و خرامان به پای غوتی پاشان کرد ولی او اعتنایی نکرد. برخی
تماشا گران دیگر هم (غوتی جان قربانت شوم) بانگ برآورده بانکنوت های شان
نذر پایش کردند. نفر های موظف پهلوان سخی حینی که پول ها را جمع می کردند،
مواظب بودند کسی بالای استیژ نشود.
شیر غزنوی که جوانی رسا و چشمگیر و آواز ملکوتی داشت، از مدت زیاد تشنهی دیدار غوتی جان بود، لی آهنگ را تغییر
داده خواند:
«امشب دل من بهار خواهد، سبزه، گلها، شبنم» با مستی آهنگ، رقص غوتی و دختر
ها هم مستانهتر شده بود جنباندان باسن و لرزاندن سینه های انار گونهی شان
تماشاگران را بیشتر به وجد می آورد.
باقی متوجه چشم به چشم شدن غوتی و شیر غزنوی شد. چیزی لرزاندش. تصور کرد که
شیر غزنوی از مدتها تورش را به حرکت آوده و اینک با یک حرکت غوتی را در
تورش صید خواهد کرد. آه از نهادش برآمد! کی می توانست با شیر غزنوی، که
صدایش مانند ابریشم نرم و در حین حال مانند شمشیر برنده بود، رقابت کند.
باقی به خود لعنت گفت و از جا برخاست و با زحمت زیاد خود را پیش روی ستیژ
رساند. در دلش می انگاشت که غوتی حرف او را خواهد پذیرفت و از چشمان پر
محبت و مهر به او خواهد نگریست و رابطه عاطفی شان گل خواهد کرد. شاخهی
گلاب سرخ از جیب اش بیرون آورد، پیش پای غوتی که آهسته آهسته پا می افشاند
گذاشت. غوتی که مست در رقص بود، ناگهان ساکت شد. کرشمه ای به کمرش داد و با
حرکت زیبایی شاخه گل را برداشت. گل سرخ را بویید و آن را در هوا تکان داد.
نیم نگاهی به باقی انداخت و بعد لبخندی زد. شاخه ی گل سرخ را رقص کنان برد
و درست روی زانوی شیر غزنوی گذاشت.
هیاهوی تماشاچیان به هوا خواست. همه از این حرکت رقاصه به وجد آمدند. مانند
آن بود که کسی بزرگترین راز زندگی اش را در روی ستیژ فریاد زده باشد.
باقی در هیاهویی که برپا شده بود، خودش را پنهان کرد. برگشت به جایش و زیر
زبان تکرار کرد: ای ای سرخ پتین شیرازی!
پایان
|
|