سالون نسبتاً بزرگ بود، آلات موسیقی گوناگون که حتی خانم گورور، نام بعضی از
آنها را نمیدانست، در گوشه و کنار سالون پراگنده بودند. خانم گورور
فرزندانش راجیش ۲۴ ساله و پریه ۲۳ ساله را با دلشوره زیر نظر داشت. آقای
مویلر، رهبر آرکستر با لبخند ملیح، نوازندهها را به سکوت فراخواند و به
پریه و راجیش گوش داد.
پریه، و راجیش سعی داشتند تا آقای مویلر رهبر ارکستر را از ویژهگی آهنگی
که برای اجرا در برنامه نهایی (آلمان ستاره تابناکش را میجوید) گزیده
بودند، همباور سازند. آهنگی که آقای مویلر هرگز آن را نشنیده بود. آنها زیاد
وسوسه داشتند، گاه در استدلالشان دست و پاچه میگردیدند. مادر شان بر چوکی
نشسته، صبورانه مراقب پیشرفت کار بود. گاهی چشمانش روی آلهی موسیقیای
خیره میماند و فراموش میکرد در کجا است او بیشتر از فرزندانش بیقراری
داشت؛ چون تصمیم گرفته بود، بعد از برنامهی نهایی، حقیقتی را که سالها در
سینه حفظ کرده بود، برای فرزندانش بگوید.
سرانجام آقای مویلر حرف دو جوان هنرمند را پذیرفت و افزود:
« پارچههای نواخته شده در شش برنامۀ گذشته انتخاب من بود. شما به بهترین
وجه ممکن هنرنمایی کردید. ویلون خودت و پیانوی برادرت محشر برپا کرد. از ده
جفت هنرمند، تا فاینل، شما دو و دو جفت دیگر برنده شدهاند. برنامهی هفته
آینده آخرین برنامه و برای همه سرنوشت ساز است. در صورت بُرد، در واقع شما
بهترین و بزرگترین جایزه را نصیب خواهید گردید و در صورت باخت، حال و روز
ما و شما و آرکستر؛ افسرده و کمرنگ خواهد شد.»
مویلر برای اینکه حرفهایش مؤثر شود، همراه با پریه و راجیش سوی خانم
گورور که از ۲۳ سال به این سو با فرزندانش در آلمان زیست دارد و در یکی از
کودکستان های شهر معلم هست، آمد. آقای مویلر با لب خند ملیح خطاب به خانم
گورور گفت:
« خانم گورور! فرزندان تان را دوست دارم. بهترین استعداد را دارند. آهنگی
را که برای برنامه فاینل گزیدهاند برایم کاملاً ناآشناست. ولی بختآزمایی
هم جرئت کار دارد و من درین بخت آزمایی فرزندان شما را خالصانه همراهی
میکنم آرزو کنید که برنده نهایی باشند.»
خانم گورور با مهربانی پاسخ داد:
« من باور دارم که با توجه و لطف شما فرزندانم برنده خواهند شد. این آهنگ
افغانی یکسره جادویی است و قلب یک مادر گواهی میدهد که فرزندانم برنده
خواهند شد.»
آقای مویلر با چهره خندان و صدای پر از اعتماد اطمینان داد:
« من هم بیشترین زحمت خود و همکارانم را پیشکش خواهم کرد تا این دو برنده
شوند.»
قرار شد پریه و راجیش مطابق با نوتیشن، مشق و تمرین آهنگ را با آکستر شروع
کنند.
در همان هفته از آپارتمان سه اتاقهی خانم گورور اضطراب و هیجان میبارید.
او از کودکستان یک هفته رخصتی گرفته بود تا به فرزندانش نیک برسد. به یگانه
برادرش که در شهر مسکو میزیست، تیلفونی اطلاع داده بود که فرزندانش
برنامههای گذشته را با پیروزی چشمگیر پشت سر نهاده و سخت در تلاش پیروزی
در برنامهی فاینل هستند. اما اضطراب عجیبی نیز داشت. حقیقتی را که ۲۳ سال
پنهانش نگهداشته بود تصمیم دارد که آن را در فرصت مناسب برای فرزندانش
برملا سازد، نگران بود.
راجیش قد بلند، سینهی فراخ، چشمهای قشنگ و پوست گندمی رنگ داشت. در
حالیکه هنوز دانشجوی طب بود پیانو را عاشقانه مینواخت. پریه، از زیبایی
ويژه برخوردار بود. جلد سفید مثل پنیر خام داشت، موهایش شب رنگ بود و
چشمانش به چشمان آهوی صحرایی میماند. او در بخش گرافیک دانشگاه رفته بود و
پس از آموزش در همان بخش شغلِ خوبی داشت. از کودکی به نواختن ویلون علاقه
داشت. مادر؛ هر دو فرزندش را افزون بر مکتب اصلی، شامل مکتب موزیک هم کرده
بود که آنجا هفتهی دو روز درس ویلون و پیانو میآموختند.
پریه، با طبع شوخی از اتاقش بیرون شده پشت در دهلیز کنایهآمیز به بردارش
خطاب کرد:
« او گندمی! قربانت شوم، وقتت را با دوستت صرف نکن. تمرین کن! این برنامه
خیلی مهم است میدانی فاینل است. اروپاییان در تلویزیون، برنامههای ما را
تماشا کرده و انتظار برنامهی نهایی را دارند.»
راجیش، همینکه صدا خواهرش را شنید، از آغوش اننا دوست آلمانیاش بیرون
خزید. او را بوسید، بلند شد و بر مادرش بانگ برآورد:
« مادرجان! ای پنیرخام را آرام بشان. گندمی، گندمی، گفته صدایم میکند. مه
طرف پدرم رفتهام و ای طرف خودت! مه چرک نمیشوم ای که کمی گَرد در رویش زد
ایتو معلوم میشه که چند روز حمام نکرده.»
اننا، خود را زود مرتب کرده بیرون آمده، آرزومندانه از مادر التماس ورزید:
« مادر جان چرا راجیش گندمی و پریه مثل برف سفید است؟» پریه پیشی گرفت به
جای مادر به او پاسخ داد:
« هر دوی ما این تفاوت را بارها از مادر مان پرسیدهایم او میخندد یا همان
را به زبان می آورد که راجیش گفت و اگر زیاد اصرار کنیم میگوید پریه که ۲۴
ساله شد جواب خواهم داد.»
مادر در حالیکه چار گیلاس قهوه با بشقاب پر از بیسکویت آماده کرده بود به
اتاق نشیمن رسید. مهربانانه صدا کرد: « بیایید قهوه بنوشید و از سوال و جواب
بگذرید!» هر سه حضور مادر شتافتند و با اشتیاق قهوه مینوشیدند. راجیش سوی
خواهرش دید و خواهش کرد:
« پریه کوشش کن از دل ویلون بنوازی. این آهنگ از وطن ماست... ما وطن را
بخاطر نداریم. همیشه از قصههایی که مادر مان برایم کرده آن را تصور
کردهایم. من آهنگ را عالی و فانتازی میپندارم. هنر تو در زنده شدن آهنگ
نقش اساسی دارد.» مادر هم با نوازش مادرانه به دخترش گوشزد کرد:
« پَری جان! راجو راست میگوید. تو با ویلون و راجو با پیانو در زنده کردن
این آهنگ، برای شنوندههای حاضر در تالار و عقب تلویزیونها نقش مهم دارید.
آقای مویلر به من دلگرمی بخشید که اندکی سهل انگاری در کار به قیام آمدن و
اثرگذار شدن آهنگ مورد نظر اثر خواهد کرد.»
در سه روزی که پیش روی داشتند، خواهر و برادر در با حضور مادر شان تحت نظر
آقای مویلر به مشق میپرداختند. شامگاهان در صورت مناسب بودن هوا همگام
با دوست راجیش در دویدن هم سهم می گرفتند تا نفسشان پخته تر گردد. مادر به
یگانه برادرش و برخی دوستانش واتساپ کرده بود که شام روز شنبه آینده
برنامهی فاینل فرزندانش است. از شادمانی زیاد در پیراهن نمیگنجید و از
سوی دیگر نا آشنایی آلمانیها از آهنگ گزیده شده و وسوسهی باخت می فشردش و
از دست نیازیدن به مقام نخستین دلهره داشت. ولی همیشه میگفت سپرد به واهی
گورو جی! امید است که برنده شوند. در حقیقت با خود قول داده بود که با
پیروزی در فاینل، حقیقت نهان را به فرزندانش هویدا بسازد و خودش را از زیر
بار رازی که دیگر خیلی سنگین شده بود، نجات دهد.
شام روز پنجشنبه برادرش از مسکو زنگ زد. زیاد شادمان بود. خانم گورور از
تیلفونش سپاس کرد صحبتی کوتاهی کرد و در پایان گفتش:
« راجو جان با دوستش قدم زدن رفته ولی پَری جان خانه است، صدایش میکنم.»
بانگ برآورد: « پَری جان، پری جان مامایت!» پریه خود را به عجله به تیلفون
رساند و گفت:
«
واهی گوروجی کی فتح، ماما جی! خوبین، مامی جی خوب است؟ بخیر آلمان بیایید
که برنامهٔ فاینل راجو جان و من است.»
مامایش زیاد محبت کرد و بار بار برای پیروزی خواهر زادههایش دعا کرده و
آگاهی داد:
« من مصروف کار تجارتخانه هستم که سخت به آن درگیرم ولی هربنس سنگهـ از
روزیکه شما دو سه بار نامه را مؤفقانه گذاشتاندهاید بیصبرانه انتظار
اشتراک در برنامه فاینل را دارد و کارهای سفرش تکمیل شده به وقت به خانهی
تان خواهد آمد.»
پریه، از مسافرت پسر مامایش و اشتراک در برنامه خیلی شادمان شده بود با وصف
اینکه وی را یکی دو بار بیشتر در المان و مسکو ندیده بود، از او خوشش
میآمد.
روز شنبه سر رسید. با همه امیدها و وسوسههای برد و باخت. راجیش و پریه بار
بار از ظرافتهای نوازش ویلون و پیانو سخن میگفتند. هر دو باور داشتند که
یکی مکمل هنرنمایی دیگرش است. نوتیشنی را که آقای مویلر ترتیب کرده بود از
نظر میگذاشتند. شاید نخستین بار بود که آهنگ فارسی در تالار بسیار بزرگ
آلمان آن هم در برنامه بسیار مورد علاقه نسل جوان اروپا به ویژه آلمان
نواخته میشود.
هربنس سنگهـ، برادرزاده خانم گورور به وقت معین به خانه عمهاش رسید. عمه
زادههایش آنقدر غرق کار با آهنگ و برنامه بودند که نتوانستند بیشتر با او
صحبت بکنند. او هم نزاکت را درک کرده بود به زبان انگلیسی خطاب به اننا،
دوست راجیش گفت:
« بهتر است من و خودت در آمادهگی رفتن به تالار و لوازم ضروری دستپیشی
کنیم.»
مادر دست بندی از پسته را که قبلاً آماده کار بود آن را به دست پریه بست.
موهای دخترش را جمع کرده برفرق سر او مانند دستهی گل مرتب کرد. شال هراتی
دراز را چارلا برشانه اش آویخت. بار بار نوازش و دلداریاش داد. اننا و
هربنس سنگهـ، در مرتب کردن سر وضع راجیش سخت می کوشیدند و خیلی جذاب
مینمود. خانم گورور به شتاب به آشپزخانه رفت و مقداری دانه های اسپند را
بر منقل ریخت و دود آن را با دست سوی فرزندانش هدایت کرد تا نظر نشوند.
درست ساعت هفت به تالار رسیدند. ساعت هشت شام برنامه آغاز شد شوق و ذوق،
شادمانی و علاقه از چهرۀ فرد فرد اشتراک کننده ها میریخت. از سه نفر هیأت
داوری؛ که دو نفر شان تولید کننده البومهای موسیقی و فرد سوم خانمی آواز
خوان بود به کرسیهای شان نشسته بودند. گویندهی برنامه برای حاضرین به
گونه فشرده و مختصر برنامههای گذشته را نقل کرد و از ویژهگی برنامه فاینل
یاددهانی کرد.
در قطار نخستین، درست در وسط قطار، خانم گورور، اننا و هربنس سنگهـ نشسته
بودند.
جفت نخست که دو جوان مستعد از شهر مونشن آلمان بودند، بهترین آهنگ یک
آهنگساز معروف آلمانی را پیشکش کردند که سخت مورد علاقه حاضرین واقع شد.
جفت دومی مرکب از دو دختر همصنفی بود که در گذشته با برخی از آوازخوانهای
آلمانی در نواختن الات موسیقی همکاری داشتند.
سرانجام نوبت به راجیش و پریه گورور رسید. داوری با مهربانی از راجیش
پرسید: «شما هم مانند دو جفت قبلی از آغاز برنامه تا امروز پیروزمندانه
پیش رفتهاید. امروز که روز سرنوشت ساز است چه پیشکش میدارید؟»
راجیش با خونسردی انباشته با شادمانی پاسخ داد:
« ما امروز بر اساس سفارش و توصیه مادرمان که در واقع هم مادر و هم پدر
پریه و من است، یک آهنگ افغانی پیشکش میکنیم. با شنیدن این سخنِ راجیش،
سکوت در تالار حاکم شد. داوران باهم پُِسپِس میکردند. آقای مویلر پیبرد
که آنها اندیشه در ارزیابی آهنگ غیر آشنا دارند. بیدرنگ پریه، جسارت
ورزید و توضیح داد:
« بگذارید ما آنچه را آماده کردهایم پیشکش شما و حاضرین محترم بکنیم. اگر
باخت نصیب ما شود بازهم افسرده نخواهیم شد. چون تا فاینل با این جفتهای
توانا و مستعد شانه به شانه پیش آمدن، کار ساده نبوده بلکه افتخار بزرگی
است.»
داوران باهم صحبت کوتاهی کرده و اعلام داشتند که: «مانعی نیست! بفرمایید
مشتاق شنیدن آهنگتان هستیم!»
پریه با ویلونش در وسط ستیج و راجیش پشت پیانو در کنار چپش قرار گرفت.
تالار در سکوت فرو رفته بود! پریه آرام آرام ویلون را از خواب بیدار کرد و
همراه با راجیش از پردههای پیانو و تار های ویلون آهنگ «شنیدم از این شهر
سفر میکنی/ تو آهنگی شهر دیگر می کنی» را نواختند.
آقای مویلر لحظهیی پس به شش تن دخترانی که دامن های سپید بر تن داشتند و
در عقب ارکستر ایستاده بودند اشارتی کرد که آنهاهمنوا با آهنگ هه...هه...
هه...ی آهنگین سر دادند.
راجیش و پریه از اعماق وجود، به نوازش پیانو و ویلون دست بردند و چنان به
مهارت نواختند که هر دو آلهی موسیقی با حرکات انگشتان آنها ملودی را از
دل شان بیرون میریختند. ذوق در رگهای هر شنونده تابیدن گرفت. راجیش با
تمام وجودش پیانو را با مینواخت و با حرکت دستها و سر و رویش ملودی پیانو
را بدرقه میکرد. پریه درنگی دستهی ویلون را دور کرد و موهایش را باز نمود
و چنان جادویی به نواختن آن پرداخت؛ موهایش مانند خیلی پرندهها موج می
زدند. دستبند پسته، مانند سلسلهی مروارید ناب تب و تاب میخورد. حاضرین
از شادمانی زیاد به پا برخاستند و در فضای شبرنگ تالار با روشن شدن
موبایلها باغی از شمعهای رنگارنگ حضور یافته بود. برخی از تماشاگران با
هم میرقصیدند. فضای تالار سخت شاعرانه و عاشقانه گردیده بود. اقای مویلر
با اشارات ویژه همه اعضای آرکستر را رهنمایی نموده و پایان آهنگ را ظاهر
ساخت.
روشنی تالار دوباره برگشت تماشاگران، «پریه راجیش!» « پریه راجیش!» بلند بلند
بانگ میزدند. راجیش و پریه چند باری با فروتنی به آنها احترام کردند.
داوران به پا خاسته بودند. شگفتیشان را از اجرای جادویی آهنگ و اثرگذاری
آهنگ با سخن و حرکت شادمانه ابراز می کردند.
هر سه جفت هنرمندد کنار هم ایستاده بودند و بی صبرانه انتظار اعلام نتجه را
داشتند.
پس از همه ارزیابی و نتایج که از کمپیوتر به دست آمده بود گویندهی برنامه
اعلام داشت که بلند ترین جایزه برنامه فاینل امروز، به پریه و راجیش گورور
تعلق یافته است. پریه و راجیش خیلی شادمان یکدیگر را در آغوش گرفتند پیش
از پذیرش جایزه، سوی مادر شان شتافته او را بغل نمودند. او را با خود روی
ستیج آوردند و جایزهی فاینل را نصیب شدند.
مادر میکرفون به دست گرفت و پس از اظهار شکران و سپاس، گفت:
« به باور من برندهی امروز فرزندانم نه بلکه آقای ظاهر هویدای فقید یکی از
سرشناسترین آوازخوانها و آهنگساز افغانستان است. آهنگ از کارکردهای
ماندگار اوست.» حاضرین ایستاده کف میزدند.
مادر و فرزندان با خوشحالی و شادمانی زیاد ناوقت شام به خانه رسیدند و تا
نصف شب قصه از برنامه بود و بار بار از مادر شان و رهنمایی او اظهار سپاس
میکردند.
فردای آن روز آسمان میبارید. توفانی در راه بود. همه اعضای خانواده با
هربنس سنگهـ پس از صرف ناشتا در اتاق نشیمن نشسته بازهم قصه از برنامهٔ
دیروزی داشتند. تیلفونهای نماینده های مطبوعات و تلویزیون جهت مصاحبهها
پی در پی زنگ میزدند ولی کمتر پاسخ مییافتند.
پریه عشوهگرانه رو به مادر کرده پرسید:
« مادر جان راست بگو من خوب هنرنمایی کردم یا این گندمی رنگ!؟»
راجیش چون در موجودیت پسر مامایش شوخی خواهرش را شنید کمی با خشم به مادرش
عارض شد:
« سیل کن مادر! باز این "پنیرخام" مرا گندمی رنگ گفت. سه ماه پس که ۲۴ساله
میشود بگو که چرا من گندمی رنگ و او مثل شیر سپید است، مادر!»
مادر از پوست کردن میوه دست گرفت و سوی هر دوی شان جدی نگریست. دیگر وقتش
بود که پرده از آن راز را بردارد. خود را مرتب کرد و گفت:
« خوب است میگم! آیا توان شنیدن حقیقت را دارید؟ وعده میکنید که با
خونسردی سخنانم را تا پایان بشنوید؟»
پریه و راجیش و اننا که تا حدی زبان پنجابی از گوش فرا گرفته بود، هیجانی
شدند و پنداشتند که راز ناگفتهی به زبان مادر خواهد آمد. اننا می انگاشت،
انگار مادر راجیش افزون بر پدر راجیش، دوستی دیگر هم داشته و از این رو
پریه جلد روشن دارد. راجیش چنانکه از مادر شنیده بود، در آیین هندو و
سیکهـ، گرفتن زن دوم در موجودیت زن اول ناممکن است جز در صورتیکه زن اولی
توان فرزند آوری نداشته باشد. لذا پدرش زن دوم نداشت.
آرامش پیش از توفان در خانهٔ نشینمن سایه گسترده بود. راجیش از جایش برخاست
کنار مادر نشست و با التماس گفتش:
« بگو مادر چی گپ است؟ چی رازی را ۲۴ سال در سینه نگهداشتهای مادر!»
مادر جرعهیی آب نوشید و رو به راجیش کرده گفت:
« پری نه خواهر توست! نه دختر من!»
همه خموش سکوت کردند. توگویی به جای انسانها چند مجسمه سنگی با پوشاک
انسانی نشستهاند. سکوت مطلق حاکم بر فضای پر از شوخی های خانواده
بود. مادامی که گیلاس آب از دست پری به زمین افتاد،
از صدای آن به خود
آمدند. راجیش هوش پریده با حرمت بسیار به مادر گفت:
«
مادر جان! نفهمیدم؟ پس پدر و مادر پریه کی ها اند؟»
پریه از جایش بلند شد و مانند کودکی در بغل مادر خزید. مادر هم موی های او
را مرتب کرده و افزود:
« سال ۱۹۹۲ بود. از آسمان کابل راکت می بارید. پدرت بیشتر خانه می بود. صرف
در روز های بدون جنگ به تجارتخانهاش میرفت. محمدشاه دریور ما او را
همراهی میکرد. نزدیک سیلو در خانه کرایی میزیست. روزی به پدرت بیان کرد
که وضع در آن منطقه خیلی خراب است شاید دیگر به دریوری ادامه داده نتواند.
پدرت برایش پیشنهاد کرد که در پیاده خانهی منزل ما زندگی کند و لازم نیست
کرایهی بپردازد. محمد شاه، با شادمانی پذیرفت و فردا به خانهی ما کوچید.
» لختی مکث کرد و دست به خاطرات گذشته برده افزود:
«
زنش از بدخشان بود. او نام زنش را به زبان نمیآورد همواره زن اش را بدخشی
صدا میکرد. مانند پریهای کوه قاف زیبا بود. حامله بود ماه هفتم یا هشتمش
بود. من، هم او را بدخشی میگفتم. خیلی زود با هم انس گرفتیم. با هم آهنگ
« شنیدم از این شهر سفر میکنی/ تو آهنگی شهر دیگر می کنی» را می شنیدیم و
زمزمه میکردیم.»
«
بدخشی، مرا در کارهای خانه صمیمانه کمک میکرد. ترا که هنوز یکساله نشده
بودی، بیشتر در بغل میگرفت. گاهی برایت همی آهنگ را میخواند. در بغل او
چنان آرام میشدی که گویی او مادر توست. از دانههای پسته، دستبند می ساخت
میگفت: « ایره به دست دخترم می بندم. می دانم که دختر است. نامش را پری می
گذارم. پری کوهی قاف.»
پریه مانند اسیری که دادگاه سرنوشتش را اعلام کند منتظر بود سخت هیجانی و
ناشکیبا شده بود. بار بار دست به موهای سرش میبرد. انگشتانش را دندان
میگرفت. و سخنان خانم گورور را دقیق میشنید. اننا، خموشی را گزیده بود و
کنجکاو گفتههای خانم گورور را دنبال میکرد. هربنس سنگهـ خموشانه واهی
گورو واهی گورو به دل ذکر میکرد افسرده گی از چهره اش نمایان شده بود.
خانم گورور با چشمان پر اشک و بغض گلو ادامه داد:
« آن روز وضع در شهر کابل خیلی بد بود. هرگز یادم نمی رود. جنگ میان
مجاهدین در چند بخش شهر کابل ادامه داشت. راهها بند بودند. پدرت وقتتر از
دیگر روزها تجارتخانهاش را بسته همراه محمدشاه سوی خانه در حرکت شده
بودند. محمد شاه ناگزیر شده بود که از راه خوشحال خان مینه، با پدرت خانه
بیایند. سوگمندانه نزدیک سینمای آریوب، راکت مجاهدین به موتر شان اصابت
کرد و پدرت و محمد شاه را شهید ساخت.» خانم گورور، در حالیکه
نمیگذاشت اشکهای مورواریدش پاشان شوند ادامه داد: « بدخشی و من بیوه شدیم. او میگفت کسی
را در کابل ندارد خویشاوندانش در بدخشان هستند. خویشاوندان ما همه از کابل
بیرون شده بودند. روز و شب، دو زن بیوه کنار هم می نشستیم. گریه و فغان ما
به آسمان می رسید، ولی به گوش پروردگار نه!»
«روزی ناگهان دردهای زایمان بدخشی پیش از وقت سر رسیدند. با مشکل زیاد او را
به شفاخانه زایشگاه بردم. پس از سپری شدن ساعتی، دکتر مرا داخل خواست. تو
در بغلم بودی و مرا به بالین بدخشی برد. می نالید و بیحال شده بود. آن
قشنگی چشمگیرش خزان زده به نظر میرسید. دختری به دنیا آورده بود. چون در
مکتب درهمسال معلم بودم، همیش مرا معلم صاحب خطاب میکرد. دستم را به دستش
محکم گرفت و با التماس زاری کرد:
« معلم صاحب! من میمیرم. بدون تو کسی را ندارم. ترا به واهی گورو ات سوگند
که از دخترم مثل پسرت مواظبت و پرورش کنی. نمیخواهم دخترم روی سرک گدایی
کند. نمیخواهم یک زنبارهی حریص او را در جای زن دوم و سوم نکاح کند.»
خانم گورور بینی اش کش کرده افزود: «هرچند او را دلداری می دادم، سودی نداشت میتپید و ناله میکرد. آشکارا بود
زندگی با او سر جنگ و ستیز داشت و مهربانی سرنوشت از او رو گشتانده بود.
سرانجام درین کشمکش عاجز آمد و پیش رویم از نفس ماند و درگذشت. با مشکلات
زیاد توانستم که پری را از شفاخانه با خود خانه بیاورم. در گذشت پدرت،
درگذشت محمدشاه و خانمش و موجودیت دو کودک؛ یکسره مرا دیوانه کرده بود.
گاه ترا شیر می دادم گاه پری را. باری که هردو گریه سر می دادید، لاچار هر
دوی تان را یکجایی سینه می دادم. گاهی به فکرم می گذشت تا به مسجد باغ بالا
بروم و پری را به ملای مسجد بسپارم. گاه با خود میگفتم، بهتر است به اداره
پولیس مجاهدین ساحه کارته پروان بدهمش. ولی همین که قول و وعده به مادرش به
یادم میآمد... سبب شد که هرگز این کار نکنم.
در آن شب و روز ها بر زندگی
من از سو غم میبارید پس از درگذشت پدرت هر هفته افراد گروههای جنگی و زشت
خوی مسلح به خانه می آمدند: «زن لاله! خانه را خالی کن. اگر نه به زور تفنگ
بیرونت میکنیم.» جواب میدادم که کجا بروم وطن ماست. دشنام میدادند برای
شما کافرها دیگر افغانستان وطن نیست! گم شو! برو هندوستان! از خاطر پری،
هندوستان نمیشد که بروم. از هراس سوالهای خویشاوندان از رفتن به هند دامن
برچیده بودم. با برادرم در ماسکو در تماس شدم حقیقت را برایش روشن ساختم او
پی هم اصرار میکرد در هر حال با کودک هایت بیرون شو. مثل دیگر هفتهها باز
چند تفنگ به دست و زورگوی و غاصب به خانه آمدند:«خانه را خالی کن و این
پانزده هزار دالر را بگیر و گم شو. گفتم خانه من ازرش سه صدهزار دالر را
دارد، چطور به پانزده هزار دالر به شما واگذار شوم؟» قومندان دشنام داد تو
کافر مرا سبق میدهی! پیهم تهدید میکرد و دشنام های رکیک از دهن ناپاکش
بیرون میریخت. گفتمش: بگذارید من با آمر صاحب شما صحبت کنم. با مشکلات
بسیار این کار را کردند. فردا آن روز مرا به دفتری بردند. ترا در بغل و پری
را در کجاوه اطفال گرفته بودم. سرانجام با آمر شان در تفاهم رسیدم که ما را
تا تاجکستان برساند از آنجا نزد برادرم بروم. جزء این راه، چارهی دیگری
نداشتم چون هنگام تلاشی خانه، تمام اسناد را با خود برده بودند. حتی بر
کاغذ سفید به زور امضاء و شصت مرا هم گرفته بودند.»
خانم گورور اشکهایش را با دستمال پاک کرد. نفسی کشید. موهایش را مرتب کرده
ادامه داد: «مدتی در ماسکو بودم پس از چندی به آلمان رسیدم و به عهد و پیمان خود با زن
بدخشی پابند ماندم. هر دوی تان شکر ۲۴ ساله شدهاید ولی با رشد و نموی شما،
هر تار موی من، پیش از وقت سپید شد.»
مادر خانواده، پس از پرده برداری از راز کهن، خود را راحت احساس میکرد.
پری مکثی کرد و فهمید چرا آهنگ «شنیدم از این شهر سفر میکنی/ تو آهنگ
شهری دیگر میکنی» را خیلی دوست دارد.
پایان
|