از قدم زدن برگشته بود. حمام کرد و لباس های منظم اش را پوشید و سوی الماری
چوبی رفت که در آن گیتا ی مقدس جلوس کرده بود، چهار زانو نشست و با نوک شست
دست راست هر بند انگشتان دست راستش را لمس کرده از ژرفای دل «هَری اُوم»
گفت و به همین گونه با شست دست چپ انگشتان دست چپش را. در فرجام با دستان
باهم چسپیده کتاب مذهبی را پاس نهاد و سجده شکران کرد.
چند چوب عود را روشن کرده بود و بوی خوش آیند آن ها فضای اتاق نشیمن را عطر
آگین کرده بودند یکی را بر گرفت و رو به روی همسرش ایستاد و گفتش: «گپ های
ترا هرگز فراموش نکرده ام. باور کن! هر روز بدون استثنا گام زدن می روم. به
نیایش ایشور یکتا می پردازم و آرزو دارم مورد پذیرش او واقع آید. پسر مان
با دوست هسپانیوی خود به شهر مادرید کوچیده کمتر وقت احوال گیری مرا نصیب
می شود. دختر مان که در شهر فرای بورگ است درگیر با کار و زندگی خود است
ندرتا با همسرش نزد من می آیند ولی هر هفته تیلفون می کند و احوالم را می
پرسد و محبت می ورزد. می دانی! تو مهدی حسن می شنیدی و من احمد ظاهر فقید
را. در واقع شنیدن آهنگ های او عادتم گردیده مثل نفس، مثل اشک در فراق تو.
در این شب و روز ها از تنهایی بسیار رنج می برم دریغا که تو نمی دانی! خیلی
دلتنگم برایت!.
چوب عود را پیش روی تصویر همسرش گذاشت. او دو سال پیش در کشمکش با کرونا
جان باخته بود.
مَرد برایش قهوه آماده کرد و نان خشک همراه با پنیر را روی میز گذاشت.
هنگام صرف ناشتا کامپیوتر همراه را روشن کرده تیلفون دستی را کنار آن
گذاشت. به کانال یوتوپ رفت و بر آهنگی از احمد ظاهر فقید کلیک کرد چند
ثانیه پس در فضای اتاق صدای جادویی پهن شد «اگر بهار بیاید ترانه ها خواهم
خواند/ ترانه های خوشی عاشقانه خواهم خواند». مرد زیر لب زمزمه کرد اگر
بهار بیاید.... قهوه می نوشید و در اندیشه های گذشته غوطه ور بود.
ناخودآگاه آغوش مهربان عشق او را جذب می کرد، عشق آن سال های از دست رفته
بار دگر در او جوانه زده بود. به کرات این گفتهء آن نازنین «کسی که خوشم
بیاید و دوستش بدارم، احمد صدایش میکنم» در حافظه اش غوغا میکرد. دست به
کامپیوتر برد و به جستجوگر اینترنتی نامی نوشت و بالای گزینه ی تصویر انگشت
گذاشت. صدها نگاره باز شدند. کاوش گرانه آنها را نگریست دریغا او نبود حتی
مثل او هم نبودند. نه موی های شان آن جلایش موهای او را داشتند و نه چهره ی
شان چو او نورانی و پری وش بودند. به یادش آمد که باری فرجامین او را در
دفتر پناهنده ها در شهر لایبزیک دیده بود. آرام نگرفت و دو باره به سراغ
جستجوگر گوگول رفت و شماره ی دفتر پناهندگی را بیافت. به تیلفون به کارمند
دفتر پناهنده گی گفت که بانو بهاره، سال ها پیش در دفتر شما کارمند بود می
خواهم با او صحبت کنم. «بلی، آن خانم این جا کار میکرد ولی دو سال پیش دیگر
قرارداد کار را تجدید نکرد و رفت.» دوباره از کارمند دفتر پناهنده ها خواهش
کرد تا اگر شماره ی یا نشانی از او داشته باشد به اختیارش قرار بدهد: «نه
چنین کاری خلاف قانون منع پخش اطلاعات شخصی در المان می باشد. صرف همی قدر
به یاد دارم که می گفت می خواهد همبورگ برود. نه چیزی بیشتر». مَرد، سپاس
گفتش و گوشی را گذاشت. زیر لب گفت: همبورگ، مگر همبورگ چرا!
پسان تر احمد ولی دوست صمیمی او برایش زنگ زد باهم تیر صحبت کردند. ذکر خیر
بهاره آمد و از بودن احتمالی او در شهر همبورگ. احمد ولی برایش مشورت داد:
«همبورگ بسیار دور نیست برو و آنجا جستجویش کن». مَرد گفت: «برخلاف برداشت
خودت، شهر همبورگ زیاد کلان است و افغان ها هم بی اندازه زیاد. چگونه او را
بپالم و پرس و پال کنم؟ باشد می نگریم که سرنوشت تا کدام مرز با من جفا می
ورزد.»
دو هفته سپری شدند که کدام نشانه امیدوار کننده در مورد بهاره سبز نشد. ولی
دلش بیشتر می تپید و آرزوی دیدار دوباره او ژرف تر ریشه می کرد. زنگ تیلفون
به صدا آمد، آن را برداشت و گفت: راجیش! آن سوی خط عبدالله دوست دیرینه اش
از شهر لندن بود. پس از آنکه از ریسمان تا آسمان یاد کردند عبدالله شادمانه
گفتش که چون کرونا قدری رحم دل گردیده احمد ولی قصد دارد ماه آینده در شهر
فرانکفورت که بیشتر خویشاوندان خانم او در آن شهر زیست دارند دعوتی بر پا
کند. من و خانواده از لندن می آییم. تو هم بیا و برای نیامدن بهانه ی مساز.
راجیش در جوابش گفت:«نه، اصلن بهانه ی نمی سازم. حتمن می آیم سخت دلتنگ
شما دو عزیز شده ام».
راجیش، در هفتهی بعدی نشانی و دیگر آگاهی لازم دعوت را از ایمیل احمد ولی
دریافت کرد. به روز مسافرت به فرانکفورت در بکس سفری خود تمام چیز ها را
گذاشت که هر لحظه به آنها نیاز دارد، لباس هایش را هم جا به جا کرد. پس از
سجده ی شکران بر گیتای مقدس بیرون شد و دَر اپارتمان خود را با دقت بست.
فرانکفورت رسید. به هوتلی که احمد ولی برایش نوشته بود رفت و اتاقش را باز
کرد. نشست قدری رفع خستگی کرد. چیز های اضافی را در الماری اتاق گذاشت. سپس
موبایل و کامپیوتر همراه را با خود گرفت و راهی نشانی شد که دوستش نوشته
بود.
در سالون مهمانی برخی از مهمان ها رسیده بودند. یکی از کارمندان هوتل او را
سوی میز معین که در گوشهء آرامی بود راهنمایی کرد. با خود اندیشید خوبست
این جا گوشه است و از قیل و قال مهمان ها کمی دور! به آرایش سالون خیره شد
که یک دست وطنی و افغانی بود. هر سو نگریست دوستان دیرینه اش نبودند. سخت
هراسان شده بود. می هراسید که مبادا نشانی محفل را اشتباه کرده باشد. مبادا
این دو همپیاله و هم گرمابه ی دیرین با او شوخی کرده باشند! اتفاقاً یکی از
خویشاوندان احمد ولی را شناخت و از او در مورد پرسید. پاسخ شنید: «بلی احمد
ولی و عبدالله جان برای اجرای کاری بیرون رفته اند و زود بر میگردند.»
مهمان ها آرام آرام همه آمدند و بر کنار میز های شان نشستند باهم قصه و
خنده داشتند. ولی راجیش تنها با دلهره و دست و پاچه گی خموش نشسته بود.
لختی پس تر دَری سالون باز شد. بیدرنگ حسی شگفت انگیزی بر راجیش غلبه برد.
پنداشت که نسیم گوارایی از آن در می وزد و مهربانانه عطر گل سنجد را بر
سالون می افشاند! قلبش به شدت تپیدن گرفت. کنجکاو شده بود! انگار اتفاقی رخ
میدهد با مشکل خون سردی خود را می توانست حفظ کرد. تاب و توانش کمرنگ شده
بود، نگاه هایش را به همان چشمه سار نسیم وز میخکوب کرد، شگفت زده دید که
بانوی را احمد ولی و عبدالله در همنوایی شرکای زندگانی شان بدرقه می کنند.
در نگاه ی نخستین او را شناخت که خودش بود. همان دختر رویاهایش. همان پری
که شب ها در خرم موی های جلادارش پناه می برد. جاکت دامن سپید بر تن داشت و
دستمال نقش دار گل سنجد دور گردن کرده بود. مو های جلادارش را جمع کرده پشت
سرش بسته بود چهره اش همچو ماه چهارده می درخشید. از گام های او روشنایی
دلکش بر سالون می بارید. چشمانش برق می زدند. یک سره وقار و زیبایی! راجیش
خواست که سوی او بشتابد و او را تنگ در آغوش بگیرد ولی هراسید که مبادا در
روز رویاءی دیده باشد. نمی دانست که چگونه بر او آغوش بگشاید؟! ناگزیر
انتظار را ترجیح داد.
احمد ولی با همسرش از برخی مهمان ها که آنها را هنوز خیرمقدم نگفته بودند
احوال پرسی میکردند. عبدالله و همسرش با بهاره هم گام بودند و در مورد
نقاشی های نصب شده در سالون صحبت می کردند. بهاره بیشتر بر نقاشی ها و
آرایش سالون می نگریست تا بر مهمان ها. همسر عبدالله او را متوجه نگارهی
مقبره تیمور شاه درانی گردانید که خیلی کهن بود. برایش گفت که این تصویر
زمانی عکاسی شده که شهر کابل هنوز آبادانی های جدید نداشت پس از سالها این
جا سینمای تیمور شاهی و مارکیت های بزرگ آباد گردیدند. بهاره با شنیدن نام
«سینمای تیمور شاهی» مکثی کرد و شگفت زده شد. فکر کرد بیتاب میگرد، دستکول
اش را باز کرد و دستمال عرق پاک را بیرون آورد و با او پیشنانی اش را نوازش
داد و از چوکی که در نزدیکش قرار داشت، محکم گرفت. عبدالله زود گیلاسی آب
سرد را برایش پیشکش کرد. این حالت سبب شد تا دیگران نیز متوجه او شوند و
خیره بنگرند. بهاره جرعه ی نوشید سپس با دستانش موی هایش را مرتب کرد. نفسی
به راحتی کشید. عبدالله با لحن مهربانانه بگفتش:«چون شما به طیاره از
همبورگ تا فرانکفورت آمده اید درست است که زمان مسافرت خیلی کوتاه شده مگر
خسته گی آن شما را قدری ذله ساخته، لطفن راحت باشید».
بهاره سوی احمد ولی نگریست و گفتش: «در ذهنم یادی از سال های از دست رفته
تازه می شود. نمی دانم چیزی دلم را می ساید! قلبم گواهی میدهد که او
اینجاست! احمد این جاست!» احمد ولی و همسرش طوری با او رویاروی بودند که
بهاره راجیش را نمی توانست دید. آنها در حالیکه لبخندی معنی داری بر لب
داشتند، از پیش روی راجیش کنار رفتند و بهاره او را دید! بیخی شوق زده و
چهره اش نورانی شده بود و بانگ برآورد:«آی! احمد». خواست او را عاشقانه
بغل گیرد ولی حیا و شرم افغانی سر راه اش سبز شد! در این هنگام احمد ولی با
چهره خندان و مهربان خطاب به راجیش گفت:«یادت است روزی گفته بودی که بهاره
همبورگ است. من بی تفاوت نماندم. مامای همسرم در آن شهر دارالوکاله دارد با
او در تماس شدم، او آگاهی داد که بلی بهاره خانمی در این شهر است و دفتری
مشورتی پناهنده ها را مدیریت میکند. روزی با همسرم رفتم همبورگ و بیدرنگ به
نشانی دفتر مشورتی پناهنده ها رسیدیم. پس از نیم ساعت انتظار توانستیم با
او ببینیم که در نگاه اول یک دیگر را شناختیم و پس از تعارفات معمول نخستین
پرسش او این بود که احمد کجاست احوالی از او دارید؟ خوب است؟» احمد ولی
اضافه کرد:«در جریان صحبت مان هویدا گردید که بهاره جان در افغانستان و
بیرون خواستگارانش را نه جواب داده و تا این لحظه به نام محبوب خویش نشسته!
راستی! من از اشتراک احتمالی تو در این دعوت به او چیزی نگفته ام».
راجیش از ژرفای دل به یاری بخت می بالید و سرشار از شادمانی به بازی سرنوشت
می نگریست. دلهره داشت که چه کرد و چه گفت. از خموشی او عبدالله به ستوه
آمد و با لحن نسبتاً تند به وی گفت: «لالا! سوای خموشی زبان دیگری را هم
بلد هستی؟ هنوز هم وسوسه داری؟» راجیش سوی آسمان نگاه کرد و به گوشش صدای
همسرش طنین انداخت که:«تو هیچگاه حرف مرا نمی پذیری! برو و با هم باشید او
دوستت دارد!» بیدرنگ سکوتش را شکست و گفت: «بلی! این بهاره است! هدیه ی
خالق عاشقان و کاغذ پیچ من است!»
بهاره در حالیکه لبخندی بر لب داشت شادمانه گامی سوی راجیش برداشت و
گفتش:«مرا از انتظار کشتی احمد جان!» و با دستان مرمرینش از بازوی راجیش
گرفت و سرش را به شانه او گذاشت. کف زدن های مهمانان نثار شان گردید.
همه به پایکوبی پرداختند و با باران گلبرگ های همرنگ عشق، پیروزی عشق را
جشن گرفتند.
پایان.
|