کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

عطر گل سنجد

 

 

 

وه لاله ره قسم دادم

 

 

 

استاد! مه نسرین هستم، رفیق نسرین

 

 

 

محبت

 

 

 

کاغذ پیچ

 

 

 

خاک

 

 

 

کجکی ابرویت
نیش گژدم است

 

 

 

نجوای بید مجنون

 

 
 

              نوشته‌ی ایشر داس

    

 
گربه‌ی همسایه
داستان کوتاه

 

 


همیش ساعت چارونیم صبح از خواب برمی خاست، حمام می گرفت و سپس راهی نیایشگاه تهاکر دوارهٔ گذر علی رضا خان می شد تا حضورِ ایشور یکتا در آن مکان مقدس در زار و نیاز گردد. حدودی نیم ساعت پس با گرفتن یک قاشق حلوای نذر نیایشگاه خانه بر میگشت. از برکت آبادانی جاده میوند و اپارتمان های سه چار منزلهٔ کنار آن جاده، خانه اش در موقعیت خوبتر رسیده بود. یک سوی آن گذر پایان چوک، سمت دیگر آن گذر بارانه و در جوار گذر علی رضا خان!
همسرش تا برگشت شام لال شوهرش از نیایشگاه، در تنور خانه نان های روغنی و عادی می پخت و شیرچای آماده می کرد. لالا شام لال با پنیر تازه که از دکان صوفی حیدر شاه می خرید، به مجرد رسیدن به سر پناهش بیدرنگ بر بام خانه می رفت و نذر نیایشگاه را با همسرش نصف میکرد و شوخی کنان میگفتش:
- ترا هم دعا کردم که صد ساله شویی!
همسرش مهربانانه پاسخ می دادش که:‌
- خیر ببینی! زود به اولاد هایت برس تا ناوقت نشود.
او با علاقه از اتاق پایینی، کودک هایش را آرام آرام بر بام می آورد چار تا بودنه، یک یک سایره، گل سر و کنیری. ...در آن هنگام همسرش متوجه اوضاع می بود تا گُربهٔ همسایه از سمت آفتاب برخاست یا آفتاب نشست خانهٔ شان، بر کودکانش یورش نبرد. شام لال پوش های تکه یی گل دوزی شده از سوی همسرش را از قفس‌های پرنده ها دور میکرد و با علاقه ویژه قفس ها را پاک و تمیز کرده آب و دانه تازه برای شان می ریخت. ناز شان می داد و هر یک قفس را به کف دست می گرفت و پرنده را نوازش می کرد که با خواندن پرنده دلش دلش باغ باغ می شد. گلسر و سایره رقصان آواز می خواندند و بودنه ها پرِ بال‌های شان را با نول های زیبای شان تمیز میکردند. سپس بر ریسمانی که برای آویزان کردن قفس ها در پهنای بام شان بسته بود، آنها را یکی پی دیگر می آویخت. بودنه ها با خوانش دَق پَتَق دَق پَتَق دَق پَتَق همسایه های خفته در خواب را هوشدار می دادند برخیزید! صبح شده و آفتاب گرد زرینش را مهربانانه پخش کرده!
روزی قیوم سقاو، که از پنجشیر بود و در خانه های هندوهای پایان چوک و بارانه در مَشک چرمی آب می آورد به شام لال توصیه کرد:‌
- لالا جان! چرا در جمع این پرنده هایت یک کبک اضافه نمی کنی! برکت داره و شگون نیک اس!
- قیوم جان! کبک یا کاوک بسیار غمخورشی کار دارد. جواب دادش.
- مه برایت یک کاوک پنجشیر می آورم و نگهداریش را یادت می دهم. قیوم پاسخ دادش و چند روز بعد در جمع اولاد ها یک کبک هم اضافه شده بود.
شام لال و همسرش چای صبح را در حضور اولاد های شان که یکی پی دیگر آهنگ سر می دادند نوشی‌جان کرده لذت می بردند. گاهی به همسرش توضیح کرد :‌
- می دانی بودنه ها تال طبله برای آهنگ های گلسرم و سایره جان است از این خاطر اول اون ها شروع می کنند. گلسرم همگون آهنگ برگ های چنار سپیدار شمالی می سراید ملایم همچو ستار و سایره جان شررش آب کاریز را به اون می افزاید چون نوای سارنگی و این کنیری گک مانند دوشیزه‌ی نوجوان با دنیای خلوص و مهر خنده می ریزد. همسرش با مهربانی پرسیدش:
- تا به کی این پرنده ها را مثل اولاد ها دوست خواهی داشت؟ تو خوب میدانی که دکتر برایم واضح گفت من مادر نتوانم شد. چرا زن دومی نمی گیری؟ تا صاحب طفلک شویی و چراغ خانه ات روشن بماند!
شام لال پارهٔ نان روغنی را با توتهٔ پنیر یکجا کرده به دهن گذاشته و جرعه ی از شیر چای را شپ کرده پاسخ دادش:
- ترا دوست دارم دختر خاله! هرگز عروسی دوم نمی کنم شکر است نیم درجن اولاد داریم همین بس است.... راستی!‌ اگر تو تکلیف نمی داشتی ولی من استعداد پدر شدن نمی داشتم تو شوهری دیگر می گرفتی؟
همسرش گاه به قهر و گاه با مهر پاسخ می دادش:
- چوب باش دیوانه!
- ولی دختر خاله! قول بده! روزی که من از نفس کشیدن ماندم از همه اولتر این کودک ها را از خانه شان آزاد می کنی. نشود تو در اندوه‌ی نبودِ من غرق باشی و گربهٔ همسایه این ها را بخورد. قول بده!
- چوب باش دیوانه! دهنت را بخیر باز کن!
هر باری که همچو صحبت همراه با مهر میان زن و شوهر که یک دیگر شان را از تهٔ دل دوست داشتند، می آمد همسر شام لال زیاد افسرده می گردید و می پنداشت که نازا بودن وی جفای بزرگ در حق شوهرش است. چشمانش پر نم می شدند ولی با شکیبایی نمی گذاشت فضای خانه غمبار گردد و قطره های مروارید پایان بریزند. این بار مگر اشکی به دامنش غلتید. خوشش نیامد! به دل گفت:
«اشک! تو از مرز مژه ها فرا رفتی و بر دامنم ریختی در واقع به حوصلهٔ من اهانت کردی! پس از این هرگز در مورد عروسی دوم بر شوهرم تاکید نمی ورزم هوده‌ی ندارد.»
در فرجام صحبت های صبحانه شام لال زودتر نان چاشت را که همسرش پیشاپیش آماده کرده بود، با خود گرفته راهی دکان رخت فروشی خود که در سرچوک زیر معاینه خانهٔ پوهاند دکتر حسین نصرت بود، می شد. در دکان بزازی او دو سه نفر شاگرد هم سرگرم می بودند و از رونق خوب برخوردار بود. در جریان روز هرکس که سوی شام لال می دید از چشمان او می یافت که منتظر ختم کار است تا به خانه برسد و آهنگ های اولاد هایش را بشنود.
همسر شام لال، پیش از شروع کار های خانه نخست پرنده ها را از ترس گُربه همسایه به اتاق پایین می برد تا از حمله ناگهانی گُربهٔ همسایه که با جلد سیاه و سفید و چشم های برق زده قابو می داد، در امان باشند. پس از آن به کار های خانه می رسید. رادیو کابل می شنید و برنامهٔ کورنی ژوند را که از سوی شکریه رعد آماده می شد، به علاقه زیاد دنبال می کرد. همین که فرصت شده بود به اتاق پرنده ها می رفت. همه خموش بودند تنها کبک بی صبرانه این سو و آن سو خیزک می زد. همسر شام لال به گلایه به پرنده ها بانگ می زد:
- وقتی که من می آیم تا با شنیدن آهنگ های تان اندکی رفع خستگی و ماندگی بکنم خموش هستید و خود را در خواب می اندازید ولی همین که صدای پدر تان را می شنوید یکسره شروع به خواندن می کنید کم بخت ها! با من چی دشمنی دارید؟
کبک پنجشیر با شنیدن این گلایه همسر شام لال، به ریشخند قهقهه سر می داد هه هه هههه. همسر شام لال با پیشانی ترش میگفتش:
- چوب باش تو سر گپی مه خنده می کنی؟ بیچاره!
همین که خورشید از تن خستهٔ روز بر چیدن دامنش می پرداخت همسر شام لال می دانست که لختی پس شوهرش خانه می آید شادمان به سر و وضع خود می رسید موهایش را شانه می زد. جوتی می بست و فرق سراش را درست در نقطه میانهٔ پیشانی اش با سندر سرخ میکرد. آشپزخانه رفته شیر چای با آدرک و گلاب سچه‌ی خشکیده آماده میکرد و در اتاق پرنده ها دسترخوان می گسترد و چشم به راهٔ شوهر می نشست.
شوهرش همواره به رسیدن در خانه، دست و روی تازه میکرد. حضورِ گیتای مقدس می نشست و دعای خیر نموده به اتاق کودک هایش می آمد که با شنیدن صدای نوازشگر وی با سرایش آهنگ های پی در پی، او را خیر مقدم می گفتند.
خانواده در همین اتاق کودک ها نان شب صرف می کردند و اگر باری مهمانی می داشتند و دختر رز پت و پنهانی در گوشه می لمید هم میزبان اتاق کودک ها می بود.
زندگی خانواده در فضای مهر و محبت چندین بهار را هم پشت سر نهاد. از قضا روزی دوست محمد که بعضاً صوفی دوست محمد هم صدایش میکردند و به کوچه های هندونشین شهر کابل گشت و گذار کرده اعلان فوتی هندو ها و سیکهـ های کابل را پخش می داشت به کوچه‌ی بارانه سر رسید و به صدای بلند درگذشتی فردی را ابلاغ کرد. لالا پران ناتهـ که اعلام را دقیق نتوانسته بود شنید ارسی اتاق نشیمن خانه شان را بلند کرده سر بیرون آورده او را پرسید:
- صوفی جان باز کی مرده؟
صوفی دوست محمد که اعلان فوتی را نوشتاری هم با خود می داشت پاسخ دادش:
لالا شام لال چندیوک، در گذر پایان چوک فوت کرده و روز سه شنبه چهوته (روز چهارم درگذشت) در درگاهی پیررتن ناتهـ باغبان کوچه است!
اندوه زیاد بر لالا پران ناتهـ غلبه کرد. خطاب به خانواده اش گفت:
- او سورگباشی آدم نجیبی بود!
همسرش با تکان دادن سر سخن او را تایید کرده افزود:
- می دانی! از بامداد امروز دلم گواهی بد می داد که چرا بودنه های چاچه شام لال خموش اند!
پایان
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۴۳۹        سال نــــــــــــــــــوزدهم        سنبله     ۱۴۰۲         هجری  خورشیدی       اول سپتمبر ۲۰۲۳