احمد ولی و عبدالله از
چند سال با من در مکتب همصنفی بودند. اندام های شان لاغر با قد پخچ و ظاهر
آراسته و مودب. من که یکی دو بلست در قد از آنها بلند تر بودم، لالا صدایم
می کردند. در دانشگاه هم در یک صنف بودیم و مثل همیشه دوست صمیمی و جدا
ناشدنی. گاهی با تمام خلوص به هم میگفتیم ما سه برادریم.
روزی احمد ولی که بسیار شوقزده بود برایم گفت:
«فلم (گیت) در سینمای تیمور شاهی آمده و باید امشب که شب جمعه است با من
سینما بروی، عبدالله نمیرود کمی بیمار است.»
چیزی کم ساعت هشت شب به سینما رسیدیم. خیلی ازدحام و بیروبار بود، غرفه تکت
بسته شده بود. گفته میشد که دیگر تکتی دستیاب نیست و همه بفروش رسیده اند.
اما احمد ولی رفیقانه با دست به شانه ام زد و با چالاکی گفت:
«در قصه اش نباش، همین جا در همین گوشه منتظر بمان، من فوراً تکت را بند و
بست میکنم.»
فهمیدم که از بازار سیاه خواهد خرید چون سخت شیفته راجندر کمار قهرمان فلم
(گیت) بود.
ایستاده شدم و نگاهم را این سو آن سو چرخاندم. چشمانم به عکس ها و اعلانات
بزرگ هنرمندان فلم گیت که در بالای دروازه و دیوار های بیرونی ساختمان
سینما نصب شده بودند، میخکوب شد. ناگهان چشمم به کنجی گیر کرد که چند
خانواده آنجا جمع شده بودند و منتظر بودند تا دروازه های سالون سینما باز
شود و داخل بروند. در آن جمع دوشیزه جوان و قد بلندی که با زن بزرگ سال
گفتگو میکرد، نگاهم را جلب نمود. دختر لباس سر تا پا بنفشه یی پوشیده بود.
مو های دراز و جلادارش در خم شانه ها و تخت پشتش رها شده بود و از پاکی و
سیاهی برق می زد. دستمال پسته یی رنگی، دور گردنش را می پوشاند. صورت دختر
را دیده نمی توانستم، پشتش به من بود اما اندام نازک و هوس انگیزش دلم را
ناگهان به چنگ گرفت. با خود گفتم کاش یک بار نگاه کند، گویی حسم به او
انتقال یافته باشد، بیدرنگ سر و گردنش را چرخاند و هر سو را نگریست و نگاهش
به سوی من مکث کرد و ثابت ماند و خیال کردم نگاه من هم در ته چشمانش نفوذ
کرده چون برق میدرخشیدند. چقدر زیبا بود! با آن نگاه وحشی و غوغاگرش که
تشنه به من می نگریست، آه از نهادم بیرون آمد ! ناخودآگاه چشمانم را به سوی
دیگری دوختم تا سوی تفاهمی رخ ندهد.
در این حال، احمد ولی سر رسید و چنان شادمان بود که گویی مقام قهرمانی را
نصیب گردیده. با خوشحالی گفت :
«پیدا کردم دو قطعه تکت پیدا کردم !»
باهم گرم گقتگو و خنده بودیم اما حواسم به آن دختر بود. متوجه شدم دختر با
زن همراه اش خرامان خرامان به سوی ما می آیند. به خود نگرفتم. همینکه به ما
نزدیک شدند، دختر رو به زن همراه اش کرد وگفت:
«خاله جان ای احمد است! احمد این خاله ام است!»
خموش ماندم و از حیرت یخم زده بود. زبانم به لکنت افتاد و با تعجب به دختر
نگریستم. نمی دانستم که چی بگویم. احمد ولی فوراً گفت:
«بی بی جان ببخشید این احمد نیست... »
دختر، حرفش را برید و گفت:
«چی فرق میکند. من از کسی که خوشم بیاید و دوستش داشته باشم، احمد صدایش
میکنم.»
حالت عجیبی داشتم .افسون شده بودم. افسون زیبایی و جرئت او شده بودم. احمد
ولی با خونسردی دوباره گفت :
«بی بی جان شما اشتباه میکنید...»
هنوز حرف احمد ولی تمام نشده بود که دروازه سالون سینما باز شد و همه به
سوی سالون هجوم بردند. احمد ولی و من هم، به سوی سالون رفتیم.
از چنین پیشامدی، سخت شگفتزده شده بودم. ده ها پرسش در ذهنم می چرخید.
نمیدانستم که دخترک چرا نزد ما آمد و چنین گفت. قصد و غرضش از این معرفی
چه بود؟ لحظه یی بعد در داخل سالون متوجه شدم که دختر با خاله اش از ردیف
پشت سر به ردیف ما آمدند، با دو نفر که پهلوی ما نشسته بودند، چوکی شان را
تبدیل کردند. دخترک طوری نشست که پهلویش به پهلویم و شانه اش به شانه ام
قرار گیرد. همین که بر چوکی جا به جا شد، گرمای تنش بی دریغ بسویم یورش
آورد. حس عجیب و باور نکردنی یی تنم را انباشت. دست و پایم لرزش خفیفی پیدا
کردند. از عطر گیسوانش، بوی عطر گل سنجد به مشامم می رسید. رایحه دل انگیز
عطرش، انگار مستم میکرد و مرا با خود می برد و در لابه لای ابر های بهاری
غوطه می داد.
احمد ولی با اشاره مرا تشویق به گپ زدن با او می کرد ولی من چنین جرئتی در
خود نمیدیدم. خشک شده بودم. دست و پایم یارای حرکت نداشتند. دهنم خشکی می
کرد و کامم میسوخت. هر لحظه یی که بازویش با بازویم تماس می کرد، انگار
برقم بگیرد، زیر پوستم به مُرمُر می افتاد و بیشتر افسون جادویی او میشدم.
قلبم میلرزید و مالا مال حس غریبی می شد که تا آن زمان تجربه اش نکرده
بودم. با خود نجوا داشتم. این چه بود که در یک لحظه در من نفوذ کرده بود و
سراسر تن و روحم را در کمند خود گرفته بود.
او آرام و مطمئن پهلویم نشسته بود و گویی سکوت و خموشی را زبان بیان حال
یافته بود فقط گاهی با لبخندش پاسخی از او دریافت می کردم و بس. تبسمش چنان
زیبا و پر طراوت بود که زیبایی صورت و نگاهش اش را دوچندان میکرد . گاه
گاهی که به سویم نیم چشمی نگاه میکرد، چنان عشوه و تنازی یی به من می ریخت
که حس می کردم هر آن ممکن است مهارم را از دست بدهم و تنگ در آغوشش بگیرم.
اما سعی میکردم که به بهانه حرف زدن با احمد ولی خود را در برابرش بی
اعتنا نشان بدهم. مادامیکه با ظاهر شدن صحنه غمانگیز در فلم، سکوت سنگینی در
فضای سالون حاکم شد، ناگهان دختر، سرش را آهسته آهسته به شانه ام نزدیک
کرد. حرکتی نکردم. گذاشتم سرش را به شانه ام بگذارد، آرام بگیرد و در کنارم
از تماشای فلم لذت ببرد.
فلم اضافه از دو ساعته را اصلن ندانستم که چگونه آغاز شد و چگونه به پایان
رسید ، در ذهن و قلبم متوجه فلمی بودم که سرنوشت می رفت برایم رقم بزند.
با تمام شدن فلم، تماشاچیان در پی بیرون رفتن ازسالون شدند. دخترک با نگاه
پر از حسرت، رویش را به سویم دور داد و گفت :
«خدا نگهدار تان !»
و با چابکی طوری که کسی متوجه نشود تکت دست داشته اش را در جیب کرتی ام
گذاشت.
ندانستم که چگونه و با کدام وسیله به خانه رسیدم ، داخل اتاقم شدم و در
اتاق را بستم. تمام تنم می لرزید و عرق کرده بودم. نگاه دخترک در قلبم خانه
کرده بود و بوی عطرش تا هنوز با من بود. غوغای در سرم صدا می کرد. با
اشتیاق دست لرزانم را به جیبم فرو کردم و تکت را بیرون آوردم. با تعجب دیدم
که پشت تکت صرف شماره تیلفونش را نوشته کرده بود. به دست خط اش خیره شدم.
آن خط ریز و دلنشین، پیامی برایم داشت. از حس ناشناخته یی می گفت که دیوانه
وش در تار و پودم دویده بود. سراسر شب تا صبحگاه این قصه و این افسون بود و
بیخوابی و من. فکر میکردم عاشق شده ام. فکر میکردم که عشقی دیوانه وار و
خانه برانداز به سراغم آمده. فکر میکردم عشق مگرهمینگونه است که صاعقه وار
به سراغ آدمی می آید و خراب و ویران میکند و می رود!؟ وسوسهی شگفتانگیز
داشتم، ما که یک دیگر را اصلن ندیده بودیم، همدیگر را نمیشناختیم، حتی
کلمه یی بین ما رد و بدل نشده بود پس چطور شد که یک باره این همه پیوند
روحی و خود مانی ها رخ داد ؟
هراس داشتم که برایش تیلفون کنم. چرا که واقعیت زنده گی من چیز دیگری بود و
اگر آن را می دانست ، شاید تلخ می شد . شاید از من می رمید و مرا دشنام می
داد و توهین و تحقیر میکرد.
روز شنبه در دانشگاه، عبدالله و احمد ولی پیشاپیش انتظار مرا داشتند. پس از
احوالپرسی به من خندیدند که آن دخترک زیبا روی، با من قصد رابطه داشت و من
اصلن کاری نکردم. از شماره تیلفون برای شان گفتم. بیشتر بر من تاختند که
چرا گپ نزدم چرا تیلفون نکردم. گفتم که ترسیدم اگر واقعیت را بداند آن گاه
چی خواهد شد!! گفتند:
«رای نزن ما هستیم کسی سویت چپ سیل کرده نمی تواند.»
هر روز تصمیم میگرفتم که برایش تیلفون کنم ولی ترس مانع میشد. نمی خواستم
روح لطیف او را آزرده بسازم. نمیخواستم احساسات پاک و جوانانه او را جریحه
دار بسازم. بگذار که بگذرد و این عشق بین ما همچنان پوشیده و ناشگافته
بماند و به خاطره تبدیل شود. همیشه فکر میکردم که کنار پنجره نشسته و
منتظر ورود من است. لباس بنفش اش هر لحظه به یادم می آمد. با خود میگفتم
نامش حتما بنفشه یا فرشته است. شب ها در خوابم می آمد و مثل طاوس در سبزار
تنم می خرامید و می رفت. با خود می گفتم حتمن نامش بهاره است که عطر گل
سنجد را با خود می آورد، نسیم وش میوزد و همچو شاهپرک های بهاری، پرواز
میکند. باری فکر کردم که استاد رضا براهنی در جایی دقیق گفته بود:
«چنان زلال شود آن کسی که ترا یک بار فقط یک بار نگاه کند، که هیچگاه کسی
به جزء ترا نبیند از آن پس، حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند...»
روزی نبود که احمد ولی و عبدالله آزارم نمی دادند:
«چطور شد گپ زدی چه گفت تو چه گفتی .. مگر عاشقی را تجربه نکردی؟»
----------------
ماه ها و سال ها از این اتفاق عاشقانه و گوارا گذشت من ماندم و ترس و بی
سرنوشتی. سرانجام صاحب زن و فرزند شدم.
وضع وطن وطن داران با آمدن قشون سرخ شوروی تیره تر گشت هر کس در پی بیرون
شدن و حفاظت جان و مال خودش بود. احمد ولی تصمیم گرفته بود به المان برود.
عبدالله به لندن. همیشه می گفتند:
«ما به فکر تو هم هستیم باید بیرون شویی. »
زمانیکه به انگلستان و المان رسیده بودند با هم مکاتبه داشتیم و از بیرون
شدن مینوشتند مینوشتند پول نداری ما برایت میفرستیم بیا بیرون به فکر
آینده کودکانت مگر نیستی؟
پادشاه گردشی که من بدون عبدالله و احمدولی دیدم همانا آمدن مجاهدین بود.
یکسره وحشت. کسی که سلاح داشت قدرت داشت. تعصب با دیگر اندیشان به اوج خود
رسیده بود. ناگزیر حرف های عبدالله و احمد ولی را پذیرفتم و تصمیم به
مهاجرت گرفتم.
مادرم، همسر و سه کودک نازنین درین سفر نا معلوم با من بودند. احمد ولی
نوشته بود هر وقتیکه به المان رسیدی در فورم پناهندگی نشانی مرا بنویسی تا
نزدیکم باشی. عبدالله هم می گفت لندن بیا. آدرس مرا بده.
المان رسیدیم. به دفتر پناهندگی به شهر لایبزیک رفتیم و ثبت نام نمودیم.
چون زبان المانی کمی بلد بودم مشکلی پیش نیامد. گفتند یک هفته یا کمتر در
یک کمپ مشترک می مانید و پسان تر به شهر که برای تان آدرس داه شده ،
فرستاده می شوید.
مهاجرت، به کشور بیگانه و زنده گی با مردم بیگانه، سخت مرا با خود فشرده
بود. زنده گی در کمپ مشترک با مردمان گونه گون هم دشوار بود. روزی در تخته
اعلانات کمپ نام خانواده ی من و چند خانواده ی دیگر را نوشتند که فردا به
دفتر عمومی پناهنده ها برویم تا به شهر دیگر انتقال داده شویم.
ساعت هشت صبح به دفتر عمومی رفتیم. مجرد ها و خانواده ها از کشور های
پاکستان، ایران، کشور های عربی پیشتر از ما رسیده بودند. لحظه ی بعد آقای
از دفتر بیرون آمد و به زبان های المانی و انگلیسی گفت:
«صبح بخیر! همکاران ما به زبان های فارسی، اردو و عربی انگلیسی روان حرف می
زنند و تجربه چندین سالهی کاری دارند. شما لطفن به قطار ها ایستاده شوید.
فورم های شما تکمیل می شود و در سرویس های معین سوار و به شهر های مورد نظر
انتقال می یابید. سلامت باشید!»
چهار قطار بود. من با خانواده ام در قطار نخستین ایستادیم و منتظر
ماندیم تا فورم های ما دیده شود و سرنوشت معلوم گردد.
ناگهان صدای تق تق پایی از سوی دفتر به گوشم طنین افگند و یکسره حواسم را
دیگرگون کرد. دلم تپید! حس غریبی که سال ها در قلبم ته نشین شده بود، آرام
آرام در درونم سر بالا کرد. لبانم می لرزید و زبان در دهانم از چرخ افتاده
بود. چنان رنگم دگرگون شده بود که همسرم رو به من کرد و پرسید :
«خیریت است چرا رنگت پریده و چشمانت راه کشیده؟ »
با تردید گفتم هیچ!. در این مُلک غریب عطر گل سنجد به مشامم می رسد !.
صدای قلبم را می شنیدم. لرزه به اندامم مستولی شد. صدا هایی در گوشم نجوا
سر دادند. تصویر سینما تیمورشاهی و فلم گیت از درون لایه های سال های کهنه
شده پیش چشمم ظاهر شدند. لحظهء بعد زن بلندبالای نه از پرده خیالاتم بلکه
از درون واقعیت بیرون آمد. دوسیه ی در دست داشت و مقابل قطار مان پشت میز
کار قرار گرفت. آن مجسمه طلایی را که سالها در ذهن برایم ساخته بودم و آن
عشق را که سال با دل و جان در درون سینه ام صادقانه پرورانیده بودم و نگهش
داشتم، سرپا دیدم که مقابلم و رو در رویم به چوکی نشسته است. خدای من! خودش
بود!!
دقت کردم. بلی خودش بود. همانطور پر طراوت و دلکش. اما کمی پرسالتر و پخته
تر. شکارچی ماهری را می ماند که بار دیگر قصد صید آهوی رمیده یی را کرده
بود. خوب نگاهش کردم. با دل سیر به او خیره ماندم. ناگهان عرق سردی به
پیشانی ام نشست.
او قطار را یکسره از نظر گذراند. مرا دید. لحظه یی مکث کرد و نا باورانه به
من نگریست. فورم ها را میان دستانش جا به جا کرد. گوشواره قشنگی که از نرمه
گوشش آویزان بود در هر تکان سرش، به پوست گردنش تماس می کرد و قلبم را می
سایید. بعد بار دگر به سویم چشم دوخت و تبسمی برلب ریخت. نگاهش را از من
برگرفت و رو به حاضرین نمود و به زبان انگلیسی و فارسی گفت:
«آقایان! شما اول خانواده را چانس بدهید که همراه ی شان کودکان است تا کار
این ها زودتر خلاص شود.»
مجردها کمی دور شدند. سویم دید و با همان لبخندی که مرا اسیرش کرده بود،
گفت :
«احمد پیش بیا!»
همسرم که متوجه حالم بود برآشفته شد و بیدرنگ به او گفت:
«بی بی جان! این احمد نیست! شوهرم است و ما هندوان افغانستان هستیم.»
او با حوصله مندی و تبسمی که صورتش را پُر کرده بود، با مهربانی پاسخ داد:
«چه فرق میکند من از کسی که خوشم بیاید و دوستش بدارم احمد میگویم.»
چون همسرم واقعیت را برایش گفته بود در انتظار اتفاق ناگوار، حیران و
پریشان بودم که چه کنم. همسرم برآشفته و عصبی مرا مینگریست. در این میان
مادرم به زبان پنجاپی به همسرم گفت:
«دختر جان! بگذار کار ما زود شود. من هم خسته شده ام و کودک ها هم خنک
خورده اند. »
از این فرصت استفاده کردم، با عجله پیش رفتم و فورم ها را بالای میز کارش
گذاشتم.
فورم را ورق زد، جا هایی را خانه پری کرد. به انگشتانش نگاه کردم، هیچ
نشانه یی از پیوندی با خود نداشت.
فورم ها را تکمیل کرد، امضاء و مهر نمود و آنها را برایم پس داد وگفت:
«احمد جان! به سرویس شماره ۷۸۶ عازم برلین هستید آنجا همه چیز آماده است.
سفر خوش برای تان آرزو میکنم. »
از او سپاسگزاری کردم، لحظه یی نگاه مان با هم گره خورد و او با لبخند ملیح
پاسخم داد.
در سرویس، فورم ها را از نظر گذراندم، چشمم به امضایش افتاد که به روشنی
خوانده میشد: بهاره!
پایان
|