کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               ایشر داس

    

 
استاد! مه نسرین هستم، رفیق نسرین!
داستان کوتاه

 

 

 

امروز هم همچو هر روز کار خود را با شتاب به بخش پایینی ایستادگاه مرکزی خط آهن شهر فرانکفورت رساندم. دقیق می دانم اگر در تند راه رفتن تنبلی کنم ناگزیر نیم ساعت یا بیشتر از آن بیهوده در انتظار "اس بان" (قطار شهری) بعدی صرف خواهد شد که هرگز خوش آیند نیست. دریغا با وصف تلاش من، قطار امروز رفته بود.
روزنامه را از چمدان کارم بیرون آوردم، خواستم کمی بخوانم که صحبت دو خانم به گوشم راه یافت. هردو "به زبان خدا" حرف می زدند، فهمیدم که شهروندان افغانستان استند. بانوی سالمندی با بانوی نسبتاً جوان که بر ویلچر (بایسکل معیوبین) نشسته بود، باهم گپ می زدند. بکسی نسبتاً بزرگی هم کنار شان روی زمین بود. پنداشتم، ممکن تازه مهاجرت کرده اند. چه بهتر که پرسان شان کنم اگر به کمکی نیاز داشته باشند ویا رهنمایی، خدمتی را انجام دهم.
روزنامه را جمع کرده گامی پیش رفته خطاب به بانوی سالمند گفتم:‌ «سلام! اگر کمکی ضروری باشد یا پرسشی داشته باشید آماده ام به شما خدمتی کنم»
بانوی نسبتاً جوان پشتش سویم بود، خموش بود، نیم نگاهی بر من انداخت و بانوی سالمند پاسخ داد:‌ « وعلیکم بچیم! تشکر، مه هر سه ماه یک بار دخترم را جهت تداوی و معاینات به کلنیک شهر فرانکفورت می آورم. حالا روانه خانه هستیم کمی خرید هم کرده ایم، متاسفانه "اس بان" ما رفته بود، باید نیم ساعت انتظار بکشیم.»
گفتم: «بلی، اس بان من هم رفت، ناگزیر منتظر بمانم»
واپس به خواندن روزنامه مصروف شدم، آوازی مرا سوی خود فراخواند:
«استاد! مرا نشناختید؟ مه نسرین هستم، رفیق نسرین» دیدم که بانوی نشسته بر ویلچر سویم می بیند. پرسیدمش: «نسرین؟، رفیق نسرین! همین که گفتم رفیق نسرین، روزنامه از دستم بر زمین افتاد و برق آسا به گذشته پریدم.


سال ۱۳۵۹ بود که در پوهنځی انجینری پوهنتون (دانشگاه) کابل از مدت سه سال استاد بودم و آه که مسلک آموزگاری را خیلی دوست داشتم و با علاقه خاص به آن می پرداختم.
پوهنتون کابل در آن شب و روز آبستن تظاهرات گسترده بود. محصلین و استادان چه وابستگی سیاسی به حزبی داشتند یا نه، در مقابل تجاوز ارتش سرخ شوری بر پا برخاسته بودند. حاکمیت کابل در رابطه با از بین مردن مخالفین سیاسی خویش خیلی بی رحم بود. هر هفته استادی یا محصلی ناپدید می گردید. گفته می شد که راپور شان را داده اند و زندانی اند. ما استاد ها چه در زمان تفریح یا هر زمانی که باهم می بودیم از همدیگر می هراسیدیم که طرف مقابل عضو حزب حاکم نباشد و راپوری نادرست ندهد. ندرتاً بدون شناخت گسترده اجتماعی با یک دیگر صحبتی می داشتیم. با محصلین همچنان.
یگان بار محصلی تفنگچه مخرووف را به دیگران نمایان می‌کرد باعث هراس می گردید و حتی تهدید هم میکرد.
یکی از محصلین نجیب پنجشیری بود. پسر خیلی آرام، عضو چندین ساله حزب حاکم و بیشترغیر حاضر. کوشش میکرد که با هوشدارهای صمیمانه و مشوره ها، استادان را متوجه اوضاع امنیتی پوهنتون گرداند و مانع تبلیغ یا حرکاتی شود که سرنوشت شوم را سبب می شوند. افزون بر این مهر استادان را نصیب شود. باری مرا و چند استاد دیگر را هوشدار داد که دوشیزه یی با نام نسرین تازه مسؤولیت سازمان حزبی پوهنتون کابل را به دوش گرفته و سازمان پوهنځی انجینری دفتر کارش خواهد بود. خیلی احتیاط کنید و از او دور باشید میگفت: سیم لوچ برق است، مار دو سره است! گژدم گرسنه است!
تظاهرات علیه تجاوز شوری هر روز دامن گسترده می یافت. چون پوهنځی انجینری در مرکز پوهنتون کابل بود محصلین و استادان دیگر پوهنځی ها نزدیک آن جمع می شدند.
آن روز فراموش ناشدنی بود. محصلین از اول صبح به صنوف شان نرفتند و بیرون تظاهرات ورزیدند. نیروهای امنیتی هر آن کوشش میکردند که تظاهرات را از هم بپاشاند و مانع داد خواهی گردد. ولی استادان، جوانان و دوشیزه های پوهنتون با گرمی وطن‌دوستی، بدون کدام وابستگی سیاسی ضدیت شان را علیه تجاوز شوروی ابراز می کردند.
نیروهای امنیتی بار بار فیرهای هوایی کردند که اصلاً به روحیه محصلین و استاد ها اثرگذار نبود. پولیس و افراد مسلح حزب حاکم محاصره تظاهر کننده ها را تنگ می کردند. همچنان در بلندگو ها اجتماع کننده ها را به ترک میدان پوهنتون امر می کردند که اثری نداشت و کارساز نبود. نیرو های امنیتی و حزبی دست و پاچه شده بودند توانایی جلوگیری گسترش تظاهرات را نداشتند و با چالش بزرگی روبرو شده و حاکمیت بر اوضاع پوهنتون را از دست داده بودند. پسان تر هلیکوپتر های امنیتی به آسمان آبی و پاک پوهنتون کابل ظاهر شدند. همان حالتی به وجود آمد که بره های نازنین و آهو بچه ها از رسیدن پلنگ ها و خفاش ها می داشته باشند ترس و هراس همه را فرا گرفته بود. نخست فیرهای یکه و کمی بعد چنان تظاهر کننده ها را به رگبار بستند که تاریخ کابل زمین آن را به حافظه نداشت و نه هم فراموش تواند کرد.
تعداد زیاد شهید شدند و بیشترین ها زخمی. رگبار هلیکوپتر ها سبب از هم پاشیدن تظاهرات شد و نیروی های حزبی و امنیتی در تلاش گرفتاری تظاهر کننده های باقی مانده یورش بردند و در اتاق صنفی جداگانه استادان و محصلین را زندانی میکردند.
آن روز پانزده نفر استاد از چند پوهنځی همراه با من، دریک صنف زندانی بودیم. همه مضطرب و پریشان. ولی هرگز از اشتراک ما در تظاهرات پیشمان نبودیم. من که جوان تر از دیگر استادان گران ارج بودم کوشش کردم کم کم خدمت شان کنم. استاد شفیقه، که از استادان ورزیده دانشکده ادبیات بود، برایم گفت:‌«متاسفانه تکلیف نسایی دارم و هر زمانیکه حالت اضطراب برایم دست دهد بار بار باید تشناب بروم». گفتمش: من با نیرو های حزبی گپ می زنم تا شما را اجازه تشناب رفتن بدهند. چند نفر مسلح که از ما نظارت میکرد آنقدر دور از ادب و احترام بودند که صحبت با ایشان ممکن نبود. شما غرب زده ها استید! شما وابسته به رژیم ایران و در خدمت ایران هستید! از پاکستانی هستید عملکرد تان در مجموع ضد انقلاب است و دشنام های بازاری و رکیک دیگر به زبان می آوردند و اجازه ندادند تا استاد شفیقه بیرون برود.
پسان تر چهار نفر سه جوان مسلح که اندام های سپورتی و بروت های درشت پشت لب های شان جا گرفته بودند همراه با همان دوشیزه نسرین داخل صنف شدند. گفتند: ما شهرت فرد فرد شما را ثبت کرده با کمیته شهر می سپاریم تا سرنوشت شما روشن گردد. اسم، ولد، کدام پوهنځی، عضو کدام باند، سکونت و شماره تیلفون منزل...و به کار شان آغاز و پاسخ های استادان را درج ورق دست داشته شان می کردند. اتفاقا نسرین مقابل من ایستاد و در پاسخ گفتمش:
رام نات ولد کشن چند، متولد شهر قندوز، باشنده کلوله پشته، عضویت هیچ حزب و سازمانی را ندارم. شماره تیلفون.... نسرین با فخر فروشی پرخاشگرانه گفت: «شما که هندو هستید شما را به سیاست و مسایل سیاسی چه غرض؟»
با صراحت برایش پاسخ دادم: چرا؟ مگر هندو بودن گناه است؟ من اول افغان استم. هندو بودن به این معنی نیست که خون محصلین جوان را آب باران پندارم و نادیده بگذرم. افغانستان وطن و مأمن من است هرگونه تجاوز را به حریم پاکیزه آن مخالفت می ورزم. شما تاریخ وطن را اندکی بخوانید خواهید فهمید که ما هندوان پیش از اسلامی ساختن افغانستان درین سرزمین بوده ایم. نسرین با صدای که به چیغ بیشتر شباهت داشت داد زد: «لکچر بس است برایم جالب است هندو و تظاهرات!». یکسره احساساتی شده بودم چشمم به پوهاند صاحب عظیمی افتاد که اشاره می کرد که نباید با سیم لوچ برق بیشتر درگیر شوم... نسرین و همکاران حزبی او شهرت استادان را با خود گرفته بیرون شدند.
پس از سپری شدن اضافه از دو ساعت، دروازه صنف دوباره باز شد این بار افزون بر چهار فرد پیشین سه نفر دیگر که با دریشی و نکتایی مفشن بودند به صنف آمدند. من، در آن جمع صرف کاکه سنگهـ را که شهروند سیکهـ شهر چاریکار بود شناختم. وی فاکولته زراعت را تمام کرده بود. دریغا هیچگاهی باهم هم صحبت نشده بودیم. فردی دیگر از آنها که دیگران او را بدرقه میکردند سوی پوهاند صاحب عظیمی رفت احترام کرد. پوهاند صاحب عظیمی برایش گفت: در آن سال های دور در پوهنځی حقوق آقای ببرک کارمل شاگردم بود از دموکراسی و ازادی خیلی با شور و شوق حرف میزد. امروز که به قدرت تکیه کرده آن همه سخنانش را فراموش کرده؟ آن آقا که دیگران وی را رفیق رزم‌خو می گفتند برای پوهاند صاحب با حرمت گفت:« خیر مشکل حل می گردد ولی ناگزیر هستیم با دشمنان انقلاب با قاطعیت عمل کنیم» با یکی دو استاد دیگر هم از دَر مدارا پیش آمد کرد.
کاکه سنگهـ سوی من آمد. یکدیگر را رام رام گفتیم و از او خواهش کردم اگر امکان داشته باشد برای خانواده ام اطلاع بدهد که تا هنوز زنده ام در غیر مادر و پدرم از حال خواهند رفت. او سرش را به گونه تایید تکان داده با شگفتی نزدیک همان آقای مهم رفته و گفت: رفیق رزم‌خو! رفیق ننگیالی از شبعه روابط بین المللی حزب مرا و رفیق آکاش کپور را دستور داد که در همدلی با کمیته حزبی شهر کابل به پوهنتون بروید که در میان آشوب گران دو سه استاد هندی هم است بنگرید موضوع چه باشد؟ تا حال که چهار صنف را بررسی کردم کدام استاد هندی را در گرفتار شده ها نیافتم. استاد رام نات هندوی افغان است آیا در حزب ما این پندار نادرست سایه افگنده که هر هندو، هندوستانی است؟ رزم‌خو در پاسخ گفت: ابداً حتمن فردی گزارش نادرست فرستاده.
آقای رزمخو پس از صحبتی با همراهانش سوی استادان دیده گفت شما می توانید به خانه های تان بروید. اگر ارگان امنیتی لازم دیدند هر وقت با شما در تماس خواهند شد.
همه بیرون آمدیم سرک و میدان پوهنتون با خون شهدای آن روز گل‌گون شده بود. چشم بینا توان دیدار این منظر اشک آور را نداشت.
نخست برای استاد شفیقه تکسی خواستم تا زود تر خانه برود. آقای کاکه سنگهـ نزدیکم آمده و گفت: استاد رام نات جی زودتر خانه بروید و در آینده خیلی احتیاط کنید شاید همیشه کمکی به شما نتوانم کرد.
استادان محترم هر کدام شان روانه ی خانه شان شدند و من هم به تکسی به خانه رسیدم. پدر و مادرم بیرون به دروازه خانه پریشان نشسته بودند. همینکه مرا دیدند شادمان شدند و شکران ایشور یکتا را به جا آوردند.
تمام شب خوابم نبرد. همان حادثه شهید شدن و زخمی شدن محصلین و استادان پوهنتون پیش چشمانم بار بار می گذشت. فکر میکردم که بر خانواده های شان چه قیامتی برپا شده باشد! چطور نبود فرزندان شان را تحمل کرده باشند!
فردا پدرم نگذاشت که به وظیفه بروم. همی می گفت که ترک وطن کنم یا دست کم با دوستان تحصیل کرده ام مشورت کنم باید کاری کرد تا در اینده پیشمان نشد.
پس مشورت های دو روزه تصمیم گرفتم برای دایم سرزمین آبایی خود را که بیشتر از قلبم دوستش دارم ترک کنم. صبح وقت تر از خواب بر خواستم به نیایشگاه آسه مایی و درگاه پیر رتن ناتهـ باغبان کوچه رفته نیایش و وداع نمودم. زمانیکه واپس خانه رسیدم هنوز مادرم بر تنور نشسته نان پخته می کرد. فهمید که هنگام وداع است دو سه نان گرم تندوری را با مقداری سبزی در خریطه گذاشت برایم مهربانی کرد. می گریست، او نمی گریست در واقع مادر هر جوان افغان می گریست که جگر توته اش برای همیشه وطن را درک میکند. پدر و مادرم تا در خانه همراهی ام کردند. پدرم همواره دعا می کرد ایشور، یکتا همراهت، مواظبت باشی و احوال بدهی.
در پاکستان پس از سپری کردن پنج یا شش ماه‌ سخت طاقت فرسا سر انجام به المان رسیدم و زندگی نوی آغاز شد.
«استاد به چی چرت رفته اید؟» پرسش نسرین مرا به خود آورد.
گفتمش:
هیچ! کابل رفته بودم
پرسیدمش:
مگر خودت نگفتی که تو کجا و دامن امپریالیزم غرب کجا، ما که غرب زده و اشرار و آشوب گر بودیم! سرسپرده گی شما چه شد؟
نسرین که بدنش نیمه فلج می نمود با درد و اندوه گفت: در قندهار بر هر دو پایم مرمی خورد و فلج شدم....
گفتمش:
متاسفم.
گفت:
«نه استاد! تاسف لازم نیست. ده ها خانواده را با راپورهای نادرست داغ دیده و دردمند ساخته ام. شاید همین حالت از اثر دعای ایشان است» .


"اس بان" من رسید و روانه ی خانه شدم.


پایان

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۸    سال هــــــــــژدهم                 ثور/جوزا           ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی     مَی  ۲۰۲۲