سالون بزرگ دانشکده ی حقوق دانشگاه اقتصاد لندن، با درفش های برخی کشور های
جهان مزین شده بود. فضای سالون شادمانی و نتیجه فراگیری دانش، توزیع سند
دکترا و تلاش سه چهار ساله ی دانشجویان این دانشکده بزرگ را که به گونه
شکوهمند بازتاب می داد، برنامه به زمان معین آغاز شد. پس از صحبت های چند
نفر دست اندرکاران برنامه و استادان سرشناس دانشگاه، نوبت به سپردن اسناد
دکترا به دانشجو ها رسید. گوینده برنامه اظهار داشت:
«خانم ها و آقایان! شما امروز شاهد دست یازیدن ۳۵ دانشجو به مقام دکترا
خواهید بود. این دانشجویان از قاره های اروپا، آسیا و افریقا به بهترین
آرزوی شان رسیده اند. البته برای هر دانشجو موقع صحبت هم می دهیم تا از
روند رسیدن شان به این مقام بلند علمی، شما حاضرین گران ارج را آگاهی
بدهند. حضور دانشجویان روی ستیج بر اساس نام قاره ها ترتیب گردیده است.»
گوینده ی برنامه با چهره ی شاداب ادامه داده گفت: «نخستین دانشجوی که سند
دکترایش را نصیب میگردد آقای سنیل کمار کهنه، از کشور افغانستان است که
بهترین نمرات را هم در زمان تحصیل نسبت به دیگر دانشجویان به دست آورده،
برایش کف می زنیم! دکتر سنیل کهنه از افغانستان!»
در این هنگام از ردیف آخر سالون جوانی لاغر اندام و قند بلند که دریشی سرمه
یی با پیراهن سپید بر تن و نکتایی رشقه یی رنگ داشت برخاست، دست های همسرش
را که به ویلچر نشسته بود، بوسید و سوی ستیج در حرکت شدند. دانشجویان دیگر
به پاس او به پا ایستاده شده کف می زدند. سنیل با دقت ویلچر را طوری درستیج
مرتب کرد تا در وقت صحبت همسرش را بتواند نگریست.
رییس دانشکده با سنیل دست داد و سند دکترایش را به وی پیشکش نمود، هنگامی که
می خواست کلاه ویژه دکترا بر سر او بگذارد، سنیل مانع شد و
تقاضا کردش: «لطفن کلاه را بر سر همسرم بگذارید، ممنون میشوم» رییس دانشکده
این کار را کرد و شگفتی زده شده سوی میکروفون آمده اظهار کرد: «من از
پروفیسر ها همیش از زحمت کشی و استعداد شگفتیآور آقای کهنه شنیده بودم.
امروز می خواهم از خود شان در مورد این سفر دشوار چیزهای بشنوم. افغانستان
و انگلستان از هم خیلی دور اند! این سفر علمی به یقین جالب و ساده نمی
تواند باشد. بفرمایید دکتر کهنه سخت منتظر شنیدن حرف های شما هستیم.»
سنیل به همسرش که دامن دراز بادنجانی تیره رنگ پوشیده و شال سوزن دوزی شده سپید را
بر شانه داشت، به یکدیگر لبخندی زدند. سنیل با دستان باهم چسپیده و سپس دست
به سینه بر حاضرین سپاس کرده گفت: «شادمانم که فرزندی از افغانستان
استم، افغانستانی که مورد تجاوز قشون سرخ قرار گرفته ولی مردم آن به آینده
ی آزاد و پیشرفت وطن شان ایمان دارند. امروز رویای شادروان مادرم و همسرم
که بهترین و قشنگ ترین بانوی دنیاست، برآورده شد. سپاسگزارم این دو بانو را
که بر من حق زیاد دارند. کوشش میکنم به گونه فشرده سفرم را بیان دارم» راکهی که
شادمانی از چهره اش می بارید، صحبت همسرش را به دقت میشنید.
سنیل خویشتن را مرتب کرد دانست که به پرسشی سخت دشوار رو به رو گردیده تا
در زمان کم قصه زندگانی را بیان دارد دقیق نمی
یافت از کجا شروع کند، پس درنگی لب کشود:
«من همسرم را نخستین بار تصادفن دیدم و در نگاه اول عاشق او شدم. ولی
نتوانستم عشقم را بنابر دلایلی به او ابراز دارم. پوهنتون کابل بود و محفل
توزیع دکترای دانشکده ی طب. من در بخش موسیقی همکار بودم. او با
خواهرخوانده هایش سویم آمده گفتند: « شما بسیار زیبا طبله می نوازید.» وافزود:
«من هم همباور شما استم و نامم راکهی است، راکهی کپور! و به
یک دیگر «رام رام» گفتیم لبخندی میان ما رد و بدل شد و بدون صحبتی، با همراهان خود
دور شدیم.»
«دو روز پس تر بازهم از روی تصادف یک دیگر را در دانشگاه ی کابل دیدیم. این
بار روی فرش بخملین سبز زیر چتری درخت بید مجنون کهن سال، نشسته کمی بیشتر
صحبت کردیم. آنروز، راکهی که با پطلون آبی پیراهن سپید بر تن داشت و هرچند
دقیقه بعد موهایش را با حرکت سر از پیشانی دور می کرد بیان کرد: «طوریکه
پدرم می گوید اجدادم از هشت نسل باشنده ی ولسوالی کجکی ولایت هلمند بودند و
از زندگی بسیار خوب برخوردار. پدرم پسان ها از هلمند به کابل کوچید و طرح
زندگی آینده را این جا ریخت. پدر و من و برادرکم کابلی شدیم.»
من که طبع شوخ دارم گفتمش:«پس حتمن احمد ظاهر برای شما می خواند که «کجکی!
ابرویت نیش گژدم است» هر دو قهققه خندیدیم. برایش آگاهی دادم:
«پدرمن سالها
پیش درگذشته. او را به یاد ندارم صرف از کودکی تصویرش را به دیوار خانه
دیده قد کشیده ام. مادر جانم می گوید: پدرت از جلال آباد بود و من از غزنی.
باهم عروسی کردیم و کابل را مسکن گزیدیم. هنوز چهارساله نشده بودی که پدرت
در یک حادثه ترافیکی جان به حق سپرد. در واقع، مادر جانم هم مادر و هم پدرم
است چه بهتر که بگویم او بهگوان من است.» راکهی شگفت زده شده بود که چطور
بانویی فرزندش را به تنهایی بزرگ می کند می خواست چیزی بپرسد سوی ساعتم
نگریستم زمان تفریح تکمیل شده بود گفتم اش: «به اجازه تان من باید به درس
بروم و روانه صنف شوم.»
حاضرین محفل با علاقه سخنان سنیل، را که به انگلیسی فصیح صحبت می کرد می
شنیدند. او با نیم نگاهی همسرش را با دقت نگاه میکرد و از آن دو
چشم قشنگ با ابروان باریک برداشت میکرد که آیا با احساس حرف می زند یا نه و
ادامه داد:
«مادرم یکی از اتاق های خانه ی مان را در کارته مامورین کابل، خیاط خانه
ساخته بود بر دیوار های آن طراحی های لباس بانوان را نصب کرده بود و در آن
اتاق ماشین های خیاطی کهنه و نو که برق فعال می شوند بالای چهار میز دور از
هم جا گرفته بودند. اتاق در شکل و سطح و کیفیت کار همچو خیاط خانه عصری می
نمود. مادرم نخست به تنهایی و پسان با جذب سه بانوی جوان کار خیاطی را پیش
می برد و نفقه ی خانواده اش را به گونه حلال به دست می آورد. شام آن روز به
خانه رسیدم مادرم در حال مرتب کردن خیاط خانه دیدم او را کنار خود دعوت به
نشستن کردم.
کم خسته و مانده ی کار بودم سوی مادرم دیده گفتمش:«شکر با کمک مامایم کار
یافتم که پس از ساعت ۴ عصر امور محاسبه یکی از صرافان مشهور سرای شهزاده را
پیش میبرم و معاشم کافی است. مادر جان! نمیشود که حجم کار را کم بکنی و به
صحت خود هم متوجه باشی؟». مادرم در حالیکه رختی قناویزی رشقه یی رنگ را
مرتب میکرد و به نگاهی حسرت بار سوی آن تکه می دید، با چهره ی متبسم پاسخ
داد: «نه پسرم! حجم کار زیاد نیست همکارانم هم کار می کنند. مهم تر این است
که تو باید فاکولته ات را به درجه عالی تمام کنی و رویای سورگباشی (جنت
مکان) پدرت را به حقیقت مبدل کنی و دوکتورا بگیری. او همی می گفت باید پسرم
داکتر شود. چه فرق میکند داکتر طب نه، دکتر حقوق! دوست دارم این لقب را در
زندگانی ام کنار نامت بخوانم: (دکتر سنیل کمار کهنه) و پیشانی مرا بوسید.
برایش اطمینان دادم: «دعای خودت باشد، من به هر مشکل پیروز خواهم گردید
بخیر دکتورا هم خواهم گرفت. راستی مادر جان! چند بار متوجه شده ام که این
تکه را زیاد نوازش میکنی و دوست داری مگر جنسیت ویژه دارد یا از موضوع
دیگری سخن میگوید؟حرف دیگر است؟»
مادرم پاسخ داد: «جان مادر! سورگباشی پدرت باری هرات رفته بود و این تکه
ابریشمی را که قناویز گویند با مقدار زیاد ابریشم رنگارنگ برایم سوغات
آورده بود. پدرت می گفت سوزن دوستی کن و برایت پنجابی بدوز. چادرش باید
بسیار فراخ باشد مانند چادری هندوزنان لغمان و اگر درازنا قات شود و به
شنانه اندازی مانند کابلی ها دیده شود. دریغا فرصت دست نداد کمی شروع کرده
بودم تکمیل نشد. حتمن این را برای همسر آینده ات می دوزم تا شهر را شور
بدهد و دختر ها به زیبایی آن حسرت ببرند.» در پاسخ گفتمش: «مادر جان! اول
ختم درس و گرفتن دکتورا سپس نامزدی. او پاسخ داد: درست است بچیم! ولی فکرت
باشد نفس تنگی من هم زیاد شده باید از وقت استفاده کرد.»
----
روزی هنگام شام زنگ دروازه خانه سنیل به صدا آمد. مادرش سوی همکارش اشاره
کرد تا بنگرد که کیست اگر کسی از مشتری ها باشد بگوید که حالا ناوقت است
فردا پیش از چاشت بیایند. همکارش در خانه را باز کرد، دید خانم میانه سالی
همراه با دختر جوان و در دست موتروان شان بسته ی از تکه های رنگارنگ بود.
رام رام گفتند و طوری پیشامد کردند که همکار فرصت نیافت تا آنها را مانع
شود ناگزیر به اتاق خیاط خانه راهنمایی شان کرد.
مادر سنیل طوریکه با دیگر مشتریان برخورد میکرد با این ها همان گونه پیش
آمد کرد ولی دختر جوان بدون حاشای پای او را به رسم هندوان لمس کرد که مادر
سنیل از این حرکت او سخت خوشش آمد دست بر سر او گذاشت محبتش ورزید و گفتش:
«دختر جان! اینجا کنارم بنشین!»
خانم میانه سال برای مادر سنیل توضیح کرد:«شوهرم گاه گاه به هندوستان سفر
میکند و همواره لباس های زیاد با خود می آورد ولی من توصیف کار شما را از
زبان بسیاری خویشاوندان شنیده ام خواستم برای یگانه دخترم راکهی جان و خودم
لباس آماده کنید.» مادر سنیل انگشتانه را از انگشتش بیرون کرده و تار و
سوزن را کنار گذاشت مؤدبانه به خانم گفت: «تشکر که از کارم یاد کردید.
البته پس از درگذشت شوهرم من در موسسهء نسوان شهر کابل خیاطی آموختم و آنچه
در آن دبستان فرا گرفته ام در عمل پیاده میکنم. راستی ببخشایید که شما را
نشناختم بهتر است کمی معرفی شویم.»
خانم میانه سال پاسخ دادش: «ما از خانواده کپور هستیم و در شیرپور زندگی
داریم. لطفن این تکه ها را بنگرید هر کدامش را که برای دخترم و من مساعد
یافتید، بهترین لباس آماده کنید. راکهی که بیشتر سرگرم چشم اندازی به دیوار
های خیاط خانه بود نتوانست دیگر خموش بماند و سوی مادر سنیل دیده گفت:
«خاله جان! پدرم کلانم سورگباسی لالا دونی چند صراف از پدر پدر از کجکی
هلمند بود شما کجکی را دیده اید؟ مادر سنیل به گونه منفی سرش را شور داد.
راکهی افزود، من هم ندیده ام. ولی پدرم پهایی نندکشور صراف که کابل جان را
دوست دارد، دیگر راهی ولایت هلمند نشد.» مادر سنیل گفتش: «جان خاله خیلی
قشنگ حرف می زنی و نام خدا خیلی زیبا هم هستی. بلی من از کودکی از زبان
بزرگان خانواده، نام پدرکلان شما را شنیده ام و نام پدرت را همچنان. ولی
فرصت دست نداده تا با یک دیگر شناخت داشته باشیم. من سخت گوشه گیر و دور از
دغدغه های زندگانی استم. پسرم کار رفته خانه نیست خیلی شوخ است و به احمد
ظاهر خیلی علاقه دارد، خودت دو سه بار کجکی گفتی او اگر اینجا می بود فوران
برایت می گفت:« کجکی ابرویت نیش گژدم اس»
راکهی به شگفتی سوی خانم دید و گفت:«پسر شما سنیل نام ندارد؟ شما مادر
سنیل استید؟» مادر سنیل با آبرو های کشیده پاسخ دادش بلی! ولی خودت پسرم را
از کجا می شناسی؟»
مادر راکهی دخترش را به اشارت متوجه کرد که کمتر حرف بزند و در پاسخ مادر
سنیل گفت: «دخترکم صنف سوم فاکولته ادبیات کابل است.» ولی راکهی حرف مادرش
اش را برید و گفت: «بلی ما دو سه هفته پیش از روی تصادف یک دیگر را در
ایدیتوریم پوهنتون کابل دیدیم و معرفی شدیم. پسر تان از شما به بسیار
نیکویی یاد می کند، حتی می گوید مادرم بهگوان من است. حالا که از کار و
زندگانی شما دیدم او را حق به جانب می یابم شما واقعاُ قابل توصیف هستید.»
مادر سنیل گفتش: « تشکر دختر جان به مراد برسی و صد ساله شوی! همکارم
اندازه های شما را می گیرد از طراحی من هر کدام اش را که دوست دارید
شمارهی آن را پهلوی نام تان بنویسید، کوشش میکنم بهترین ها را برایم شما
پیشکش کنم، حالا باهم معرفی شدیم. شادمان شدم. صبر کن! برای شما چای می
آورم.» راکهی گفتش: «خاله جان زحمت نکشید، شما با مادر جانم صحبت کنید
همکار شما مرا به آشپزخانه رهنمایی کند، خودم چای آماده می کنم بگذارید
بهانه باشد تا چای ساخت دست مرا نوش جان کنید»
هر دو خانم باهم صحبت میکردند و طراحی های لباس را دیده تبصره میکردند و
مادر راکهی برخی را می گـُـزید و تقاضا کرد: «برای راکهی جان خود تان
انتخاب کنید من کمتر به کار های جوان ها مداخله می کنم.»
---
بنابر روزهای امتحان ها سنیل و راکهی نتوانستند باهم دیگر تماس بگیرند و
مصروف درس بودند. روزی سنیل با رفقایش در سایه درختان سپیدار پوهنتون نشسته،
حرف می زدند یکی از همصنفی هایش گفت: «آنسو ببینید مدهو بالا و
خواهرخوانده هایش را» سنیل و دیگران دیدند که دختری با لباس پنجابی چادر
دراز با دیگر دخترهاای همصنف اش سوی شان می آیند. پنداشتی که جمع از
زیبا رویان قصد شکار این این آهو بچه ها را دارند. سنیل بیشتر به همان دختر
پنجابی پوش خیره شده بود که یکسره زیبایی و طنازی را می افشاند. زمانیکه آن
خوبان کمی نزدیک تر رسیدند، سنیل متوجه شد که راکهی است. پیراهن قناویزی،
تنبان رشقه یی پنجابی با چادر سوزن دوزی شده که همه شان برایش خیلی آشنا و
ریشه دیرینه در حافظه او داشتند.
راکهی و دختر های همراهش بی آنکه با سنیل و دوستانش حرفی بزند از پیش روی
شان رد شدند مانند کمان رستم که سوی کس نبیند.
سنیل از شگفتی غرق در وسوسه و تشویش شده بود. پرسش های زیاد به ذهنش رخنه
می یافت؟ که برای هیچ کدام آن پاسخی نداشت. آن روز با ٬٬چرا٬٬ های زیاد
درگیر بود. شام که خانه رسید راساً به اتاق کار مادرش رفت و مثل همیشه
احترامش کرده پرسیدش: «مادر جان! آن تکه قناویز هرات را بیرون آورید کمی
رنگش را به دقت می بینم.». مادرش فهمید که پسرش قصدی دارد، گفتش:«بچیم!
چند هفته پیش دختری با مادرش خانهء ما آمده بود برای فرمایش لباس. از آن
دختر زیاد خوشم آمد و برایش همان تکه را لباس پنجابی ساختم و تحفه دادمش.
او خیلی دختر با تربیت و هوشیار است. دوستش دارم. آخر راکهی جان را می گویم
خودت او را پیشتر از می شناسی، مگر به جا نیست که آن لباس قناویز تحفه ی
پدر سورگباشی ترا نصیب ببرد؟». سنیل باورمند شد که مادرش راکهی را به عروس
بودنش گزیده است و در حالیکه از شادمانی در لباس نمی گنجید مادرش را در
آغوش گرفت و گفتش: «مادر جان! تو حرف دل مرا ناگفته و ناشنیده دانسته ایی
تو بی همتایی!»
یک ماه بعد مادر سنیل همراه با پسراش در حالیکه دو دسته گل بسیار قشنگ با
خود گرفته بودند به خانه راکهی رسیدند و از سوی والدین راکهی پذیرایی گرم
شدند. سنیل، پای مادر و پدر راکهی را لمس کرد و کنار همکار مادرش
خموش نشست.
مادر سنیل خطاب به آن ها گفت: «من می دانم که در نبود خویشاوندی نزدیک و
تماس دایمی اعتبار کردن بالای خانواده ها کار ساده نیست به ویژه زمانیکه
تفاوت سطح زندگی هم مطرح باشد درین صورت فضای ناباوری بیشتر سایه می افگند.
آنچه من منحیث یک مادر می توانم خدمت عرض کنم این خواهد بود دوست دارم
راکهی جان چراغ خانه ی ما باشد و من به سرفرازی او را دخترجان صدا کنم. من
پسرم را نیک می شناسم حتی همصنفی های او چه دختر و چه پسر را به نام می
شناسم. پسرم لیاقت دختر شما را دارد امید است او را به غلامی تان پذیرا
شوید.»
پدر راکهی لالا نند کشور صراف، که انسان روشن و افق وسیع نظر داشت در پاسخ
گفتش: «من بین دختر و پسر فرق قایل نیستم. راکهی جان دختر لایق و هر سال
بهترین نمرات را در فاکولته نصیب میگردد. در کار های خانه شاگرد مادرش است
و حالا اختیار دار کل. چند باری که خواستگار ها مراجعه کرده اند جواب رد
داده ام که اول دخترم فاکولته اش را تمام کند، صاحب کار شود بعد تصمیم به
نامزدی و عروسی. ولی در مورد شما نظر به آگاهی که همسرم برایم داد و هم
پرسش هاییکه از دخترکم داشتم نمی توانم به ساده گی جواب رد بدهم.»
مادر سنیل پاسخ دادش: «می دانم در همچو حالات شتاب درست نیست شما هم اگر
پرسشی دارید می توانید از سنیل جان بپرسید. من هفته بعدی باری دگر حضور شما
خواهم آمد. در صورت که شما مخالف این پیوند نباشید در هفته آینده برایم
میټه (شیرینی نامزدی) مهربانی کنید. شوهر سورگباشی من خلاف رسم و رواج های
پر تجمل بود. بهتر است یک دانه ناریل با کمی میوه تازه شیرینی ما باشد.
دخترکم ارزش میلیون ها را دارد و روشنایی خانه ی ما خواهد بود.»
پدر و مادر راکهی دیر با سنیل جان صحبت کردند و پرسش های گوناگون مطرح
کردند که از پاسخ های او یک سره افسون شده بودند. راکهی آن روز کم حرف می
زد بیشترینه کنار مادر سنیل نشسته بود.
یک هفته بعد مادر سنیل، با یکی از همکاران خیاطخانه اش که از سالها باهم
یکجا کار می کرد و سنیل به خانه راکهی شان رفتند و میټه یا شیرینی به دست
آوردند و با شادمانی به خانه شان برگشتند و به خویشاوندان نزدیک شان احوال
فرستاد که پسرش با دختر لالا نند کشور صراف، نامزد گردید.
----
پس از نامزدی، راکهی و سنیل یک دیگر را بیشترینه در پوهنتون می دیدند و
راکهی هفته یک روز حتمن با لباس پنجابی می آمد و کم کم به نام مدهوبالا
معروف شده بود. همان بود که لباس پنجابی در میان دختران پوهنتون راه باز
کرد.
دریغا وضع صحی مادر سنیل همچو اوضاع سیاسی آن وقت افغانستان روز به روز
خراب تر می گردید. بیرون شدن ها از وضع ابتر سیاسی و شرایط ناگوار اجتماعی
گسترده تر می شد. از سوی دیگرمخالفین دولت کابل با پرتاب راکت های کور چشم،
باعث شهادت مردم بیگناه می شدند.
روزی چندین راکت به منطقه شیرپور و وزیر اکبرخان باریده بودند. یک راکت به
خانه راکهی شان اصابت کرد که در اثر آن وی از قسمت پایانی بدن برای همیشه
فلج شد و پس از تداوی شش ماه از شفاخانه رخصت گردید که ناگزیز همیشه بر
ویلچری بنشیند. مادر سنیل بنابر پیشرفت مریضی نفس تنگی در بیمارستان بود و
با شنیدن خبر فلج و سترون شدن راکهی قلب اش دیگر تکان نخورد و چشم از جهان
بست.
راکهی را پس از تکمیل شدن تمام معاینات اجازه دادند که به خانه برود و برای
مدتی تحت مراقبت و تداوی باشد. او را به همان وسیله یا بایسکل معیوبین خانه
آوردند. هفته ی سپری شد. پدر با دخترش در مورد آینده زندگانی او صبحت کرد و
با شگفتی دید که راکهی هم از ادامه زندگانی با سنیل تشویش دارد و خود را
بار دوش می پندارد.
عیادت سنیل هم از یک روز در میان به یک هفته در میان دگرگون شده بود. فکر
می کردند که از دست رفتن بخشی از بدن و معیوب شدن راکهی، سبب دلسردی و مانع
آمدنش گردیده باشد. از اینرو تصمیم گرفتند این بار که بیاید با او جدی صحبت
کنند. تصادفن در یکی از شام های دلگیر، سنیل به عیادت نامزدش آمد. در جریان
نان شام، پدر راکهی موضوع را به وی بسیار خونسردانه بیان کرد. راکهی هنگام
صحبت پدرش با متانت در کنار مادر خاموشانه نشسته بود. مادر افسرده و غمین
به سخنان شوهر گوش می داد. سنیل هم چهره خندان و شاداب همیشگی را نداشت.
مرگ مادر و حادثه راکهی او را فشرده بودند. سنیل صحبت پدر راکهی را با
آرامش می شنید. گاه گاه نیم نگاهی به راکهی هم می انداخت و در چشمان راکهی
اثری از خواست ترحم یا کرنش دیده نمی شد.
در پای صحبت پدر راکهی، سنیل گفت: « فعلاً خدا حافظی میکنم و بار دیگر صحبت
خواهیم کرد» و آرام از خانه ی سالون بیرون شد. فردی از خانواده راکهی به
خود زحمت همراهی با سنیل را تا در خروجی خانه هم نداد! همه خاموش در ظلمت
شب در روشنایی لمپه و چند شمع نشسته بودند. اندوه بر همه شان سایه افگنده
بود. اشک از چشمان شان سرازیر می ریخت. گویی پیوند ها برباد رفته و دست ها
از گسسته و از هم دور شده بودند. اما لختی بعد که ساعت ۹ شب بود برق آمد و
روشنایی پیروزی را بر ظلمت شب مژده داد با شگفتی زیاد دیدند سنیل در حالیکه
دسته ی از گل های سرخ مرسل به دست دارد در دروازه سالون ایستاده و بیدرنگ
داخل آمد و دسته گل را به زانوی راکهی مانده و گفت: «مادرم همیش از حرمت
به مقام زن با من صحبت ها داشت. می گفت زن نیرو مرد است و باعث کامیابی
مرد. هرچه او را دوست بداری و حرمت بگذاری به همان اندازه از مهر و توان او
مستفید می گردی. ترا عاشقانه دوست دارم و دوست خواهم داشت. تو فاکولته را
تمام خواهی کرد و باهم زندگی سعادتمند خواهیم داشت. اگر این حادثه بر من رخ
میداد فکر نکنم که تو از من منصرف می شدی. اولاد داشتن خیلی مهم است ولی
زندگی سعادتمند داشتن مهم تر از همه. سوی پدر راکهی نگریسته گفت : ماما
جان! اولاد را می توان به فرزندی گرفت ولی راکهی را نه». با شنیدن تصمیم
سنیل، شادمانی به چهره های هریک شان برق آسا برگشت از شادمانی چشمان پر آب
داشتنند. سنیل افزود: «به مادر جانم می گفتم اول دکتورا پس عروسی ولی حالا
نخست عروسی سپس دکتورا. لطفن آماده گی عروسی را بگیرید. عروسی پر از
شادمانی ولی دور از تجمل خواهد بود و در نیایشگاه آسه مایی با دعوت تعداد
بسیار کم مهمان ها به جا خواهد آمد. من صرف راکهی را عاشقانه دوست دارم از
تجمل و تمول دوری بهتر.»
مراسم عروسی بسیار ساده و پر خلوص در نیایشگاه آسه مایی برگذار شد. پس از
عروسی راکهی سعی می ورزید تا سنیل راحت درس خوانده بتواند تا با کسب بهترین
نمرات بتواند جهت ادامه تحصیل درجه ی دکترا به یکی از کشور های اروپای شرقی
برود.
سنیل اندکی احساساتی
گردیده خطاب به حاضرین گفت:«می دانید در دانشگاه کابل اگر فردی در حزب نمی
بود امکان
پیروزی و رسیدن به آرزوی نیک دشوار است. من عضوی حزب حاکم نبودم ناممکن بود
که برای ادامه تحصیل درجه دکتورا بیرون شوم و بدون همسرم تنها هرگز نمی
خواستم بیرون شوم. باری رییس دانشکده ی که ما فرد غیر حزبی بود و از زحمت
کشی من همه جانبه آگاه بود زیر درختان سپیدار پوهنتون با من قدم زده و
مشتورتی داد و در مهربانی او تمام اسناد و نمرات چهارساله تحصیلی را که کسی
متوجه قصد من نشوم، جمع آوری کردم. سرانجام با همدلی خسروم همسرم و من به
هندوستان رسیم و تمام نیرو و انرژی خود را صرف گرفتن ویزه لندن نمودیم و به
دست آوردیم.»
سنیل که جسته جسته روند رسیده به دکترا را بیان کرده بود، چشانمش برق
می زدند جرعه ی آب نوشیده و افزود: «در لندن، پروسه پناهنده گی ما سریع انجام
شد. چون برخی موارد پیشاپیش از سوی سفارت انگلستان در دهلی نو روبه راه
گردیده بودند شامل این دانشگاه سرشناس جهان شدم و همسرم تغییر رشته داده در
بخش کار با رسانه های گروهی شروع به تحصیل کرد. سپاسگزارم مادرم را و
سپاسگزارم همسرم نازنینم را.»
سنیل سند دکترایش را بر زانو های همسرش گذاشت و عقب ویلجر ایستاد
و موی های بر پیشانی ریخته همسرش را بالا کشید و بوسیدش.
حاضرین بر پا ایستادند و پیهم کف میزدند.
پایان |