آن روز بوی عطر خاک و گاه گِل، در فضای حویلی ما، در گذر بارانه، عشوه می
کرد همان عطری که آدم را در فصل بهار مست و شاداب می کند. خواهر هایم و
زنان کاکا هایم همه مشغول پاک کردن، آراستن و آبپاشی بام خانه و پخت و پز
بودند.
نخواستم از مادرم بپرسم که چه خبر است؟ سرگرم کارهای خانگی مکتبم بودم.
ناگهان خواهرم سویم آمد و گفت:
«برخیز قلم و کتاب کتابچه هایت بردار، امروز عمه تُلسی، برای مبارکی نامزدی
برادر مان می آید. قصه خواهد کرد و تا سحر ساز و سرود خواهد بود.»
.
خواهرم این را گفت و با شتاب سوی آشپزخانه رفت. من نیز قلم و کتابچه ام را
جمع کردم و با خوشحالی به سوی بام رفتم. در آن بلندگاه برای مردها
چهارپایی ها را کنارهم گذاشته بودند و برای زنان، قالین و دوشک ها را فرش
کرده و بالشت های رنگارنگ و زیبا را کنار هم چیده بودند. پدر و کاکاهایم
پیشاپیش بر چهار پایی ها نشسته بودند و با هم بگو و بخند داشتند. چشمم به
کوچه افتاد دیدم، زنی میانه سال و با دو زن جوانتر، سوی خانه مان می آیند .
از لبه بام خیز برداشتم و صدا زدم:
«عمه جان آمد! عمه جان آمد ! )
عمه تلسی از پیش و زنان دیگر از عقبش، با دهن پر خنده و بغل گشوده داخل
حویلی شدند خواهرانم دویدند و پا های عمه را لمس کردند، عمه آن ها را بغل
کرد بر پیشانی شان بوسه زد. پدر و کاکا هایم پایین آمدند و عمه را خوش آمد
گفتند ودو باره راه بام را پیش گرفتند. خواهرانم خوش آمد گویان، چادری ها و
تحفه ها را گرفته و با خوشحالی داخل اتاق بردند. زمانی که به عمه رام رام
گفتم و دستش را بوسیدم، مرا در آغوش گرفت و سر و صورتم را غرق بوسه های
گرمش کرد.
پس ازلحظه یی، کاکایم لالا مهرچند، به عمه تُلسی گفت:
«خواهر جان خیلی شادمانیم که بخیر آمدی، آرزو داریم که بعد از رفع خسته گی
و نوشیده چای، مثل همیشه قصه شیرینی بکنی و ساز و سرودی مهربانی ورزی!»
عمه تُلسی با لبخندی که بس پرلطف بود، دستی به موهایش کشید و چادر کریمی
رنگش را جا به جا کرد و گفت:
«سلامت باشی برادر گُلم ! چی قصه کنم، ایشوریکتا، قصه و افسانه هر کدام ما
و شما را پیشاپیش نوشته کرده، خب حالا که شما دوست دارید قصهی بشنوید این
بار خاطره خودم را برای تان نقل میکنم، خاطره ای که تا کنون آن را در طول
سال ها در سینه ام حفظ کرده ام !»
ناگهان همه یکصدا پاسخ دادند:
بیخی درست است بفرما، بفرمایید!
همه گوش به آوازنشسته بودند. من وسوسه داشتم که کجا بنشینم تا سخنان عمه را
خوبتر بشنوم. بیدرنگ به زانو های پدرم تکیه کردم در واقع به کوه بابا تکیه
کردم که مرا نیروی بیشتر می بخشید.
عمه تُلسی با نوشیدن اندکی آب سرد، گلو تازه کرد و راحت تر نشست و گفت:
«روزی به خانه ما مهمان آمده بود. برادرم کاکه چونی لال، که شما او را کاکه
چونی صدا میکنید خانه نبود. مادرم مثل همیشه به دستم پول داد و مرا گفت
برو زود از هندوگذر برفی، بغلاوه و سمبوسه خریده بیاور. چادری ام را سر
کردم و از خانه بیرون شدم با خود فکر کردم اگر از راه ی گذر پندت ها و سرای
موتی به هندوگذر بروم تا از دکان لالا دمودور و لالا کان سنگهـ حلوایی سودا
بخرم، راه طولانی خواهد شد، نشود که مهمان بدون نوشیدن جای برود چه بهتر که
از راهی (تنگی دیوان) که راه خیلی کوتاه بود، بروم.
(تنگی دیوان) فضای خیلی ترسآور وهیبتناک داشت از این رو آن وقت ها دختر ها
و یا زنان جوان، به تنهایی از آن کوچه رفت و آمد نمیکردند .کوچه ی خیلی
تاریک و تنگ و بوی ناک بود. خیر! توکل به ایشوریکتا کرده روان شدم. ( تنگی
) را که عبور کردم متوجه شدم که از سوی مقابل لالا مشکی عکاس، می آید. راست
بگویم از او نه تنها هیچ خوشم نمی آمد بلکه از او متنفر هم بودم. همان
بیتهای را که برایش ساخته بودند هرگز دوست نداشتم وهیچ وقت آن ها نخوانده
بودم. مشکی عکاس که به نزدیکم رسید، سرفه کرد. بخود نگرفتم اما زمانی که از
کنارم رد می شد دوباره بلند ترسرفه کرد که حس کردم سرفه هایش معنا داراست.
از این حرکت زشت اوسخت ناراحت شدم و اندکی هم ترسیدم . چرا که کوچه خالی
بود و من در درون کوچه تنها بودم. در دلم هزار گپ می گشت و بیم سراپایم را
فرا گرفته بود. ترسیده بودم. زبانم لال شده بود، چیزی نگفتم. زود زود و با
عجله گام برداشتم، درمسیر راه پس از سلام علیک به ( ماما دوست محمد ) که
مقابل خانه (لالا گنگاویشن صراف) دکان بقالی داشت، گذشتم و سوی هندوگذر
راهم را چپ کردم . بعد از خرید سودا، خود را به خانه رساندم . از این که
مشکی عکاس سوی من سرفه معنی دار کرده بود، اعصابم بسیار خراب و قلبم ناراحت
بود .
بعد از رفتن مهمانان، فورا چادری سر کرده، رفتم گذر سنگ تراشی تا در سماوات
صفر علی هزاره، که مرکز جمع شدن کاکه های کابل بود (کاکه چونی) را از این
ماجرا باخبر سازم .
در این جا پدرم سخن عمه تُلسی را بریده و گفت:
«خواهر جان تا جاییکه من خبر دارم خودت خدا بیامرزد ( صفر هزاره ) را راکهی
بسته میکردی!».
عمه تُلسی با سرفرازی پاسخ داد: بلی هان. او با ما آب و نمک خورده بود، او
و کاکه چونی یکدیگر را از سال ها برادر خوانده بودند. مرد میدان بود از
کاکه های مشهور کابل بود، در خیر و خیرات دست باز داشت از بهترین های
روزگارش بود.
یکی از کاکایم که می خواست تا قصه از هم نپاشد، بی درنگ گفت: «خواهر جان!
سماوات صفر هزاره رفتید یا خیر؟».
عمه تُلسی خود را کمی مرتب کرده پاسخ داد:
«بلی رفتم. یکی دوباره از بیرون داخل سماوات را که در واقع یک کافه فرهنگی
گونه بود نگریستم ولی چونی را ندیدم. صفر هزاره که مرا دید بیرون شد در
حالیکه پیاله جای در دستش بود، با مهربانی پرسید:
خواهرک خیریت اس؟ چرا پریشان هستی؟ گفتمش کاکه چونی را کار داشتم. گفت کاکه
رفته شیوه کی دود کردن. مگر خیریت اس پریشان معلوم می شوی، بگو چه گپ اس؟
چه شده؟. من هم که برادرت هستم.
بدون درنگ قصه سرفه کردن مشکی عکاس را برایش بازگو کردم.
صفر هزاره یکسره عاصی و کفری شد. غرید و مثل مار به خود پیچید و با شدت
پیاله جایش را به زمین زد و گفت:
اوه اوه دیگران را مار میگزد ما را قانغوزک! دیگران پلنگ می خورد و ما را
روباه گک! مشکی عکاس سوی خواهرم سرفه کرده ! مگر من مرده باشم. ای ده قبر
بابایش.... برو خواهرک تو خانه برو این گپ را به من بسپار، من می دانم که
با مشکی چه کنم ».
شام که کاکه چونی خانه آمد از حادثه خبر شده بود . سخت عصبانی و خشمگین به
نظر می رسید. بالاخره گفت:
« سه بار دکانش رفتم، نبود ورنه هموجه سرش را در پایش می ماندم. در خانه اش
نیست، کدام جای پُت شده!. تمام شهر خبر شده که مشکی عکاس چه بد کرده ! حالا
هم که از پیش دکان ماما دوست محمد تیر شدم، ماما صدا کرده گفت : کاکه حوصله
کو. چرا حوصله کنم؟ تُلسی جان! ده دفعه ترا گفتیم بیرون که میشی قمه را در
کمرت بسته کو. همو وقت میزدیش و خون هایش را بد باد می کردی!». من خموش
بودم.
فردا چاشت که کاکه چونی خانه آمد و گفت: غنی بچه ی پیرورنگمال احوال
فرستاده که لالا مشکی تنها نیست در تجارت شریکم است. مثل برادرم است. من هم
دوباره برایش احوال فرستادم که دستت تا لندن آزاد. اگر صفر هزاره، را یک
صدا کنم قلعه هزاره ها و چهاردهی به کابل می ریزند و ملک را روده خواهد
گرفت. اما من این کار را نمی کنم، خودم به تنهایی خود، مشکی را طوری سبق
بدهم که دیگر جرات نکند که سوی خواهر کسی سیل کند .
شام، ماما دوست محمد بقال همراه با چاچه گنگاویشن صراف، به خانهء ما آمدند.
کاکه چونی را به خویشتن داری دعوت میکردند میگفتند خوب نیست میان دو نفر
هندو جنگ شود. ماما دوست محمد گفت:
امروزوکیل صاحب کاکا سیاه چپ در ختم نماز چاشت در مسجد ملا محمود با من
صحبت کرد و از جانب داری غنی بچه پیرورنگمال از لاله مشکی عکاس یاد کرد و
از رویا رویی احتمالی او با کاکه صفر هزاره. من طرفدار این گپ نیستم چاچه
گنگا هم نیست مشورت میدهیم تا موضوع از راه ی صلح و صفا حل کنید».
من که به کوه بابا تکیه داشتم فوران پرسیدم: «عمه جان! ای وکیل صاحب جلد
سیاه داشت یا چپه ملاق می زد؟».
عمه تُلسی جرعه ای از آب نوشید و پاسخ داد: جان عمه ! نه جلد سیاه داشت نه
چپه ملاق می زد. بلکه کفتر باز بود . یکی از کفتر های او بال راستش سفید و
بال چپ اش سیاه بود وقتی که به هوا می پرید و وکیل صاحب دانه می انداخت
کفتر چپه ملاق زده میآمد و دانه می خورد و کاکا وقتی که ورقی را امضاء و
مهر میکرد واضح خوانده می شد سیاه چپ ملاقی». برایم زیاد شگفت آور بود؛
عمه تُلسی چادر گاچ کریمی اش را مرتب کرده با دستمال ابریشمی هراتی عرق
پیشانی اش را سترد و ادامه داد:
« روز بعد کاکه چونی احوال آورد که از سه روز مشکی در خانه اش پُت است و در
جای او غنی بچه پیرورنگمال گپ می زنه. ما چند نفر در سماوات صفر هزاره جمع
شده بودیم چاچه گنگا صراف، ماما دوست محمد و صفر هزاره و غنی بچه
پیرورنگمال. این فیصله قبول کردید چون روز جمعه در درگاهی پیر رتن ناتهـ
باغبان کوچه کابل، سات سنگ جماعت یک جا می شوند، مشکی عکاس هم خواهد آمد
فیصله بزرگان را قبول خواهیم کرد.
عمه تُلسی نفس عمیقی کشید و گفت: « روز جمعه در درگاه پیر رتن ناتهـ
باغبان کوچه زودتر رفته بودم با زن های دیگر در سیوه (خدمت در درگاهی پیر
رتن ناتهـ) سهم گرفتم همه با شگفتی و حیرت سویم می دیدند و از این که شهر
را شور داده بودم همه شگفت زده بودند!! همی که توپ چاشت صدا زد، آمد آمد
مردم شروع شد. در درگاه زیر درخت شاه توت را برای مهمانها فرش کرده بودند.
لالا مانک چند مشهور به کاکه نقره با علاقمندی به جوان ها هدایت می داد که
چی کنند. ماما دوست محمد با چهره نورانی اش و وکیل صاحب کاکا سیاه چپ ملاقی
بالا نشسته بودند. پس از درنگی مشکی عکاس و همراه با غنی بچه پیرو رنگمال
آمدند، یکی دوتای دیگر هم همراه شان بود. غنی چون تاجر بود زندگی خوب داشت
دریشی بر تن و نکتایی زده بود. چاچه گنگاویشن صراف مانع ورود مشکی عکاس به
سات سنگ شد گفته بودش خوبست پسان بروی.
سپس کاکه چونی که مثل درخت چنار شمالی راه می رفت، داخل شد. پهلوی راستش
کاکه صفر هزاره پیش گام بود تو گویی صخره ی برهم ناشدنی در راه است. در بغل
صفر جان یک سبد گل های گلاب و به مقدار زیاد میوه تازه بود. لالا شیو داس
کوچهر را صدا کرد: بیادر زاده! گل ها را نذر پیر صاحب کو و میوه ها را در
نذر امروز درمسال یکجا کن! با فروتنی و خلوص از بیرون دَر دو دسته احترام
کرد و کنار مهمان ها زیر درخت شاه توت نشست و صدا کرد رویسیاه ها دور
دورغمبور بزند اگر امروز فیصله نشد فردا در باغ هندو در شیوه کی جنگ است
مرد از نا مرد جدا خواهد شد و باغ ره روده خواهد گرفت. تُلسی خواهرم است،
جایی که من باشم کاکه چونی ره صدسال صبر است.»
زن ها و دختر های جوان همه دورم جمع شده بودند وهمه با هم به بیرون می
نگریستیم . مرد های که در سات سنگ اشتراک کرده بودند پنجره ارسی ها را بلند
کرده و با بی صبری به درخت شاه توت می نگریستند که در سایه آن سرنوشت لاله
مشکی عکاس رقم میخورد.
چاچه گنگاویشن صراف، کاکه نقره، ماما دوست محمد و وکیل صاحب سیاه چپ ملاقی
به این باور بودند که حق طرف کاکه چونی و صفر هزاره است باید در فیصله این
را مدنظر گرفت.
وکیل صاحب کاکا سیاه چپ ملاقی صفر هزاره را به خویشتنداری دعوت کرد و گفت:
ما چند نفر به این فیصله رسیدیم که لاله مشکی عکاس از تُلسی جان خواهر ما و
شما عذر بخواهد!
کاکه چونی رندی کرده زوتر از صفرهزاره گفت: او دروغ گوست از سه روز در خانه
اش پت شده بود، چرا بیرون نشد. خونم در جوش است یک روز به دنیا آمدیم یک
روز هم می میریم، اما ماندنی او نیستم.
کاکه نقره، چاچه گنگاویشن صراف و ماما دوست محمد باهم پُچ پُچ کردند. غنی
بچه پیرورنگمال گفت: مشکی جان تنها نیست! او شریک من در تجارت است به من
مثل برادر است شما می فهمید که دستم در حکومت دراز است. ناگهان صفر هزاره
با خشونت بانگ بر آورد: او بچه رنگمال! دور دورغمبور بزن. درگاه است درمسال
است خانه خدا است پخچ گپ بزن! ورنه همینجا برایت نشان خواهم داد که برادری
هزاره یعنی چی! و با خروش ادامه داد : بگذارید مه فیصله کنم. همه نگران و
وارخطا سوی او دیدند و دَور او جمع شدند که نشود با قمه اش بالای مشکی حمله
کند. با او سرگوشی کردند و در اخیر گفتند: هان درست است درست است!
صفر هزاره از جایش بلند شد و گفت: از خاطر شما ریش سفیدها و از خاطر
درمسال که مکان پاک و مقدس است، حوصله کردیم! شیطان را لاحول کرده برای تان
میگویم که لاله مشکی به پیر و پیشوای خود قسم بخورد که از نیت پاک سرفه
کرده بود ؟!
سکوت در درگاهی پیررتن ناتهـ سایه افگنده بود! درخت شاه توت برای ابراز
گواهی قد راست کرده بود. برگ هایش خموشانه حادثه را مسجل می کردند . چاچه
گنگاویشن صراف و کاکا نقره سوی مشکی نگاه و گفتند: ما هم به همین باوریم.
لاله مشکی عکاس نگران بود! تردید داشت. توان نداشت از این که سوگند بخورد
یا نه ! غنی بچه پیرورنگ مال برایش گفت نترس! سرت کسی به زور کاریکرده نمی
تواند ! من هستم. خوب فکر کو!
سرانجام لاله مشکی عکاس بلند شد و سوی پرجنگ (محراب) درگاهی پیر رتن ناتهـ
سر پایین آورد و دو دسته احترام کرد وبا صدای بلند گفت: می خواهم خاطر همه
شما را راحت کنم. من به (هر سری ناتهـ جی) قسم می خورم که نیت بد و فکر بد،
به تُلسی خواهرم نداشتیم و ندارم!
همه ذوقزده و شادمان شدند و نفس راحت کشیدند! بزرگتر ها او را ستایش کردند
و برایش کف زدند .
--
پدرم و کاکا هایم شگفتزده شده و به دوستی و برادری آن زمان مرحبا می
گفتند. عمه تُلسی در حالیکه تبسمی بر لب داشت نگاه محبت آمیز و تحسین پدر و
کاکا هایم را با مهربانی پاسخ داد.
لحظه بعد خانم کاکایم دولکی را نوازش کرد. ستاره ها هنوز دیده فرو نبسته
بودند که عمه تُلسی در راگ مالکونس در مقام سحری آواز ملکوتیاش را برآورد:
ګل دی په زلفوباندی قطار دی..
دواړه چشمان دی محبوبه ګل د انار دی.. توبه توبه.
پایان
|