347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى
سردارمحمد داود خان
... پدر لعنت راست بگوييد! وقتيكه اين گپ را از دهن آن بی حيا شنيدم فكرم زياد خراب شد، و گفتم :ضابط صاحب محترم اضافه چيزی نگوييد، من مخبر هستم، چيزيكه شما ميگوييد تماماً درست و راست بوده، خودم، پدرم، مادرم، تمام فاميلم، مرغ و موشم تماماً مخبر هستند...( سردار فضل الحق)
بخش هژدهم ) آخر )
يوم سه شنبه 7 قوس 1340 – 20 جمادی الثانی 1381 – 28 نومبر 1961
هشت بجه صبح معروف شاه خان آمد در اطاق پودر دی دی تی را پاش دادند، به تعقيب آن خير محمد خان همراه دلاك آمد، سر و ريشم را ماشين و يك جوره كالای سانٍ وطنی را هم به من دادند.
9 بجه دكتور آمد و در بازويم پيچكاري نمود، امروز ساعت بساعت ضابطان ميآيند و از حالم خبر ميگيرند. روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.
يوم چهارشنبه 8 قوس 1340 – 21 جمادی الثانی 1381 – 29 نومبر 1961
هشت بجه صبح دكتور با خيرمحمد خان آمد. دكتور تمام زخم های وجودم را ادويه مالش و پاهايم را باز و بسته کرد و در بازويم پيچكاری نموده واپس رفتند.
خير محمد خان به پهره دار گفت: دروازه اطاق قيوم را باز مانده باشيد!
روز گذشت شب شد.
شب فضل محمد خان ضابط آمد و گفت: قيوم خان مرا ببخشيد، من در حق شما بسيار ظلم كرده ام.
گفتم: من بخشيديم، اگر نبخشم از دست من چه ميشود؟
فضل محمد خان رفت، شب گذشت روز شد.
روز پنجشنبه 9 قوس 1340 – 22 جمادی الثانی 1381 – 30 نومبر 1961
مثل ديروز هشت بجه صبح دكتور همراه فضل محمد خان ضابط آمد و زخم های وجودم را تماماً ادويه مالش و در بازويم پيچكاری نموده واپس رفتند.
ملا اختر محمد را 9 بجه صبح به شعبه برد و عمل 12 بجه او را واپس آوردند، بيچاره را بسيار لت و كوب نموده بودند، وضعيتش بسيار خراب بود روی و ديگر بدنش از اثر ضربه های چوب ورم كرده بود. 4 بجه عصر دكتور آمد و او را پيچكاری نمود. باقی روز گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.
روز جمعه 10 قوس 1340 – 23 جمادی الثانی 1381 – اول دسمبر 1961
امروز در اطاق خود بودم، كدام كسی به اطاق نيامد. روز گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.
روز شنبه 11 قوس 1340 – 24 جمادی الثانی 1381 – 2 دسمبر 1961
عصر روز من و ملا اختر محمد را از اطاق كشيدند، در باغ صدارت موتر ایستاده بود. عسكر ها چهارپايی و بستره های مايانرا هم در موتر انداخته و ما را هم در موتر شانده به كوت آوردند.
در بين حويلی كوت خيمه ها ایستاده بود. همه محبوسين را در بين خيمه ها تقسيم نموده بودند، مرا در يك خيمه تنها جا دادند.
ملا اختر محمد، مير حيدر و مياخان در يك خيمه،عوض علی و عنايت الله خان را در يك خيمه، شمس كور شبرغانی با ملا محمد نام را در يك خيمه، آغاجان با خدای نظر را در يك خيمه.
سردار فضل حق را به اطاق های كوت همراه ديگر محبوسين جا دادند. محمد الله و عجب گل نام در يك خيمه چندنفر ديگر هم در ديگر خيمهها بودند.
هوا بسيار سرد بود بستره و لباس هم بصورت صحيح موجود نبود، از شدت سردی هوا بسيار زياد پا و كمرم را درد گرفت. جای جواب چای هم درين جا موجود نبود، يك عصر و ديگر عصر نفری را به بيتالخلا های ضبط احوالات ميبرند، تمام نفر دوچار مشكلات ميباشند. بهر صورت روز گذشت شب شد،شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز يكشنبه 12 قوس 1340 – 25 جمادی الثانی 1381 – 3 دسمبر 1961
دروازه حويلی كوت مسدود بود، تنها عسكر در بين حويلی موجود است، ديگر كسی وجود ندارد. عسكر ها نان را میآورند. كسی را به شعبه نميخواهند، تمام محبوسين در بين خيمههای خود میباشند. هوا بسيار سرد است، عموم محبوسين از شدت سرما شكايت دارند. روز گذشت شب شد شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز دوشنبه 13 قوس 1340 – 26 جمادی الثانی 1381 – 4 دسمبر 1961
درين هفت روز يك اندازه صحتم خوب شد، تنها پای و كمرم درد ميكند، اما از شدت خنك بسيار زياد تكليف است، نان هم بصورت قطعی يخ ميباشد كه قابل خوردن نيست.
عصر روز كه به نوبه خود به بيتالخلا برآمدم، در دهن بيتالخلا آغا جان را ديدم، با هم چند گپ زديم.
آغاجان گفت: چه كنم اضافه قدرت نداشتم و هم مرا بازی دادند والانه شما را قلمداد نمیدادم. رنگ آغاجان پريده و تمام وجودش ميلرزيد. باز به او گفتم: خير است هيچ فرق نميكند، به او تسلی دادم. محبوسين ديگر آمدند، من و آغاجان جدا شديم، همراه عسكر واپس به خيمه خود آمدم. شب شد شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز سه شنبه 14 قوس 1340 – 27 جمادی الثانی 1381 – 5 دسمبر 1961
هوا بسيار سرد است محبوسين كه در خيمهها ميباشند، از شدت سردی هوا تمام شب خواب ندارند. طوس من به من درين شب و روز خدمت فوقالعاده ميكند. خيمه عوض علی و عنايتالله خان پهلوی خيمه من بود.
12 بجه شب عوض علی از زیر خيمه خویش سرخود را كشيده و به خيمه من سرخود را درآورد و گفت: مدير صاحب! مدير صاحب! بيدار بودم گفتم: بلی، گفت: پيش بيا چيزی برايت ميگويم. از سرچهارپايی پايين شدم.
گفت: من عوض علی هستم، اگر فرار ميكنيد بيا كه فرار كنيم.
گفتم: برادر من فرار كرده نميتوانم، اهل و اطفال خود را گذاشته نميتوانم و همين خاك و وطن ماست كجا فرار كنيم؟
عوض علی گفت: ارمان خواهيد كرد، من در پاكستان بسيار قرب و منزلت دارم، بيا كه برويم، درين جا غير حق در بدر شديم و اين حكومت من و شما را زنده نميماند، پس از مرگ كرده همين خوب است كه فرار كنيم.
گفتم: برو برو برادر! من خاك خود را مانده كجا بروم؟ مرگ از جانب خداوند است، اگر خداوند مرا نكشد كسی كشته نميتواند.
عوض علی واپس در خيمه خود در آمد، خودم در بستر خود درآمدم و در صد نود و پنج يقين كردم كه اين نفر را ضابطان آموخته كرده كه به قيوم اين قسم بگوييد كه چه ميگويد. شب گذشت روز شد.
روز چهارشنبه 15 قوس 1340 – 28 جمادی الثانی 1381 – 6 دسمبر 1961
يك بجه روز عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم برد. مدير رشيدخان، خير محمد خان، ملا، يزيد، فضل محمد خان، شريف خان، عجب گل خان، محمد عيسی خان، معين خان، محمد اسحاق خان، سردارخان، معروف شاه خان تماماً نشسته بودند.
وقتيكه من وارد اطاق گرديدم، اولاً مدير و به تعقيب آن هر نفر ضابط به من دست داده احوال پرسی نمودند. در دل فكر كردم كه اين محبت و اين وضعيت انسانی امروز برای چيست؟
مدير جانب يك چوكی اشاره نموده گفت: بنشينيد. بالای چوكی نشستم.
مدير گفت: قيوم خان عموم ما بالای شما جبر كرديم و از دست مايان بسيار ستم ها را ديديد، اما باز هم آفرين بشما و آفرين به پدر و مادر شما كه غير حق كسی را به بلا گرفتار نكرديد. دوسيه شما را رئيس از مايان گرفت و گفت خودم در باره اوشان نظريه ميدهم . دوسيه تان تكميل شده كدام مسئوليت بشما راجع نيست و اين را ايماناً و وجداناً از روی راستی بشما اطمينان ميدهم كه يك ذره مسئوليت بشما راجع نيست.
اشك از چشم مدير ریخت و گفت: از شما خواهش ميكنم مرا ببخشيد.
گفتم: مدير صاحب من اين چيزها را تماماً از تقدير ميدانم هر چه كه شد شد، من شما را بخشيده ام و اگر بگويم كه شما را نمیبخشم از دست من چه ميشود؟
خير محمد خان گفت: مدير صاحب تماما كار شما از دست آغاجان است هيچ كسی درباره شما چيزی نگفته و چيزی نكرده به جز از آغاجان، آغاجان شما را به ما مخبر وغيره وغيره معرفی كرده است. رياست ضبط احوالات مجبور گرديد تا موضوع را بازخواست و معلومات كند، همان بود كه شما را آوردند و درين قدر مدت تحت تحقيق بوديد از شما چيزی ميسر نشد. دوسيه شما را رئيس گرفت. البته او هم مسلمان است، اگر چه درباره شما نظريه نيك ندارد، باز هم چيزی كرده نميتواند.
گفتم: عرض اين است كه، من به ايمان و وجدان خود خجالت نيستم من به خاك و شاه خود خيانت نكردهام، من وظيفه خود را به صداقت انجام داده ام هر كسيكه درباره من بد كرده و بد ميكند خداوند از نزدش انتقام مرا خواهد گرفت. روز حشر حق است، در آنجا مقابله ظالم و مظلوم خواهد بود و حضرت ربالجليل فيصله خواهد نمود. امروز شما و يا رئيس ضبط احوالات وغيره ميتوانيد كه هر چه كنید،اما برای فردا جواب اين تاز و تاخت و اين لت و كوب و اين شكنجهها و اين قين و فانه را گفته نميتوانيد. شما مرگ را فراموش كردهايد اگر مرگ و روز يوم الحساب فراموش تان نمی بود، اينطور نميكرديد.
مدير با ضابطان تمام شان گريه را آغاز و هر كدام شان دست ها و رويم را بوسيده و ميگفتند: ببخشيد. دانستم كه گريه كردن اوشان از صداقت است نه از چال و فريب. گفتم: من شما را بخشيدم، از خداوند بخشش بخواهيد تا او شما را ببخشد.
مدير باز هم سخت قسم خورد و گفت: شما بصورت قطعی مطمئن باشيد درين چند روز رها ميشويد. مدير و ضابطان هركدام شان علیحده علیحده دست و رويم را بوسيده و از نزدم بخشش خواستند و ذريعه عسكر واپس مرا به خيمهام اعزام نمودند. باقيمانده روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز پنجشنبه 16 قوس 1340 – 29 جمادی الثانی 1381 – 7 دسمبر 1961
در بين خيمه هستيم عسكرها گردش ميكنند،هوا بسيار سرد است چای درك ندارد، نان يخ است، جای جواب چای وغيره موجود نيست، بهر صورت ميسوزيم و ميسازيم .روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز جمعه 17 قوس 1340 – اول رجبالمرجب 1381 – 8 دسمبر 1961
درد پای و كمرم بسيار زياد بوده فكرم را زياد خراب ساخته است. روز به بسيار مشقت گذشت شب شد شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز شنبه 18 قوس 1340 – دوم رجب المرجب 1381 – 9 دسمبر 1961
روز يكشنبه 19 قوس 1340 – 3 رجب المرجب 1381 – 10 دسمبر 1961
روز دوشنبه 20 قوس 1340 – 4 رجب المرجب 1381 – 11 دسمبر 1961
درين رسه روز در بين خيمه بودم.
از شدت سردی هوا تمام محبوسين بسيار به تكليف هستند، آغاجان وظيفه (عبادت،م.) ميكند، صدايش شب به گوشم ميرسد. از محبوسين کسی را به شعبه نخواسته اند. دروازه كوت قلف است و بعد از چهارونيم بجه عصر باز ميشود. امروز هم گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.
روز سه شنبه 21 قوس 1340 – 5 رجب المرجب 1381 – 12 دسمبر 1961
عمل(حوالی،م.) سه بجه روز محبوسين واپس به اطاق های شان برده شدند. مرا هم توسط موتر به اطاقم آوردند. ملا اختر محمد را همرايم در اطاق نیانداختند و او را به كوت بردند. در اطاق تنها ماندم شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.
روز چهاشنبه 22 قوس 1340 – 6 رجب المرجب 1381 – 13 دسمبر 1961
سه بجه روز بخاری آبدان دار را آوردند و در بين اطاق نصب نمودند. شب اطاق را خوب گرم نمودم آب جوش شد، امشب گرم آمدم از ابابكر چای خشك همراه چايجوش خواستم، چای را امشب حسب خواهش خود نوشيدم. شب گذشت روز شد.
روز پنجشنبه 23 قوس 1340 – 7 رجب المرجب 1381 – 14 دسمبر 1961
امروز نسبتاً صحتم خوب است، اطاق گرم است. نان بسيار بصورت صحيح و درست آورده ميشود، چای هم بسيار است.
9 بجه صبح فضل محمد خان آمد و گفت: هر كار و خدمت كه داشته باشيد امر كنيد.
گفتم: كار و بار ندارم سلامت باشيد.
فضل محمد خان به پهره دار گفت: هرچیزيكه قيوم خان ميخواهد برايش بدهيد و دروازه اطاقش را حسب خواهش خودش باز بانيد و هم اگر به آفتاب ميبرايد برایش اجازه است به آفتاب او را بكشيد. فضل محمدخان رفت. 12 بجه روز شد، نان آوردند نان را تناول نموديم برای وضو برآمدم، تخميناً نيم ساعت به آفتاب نشستم، واپس به اطاق خود آمدم. روز گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت.
روز جمعه 24 قوس 1340 – 8 رجب المرجب 1381 – 15 دسمبر 1961
روز را دربين اطاق بسر بردم شب شد شب هم مع الخير گذشت روز شد.
روز دوشنبه 25 قوس 1340 – 9 رجب المرجب 1381 – 16 دسمبر 1961
2 بجه روز سردار فضل الحق از اطاق خود برآمد. دروازه اطاق من باز بود ابابكر پهره بود، به سردار سلام دام، وعليك گفت، همرايم احوال پرسی نمودند، گفتم: خيريت است سردار آغا شما را برای چه آورده؟ گفت: هيچ نميدانم ،چندی قبل از محبوسيت من طاهر جان داماتم را محبوس نمودند و به تعقيب او مرا آوردند. چند روز مرا تحت تحقيق بیمعنی گرفته آخراً گفتند كه شما مخبر پاكستان ميباشيد. هر چند كه گفتم كه به كدام دليل مرا مخبر پاكستان ميگوييد؟ قبول نكردند آخراً گپ به بی آبی و بيحرمتي كشيد. يك شب مرا به تحقيقات بردند، يكنفر لوچك برهنه روی به من گفت: پدر لعنت راست بگوييد! وقتيكه اين گپ را از دهن آن بی حيا شنيدم فكرم زياد خراب شد، و گفتم ضابط صاحب محترم اضافه چيزی نگوييد، من مخبر هستم، چيزيكه شما ميگوييد تماماً درست و راست بوده، خودم پدرم،
مادرم، تمام فاميلم، مرغ و موشم تماماً مخبر هستند. همين موضوع را در كاغذ تحرير و بدستش دادم حالا ميگويد مخبری خود را به اثبات برسانيد! حيران هستم همراه اين لعين های بدبخت چه كنم؟
سردار موصوف از دست كشمكش ضابطان بسيار شكايت نمود، ابابكر گفت: ضابط آمد! سردار بيچاره به اطاق خود درآمد و ابابکر دروازه اطاق مرا هم پيش نمود. معروف شاه خان ضابط آمد و به چايدار خانه رفت. روز گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.
روز يك شنبه 26 قوس 1340 – 10 رجب المرجب 1381 – 17 دسمبر 1961
9 بجه عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير همرايم بسيار خوب احوال پرسی نموده و گفت: اطاق تان گرم است؟: گفتم بلی. به مدير گفتم: كار من چطور شد؟
مدير گفت: دوسيه های شما نزد خود رئيس صاحب ميباشد، نميدانم درباره شما چه نظريه دارد از من خلاص شده.
مدير گفت: اگر كدام كار و خدمت تان باشد امر كنيد، اگر به خانه احوال روانه ميكنيد بگوييد هرچه كه ميگوييد من احوال شما را به خانه تان ميرسانم و مطمئن باشيد، درين دو سه روز كار شما فيصله و رها ميشويد.
مدير گپ های خود را ادامه داده گفت: قيوم خان شما از هيچ كسی گله و شكايت نكنيد، اين چيزها تمامآً از جانب خداوند است و اين زحمت ها تماماً اجر دارد، خداوند مهربان است. بعد از چند دقيقه سكوت
مدير به عسكر گفت: قيوم خان را ببريد! همراه عسكر واپس به اطاقم امدم. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز 3 شنبه 27 قوس 1340 - 11رجب المرجب 1381 - 18دسمبر 1961
بخاری خوب گرم است، فكر كردم كه لازم است يك غسل كنم، جای خروج آب موجود نبود، يك دانه خشت را از روی اطاق از حصه که بايد درانجا غسل كنم كندم. زير روباه خانه بود، خشت را واپس بجايش گذاشتم، روز گذشت شب شد.
10 بجه شب از محمد جان عسكر يك سطل آب خواستم، اطاق و بخاری خوب گرم بود. بصورت صحيح بسيار خوب غسل كردم. آب در حصه كه خشت را كنده بودم ميدرامد. بسيار زياد چرك از وجودم كنده شد. ناگفته نماند صابون كالا شوئی را از محمدجان گرفته بودم، وجودم را همراه آن شستم بعد از فراغت غسل و وضو نماز خواندم و استراحت نمودم بسيار خوب مرا خواب برد، بعد صبح كه بيدار شدم وجودم نرم و فكرم هم خوب بود.
روز 3 شنبه 28 قوس 1340-12 رجب المرجب 1381-19 دسمبر 1961
امروز چهار مراتبه فضل محمد خان آمد و ميخواست به من چيزی بگويد، اما باز خوداری نموده نگفت، ندانستم كه مقصد او چه بود.
اطاق گرم بوده عسكر ها هم به اطاق من می آيند و خود را گرم ميكنند. چای را هم از بخاری اطاقم دم ميكنند. درد كمرم دوام دارد، باقی اعضایم فضل خداوند خوب شده است. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
روز چهار شنبه29 قوس 1340- 13 رجب المرجب 1381- 20 دسمبر 1961
10 بجه يكنفر عسكر آمد و گفت: شما را به شعبهً پنجم خاسته! همراه عسكر به شعبهً پنجم رفتم. مدیر همراه معين خان نشسته بود، هردوی شان به من دست داده احوال پرسی نمودند. مدیر جانب يك چوكی اشاره نموده گفت: بنشنيد. بالای چوكی نشستم، مدیر گفت: قيوم خان انشالالله درين روز ها خلاص ميشويد، بيغم باشيد، اطاق تان چطور است، گرم است و يانه؟ گفتم: خوب است گرم است. مدیر گفت: به چای و بوره و غيره اگر ضرورت داشته باشيد امر كنيد كه برای تان بخواهم. گفتم: سلامت باشيد، در همين وقت خير محمد خان و ملا وارد اطاق گرديدند.هردوی شان و ضعیت بسيار خوب نموده، به به مدیر گفتند: كار قيوم خان چطور شد؟ مدیر گفت: دوسيه قیوم خان را از روزیکه رییس آنرا گرفته دوباره به من نداده.
ملا گفت: رئيس دران چه كار دارد؟
خير محمد خان گفت: از ابتدا نظر رئيس به قيوم خان خوب نبوده.
مدیر گفت: اگر از اثر بد خواهی برای قیوم خان چيزی ميسازند آن يك گپ علیحده ميباشد و الا نه در دوسيه اش هيچ چيز موجود نيست و به نسبت قیوم خان آقا جان و مير حیدر هم رها ميشوند.
ملا گفت: خوب خير باشد.
ملا و خير محمد خان چند دقيقه ديگر هم نشستند، بعداً او شان از مدیر اجازه گرفته برامدند.
مدیر گفت: قيوم خان باز هم بشما ميگويم كه كارشما تماماً از دست آقا جان خراب شده، اما شما كه به مقابل هر گونه فشار ها ما استقامت نموديد، البته خداوند بشما اجر جميل را نصيب خواهد نمود، شما از هيچ كسی ندانيد از تقدير خود بدانيد. ( ؟! )
12 بجه روز شد مدیر به عسكر گفت: قيوم خان را به اطاقش برسانيد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم، روز گذشت شب شد، شب هم معی الخير گذشت روز شد.
روز پنجشنبه 30 قوس 1340- 14 رجب المرجب 1381- 21 دسمبر 1961
امروز فكرم بسيار خراب و شب خواب های گوناگون را ديدم، در دپای و كمرم هم نظر به ديروز زياد ميباشد، نميدانم سبب چيست؟ متردد هم هستم.
10 بجه روز فضل محمد خان آمد و برايم خيلی تسلی داد که در دوسيه تان چيزی نيست تنها به قلمداد آقا جان شما را گرفتند و میخواستند که مامورين دارالتحریر شاهی را از بين ببرند، اما شما را خداوند توفيق داد و بيموجب كسی را به بلا گرفتار نكرديد.
فضل محمدخان گپ ها را ادامه داده گفت: قيوم خان ما مسلمان هستيم، هر چوبیکه شما را ميزديم فقط به قلب خود ميزديم، اما عقب مايان هم نفر رئيس است اگر اينطور نكنيم و نميكرديم ما را لت و كوب ميكنند، كسر معاش ميكنند، شما چه خبر داريد با وجودیکه شما را لت و كوب ميكرديم، باز هم رئيس هر كدام ما را نزد خود خواسته فحش و ناسزاء ميگفت که شما نفر را لت نميكنيد، مجبور ميشديم شما را بسيار زياد فشار ميداديم. اكثر اوقات به شعبه ها تیلفون كرده ميگفت: فلان نفر را بزنيد و گوشك تیلفون را بالای ميز بگذاريد! قرار امر يه او نفر را ميزديم و فحش ميگفتیم تا آن شداد بشنود و دلش تسلی شود.
فضل محمد خان درين جا گپ ها را قطع نموده و گفت: خداوند مهربان است، خدا حافظ گفته از اطاق برامد. باقی روز گذشت شب شد، شب هم معی الخير گذشت روز شد.
روز جمعه اول جدی 1340- 15 رجب المرجب 1381- 22 دسمبر 1961
از صبح تا شام دراطاق خود بودم، تنها به وضو و نماز برامدم و بس، بعد از شام تا صبح در بين اطاق بودم بيرون نبرامدم،اطاق خوب گرم بود. شب بسيار به تكليف بودم،خوابم نبرد. بهر صورت شب گذشت روز شد.
روز شنبه 2 جدی 1340- 16 رجب المرجب 1381- 23 دسمبر 1961
حدود 9 بجه صبح آبدان بخاری شگاف شد، آب در بين آتش خانه ريخت، دود در اطاق بسيار زياد شد و فكرم را زياد خراب ساخت. هر قدر كوشش كردم كه آبدان بند شود چاره نشد، و آبدان را هم سلطان محمد عسكر شگاف نمود. بخاری را با آبدان و نل ان از اطاق كشيدم. چون اطاق هوا رو نداشت دود تا يك ساعت در بين اطاق موجود بود. شديداً سردرد شدم، اعصابم بكلی خراب شد، چاشت نان نخوردم. 4 بجه عصر فضل محمد خان آمد فكر كردم اگر به فضل محمد خان بگويم كه بخاری را سلطان محمد عسكر شگاف نمود او را بی آب ميكند، هر چه گذشت به گردن خود ميگیرم.
فضل محمد خان گفت: بخاری را چه كرده؟
گفتم: صبح وقتيكه آتش را در دادم بعد از بسيار وقت دفعتاً شگاف شد، ممكن است كدام جای لیمش جدا شده باشد.
فضل محمد خان هيچ چيز نگفت، به عسكر گفت: همراه ما برو ديگر بخاری را بيار و اين بخاری را صبح بيار كه به بخاری ساز ارسال كنيم.
عسكر يعنی سلطان محمد همرايش رفت و بخاری جديد را آورد و در اطاق نصب نمود. اطاق سرد شده بود، در بخاری آتش كردم، واپس گرم شد.
تمام شب خواب نكردم، وقتيكه مرا خواب برد، خواب وحشی و هیبتناك ديده و اپس بيدار شدم. روح قدیرجان و جمیل جان و زليخا به نظرم مجسم ميشد، تمام شب را همراه اوشان گذشتاندم.
بسيار زياد به تكليف بودم، قرار معمول گذشته 2/1 2 بجه به وضو كردن برامدم، وضو كردم و واپس به اطاقم امدم، تا صبح مصروف وظيفه بودم. بعد از ادای نماز صبح بروی بستر خوابم برده بود، پدر و مادرم را خواب ديدم، پدر مهربانم مرا در بغل گرفته رويم را ميبوسد و ميگويد، صبر كن خداوند مهربان است، به طاعت و عبادت خداوند مشغول باش، اين روز های تلخ و سياه منحوس ميگذرد، به فضل خداوند اميدوار باش. مادرم رويم را بوسيده بسيار گريان ميكند و گپ نميزند. من به او ميگويم خير است گريان نكنيد،اما گريان او ساعت به ساعت زياد ميشود. سيل بسيار وحشی وخطرناك را خواب دیدم، سنگ و درخت را با خود ميبرد، آب آن بسيار زياد خت ميباشد، اما من از آن آب تیر ميشوم هيچ زيان به من نميرساند. بيدار شدم غرق عرق بودم، در تشويش افتادم، فكرم زياد خراب شد به جز از صبر چارهً نبود.
روز 3 شنبه جدی 1340- 17 رجب المرجب 1381- 24 دسمبر 1961
وضعيت اطاق ديگرگون بود، هشت بجه صبح بيرون برامدم و وضو كردم. دربيرون هم هوا و وضعيت به نظرم ديگر گون رسيد، واپس به اطاق خود آمدم. در و ديوار اطاق صورت واضح به نظرم ديگر گون بود، نميدانم سبب چيست؟
عسكر ها هم چپ بودند، هيچ گپ نميزدند. محمدجان عسكر پهره بود گفت: امروز فكرم زياد خراب است نميدانم سبب آن چيست؟
هشت نيم بجه صبح محمد نور همراه سلطان محمد عسكر جنگ نموده و چنگاو شدند. 9 بجه روز ظابط تولی امد،عموم عسكر ها را بیموجب قفاق كاری نمود. از اينجا به چايدار خانه رفته، در آنجا هم عسكر ها را لت و كوب نمود. تمام محبوسين و عسكر ها جگر خون بودند.
10 بجه روز ملا امد و يك گردش نمود، به تعقيب او خير محمد خان آمد او هم يك گردش نموده واپس رفت.
12 بجه روز شد نان اوردند، نان را قطعاً خورده نتوانستم. قرار گفتار ابابكر عسكر يكنفر مريض امروز نان نخورده. 2/1 2 بجه بود برای وضو برامدم، وضو كردم و پس به اطاق امدم، نماز خواندم. دلم برايم ميگفت كه امروز از اين اطاق ميروی، شايد به اطاق ديگری مرا ببرند.
يك بجه روز صدای موتر امد، پهره دار حبیب گل بود گفت: از چايدارخانه 4 نفر محبوسين را كشيدند و در موتر انداخته به كدام طرف بردند.
يكنيم بجه باز صدای موتر امد، حبیب گل گفت: يكنفر ديگری را از چايدار خانه بردند. محمد نور دلگی مشر آمد و گفت: در كوت چند نفر محبوسين را امروز به كدام جانب بردند و هم از چايدار خانه پنج نفر را مبرند. از بردن اين نفر ها محمد نور دلگی مشر خبر داشت اما نگفت كه آنها را به كجا بردند.
3 بجه عسكرها آمدند،ازاطاق شرقی محبوسين را كشيدند و اوشان را كدام طرف بردند، درك معلوم نيست، عسكرها هر طرف ميدوند، نتیجه معلوم نيست، خوب بهر صورت.
حوالی چهار بجه عصر ملا نصرالدين آمد و به بسيار خوشی گفت: قيوم خان خلاص شديد برائيد!
از اطاق خدا حافظی گرفته بر آمدم.
در دهن دروازه جانب غربی متصل چايدارخانه بداخل باغ موتر ایستاده بود. مرا در موتر با دو نفر ديگر شاندند. موتر از راه دروازه صدارت خارج و واپس جانب ضبط احوالات دور خورده از دورازه غربی برامد.به گمان من كه ما را به محبوس ميبرند،اما موتر جاده ولايت را پيموده به دروازه ولايت كابل وارد و پیشروی توقيف ایستاد شد.
از موتر پايين شديم ما را به توقيف تسليم نمودند. در توقيف مامورين مؤظف يعنی عبدالروف خان مامور توقيف امر نمود كه: به كوته قلفی ببريد! ما را به كوته قلفی اوردند.
وقتیكه وارد اطاق كوته قلفی شدم، آقاجان، مياخان، سيد محمد حیدر، سجاب گل و غيره تماماً قبل از من به اطاق آورده شده بودند و در اطاق موجود بودند.
در همين جا سخن صدارت را خاتمه ميدهم.
اين ياداشت ها در اوراق علیحده يومیه درج و اوراق را بصورت بسيار صحيح نگاه و حفاظت نموده بودم. از روی همان يادداشت ها تماماً ماجرا ها يوميه درين كتاب درج گرديد.
اگر خداوند بخواهد و از اين مصائب نجات حاصل كنم، اگر كسی را يافتم و دانستم كه موضوع را باز خواست ميكند،همين كتاب را بدست شان خواهد دادم تا مطالعه و اقدامات فرمايند و اگر كسی باز خواست نكرد، كتاب هذا به بازمانده گانم يادداشت خواهد ماند.
در محبس دهمزنگ كابل بتاريخ 31 سرطان 1344 تكميل گرديد.
يكساله ماجرای صدارت درين كتاب درج شده، بعد از صدارت در يك جلد كتاب علیحده يوميه توضيحات داده شده است.
ميگويند، ويا گفته اند، (هرچی آيد بر اولاد آدم میگذرد)
درست است آن شبهای تاريك، آن تاز و تاخت ضابطان، آن فشار های روحی، آن شكنجه های گوناگون، آن فحش گفتن ضابط صاحبان، آن بكسها و پيشپايی های رئيس ضبط احوالات وغيره وغيره تماماً گذشت.
در اول كتاب هم تحرير نمودهام، در اين جا تكرار مينويسم.
دوران بقا چـــون بـاد صبـا بگذشت تلخی وخوشی و زشت وزيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا كرد بـمــا در گــردن او بمانــد و بــر ما بگذشت
خداوند توانا را بسيار شكرگزارم كه، غير حق و بيموجب به يك مسلمان حسب خواهش رئيس ضبط احوالات ويا ضابطان ضبط احوالات تهمت نكردم. برسرمن هرچی كه گذشت،اجر اين مصائب را از خداوند غفور در دنيا و عقبی به خود آروز دارم.
(347 روز تحت شكنجه های گوناگون) گذشت