پيوست به گذشته
پيوست به كودتاى نام نهاد عبدالملك خان
347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت
سردارمحمد داؤود خان
بخش سوم
تمام این ماجرا و لت و کوب یکطرف بوده و جدایی من از قدیر جان و جلیل جان پسرانم؛ و زلیخا دخترکم، جانب دیگر، هر لحظه که اوشان به یادم میآمدند ،دنیا به نظرم تاریک میشد و قلبم از حرکت باز ميماند.
روز یکشبنه 25 جدی 1339شمسی – 28 رجب المرجب 1380 – 15 جنوری 1961 ع.
حدود نه بجه صبح فضل محمد خان به اطاق من آمد و گفت: راست نمیگویید؟
گــوره زمـــا وروره هسـی لوبی به په تاکــرو
ظلم بـــــه دی هیــــرشی د چنگیـز او هــلا کو
و وایه زان خلاص کره که دروغ وی که رشتیا
خـــلاص بـــه گوره نشی په زارو او پـــــه ژرا
فضل محمد خان بعد از جملۀ فوق، قلم را از جیب خود کشیده به من تسلیم نمود و به پهرهدار گفت: قیوم خان را به شعبه بیاورید. فضل محمد برآمد ،یکنفر عسکر آمد و مرا به شعبه فضل محمد خان برد.
فضل محمد خان قفل الماری را باز نموده چهار جلد دوسیه را از بین الماری کشید و دوسیه ها را زیر بغل گرفته به عسکر گفت: قیوم خان را بیارید که او را به مدیر عبدالرشید خان در شعبه پنجم تسلیم نمایم.
از شعبۀ فضل محمد خان برآمدیم. مرا به یک اطاق بردند که طول آن پنج متر و عرض آن سه متر بود. در آخر اطاق یکنفر سفید پوست زرد گونه لاغر نشسته بود. به جناح چپ او یک پایه ماشین المارى نما فولادی رنگ قرار داشت . در دهن دروازه یک میز کلان نانخوری موجود بود. فضل محمد خان پیش روی میز ايستاده شد و دوسیه ها را پیش روی او بالای میز گذاشته و به نفر مذکور گفت: رئیس صاحب امر فرمودند که مدیر قیوم خان را به مدیر عبدالرشید خان تسلیم نمائید.
شخص مذکور به فضل محمد خان گفت: درست است همین اکنون رئیس صاحب به من هدایت دادند.
دانستم که اسم نفر مذکور عبدالرشید خان و مدیر شعبه پنجم است. مدیر روی خود را جانب من دور داده به اشاره چشم گفت بالای چوکی بنشینید. بالای چوکی نشستم. فضل محمد خان برآمد، مدیر به عسکر گفت: شما رخصت هستید. عسکر هم رفت من و مدیر در شعبه ماندیم.
عبدالرشیدخان گفت: قیوم خان، پولیس ما به ریاست اطلاع داده که در کاریز میر در خانه مدیر قیوم خان ازمامورین دارالتحریر شاهی وغیره رفت و آمد دارند و همیشه مجلس و جلسه میکنند، پس ما از شما معلومات میخواهیم. درین ورق جواب تحریر کنید که کدام کدام نفر به جای شما میآمدند و در چی موضوع گپ و سخن و جلسه میکردند، مقصود و مرام شما چه بوده؟
خودم: مدیر صاحب محترم به خانه ما بصورت قطعی از مامورین دارالتحریر شاهی وغیره کسی نیامده و نه مجلس و جلسه کردهایم اطلاع پولیس شما غلط است.
مدیر: همین جمله را که گفتید درین کاغذ تحریر و امضا کنید و تاریخ تحریر نکنید.
خودم: مدیر صاحب شما تحریری سوال کنید که من جواب تحریر کنم.
مدیر : قیوم خان قانون ضبط احوالات است که سوال زبانی و جواب را بدون تاریخ تحریری اخذ کنیم.
خودم : مدیر صاحب من به این موضوع قناعت ندارم،این قانون شما تماماً مخالف قانون حکومت بوده و بصورت قطعی غلط است.
مدیر : ما بزور چوب و شلاق و قین و فانه از شما حسب خواهش خود جواب خواهد گرفتيم، اما بهتر همین است چیزیرا که ما میگوییم مطابق گفتار ما رفتار و جواب تحریر کنید.
خودم : مدیر صاحب زور قالب ندارد، درست است بزور چوب و شلاق هرچه میتوانید ،اما خودم تاکه قدرت دارم بدون سوال تحریري شما جواب تحریر نخواهد کردم.
مدیر گوشک تیلفون را به گوش خود گرفته و چرخ آنرا دور داده و گفت : نانک سنگهـ هندو را روان کنید. چند دقیقه نگذشته بود که یکنفر را در چادر پیچیده، مانند زمبیل یک نفر عسكر از دو گوشه چادر و عسکر دوم از دو نوک دیگری چادر گرفته وارد اطاق گردیدند. چادر را بروی فرش اطاق که ازخشت سمتی محبس فرش بود گذاشتند. عسکر ها چادر راکه بالای او هموار بود پس کردند.
دیدم که یک تکه گوشت در بین چادر وجود دارد.آن تكه گوشت نانک سنگهـ هندو بود. تمام وجود او زخمی، موهایش تا درجه آخر رسیده، پیراهن وتنبان در وجود او نبوده، سر و رویش ورم کرده گی، چشم و دهن او معلوم نمیشد. دیدن این نظر مرا خیلی متاثر ساخت و هم در خاطرم گشت که از دست لت و کوب و تاز و تاخت مامورین ضبط احوالات حال من همینطور خواهد شد.
مدیر عبدالرشید خان : قیوم خان اگر شما راست نگویید نتیجه شما مثل همین نفر خواهد بود.
مدیر عبدالرشید خان به عسکرها گفت : چوب بیاورید .عسکرها رفتند و چوب آوردند. مدیر چوب را برداشته و همان نفر زخمی و تیکه تیکه را تا اندازه چوب زد که خود مدیر مانده و زله شده و واپس در جای خود نشست.
از بدن نفر مذکور که عبارت از نانک سنگهـ هندو باشد، در وقت چوب زدن خون جار ی شده، روی اطاق از چتکههای خون و پارچه هاى چوب مملو گردید.
نانک سنگهـ هر قدر فریاد و واویلا نمود در قلب بیرحم مدیر هیچ تاثیری نکرد.
مدیر عبدالرشید روى خود را جانب من دور داده و گفت : راست میگویید و جواب تحریر میکنید ویانه؟
خودم : مدیر صاحب من نمیدانم چی را راست تحریر کنم و بدون سوال شما چطور جواب تحریر کنم.
مدیر عبدالرشیدخان به عسکر گفت: حالا دوازده بجه روز میباشد، محبوسین تانرا ببرید و یک بجه مدیر قیوم را بیاورید.
همراه عسکر به اطاق خود رفتم. جبار دلگى مشر موجود نبود، عبدالرحیم نام عسکر که اصلاً از ولایت هرات بود، چای و بوره را با نصف نان سیلو برایم آورد. یک اندازه نان را تناول و چای را نوشیدم، وضو کردم و نماز خواندم.
یک بجۀ روز شد. عسکر آمد و گفت : برخیز، بیا که مدیر رشید خان شما را به شعبه خواسته است. همراه عسکر به شعبه پنجم رفتم .
عبدالرشید خان نشسته بود.
گفت : آمدی ؟
گفتم : بلی آمدم.
گفت : راست میگویید و جواب تحریر میکنید ویانه ؟
گفتم : بدون سوال تحریری شما جواب تحریر نمیکنم .
یکورق سفید به دستم داد و گفت : نوشته کنید که بدون سوال تحریری شما جواب تحریر نمیکنم. کاغذ را گرفتم و تحریر نمودم:
روز 22 جدی 1339 مامورین پولیس شما، مرا از خانهام کشیده و اینجا آورده اند، تا اکنون فضل محمد خان ضابط شب و روز مرا تحت عتاب و شتاب گرفته و میگوید که راستی را تحریر کنید و تا که قدرت داشت مرا لت و کوب نموده تمام وجودم زخمی میباشد، که شما به چشم سر ملاحظه میکنید. اصل موضوع را من نمیدانم و علاوه برآن فضل محمد خان و جناب شما امر میکنید که جواب را بدون سوال تحریری، تحریر و تاریخ نوشته کنید. این موضوع خلاف قانون است، شما تحریری سوال کنید من تحریری جواب میگویم و تاریخ را تحت هرجواب خود نوشته میکنم. علاوتاً عرض میکنم که این لت کردن و فحش گفتن از کرامت انسانی خارج و در قانون آسمانی و هیچ قانون دنیا همراه یک نفر اینطور رفتار وحشتناک نمیشود. ورق را امضاء و پیش روی مدیر گذاشتم. مدیر ورق را گرفت و گفت ما جوابیه شما را به رئیس میبریم، معلوم شود که چی امر میکند.
مدیر برآمد و عسکر آمده بالای سرمن ايستاد شد. به عسکر گفتم شما مدیر را تعقیب کنید که کجا میرود. عسکر بیچاره عقب مدیر برآمد و چند دقیقه بعد واپس آمد و گفت به اطاق رئیس رفت. چند دقیقه نگذشته بود که مدیر واپس آمد دو سه پیش پایی محکم محکم مرا زد و گفت : نسبت شما من بی آب شدم.
ورق سفید را به من داد و گفت : نوشته کنید، جواب نوشته کنید.
گفتم: بدون سوال تحریری جواب تحریر نمیکنم.
مدیر یک چوب کلان را که مثل دسته بیل بود از عقب الماری گرفت و میخواست که ذریعه چوب مرا بزند، چوب را از دست او گرفتم همراه سیلی بروی من زد، من هم مجبور گردیده از گلوی او گرفتم به مقابل فحش گفتن او من هم فحش گفتم. عسکر در اطاق موجود نبود، نیکتایی و یخن مدیر کنده شد. حین همین زد وخورد ، یکنفر سیاه چهره، چيچکی، بد طلعت، بیرحم، وارد اطاق گردید و به بسیار سرعت از هر دو پای من گرفت .گرچه چند مشت و لگد او را هم زدم اما دو نفره مرا بروی اطاق خواب دادند. مدیر به دروازه اطاق رفت و دو نفر عسکر را هم آورد، بصورت فوری دست و چای مرا محکم بسته نمودند.
مدیر عبدالرشید خان المارى دیواری را باز نمود. چند دانه چوب خشک بادامی را که لکی آن مانند چوکه(چوبيكه به گردن اسپ يا خر مى بندند، م.) بود، کشید و گفت : جواب در ورق سفید تحریر میکنید ویانه؟ مرا به بیردی گفتن مهلت نداده و به وجود زخمی و ناتوان من به چوب زدن شروع نمود و کلمات قبیح از دهن اش خارج میشد. به مقابل هر فحش گفتن او جواب میگفتم.
مدیر عبدالرشید خان چنان چوب کاری و لت و کوبم نمود که چوب زدن فضل محمد خان را فراموش کردم.
مدیر عبدالرشید خان گفت : چطور است جواب تحریر میکنید ویا نه؟ گفتم : نه خیر، تا که تحریری سوال نکنید، جواب تحریر نمیکنم. مدیر عسکر را از بیرون خواسته و گفت : ،مدیر قیوم را به اطاق رئیس صاحب بیارید.
همراه عسکر به اطاق رئیس رفتم. مدیر به رئیس گفت : قیوم بدون سوال تحریری جواب نمیگوید.
رئیس روی خود را جانب من گشتانده و گفت: چرا جواب تحریر نمیکنید؟
خودم : رئیس صاحب به کدام قانون من بدون سوال تحریری جواب تحریر کنم و به چه نسبت درجوابیه خود تاریخ تحریر نکنم. سبب این تازو تاخت و لت و کوب و فحش و نا سزا برای چیست؟ مدیر صاحب و فضل محمد خان مرا درین دو سه شب و روز زیاده از سه هزار چوب زده و میگویند که راستی را تحریر کنید. من نمیدانم چه چیز را راستی تحریر کنم.
رئیس : بسیار گپ نزنید. میز را یک مشت محکم زد و گفت: میدانی و یانه این جا صدارت است و شما در چنگ ریاست ضبط احوالات میباشید.
خودم : رئیس صاحب شما قضاوت کنید، پیراهن خود را کشیدم و گفتم: شما به چشم سر ملاحظه کنید، تمام بدنم زخمی گشته با وجود آنهم مدیر و ضابط شما ما را لت و کوب میکند. روز محشر به حضور خداوند ما و شما و ظاهرشاه و صدراعظم یک جا ايستاده میشویم.در آنجا بشما چوکی و آمریت میسر نمیشود، این ظلم و ستم زره زره از شما بازخواست میشود.گناهی مرا اثبات کنید جزای سنگین به من بدهید تا عبرت دیگران گردد.
رئیس دیوانهوار از جای خود برخواست. چون دست هایم بسته بود، چنان بُکس ها و پیش پایی مرا زد که بروی فرش اطاق افتادم. همراه بوت سرم را لگد نموده و گفت :
بخواهید خدای خود را که از چنگ من شما را نجات دهد!
از بینی و دهنم خون جاری شد به عسکر گفت : از لنگش بگیر و کش اش کن. عسکر از پایم گرفت و کش کرده مرا از اطاق بيرون کشید. بعد از آنرا نمیدانم، بی هوش و ضعف کرده بودم. یکوقت که چشم خود را روشن کردم در بین بستر شفاخانه افتیده بودم و دو نفر عسکر و یک نفر پرستار پیش روی من بالای چوکی نشسته بودند. پرستار برآمد و دکتور را آورد. بصورت فوری در بازو و ساغری هایم پیچکاری نمودند. از عسکر پرسیدم چند بجه است ؟ اینجا کجاست؟
عسکر جواب داد : یک بجه شب و این جا شفاخانه علی آباد است. شب را در همان شفاخانه بستر بودم، روز شد.
دوشنبه 26 جدی 1339 – 29 رجب المرجب 1380 – 16 جنوری 1961
روز را در بستر شفاخانه بسر بردم. چند مراتبه دکتور آمد و مرا پیچکاری نمود. یک اندازه شیر را برایم آوردند، به زحمت نوشیدم. روز گذشت شب شد.
حدود 10 بجه شب سردار خان ضابط آمد و مرا از بسترخارج و درموتر انداخته به اطاق قبرنما واپس آوردند. شب گذشت روز شد.
سه شنبه 27 جدی 1339 – 30 رجب المرجب 1380 – 17 جنوری 1961
حوالى9 بجه صبح عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه خواسته. همراه عسکر به شعبه پنجم رفتم. مدیر عبدالرشید خان عقب میز بالای چوکی نشسته بود . شخصى را که بسیار ضعیف و زخمی و دست و پای او بسته کرده گی و زولانه هم در پایش بود، ذریعه سیم برق به پشت و روی و دست و پایش میزد.
مدیر گفت: اسد راست ميگویید و یانه؟ نفر زخمی و زولانه دار مظلومانه گفت: از برای خدا چه بگویم.
برايم معلوم شد که اسم نفر مذکور اسدالله است. اسدالله بیچاره را بسیار زیاد لت و کوب نمودند تا 12 بجه روز نوبت من نرسید.
حدود12 بجه روز مرا واپس رخصت نمود. همراه عسکر به اطاق خود رفتم. بعد از تناول قدرى برنج و نوشیدن چای و ادای نماز، دوباره مرا به شعبه پنجم بردند.
مدیر رشید خان گفت: بیا قیوم خان که نوبت شماست. پیش رفتم و بالای چوکی نشستم. مدیر چرخ تيلفون را دورداده گفت: غلام حیدر منتظم را روانه کنید. چند دقیقه بعد غلام حیدرخان را آوردند.
مدیر عبدالرشید خان زبانی در باره دو نفر خارجی که در ولایت شبرغان گم شده اند از نامبرده سوال نمود. جواب تحریری او را خود عبدالرشید خان نوشته و شصت اش را زیر جواب نهاد و تاریخ تحریر نکرد.
تا حوالى چهار بجه از غلام حیدر خان به ترتیب فوق تحقیقات نمود.بعدآ مرا با غلام حیدرخان رخصت نمودند.همراه عسکرها به اطاق های خود رفتیم.
هشت بجه شب نفر آمد و گفت: مدیر قیوم را شعبه خواسته. همراه عسکر از اطاق برآمدم،به عسکر گفتم: به کدام شعبه مرا خواسته گفت: به شعبه خیر محمد خان. مرا به یک شعبه دیگر بردند.
یکنفر جوان قد بلند، سرلچ، سرخ رنگ نشسته بود.
گفت: مدیر آغا بیا بیا! پیش بیا که ما و شما یک ساعت با هم گپ بزنیم. پیش رفتم ، گفت: بنشینید. بالای یک چوکی نشستم.
زبان خیر محمد خان قندهاری بوده و یک شخص بیرحم و سنگین دل بود.
خیر محمد خان: شما چرا راست نمی گویید و چرا جواب تحریر نمی کنید؟
خودم: من نمیدانم چی چیز را راست بگویم و بدون سوال تحریری چگونه جواب تحریر کنم.
خیر محمد خان: خوب مامورین دارالتحریر شاهی که به جای شما میآمدند،همین موضوع را راست بگویید که چه مشوره داشتيد و جواب را بدون سوال تحریری نوشته کنید.
خودم: به جای ما مامورین دارالتحریر شاهی قطعاً نیامده این موضوع دروغ و بتهان محض است و بدون سوال تحریری چگونه جواب تحریر کنم،این موضوع خلاف قانون است.
خیر محمد خان یک دانه قمچین اسپ را از خانه میز کشید و گفت: تحریر میکنید و یانه؟
زنگ سرمیزی را فشار داد، دو نفر عسکر وارد اطاق گردید. به عسکر ها گفت: ولچک کنید! دست های این نفر را ولچک کنید. دست های مرا به پشت سرم ولچک نمودند.
قمچین رابدست عسکر داد و گفت: بزنید! عسکر جواب داد : ما زده نمیتوانیم،این نفر تماماً زخمی و مریض است، کجای او را بزنیم. قمچین را انداخته و هر دو عسکر از اطاق برآمدند.
خیر محمد خان قمچین را برداشته و به زدن من شروع نمود. سوخت و درد قمچین بسیار زیاد بود. از شدت سوخت و درد قمچین نفسم در صندوق سينه گير ماند. فكر كردم قلبم از حرکت مانده است. سیاهی چشمم به سفیدی و سفیدی آن به خون مبدل گشته بود. در دست و پایم لرزه شدید پیدا شد. زخم قمچین از پوست و گوشت و استخوان گذشته مغز استخوان ها را بسوزش آورد. افتیدم، ايستاده شدم، نشستم، مانند ماهی که از آب کشیده شود و در بین دیگ سرخ انداخته شود و جان را به حق تسلیم میکند همان طور طپیدم و غلطیدم. آواز در گلویم بند شده از دهن خارج نميشد. اضافه ازین خبر نشدم چه شد،ضعف کرده بودم.
وقتیکه بهوش آمدم باز هم در بستر شفاخانه و دو نفر عسکر پیش رویم مانند ارواح نشسته بودند. خواستم که حرکت کنم مجال حرکت و گپ زدن را نداشتم. یک عسکر به دیگرش گفت: زود برو، دکتور را خبر کن! عسکر برآمد و دکتور را آورد. دکتور در بازوهایم پیچکاری نمود. قدرى قلبم روشن و فکر بسرم آمد. به عسکر گفتم: ساعت چند است؟ گفت: چهار و نیم بجه میباشد و قريب است که روز شود. بسیار به تکلیف بودم. قمچین زدن خیر محمد خان حالم را بسیار زیاد خراب ساخته بود. شب گذشت روز شد.
چهارشنبه 28 جدی 1339 – اول شعبان المعظم 1380 – 18 جنوری 1961
روز را در شفاخانه بودم به جز از دو نفر عسکر دیگر کسی نزدم نبود. دکتور چهار مراتبه همراه پرستار آمد و در بازویم پیچکاری نمود و پرستار تمام زخم های وجودم را ذریعه ادویه چرب و مالش نمود.هرمراتبه که دکتور میآمد به حال من افسوس كرده و میگفت: این وضعیت، وضعیت انسانی نیست.هرکسیکه این بیچاره را به این حال رسانده قطعاً انسان نبوده و اگر انسان است از خدايی خداوند انکار است و بس.
شب شد، شب را هم در شفاخانه بودم. روز شد.
پنجشنبه 29 جدی 1339 – 2 شعبان المعظیم 1380 – 19 جنوری 1961
امروز هم در بستر شفاخانه بوده حال بسیار خراب داشتم . دو نفر عسکر برای حفاظه و نگاه بانی من موظف شده بودند. حدود 10 بجه شب عسکرها مرا از اطاقم کشیدند.در بیرون موتر ايستاده بود و معروف شاه خان ظابط با دریور در موتر نشسته بودند. به موتر بالا شدم در سیت عقب نشستم. موتر حرکت کرد. مرا به اطاقم رساندند .
شب را در اطاق قبرنما بسر بردم، روز شد.
جمعه اول دلو 1339 – 3 شعبان المعظم 1380 – 20 جنوری 1961
امروز هم مرا به شعبه نبردند، اما از صبح تا شام شش مراتبه خیر محمد خان آمده و از من پرسید که چطور هستید؟
9 بجه شب یکنفر ضابط که دریشی عسکری پوشیده بود آمد و گفت: شما چی گناه کرده اید که ضابطان ضبط احوالات شما را تحت لت و کوب گرفته؟
گفتم: گناهی من این است که وظیفه خود را به کمال صداقت انجام داده ام و کسی را نگذاشته ام که از مال شاه سوء استفاده کند، دیگر کدام گناهی ندارم.
ضابط مذکور از یک طرف ودیگر طرف گپ هایی قسم قسم زد و فکرم را خراب ساخت.
گفتم: برادر مرا جور ندهید، عقب کار خود بروید . اضافه ازین هرچند کوشش کرد که من گپ بزنم قطعاً گپ نزدم و خود را خاموش گرفتم. تا يازده بجه شب نفر مذکور نشسته بود، بعداً برخواسته و رفت. جبار دلگى مشر و پهرهدار به من گفت: این بدبخت ضابط ضبط احوالات است و دریشی عسکری پوشیده بود.خوب شد که همرایش گپ نزدید.
شب گذشت ،روز شد.
شنبه 2 دلو 1339 – 4 شعبان المعظم 1380 – 21 جنوری 1961
به كمك عسکر ها بالا شدم، دلم امروز قدرى استوار بود. از عبدالرحیم نام عسکر پرسیدم: برادر دیگر کسی هم درین جا بندی هست و یا نه؟
عبدالرحیم خنده کرده و گفت: شما خیال میکنید که تنها محبوس هستيد، اینجا دو صد و پنج نفر محبوس و تحت تحقیق و لت و کوب میباشند. اگر شما اوشان را به چشم سر ملاحظه کنید به حال خود شکر میکنید. عبدالرحیم مذکور علاوه نمود که محبوسین در هفت جاى صدارت میباشند:
1- در کوت یکصد نفر.
2- در گلخانه دوازده نفر.
3- در چای دار خانه بیست و سه نفر.
4- در سرای سیزده نفر.
5- در اینجا هفت نفر.
6- در مهمان خانه بیست نفر.
7- در آشپزخانه سی نفر است.
تمام این اشخاص تحت تحقیق و لت و کوب میباشند.اکثر نفر زیر چوب هلاک ميشوند.
این سخن های عبدالرحیم مراخیلی متاثر ساخت و فکرم زیاد خراب شد.
قريب نه بجه عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم خواسته اند. همراه عسکر به شعبه پنجم رفتم. مدیر عبدالرشید خان بالای چوکی خود نشسته بود گفت: قیوم خان درین چند روز دم راستی کردید، بیا امروز از ما و شما فیصله آخری میباشد، جواب تحریر میکنید یا چوب بخواهم؟
گفتم: مدیر صاحب من هیچ وقت از جواب تحریر نمودن خودداری نکرده ام اما به مقابل سوال تحریری شما جواب میگویم.
مدیر عبدالرشید خان به عسکر گفت: بیا دست های قیوم را ولچک کنید. عسکر آمد و دست هايم را عقب سرم ولچک نمود. مدیر از خانه میز خود سیم برق را کشید و پیش من آمد.
گفت: راست میگویید یا نه.
گفتم: شما بگویید چه چیز را راست بگویم.
گفت: سرمنشی(كهگداى)، محمد رحیم خان(غلام بچه)، محمود خان رئیس خصوصی، حیات خان سرياور وغیره مامورین دارالتحریر شاهی که به جای شما در کاریز میر میآمدند، چی مصلحت میکردید؟
خودم: از مامورین دارالتحریر شاهی قطعاً کسی به خانۀ ما نیامده و نه مجلس کرده ایم، این گپ دروغ و بهتان است. اگر بهتانی نباشد هر کسی که بشما اطلاع داده او را حاضر کنید تا موضوع را اثبات نماید.
مدیر به شدت چند سیم را به جان من حواله کرد. در همین وقت همان نفر سیاه چيچکی بیرحم وارد اطاق گردید. مدیر به او گفت: بیا! سیم را بدست او داد و گفت: بزنید!
چيچکی سیاه بسیار بیرحم و از اسلامیت دور بود، چنان سیم های شدید به جان من حواله کرد که پوست و گوشت را پاره نموده به استخوان رسید و مغز استخوان را سوزش گرفت.
مدیر به چيچکی: بزن بزن خوب بزن! راست میگوید یا نه؟ خوب خوب بزن! مدیر این کلمات را تکرارمى نمود و چيچکی هم خود را بسیار مخلص و فدایی دانسته چیزی زور و قوت که داشت به جان زخمی و ناتوان من خرچ نمود.
بروی فرش اطاق افتادم،از زخم های سابقه خون جاری شد، با آنهم چيچکی جست و خیز زده مرا میزد. مدیر به چيچکی گفت: بس!
خودم به مدیر: ای بدبخت ظالم اولاد چنگیز و هلاکو چرا مرا میزنيد؟ چه گناه کردهام؟ سبب چیست؟ اوه اولاد انگلیس !اوه بیرحم خداناترس! به پدرات لعنت.
این کلمات از زبان من به مدیر خارج شد. مدیر هیچ نگفت و بالای چوکی خود قرار گرفت و در فکر غرق و سرخود را بالای میز گذاشت. چيچکی بالای چوکی نشست، خودم بروی اطاق افتیده بودم.
بعد از بیست دقیقه سکوت مدير سرخود را ازمیز بالا نموده به چيچکی گفت: عسکر را بگویید بیاید! چيچکی رفت و عسکر را آورد.
مدیر به چيچکی گفت: این نفر قطعاً گناه ندارد، بیموجب غیر حق به بلا گرفتار گردیده و روی خود را جانب عسکر دور داده و گفت: ببرید! محبوس تان را ببرید! ولچک را از دست هایم کشیدند.
همراه عسکر به اطاق قبرنما رفتم. دوباره مرا به شعبه نخواستند. تمام وجودم شدید درد میکرد. جبار بوتل تینچر را آورد و تمام زخم ها را تینچر مالش نمود.
روز گذشت، شب شد. شب سه مراتبه خیر محمد خان ضابط آمد. چون حالم بسیار خراب بود چیزی نگفت.شب هم گذشت. بدون چای دیگر هیچ چیز نخورده ام. از شدت درد بسیار به تکلیف بودم.
يكشنبه 3 دلو 1339 5 شعبان المعظم 1380 – 22 جنوری 1961
امروزحالم بسیار خراب است. یک بجه روز معروف شاه خان ضابط با یکنفر دوکتور آمد. دكتوردر بازوهایم پیچکاری نمود و چند دانه تابلیت گلابی رنگ برایم داد وگفت: یک یک ساعت بعد یک یک دانه بخورید.
روزگذشت ،شب شد. شب چند مراتبه معروف شاه خان آمد و از حالم خبر گرفت. شب هم مع الخیر گذشت، روزشد.
دوشنبه 4 دلو 1339 – 6 شعبان المعظم 1380 – 23 جنوری 1961
عسکر حوالى هشت بجه آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم ببرید. همراه عسکر به بسیار زحمت به شعبه پنجم رفتم.
مدیر در جای خود نشسته بود، به عسکر گفت: مرتضی را بیارید. عسکر رفت و چند دقیقه بعد مرتضی را آورد،به مجردیکه مرتضی وارد شعبه گردید، مدیر به عسکر گفت: بسته کنید! دست و پای مرتضی را بسته کنید! دست و پای مرتضی را بسته نمودند. همان سیم برق را از خانه میز کشید و جناب مدیر صاحب به جان آن بیچاره شروع نمود. تا اندازۀ او را لت و کوب نمود که بیهوش شد. بصورت فوری او را از شعبه کشیده و در موتر انداختند. مدیر صاحب بکدام كسی در تیلفون گفت که مرتضی ضعف نموده، او را به شفاخانه ببرید.
باز مدیر گوشک تیلفون را به گوش خود گرفته و گفت: برکت را روانه کنید. چند دقیقه بعد برکت نام را آوردند. به مجرديکه برکت وارد اطاق گردید، مدیر به او گفت: مخبر هستید ویانه؟ برکت گفت: مخبر نیستم.
مدیر روی خود را جانب من دور داده و گفت: قیوم خان مرتضی و برکت نامان مخبر پاکستان هستند در ولایت هلمند مخبری میکردند، پولیس ما اوشان را گرفتار نموده.
مرتضی و برکت افغان کوچی بودند، اشخاص نابلد و وحشی نما، اما کدام بدبخت اوشان را به بلا گرفتار نموده بود.
مدیر به عسکر گفت: بسته کنید! دست و پای برکت را بسته کنید! دست و پای برکت را بسته نمودند. تخمین یکصد سیم رابری او را زد. برکت گفت: هرچه که شما میگویید همان چیز هستم، از برای خدا ديگر مرا نزنید.
دست و پای برکت را باز نمودند و هرچه که مدیر به او میگفت: برکت بیچاره بجوابش میگفت: بلی.
مدیر کاغذ را گرفت و به قلم خود از جانب برکت تحریر نمود که مخبر هستم ومرتضی شریک من میباشد. موضوع را به برکت خواند. برکت گفت: درست است. انگشت برکت را زیر هر جواب تاپه نمود.جواب های برکت را بدون سوال تحریری و بدون تاریخ حسب خواهش خود گرفت و شصت او را زیر آن تاپه نمود.دوازده بجه روز شد، برکت را رخصت نمودند.
مدیر به من گفت: راست میگویید ویا اینکه بزدن شروع کنم؟
گفتم: مدیر صاحب چی را راست بگویم؟
گفت: در کاریز میر همراه خارجی ها یاور عبدالعلی چه میگفت و مامورین دارالتحریر شاهی برای چه در کاریز میر جلسه میکردند؟
گفتم: مدیر صاحب، یاور عبدالعلی خان و مامورین دارالتحریر شاهی قطعاً در کاریز میر جلسه نکرده، این گپ ها تماماًدروغ است.
مدیر گفت: پولیس ما دروغ نمیگوید.
گفتم: در صورتیکه پولیس شما دروغ نمیگوید،کاریز میر کدام جای دور نبوده، همان وقتيکه خارجی ها با مامورین دارالتحریر شاهی به کاریز میر رفته و جلسه میکردند ،چرا بشما اطلاع ندادند؟ معلوم است که این گپ بهتان و دروغ محض است.
مدیر خاموش گردید. چند دقیقه بعد عسکر را خواست و به عسکر گفت: بسته کنید! دست قیوم را بسته کنید! عسکر دست هايم را ولچک نمود.
مدیر به عسکر گفت: برو چوب بیار. عسکر رفت و چوب آورد.
مدیر: راست میگویید ویانه؟ چوب را گرفت و به جان مجروح من به چوب زدن شروع نمود . چوبیکه عسکر آورده بود تیکه تیکه شد. باز عسکر را خواست و گفت: برو چوب بیار. عسکر دوباره چوب آورد. مدیر چوب زدن را ادامه داده و میگفت: راست میگویید ویانه؟ چوب های مذکور خلاص شد. مدیر هم زله شد و در چوکی خود نشست.
در همین وقت خیر محمد خان وارد اطاق گردید به مدیر گفت: چطور شد، قیوم خان چطور شد؟ مدیر گفت: اقرار نمیکند، نمیدانم چطور کنم. خیر محمد خان به مدیر گفت: گمان میکنم معاملات ایشان دروغ و بهتانی است. مدیر گفت: گمان نکنید حقیقتاً دروغ است. خدا میداند که پولیس پدر لعنت در گوش رئیس چی چکانده، هیچ قبول نمیکند.
سه ونیم بجه عصر بود، مدیر به عسکر گفت: قیوم را ببرید. به اطاق قبرنما رفتم.
عسکرها و جبار نسبت من بسیار جگرخون بودندو بصورت صحیح خدمت مرا میکردند، چای و بوره و نان میدادند، وقتیکه میدانستند که کسی نمیآید مرا از اطاقم کشيده پیش منقل آتش می نشستم و خود را گرم میکردم. خشت پخته را در آتش داغ نموده و حصه های راکه شدیدا درد میکرد توکُر مینمودم.
این وضعیت و این بی بازخواستی و این کشمکش قلبم را از حیات سیاه ساخت. مرگ ازين زندگی کرده بسیار شرف داشت، اما چی میکردم که مرگ هم میسر نبود. اطفال ام در نظرم جلوه میکرد، بیکسی و بیچارگی اوشان قلبم را مجروح ساخته عوض اشک از چشمم خون میریخت، اما به جز صبر و حوصله دیگر هیچ چاره نبود.آینده را نمیدانستم که چه میشود، خواب های وحشتناک را میدیدم. پیراهن و تنبان من زیر چوب پارچه پارچه شده بود. شپش هم در وجودم پیدا شد. سر و ریشم رسیده ،تمام وجودم سیاه و کبود و ورم نموده بود. دوازده روز میشود که در آتش میسوزم و کسی از حالم خبر نیست. بهر صورت شب مرا به تحقیقات نخواستند. شب گذشت، روز شد.
سه شنبه 5 دلو 1339 – 7 شعبان المعظم 1380 – 24 جنوری 1961
چارشنبه 6 دلو 1339 – 8 شعبان المعظم 1380 – 25 جنوری 1961
پنجشنبه 7 دلو 1339 – 9 شعبان المعظم 1380 – 26 جنوری 1961
جمعه 8 دلو 1339– 10 شعبان المعظم 1380– 27 جنوری 1961
در چهار روز فوق مرا به شعبه نبردند . یومیه دکتور آمده در بازو هایم پیچکاری و از همان تابلیت گلابی رنگ برایم میدادند. یک اندازه زخم های وجودم ارچق گرفته، ورم روی و سرم هم نسبتاً کم شد.
تمام این ماجرا و لت و کوب یکطرف بوده و جدایی من از قدیر جان و جلیل جان پسرانم و زلیخا دخترکم جانب دیگر، هر لحظه که اوشان به یادم میآمدند ،دنیا به نظرم تاریک میشد و قلبم از حرکت باز ميماند.
شنبه 9 دلو 1339 – 11 شعبان المعظم 1380 – 28 جنوری 1961
حوالي هشت ونیم بجه عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم خواسته است. با شنیدن این آواز موی سرم ايستاد شد و گفتم: یا الله خیر.
همراه عسکر به شعبه پنجم رفتم. مدیر گفت: قیوم خان هفده روز از محبوسیت شما گذشته و تا اکنون هیچ جواب از شما گرفته نشد. امروز رئیس تيلفون نموده گفت: معاملات مدیر قیوم را چطور کردید؟ به جوابش گفتم: تحت تحقیق و شکنجه میباشد پس باید که امروز از شما حتماً جواب بگیرم.
گفتم: مدیر صاحب اختیار دارید، هرچه که میکنید حق تان است به نسبت که شما یک شخص تعلیم یافته میباشید، در صورتیکه شما با من اینطور رفتار میکنید از دیگر کسی چی گله خواهد کردیم.
مدیر عبدالرشید خان: قیوم خان گپ را کشال نکنید راستی میگویید ویا نه؟
خودم: مدیر صاحب راستی همان است که درین هفده روز بشما میگویم،اگر به وحدانیت خداوند و یوم الحساب قناعت دارید،همان است که بشما گفته ام و اگر به خداوند اعتقاد ندارید هرچه که میکنید، بکنید.
مدیر: نوشته کنید! چیزیکه زبانی میگویید همان چیز را درین کاغذ تحریر کنید!
خودم: شما سوال کنید که من جواب تحریر کنم.
مدیر: شما مقصد خود را تحریر کنید در آینده سوال میکنم.
ورق سفید را گرفتم و تحریر نمودم:
محترما! به مقابل سوال زبانی شما تحریر میکنم و قبل ازین هم تحریر نموده ام، من یکی از خدمتگاران صادق شاه محبوب خود بودم و وظیفه خود را به کمال صداقت انجام داده ام. عمله کاریز میر نسبت مال اعليحضرت معظم همایونی همراه من مخالف گردیده و در باره من هرچیز را تحریر و بشما اطلاع داده اند. تحریری اوشان غلط و بهتان است. شما میتوانید از یاور عبدالعلی خان که آمر املاک کاریز میر است معلومات کنید. اينكه به شما میگویند که در کاریز میر به جای من مامورین دارالتحریر شاهی رفت و آمد و جلسه میکردند، این موضوع هم غلط محض است. در جای من قطعاً کسی نیامده و نه در جای من مجلس شده است. شما که مرا لت و کوب میکنید، این موضوع خلاف قانون حکومت و خلاف قانون آسمانی بوده اگر من جرم و خیانت کرده باشم، بالایم ثابت نمایید و جزای سنگین به من بدهید تا عبرت دیگران گردد و الا مرا بیموجب وغیر حق اینجا
زیر تاز و تاخت نگیرید و هم لطفاً وقتیکه از من سوال میکنید، تحریری سوال کنید تا تحریری جواب بنويسم و تاریخ تحت هر جواب شرط است.
ورق را پیش روی مدیر ماندم. مدیر ورقه را ملاحظه نموده و گفت: ما تحریری شما را به رئیس میبريم، هرچه که امر کند همان قسم اجراآت میکنيم.
مدیر ورق را گرفت و به عسکر گفت: بالای سرقیوم استاد باش که جای نرود! خودش به اطاق رئیس رفت. چند دقیقه بعد واپس آمد و بالای چوکی خود نشست .در همین وقت یکنفر وارد اطاق گردید به مدیر گفت: چی گپ بود.
مدیر گفت: این پدر لعنت، شرابی، بی خدا ،ظالم و بدبخت به هيچ قسم قناعت نميكند.جانب من اشاره نموده گفت:اين بيچاره را كدام لعنتى به گير او داده. جوابیه اورا در یک ورق اخذ و نزدش بردم، ورق را پاره پاره نموده و به من هم فحش و ناسزا داده و گفت: زیر چوب هلاک اش کنید، اقرارش را بگیرید.
نفر مذکور به مدیر گفت: بسیار ظلم میکند، خداوند او را خراب کند، این بیچاره ها غیر حق سوختند.
مدیر: گفت نمیدانم چطور کنم، لت و کوب هم اضافه ازین نمیشود. نفر مذکور واپس از شعبه برآمد.
مدیر: قیوم خان رئیس بدبخت قبول نمیکند چطور کنم.
خودم: اختیار دارید هرچی که میکنید، اما شما بدانید و یقین داشته باشید که روز حشر دست من و دامن شما خواهد بود. در آنجا جواب گفته نمیتوانید و نه رئیس تان در آنجا ریاست کرده میتواند.
مدیر بسیار متفکر گشته، چرت ا ش زیاد خراب و پاهای خود را شور میداد و در باره من فکر میکرد.
یک جلد دوسیه را از الماری کشید اوراق آنرا مطالعه نموده و گفت: محمدگل نام را میشناسید؟
خودم: بلی یکنفر محمد گل ،ملک محمد گل است که در کوچکین سکونت دارد و محمد گل دوم در موسهی از جمله حاجی ملک ها میباشد.
مدیر: دو نفر محمد گل بشما بلدیت دارند و یانه؟
خودم: بلی دو نفر مذکور را از نزدیک میشناسم.
مدیر کاغذ را به من داد و گفت: تحریر کنید!
تحریر نمودم: قرار سوالیه زبانی شما تحریر میکنم، دو نفر محمد گل نام را که یکی از موسهی و دیگرش ملک و از کوچکین است میشناسم . تاریخ جوابیه را قرار هدایت و امریه شما تحریر نکردم .کاغذ را بدست مدیر دادم مدیر کاغذ را ملاحظه و بسیار عصبی گشه به عسکر گفت: ببرید قیوم خان را ببرید. عسکر ما را به اطاق قبرنما رساند. روز گذشت، شب شد.
حوالى نه بجه شب عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه خیرمحمد خان ببرید. نام خیر محمد خان را که شنیدم دست و پایم لرزید، چاره نداشتم همراه عسکر به اطاق او رفتم.
خیر محمد خان نشسته بود به عسکر گفت: دست هایش را ولچک کنید! عسکر دست هایم را ولچک نمود. خیر محمد خان مانند یکنفر مست که شراب نوشیده باشد از جای خود برخاست واز بین الماری همان قمچین را کشید ، خنده کرده پیش من آمد و گفت: من رشید نیستم که مرا بازی داده بتوانی! راست میگویید ویانه؟ یک پای خود را پس و یک پای خود را پیش مانده و به زدن شروع نمود.
سوخت قمچین مرا بسیار زیاد در هم و برهم ساخت بروی فرش اطاق افتیدم. خیر محمد خان بدبخت روی، چشم و سرو پای را نظر نکرده، قمچین را از سرخود دور داده و مرا میزد. به هر حصه بدن که قمچین میرسید از همان حصه خون جاری میشد. چشم ام سیاهی کرده قلبم ايستاده و از غال مغال مانده، خاموش شدم .خبر ندارم که چه شد و خیر محمد خان با من چه کرد، وقتیکه به هوش آمدم در بستر شفاخانه افتیده بودم.
خیر محمد خان و جبار دلگى مشر با سه نفر عسکر پيش رویم نشسته بودند. دکتور آمد و در هر دو بازویم پیچکاری نمود. خیرمحمد خان به عسکرها گفت: وردارید! ببرید به موتر ببرید! عسکرها مانند مرده از دست و پایم گرفته، مرا در موتر انداختند. باز هم خبر ندارم وقتیکه به هوش آمدم بالای یک چهارپایی عسکرها افتیده بودم .عبدالرحیم هراتی پیاله چای شرین بدستم داد، یک پیاله چای نوشیدم. ساعت يازده بجه روز بود.
یکشنبه 10 دلو 1339 – 12 شعبان المعظم 1380 – 29 جنوری 1961
جبار دلگى مشر آمد پیش رویم نشست و گفت: برادر من یک عرض میکنم. گفتم: امر کنید. گفت: برادر به خدا قسم است که در اینجا بسیار نفر زیر چوب جان را به حق تسلیم کرده وبسیار نفر به روز دویم یا راست و یا دروغ اقرار کرده اند. هفت نفر شبرغانی که اکنون تحت تحقیق هستند تمام او شان اقرار و از لت و کوب خود ها را نجات داده اند، پس من بشما میگویم که هر قدر خود را محکم کنید همان قدر شما را لت و کوب میکنند، پس برای نجات خود یک چیز دروغ بگویید و خود را ازین کشمکش خلاص کنید.
گفتم: جبار خان تا که قدرت دارم دروغ نمیگویم .وقتیکه چیزی نباشد چطور به دروغ و غیر حق یک مسلمان را به بلا گرفتار کنم.
امروز مرا به شعبه نخواستند. روز گذشت ،شب شد. شب جبار زخم های وجودم را با تینچر مالش نمود. از سوخت زخم های وجودم بسیار به تکلیف بودم، بهر تقدیر شب هم گذشت، روز شد.
دوشنبه 11 دلو 1339 – 13 شعبان المعظم 1380 – 30 جنوری 1961
امروز هم مرا به شعبه نخواستند. روز گذشت، شب شد. شب هم مع الخیر گذشت، روز شد.
دنباله دارد |