کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

بخش ششم

 

 

بخش هفتم

 

 

بخش هشتم

 

 

بخش نهم

 

 

بخش دهم

 

 

بخش یازدهم

 

 

بخش دوازدهم

 

 

بخش سیزدهم

 

 

بخش چهاردهم

 

 

بخش پانزدهم

 

 

بخش شانزدهم

 

 
 
     پيوست به كودتاى نامنهاد عبدالملك خان

شكنجه گاه
يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى


به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى

bahaol.malek@gmx.de

 
 

347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى

سردارمحمد داود خان

 

 

... وجودم بسيار ضعيف شده،موی سر و ريشم بسيار زياد كلان شده است، ناخون های دست و پايم مانند انسان های وحشی گشته، پيراهن و تنبان زير چوب پارچه پارچه شده، نميدانم عاقبت اين بدبختی به كجا ميرسد وچه ميشود...

 

بخش هفدهم

شنبه 27 عقرب 1340 – 10 جمادی الثانی 1381 – 18 نومبر 1961

 

  حوالی هشت بجه صبح يكنفر عسكر آمد و به محمد نور دلگیمشر گفت كه مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد. محمد نور ذريعه محمد جان و سلطان محمد عسكر مرا در بين زنبيل به شعبه اعزام نمود.

  مدير با معين خان نشسته بود، مدير گفت: قيوم خان خوب نشده‌ایی؟ سرخود را شور دادم كه نی.

 مدير گفت: چطور است، ميگوييد يا چوب بخواهم!

 گفتم: اختيار داريد.

 مدير به عسكرها گفت: هر دوی شما برويد چوب بياريد!

 محمد جان و سلطان محمد رفتند وچوب آوردند. مدير لشكر ضابط های خود را خواست، ملا و خير محمد خان وغيره تماماً آمدند.

 مدير به اوشان گفت: چه كرديد از قيوم چيزی حاصل نموديد؟

 تمام اوشان گفتند: نی نی والله،هرچند كه كوشش كرديم نشد.

 ملا گفت: مدير صاحب مرا كه عوض عبدالقيوم رئيس صاحب بيست قید كند اضافه يك چوب قيوم رانخواهد زدم.

 خير محمد خان گفت: والله راست ميگوييد، قيوم و اسدالله بايد كه اضافه ازين لت و كوب نشوند، در صورتيكه اينها به مقابل هرگونه فشار های من مقاومت نمودند بايد يك چوب اضافه ازين زده نشوند.

 يزيد آمد و چشم مرا بوسيد و گفت: آفرين!

 خير محمد خان و ملا هم آمدند روی مرا بوسيدند و گفتند: قيوم اضافه ازين يك چوب شما رانخواهد زديم.

 هر سه نفر مذكور از شعبه برآمدند، سردار خان، عجب گل، محمد عيسی، معين خان در شعبه با مدير باقی ماندند.

 مدير گفت: قيوم خان، يك چيز از شما سوال ميكنم جواب بگوييد. معين خان كاغذ را بدستم داد.

سوال مدير: قيوم خان، شما گفته ميتوانيد كه شما را كی درين مصيبت گرفتار نموده است؟

جواب من: نخير گفته نميتوانم، علم غيب ندارم به خداوند معلوم است من علم ندارم.

سوال مدير: قيوم خان، شما بايد كه مدعی خود را به ما معرفی و معلومات دهيد!

جواب من: من مدعی ندارم هر كسی كه بيموجب راپور مرا داده شما لطفاً او را به من معرفی كنيد بعدآً منظور برخلافی او را عرض خواهد نمودم، فعلاً چیزی گفته نميتوانم.

سوال مدير: قيوم خان من مدعی شما را بشما قبلاً معرفی و دوسيه جواب های او را بشما دادم كه ملاحظه نموديدهمان نفر مدعی شما ميباشد.

جواب من: من آغاجان را مدعی خود نميدانم، اگر شما اور ا مدعی من ميدانيد اختيار دارد.

سوال مدير: قيوم خان عبدالله خان باغبان باشی همراه نفری كاريزمير چه گذاره داشت؟

جواب من: عبدالله خان باغبان باشی گذاره خوب همراه عمله  كاريز مير ميكرد.

مدير جانب جلاد های خود روی خود را دور داده وچيزی گفت، هر چهار نفر مذكور مانند گرگ های دشتی به جان من حمله نمودند، چوب را گرفته و به چوب زدن شروع نمودند. يك اندازه زخم های وجودم ارچق گرفته وخوب شده بود، دوباره زخمی گرديد. چهار نفر مذكور مرا زير پای خود لگد كوب نمودند.

 مدير هيچ چيز به اوشان نميگفت آخراً به عسكر ها گفت: ببريد! عسكرها از نوك های زنبيل گرفته مرا به اطاقم آوردند.

  بقیه روز به بسيار زحمت گذشت، وجودم بسيار زياد درد ميكرد خصوصاً پای و كمرم. باز هم شب ابابكر عسكر دودانه خشت پخته را آورد و تمام وجودم را توسط آن توكر نمود. بهر صورت شب هم گذشت روز شد.

 

 يكشنبه 28 عقرب 1340 – 11 جمادی الثانی 1381 – 19 نومبر 1961

 

 دوشنبه 29 عقرب 1340 – 12 جمادی الثانی 1381 – 20 نومبر 1961

 

 سه شنبه 30 عقرب 1340 – 13 جمادی الثانی 1381 – 21 نومبر 1961

 

   سه روز فوق با ملا اختر محمد در اطاق خود بودم، يوميه دكتور ميآيد و ادويه ميدهد و زخم های وجودم را ادويه مالش ميكند. وجودم بسيار ضعيف شده،موی سر و ريشم بسيار زياد كلان شده است، ناخون های دست و پايم مانند انسان های وحشی گشته، پيراهن و تنبان زير چوب پارچه پارچه شده، نميدانم عاقبت اين بدبختی به كجا ميرسد وچه ميشود؟ بهر صورت ميگذرد.

 

 چهارشنبه اول قوس 1340 – 14 جمادی الثانی 1381 – 22 نومبر 1961

 

  نه بجه عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! پاهايم قدری خوب بود به پای خود از اطاق برآمدم، موتر ایستاده بود، در موتر نشستيم و مرا به شعبه پنجم آوردند.

 مدير با قصاب های خود نشسته بود، مدير گفت: بيا پيش بيا! پيش رفتم مدير جانب يك چوكی اشاره نمود گفت: بنشينيد! چون بالای چوكی نشسته نميتوانستم بالای زمين نشستم.

 مدير گفت: قيوم چطور ميكنید راست ميگوييد ويا به چوب كاری شروع نمايم؟

 گفتم: اختيار داريد.

 مدير يك كاغذ را توسط سردار خان داد و گفت: نوشته كنيد، قيوم چيزيكه من ميگويم مطابق آن جواب تحرير كنيد!

سوال مدير: قيوم خان قوميت شما چيست معلومات دهيد؟

جواب من: قوميت من سليمان خيل و در سلیمان خيل احمدزی ميباشد و باز احمدزی به چند شاخ تقسيم شده مثل سلطان خيل ،ملاخيل ،اول خيل وغيره در آن جمله  اول خيل ميباشم.

سوال مدير: پدر و مادر و برادر و همشيره داريد يانه؟

جواب من: بلی پدر، مادر، برادر، همشيره داشتم تمام اوشان از دنيای فانی به عالم جاودانی رحلت نموده اند، فعلاً به جز از خداوند و اطفال صغير ديگر هيچ كسی ندارم.

سوال مدير: شما چند مراتبه قلعه قاضی رفته ايد، در قلعه قاضی به جای كی رفت و آمد داشتيد؟

جواب من: من قلعه قاضی قطعاً نرفته ام و نه در انجا كسی را ميشناسم.

سوال مدير: اسلم خان وزيری چند اولاد دارد و اسم اوشان چيست؟

جواب من: اسلم خان وزيری يك پسر و يك دختر دارد اسم پسرش محمد علم و اسم دخترش فراموشم شد هر دوی شان صغير ميباشد.

سوال مدير: خانان وزيری به كدام تاريخ قندهار رفته بودند؟

جواب من: از رفتن خانان وزيری به قندهار معلومات ندارم.

سوال مدير: حكيم خان بشما چه قرابت دارد؟

جواب من: حكيم نام به من قرابت ندارد.

سوال مدير:آغاجان چرا بشما مخالف است؟

جواب من: آغاجان به عقيده من به من مخالفت ندارد و من او را مخالف خود نميدانم، اگر او به من مخالف باشد به خداوند معلوم است.

سوال مدير: قيوم خان شما پول نقد در خانه ويا در بانك ويا بالای كدام نفر داريد يانه؟

جواب من: محترما! من پول نقد نه درخانه دارم و نه در بانك و نه بالای كدام نفر قرض دارم.

سوال مدير: قيوم شما غير از نويسنده گی كدام كسب ديگری از قبيل نجاری وغيره ياد داريد يانه؟

جواب من: محترما! غير از نويسنده گی ديگر كسب ياد ندارم.

سوال مدير: بجای شما بعضی وقت مرد و زن بسيار ديده شده، معلومات دهيد كه نفری مذكور برای چه به جای شما آمده و ميرفتند.

جواب من: محترما! مرد ويا زنی كه به جای من آمده اند فقط برای تعويذ بوده، هر كسی برای يك مريضی وغيره از من تعويذ گرفته اند و بس برای كدام كار و مقصدی ديگر نيامده اند.

سوال مدير: يار محمد خان تحويلدار بشما چرا مخالف است؟

جواب من: يار محمدخان به من مخالف نبوده دوست من ميباشد.

سوال مدير: قيوم خان بشما کی مخالف است؟

جواب من: به من هيچ كسی مخالفت ندارم.

سوال مدير:ملا اختر محمد همراه شما چه اختلاط ميكند وچه ميگويد؟

جواب من: ملا اختر محمد پنج وقت نماز ميخواند و گريان ميكند و ميگويد غير حق بيموجب محبوس گرديده ام.

ساعت دو بجه روز شد، مدير به عسكر ها گفت: قيوم را ببريد!

 عسكر ها مرا به اطاقم رسانیدند، ملا اختر محمد نشسته بود. روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.

 

 پنجشنبه 2 قوس 1340 – 15 جمادی الثانی 1381 – 23 نومبر 1961

 

قریب هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا توسط موتر به شعبه پنجم رسانيدند.

 مدير نشسته بود گفت: قيوم خان بيا! سه نفر ديگر هم از جمله محبوسين در اطاق موجود بود و هر سه نفر ورق كاغذ بدست و جواب تحرير ميكردند. در پای سه نفر زولانه بوده، نفر مذكور اشخاص با تربيه و تعليم يافته به نظر ميرسيدند.

 يكنفر ورق خود را بدست مدير داد، مدير آنرا مطالعه مينمود. نفر مذكور جانب من نگران بوده اشك از چشمش ميريخت، شايد به حال من دلش سوخته باشد.

 مدير گفت: عنايت خان نوشته كنيد كه محمد طاهر از كجا ميباشد؟

 به گمان من كه اين نفر همان عنايت الله ميباشد كه در چايدارخانه محبوس بوده و چگونگی او را ملا اختر محمد گفته بود كه در صفحه 202 تشريحات دادم. به هر حال مدير ورق  كاغذ را بدست من داد و گفت نوشته كنيد!

سوال مدير: قيوم خان شما چقدر، زمين داريد و زمينداری شما در كجا ميباشد؟

جواب من: زمين داری من در موسهی و تعداد جريب آن به من معلوم نيست.

سوال مدير: شما به انجيرك كدام روز رفته بوديد يانه؟ اگر رفته بوديد برای چه و همراه شما كی بود؟

جواب من:‌در قريه انجيرك يكنفر راز محمد نام كه تخته سنك كار آمد كاريزمير را قرارداد كرده بود رفيق من بوده، نسبت فوت پسرش من و عبدالله خان باغبان باشی برای سه ساعت رفته بوديم.

سوال مدير: از جمله حضرت صاحبان كدام كدام شان را ميشناسيد؟

جواب من: از جمله حضرت صاحبان تنها حضرت صاحب كلان را كه قبلاً از دنيا به عقبا رحلت نموده ميشناختم، ديگران را نميشناسم.

سوال مدير: حسن جان رئيس خصوصی اعلیحضرت همراه شما بلديت دارد يانه؟

جواب من: نخير رئيس صاحب خصوصی حضور اعلیحضرت معظم همايونی همراه من بلديت ندارد.

سوال مدير: قيوم شما ولايت قندهار و هرات رفته ايد يا نه معلومات دهيد؟

جواب من: به ولايت قندهار و هرات نرفته‌ام.

مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد! عسكر مرا توسط موتر به اطاقم رسانید. ملا اختر محمد را امروز باز بسيار لت و كوب نموده اند، بيچاره خون و خون آلود در بين بستر افتيده است، تمام بدنش ورم نموده و سياه گشته است.

 روز گذشت شب شد، شب دو مراتبه دكتور نسبت ملا اختر محمد آمد و او را پيچكاری نمود و واپس رفت، شب گذشت روز شد.

 

 جمعه سه قوس 1340 – 16 جمادی الثانی 1381 – 24 نومبر 1961

 

در اطاق خود بودم، امروز يك مراتبه دكتور آمد و ملا اختر محمد را پيچكاری نمودند و واپس رفت، از جمله ضابطان كسی نيامد. روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 شنبه 4 قوس 1340 – 17 جمادی الثانی 1381 – 25 نومبر 1961

 

حدود هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا ذريعه موتر به شعبه پنجم رسانيدند. مدير به انگليسی كدام جای در تیلفون مخابره داشت، تخمين نيم ساعت مخابره او دوام نمود، بعداً گوشك را بالای تیلفون گذاشت و گفت: قيوم آمدی؟

 گفتم: بلی آمدم. مدير كاغذ را بدست من داد و گفت جواب نوشته كنيد!

سوال مدير: قيوم خان قرار راپور واصله شما در امورات برق هم مهارت داريد.

جواب من: راپور مذكور غلط است در امورات برق قطعاً بلديت ندارم.

سوال مدير: وقتيكه شما در كاريز مير وظيفه‌دار بوديد،شیر ماده گاو های کاریز میر به کجا ارسال میشد؟

جواب: شیر ماده گاو های کاریز میر با چند نفر کارگرسیلو وشیریندل نام قرارداد شده است. یک اندازه شير به ارگ مبارك به شاه خانم صاحب و شاهدخت بلقيس ارسال ميشد، به چند نفر ديگر هم شيرداده ميشد اسم شان فراموشم شده است.

سوال مدير: شما از قبيل سگرت وغيره چه عمل داريد؟

جواب من: من تنها چلم ميكشم، ديگر كدام عمل ندارم.

محمد شريف خان ضابط وارد اطاق گرديد، مدير به او گفت: شريف جان به خير آمدی؟

 گاهی اسم او را شريف جان و گاهی ضابط صاحب ميگفت. من دانستم كه اين نفر ضابط و اسم او شريف است.

مدير همراه او به اختلاط مصروف شد از من سوال نكردند. 12 بجه شد مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد!

همراه عسكر به اطاق خود آمدم. بقیه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 يكشنبه 5 قوس 1340 – 18 جمادی الثانی 1381 – 26 نومبر 1961

 

  چهار بجه صبح به وضو برآمدم، وقت بازگشت در اطاق جانب غرب يكنفر را ديدم كه بالای چهارپايی افتيده است.

 ابابكر پهره بود از او پرسيدم اين نفر كيست و چه وقت او را آورده؟

 گفت: چند روز ميشود كه او در اين اطاق است، اسم اين فضل الحق و از شهرآرا است و خودش هم از جمله سردار خيل است. نامبرده خسر طاهرجان بوده كه چگونگی طاهرجان در صفحه 202 تشريحات داده شده است.

هشت بجه صبح نفر آمد و مرا به شعبه پنجم برد.

 مدير امروز باز از پهلوی چپ خيسته بود. وقتيكه من وارد اطاق شدم ،ديوانه‌وار سيم برق را از بين الماری كشيد و به عسكر گفت: ولچك كنيد! دست این بدبخت را ولچك كنيد!

 مدير گفت: اين پدر لعنت مرا سل ساخت.

 من گفتم: مدير صاحب احتياط! پدر لعنت خودت، پدر لعنت پدرات.

 عسكرها دست هايم را ولچك نمودند، در همين وقت سردار خان و عجب گل هم وارد اطاق گرديدند. مدير سيم را بدور سر خود دور داده به جان من حواله نمود.

 مدير بدبخت ظالم تا اندازه مرا ذريعه سيم زد كه آوازم بند شد و بروی اطاق افتيدم. از موی سرم گرفت يك جانب و جانب ديگر مرا كش نمود و پيش‌پايی های محكم محكم مرا زد.

 مدير به سردار خان گفت: ببريد! نزد يزيد ببريد!

  مرا به پشت عسكر داده به شعبه يزيد بردند. يزيد به اتفاق سردارخان پايم را در كنده بسته نمودند. با وجوديكه تمام وجودم زخمی و قابل حركت نبودم، يزيد هيچ ترحم نكرده پايم را به كنده بسته و مثل سابق در بين پای و چوب كنده فانه را نهاده و به نوك فانه ذريعه چكش ميزد.

 بيهوش شده بودم وقتيكه بهوش آمدم، پايم را از كنده باز نموده و پای ديگر را در كنده بسته نمودند. مثل اول فانه را ذريعه چكش چوبی كوبيد. باز هم بيهوش شده بودم، وقتيكه بهوش آمدم در همان حصه افتيده بودم، اما پايم در كنده محكم نبود.

 يزيد گفت: عسكر برو زنبيل را با يكنفر عسكر بيار! عسكر رفت چند دقيقه بعد ابابكر عسكر با سنډول آمدند و زنبيل را با خود آورده، قرار امريه يزيد مرا در بين زنبيل انداخته به اطاقم رسانیده و بروی بستر انداختند.

 حالم بسيار خراب بود انتظار مرگ را داشتم، ولی مرگ كجا بود. حدود سه بجه روز دكتور آمد وجودم را ادويه مالش و پاهايم را بسته نمود، بعد از دو پيچكاری در بازويم واپس رفت. روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت، روز شد.

 

 دوشنبه 6 قوس 1340 – 19 جمادی الثانی 1381 – 27 نومبر 1961

 

   هشت بجه صبح صدای عسكر به گوشم رسيد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! محمد نور دلگیمشر با محمد جان و سنډول زنبيل را آوردند، مرا در بين زنبيل انداخته، بالايم يك تكه چرك مفلوك را هموار نموده به شعبه پنجم رسانيدند.

   مدير با معين خان و سردار خان و ملا نشسته بودند. عسكر ها زنبيل را به روی اطاق گذاشتند. مدير و ضابطان در بين خود گپ ميزدند، چند دقيقه بعد مدير به عسكرها گفت: چوب بياريد!عسكر ها چوب آوردند.

  مدير از جای خود برخواسته به عسكرها امر نمود، مرا تخته به پشت خواب دادند، بروی سينه و معده و حصه‌های ران هايم مدير به چوب زدن شروع نمود. چتكه های خون بروی اطاق هر جانب پريد، تكه های چوب بروی اطاق افتيده بود. مدير يك جانب و جانب ديگر جست و خير ميزد.

 در همين وقت دروازه تك تك شد. مدير تكه مذكور را بالايم هموار نمود. دروازه باز تك تك شد و يكنفر وارد اطاق گرديد. مدير با ضابطان مذكور بسيار وارخطا شدند، نفر مذكور پيش آمد و بالای يك چوكی نشست.مدير و ضابطان تماماً دست به ادب ایستاده بودند.

   نفر مذكور به مدير گفت: اين تكه های چوب چرا افتيده؟ اين چتكه های خون است كه سرخ ميزند؟ نفر مذكور از چوكی برخواسته و گفت: چه گپ است؟ درين زنبيل چيست؟

 تكه كه بالای من هموار بود به نوك بوت خود آنرا كش نمود و گفت: اين چيست؟ دو قدم پس تر ایستاده شد.

 مدير گفت: اين يكنفر است، تحت اشتباه ميباشد.

 نفر مذ‌كور گفت: نفر است، انسان است؟

 مدير گفت: بلی صاحب.

 نفر مذكور يك دم عصبی شد به مدير گفت: پدر لعنت، چرا اين بيچاره را اينطور كرديد؟

 مدير گفت: رئيس امر كرده.

 نفر مذكور گفت: برپدر رئيس لعنت، تمام شما خيانت ميكنيد ملت را به روی حكومت و حكومت را برعليه ملت تحريك ميدهيد. نفر مذكور بسيار زياد غال مغال نمود و فحش و ناسزای بسيار گفت و از دروازه برآمد.

 چهره نفر مذكور قرار ذيل بود:

قد بلند، به اندازه بلندی قد خود چاق، سرخ چهره، بينی بلند، ريش دم بودنه اما بسيار سفيد، کلاه پوست سور در سر و دريشی جگری در برداشت. (احتمالا سردار شاه محمود خان، م.)

 

   وقتيكه نفر مذكور ازا طاق خارج شد مدير به عسکر هاگفت: زود قيوم را به اطاقش برسانید!

 خود مدير با ضابط ها به چيدن تكه های چوب به عجله مصروف شدند. عسكر ها مرا به اطاقم رسانیدند، چند دقيقه بعد دو نفر دكتور آمدند، خون تمام وجودم را پاك و پاهايم را باز و بسته نمودند، در بازويم پيچكاری نموده رفتند. ملا اختر محمد را هم به كدام شعبه برده بودند، او را هم آوردند.

 حالم بسيار خراب بوده، قابل حركت و گپ زدن نبودم. بهر صورت روز  گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت، روز شد.

 دنباله دارد...

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳۵       سال شـــشم           جــــدی ۱۳۸٩  خورشیدی        اول جنوری ٢٠۱۱