347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى
سردارمحمد داود خان
... از ضربههای چوب كنون پروا ندارم، سيم برق و شلاق و قين و فانه مرا بسيار به تكليف ميسازد.
بخش یازدهم
شنبه 10 سرطان 1340 – 18 محرمالحرام 1381 – اول جولای 1961
هفت بجه صبح عسكر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! همراه غوثالدين عسكر به شعبه پنجم رفتم، مدير نشسته بود. گفت: قيوم خان خوب استراحت نموديد درين چند روز شما را نخواستم امروز همراه شما كار دارم، خوب راست میگوييد يانه؟ گپ هايكه قبلاً رئيس صاحب بشما گفته بود مطابق آن رفتار و جواب تحرير كنيد تا كارتان يكطرفه و از غم خلاص شويد. گفتم: مدير صاحب! شما چطور ميگوييد كه گپ رئيس صاحب را قبول كنيد آيا دروغ بگويم؟ دروغ گفته نميتوانم ولوكه زير چوب شما هلاك شوم.مدير گفت: بسيار خوب، كه گفته نميتوانيد پس چوب و شلاق مرا طاقت كنيد.
به غوثالدين عسكر گفت: سنگ را از عقب الماری بكشيد! غوثالدين عقب الماری دور خورده و يك سنگ كلان را كه تخمين هفت سير وزن آن بود بروی اطاق كش نمود در بين اطاق آورد. مدير به غوثالدين گفت: برو دو نفر عسكر ديگر راهم بياور! غوثالدين از اطاق برآمد و دونفر عسكر ديگر را با خود آورد، مدير به اوشان گفت: سنگ را به فرق قيوم بگذاريد! سه نفر عسكر سنگ را بالا كرده و برفرق من در حاليكه نشسته بودم گذاشتند، مدير بمن گفت: سنگ را
همراه دست خود قایم بگيريد! سنگ را گرفتم. وقتيكه عسكرها سنگ را رها نمودند چون لنگر آن بسيار زياد بود به يك طرف افتاد دوباره آنرا بالا نمودند و به قسم گذشته افتاد. مراتبه سوم همين قسم كردند باز هم سنگ مذكور افتاد. قرار هدايت مدير مرا بروی زمين خواب دادند و سنگ را عسكرها به تخته پشتم گذاشتند. چند دقيقه تحمل كردم نفس در صندوق سينهام بند شده به خود حركت دادم سنگ به يك طرف لخزيد، از جای خود برخواستم دوباره مرا خواب دادند و سنگ مذكور را به تخته پشتم گذاشتند، دوباره خود را حركت دادم سنگ يك جانب افتيد. مدير به عسكر ها گفت: دست هايش را ولچك كنيد كه به خود حركت داده نتواند! دستهايم را ولچك نمودند و باز سنگ مذكور را به تخته پشتم
گذاشتند. سنگ مذكور بسيار زياد مرا به تكليف ساخت، گمان كردم كه زير همين سنگ روحم قبض ميشود اما باز هم خداوند توانا به فضل و كرم خود مرا زنده نگاه ميكرد.
تا حدود دو بجه روز همين گير و دار بود، بعداً مدير به غوثالدين گفت: ببريد! همراه غوثالدين به اطاق آمدم . بقیه روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
يكشنبه 11 سرطان 1340 – 19 محرمالحرام 1381 – 2 جولای 1961
دوشنبه 12 سرطان 1340 – 20 محرمالحرام 1381 – 3 جولای 1961
سه شنبه 13 سرطان 1340 – 21 محرمالحرام 1381 – 4 جولای 1961
چهارشنبه 14 سرطان 1340 – 22 محرمالحرام 1381 – 5 جولای 1961
درين چهار روز ملانصرالدين به اطاق ميآيد من و نان سنگه را چند چند چوب ميزند و واپس ميرود تنها ميگويد كه راست بگوييد و بس بروی كاغذ كدام سوال نمیكند. از شدت درد پای و كمر بسيار زياد به تكليف هستم هر قدر كه شكايت ميكنم كسی گوش نمیكند.
پنجشنبه 15 سرطان 1340 – 23 محرمالحرام 1381 – 6 جولاي 1961
امروز صبح وقت خير محمد خان با يكنفر عسكر آمد، در دست عسكر ماشين بود سر و ريش من و نان سنگه را عسكر مذكور ماشين و ذريعه ناخون گير ناخون های دست و پای خود ها را گرفتيم. يك دانه پيراهن و تنبان از سان وطنی رنگه به من و يك پيراهن و تنبان هم به نان سنگ دادند. كالای سابقه را عسكر گرفت و برامدند.
قرار اظهار محمد نور دلگی مشر به عموم محبوسين پيراهن و تنبان داده و موی سر و ريش شان ذريعه ماشين گرفته شد. حوالی يك بجه روز جبار دلگی مشر با چند نفر عسكر آمدند در اطاق و بسترهها پودر دی دی تی پاشيدند. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
جمعه 16 سرطان 1340 – 24 محرمالحرام 1381 – 7 جولای 1961
صبح وقت خيرمحمدخان آمد و توسط عسكرها بستره و چهار پايی مايان را بيرون كشيده و در زیرآفتاب هموار و هر نفر را برای بيست دقيقه به نوبت بيرون كشيدند. امروز بيست دقيقه به آفتاب نشستم ،حدود دوبجه كالا و چهارپايی را واپس آوردند.
روز گذشت شب شد، وضعيت امروز و ديروز يك اندازه ما را اميدوار ساخت كه البته آينده مايان را لت و كوب نخواهند كرد، شب هم گذشت روز شد.
شنبه 17 سرطان 1340 – 25 محرمالحرام 1381 – 8 جولای 1961
نه بجه عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير رشيدخان نشسته بود. گفت: قيوم پيش بيا! پيش رفتم گفت: نائب عبدالعلی و نائب عبدالرحمان در بين خودها چه قرابت دارند؟ معلومات دهيد.
جواب من: از قرابت نائب عبدالعلی و نائب عبدالرحمان به من معلومات نيست از خود شان معلومات كنيد.
سوال مدير: نائب عبدالعلی گاهی گاهی به جای عبدالرحمان نائب كاريز مير ميآمد ويانه؟ معلومات دهيد.
جواب من:من از آمدن نائب عبدالعلی به جای نائب عبدالرحمان خبر ندارم.
سوال مدير: نظیر قل خان رئيس قند چند مراتبه به كاريز مير آمده و برای چه آمده بود و چه ميگفت؟
جواب من: رفت و آمد نظیرقل خان را من حساب نگرفته ام كه چند مراتبه آمده و رفته و هر مراتبه كه آمده همراه حضور اعلیحضرت معظم همايونی ملاقات نموده است. سبب آمدن او به كاريز مير،اينكه چه ميگفت به من معلومات نيست.
سوال مدير: ياور شيرمحمدخان همراه پسران نوروز چه پيش آمد داشت؟ جواب تحرير كنيد.
جواب من: ياور شير محمد خان همراه پسران نوروز پيش آمد خوب داشت.
سوال مدير: نزد ياور شيرمحمد خان اشخاص خارجی بعضی اوقات می آمدند یا نه؟
جواب من: نزد ياور شيرمحمد خان اشخاص خارجی نيامده و نه من اشخاص خارجی را نزد او ديدهام.
سوال مدير: ياور شير محمدخان چرا بشما مخالف است؟
جواب من: من صورت مخالفت او را چه ميدانم از خودش معلومات كنيد.
سوال مدير: يار محمد خان تحويلدار در خانه خود اسلحه از قبيل تفنگ، تفنگچه وغيره چه چيز دارد؟
جواب من: من از اسلحه که يار محمد خان در خانه خود دارد خبرندارم و نه من در خانه او اسلحه ديدهام.
سوال مدير: قرار راپور در خانه يار محمد خان تحويلدار اسلحه بوده خود شما از اسلحه او خبر داريد از طرف شب چندين نفر به اشتراك شما درخانه او جمع و از هر حيث اختلاط ميكرديد، موضوع را تحرير كنيد انكار كرده نميتوانيد.
جواب من: راپور مذكور كه بشما رسيده قطعاً غلط بوده. از طرف شب نه من به خانه يار محمد خان رفتهام و نه كسی ديگری در آنجا جمع شده و نه من از اسلحه او خبر دارم و نه در كدام موضوع گپ و اختلاط كردهايم اين موضوع دروغ محض و بهتان است.
مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد! همراه عسكر به اطاق آمدم 12 بجه روز بود، نان سنگه بيچاره نشسته بود. باقی روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
يكشنبه 18 سرطان 1340 – 26 محرمالحرام 1381 – 9 جولای 1961
نه بجه عسكر آمد و نان سنگه را به شعبه پنجم برد، دوازده بجه او را واپس آورند، خوشوقت بود و گفت: به من مدير صاحب گفت كه تحقيقات شما ختم شد آينده شما را نميخواهم.
بقیه روز گذشت شب شد، بعد از ادای نماز خفتن استراحت نمودم. هر شب خواب های گوناگون میبينيم، امشب خواب ديدم كه در كف دست راستم كسی تحرير ميكند پنج ،هفت. من از خواب بيدار شدم و ازين خواب تعجب كردم كه پنج و هفت چيست؟ در فكرم گشت كه پنج سال ويا هفت سال در اينجا خواهد ماندم، باز گفتم نی پنج روز ويا هفت روز بعد رها خواهد شدم، باز گفتم نی پنج ويا هفت اولاد برايم خداوند خواهد داد، نی پنج ويا هفت روز بعد زير چوب هلاك خواهد شدم، نی پنج ويا هفت سال بعد خداوند بسيار فضل و رحم خود را به من اعطا خواهد نمود. به همين قسم چند چيز در فكرم گذشت و روز شد.
دوشنبه 19 سرطان 1340 – 27 محرمالحرام 1381 – 10 جولای 1961
ده بجه روز عسكر آمد مرا به شعبه پنجم برد، مدير موجود نبود و دائره قفل بود، واپس مرا به اطاقم آوردند.
يك بجه روز يكنفر جوان تخمين 18 يا 20 ساله را آوردند و در بالاخانه بالای سر ما او را بردند. نفر مذكور سرلچ وپتلون و پيراهن يخن قاق سفيد پوشيده بود، چپلی و جراب در پاي داشت. محمد جان عسكر پهره بود، از او پرسيدم كه اين نفر كی بود؟ گفت: نميدانم از تاريخ سه سران آوازه بود كه در اطاق بالا خانه نفر ميآيد امروز آمد. به نفر مذكور دو نفر از خفيفه پوليس به نفر خدمتی داده شد، خير محمد خان ضابط توسط چند نفر خفيفه پوليس افتابه لگن، چاينک و چينی، چلم و قطعی های سگرت را با چای و بوره و منقل برقی به نفر مذكور آوردند. نفر مذكور از ساعت يك بجه الی هفت بجه شام چند مراتبه از بالا بدون محافظ پايين آمده و در ميدانی پيش روی اطاق ما گردش نموده واپس بالا ميرفت. شب هم گذشت روز شد.
سه شنبه 30 سرطان 1340 – 28 محرمالحرام 1381 – 11 جولای 1961
نه بجه نفر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير نبود معين خان از بين الماری سيم برق را كشيد و مرا چند ضربه محكم محكم زد و گفت: چرا اقرار نميكنيد؟ بسيار جست و خير نموده به عسكر چوب بياريد! و گفت: من مدير رشيد نيستم او لحاظ شما را ميكند من همراه شما كار دارم .عسكر چوب آورد، معين خان دست هایم را ولچك نموده وچوب را برداشته به جان ضعيف و ناتوان من به چوب زدن شروع نمود. تا 12 بجه روز پنج مراتبه مرا چوب كاری نمود، از ضربههای چوب كنون پروا ندارم، سيم برق و شلاق و قين و فانه مرا بسيار به تكليف ميسازد. بهر صورت 12 بجه روز شد معين خان به عسكر
گفت ببريد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم.
دو بجه روز معروف شاه خان آمد و نان سنگه را از اطاق من كشيد. قراريكه از سيد خان عسكر معلومات نمودم نان سنگه را به چايدار خانه برده و همراه آغاجان او را در يك اطاق انداخته است.
بقیه روز گذشت شب شد ،شب هم معالخير گذشت روز شد.
چهارشنبه 21 سرطان 1340 – 29 محرمالحرام 1381 – 12 جولای 1961
هفت بجه صبح ملانصرالدين آمد، بستره و چهارپايی را از اطاق من كشيد شش سطل آب را در روی اطاق خالی نمود، دروازه را قفل و قفل را مهر و كليد را با خود برد. چون اطاق مذكور روباه خانه داشت آب در روی اطاق ایستاد نشده و پايين ريخت.
12 بجه روز شد، مرا شديد جواب چای گرفت، ناچار شده جواب چای را در روی اطاق رها دادم. يك بجه شد، دو بجه شد گشنه شدم از همه بیش به وضو و نماز بسيار در فكر بودم ،چند مراتبه دروازه را تك تك زدم، پهرهدار گفت: برادر كليد را با خود برده من چطور كنم .محمد نور دلگی مشر عقب ملا رفت ملا را نيافته واپس آمد. تشنه شده بودم، هيچ چاره نبود غال مغال كردم ،فحش گفتم، دروازه به مشت و لغت زدم،هيچ فايده نكرد. سه بجه شد از سه به چهار و از چهار به پنج و شش بجه رسيد دروازه همان قسم قفل بود وكسی باز نكرد.
هفت بجه شام ملانصرالدين آمد و دروازه را باز نمود. از يخن او گرفتم به او فحش گفتم ،عسكر ها او را از چنگ من خلاص نمودند. به عسكرها امر كرد، باز هم شش سطل آب آورد و در روی اطاق ريختاند، دروازه را دوباره قفل و مهر نمود و رفت. غال مغال و فحش گفتن من هيچ تاثيری نكرد. شب را در اطاق بيدار به صبح رساندم.
پنجشنبه 12 بجه 1340 – 30 محرمالحرام 1381 – 13 جولای 1961
نه بجه ملانصرالدين آمد در حاليكه ضعيف بودم چهار حصه نان عسكری سيلو را با يك گيلاس آب گرم به من داد، برای سه دقيقه مرا نسبت قضای حاجت بيرون كشيد و واپس مرا در كوته انداخت. مثل ديروز شش سطل آب را در روی اطاق انداخت، دروازه كوته را قفل و مهرنموده و كلید را با خود گرفته رفت. نان را با آب تناول نمودم.
در روی اطاق مرا خواب برده بود، نميدانم كه مرا خواب برده بود يا ضعف كرده بودم، وقتيكه بهوش آمدم تمام وجودم خصوصاً پای و كمرم شديد درد ميكرد. ایستاد شدم، افتيدم، شيشه خوردی را كه در حصه بالای دروازه نصب بود شكستاندم. محمد نور دلگی مشر آمد به او هم فحش و ناسزا گفتم اما فايده نداشت. عسكر و دلگی مشر تماماً نسبت من جگرخون بودند. محمد نور دلگی مشر رفت ملانصرالدين را آورد، ملانصرالدين شيشه را ديد و هيچ نگفت پس رفت. چند دقيقه بعد نجار را آورد و در آنجا تخته را ميخ كرد. از بد بدتر شد، قبل ازين از شيشه و پرده عقب شيشه شب و روز معلوم ميشد كنون شب و روز هم معلوم نميشود.
عصر روز ملا آمد، نيم نان سيلو را با يك لوتكه آب گرم به من داد و برای سه دقيقه به قضای حاجت مرا بیرون كشيد و واپس مثل ديروز كوته را قفل و مهر نموده و كليد را با خود گرفته رفت. نظر به آواز پهرهدار ميدانستم كه شب ويا روز است. شب را در بين اطاق به بسيار زحمت بسر بردم روز شد.
جمعه 23 سرطان 1340 – اول صفر 1381 – 14 جولای 1961
شنبه 24 سرطان 1340 – 2 صفر 1381 – 15 جولای 1961
يكشنبه 25 سرطان 1340 – 3 صفر 1381 – 16 جولای 1961
دوشنبه 26 سرطان 1340 – 4 صفر 1381 – 17 جولای 1961
سه شنبه 27 سرطان 1340 – 5 صفر 1381 – 18 جولای 1961
چهار شنبه 28 سرطان 1340 – 6 صفر 1381 – 19 جولای 1961
پنج شنبه 29 سرطان 1340 – 7 صفر 1381 – 20 جولای 1961
جمعه 30 سرطان 1340 – 8 صفر 1381 – 21 جولای 1961
درين هفت روز هر روز عمل 4 بجه عصر برای دو و يا سه دقيقه مرا برای جواب چای بيرون میكشيد و نيم نان سيلو را با يك لوتكه آب برايم ميدهد. به وضو و نماز هم مرا اجازه نمیدهند. هر عصر شش شش سطل آب را در روی اطاق خالی ميكنند، اما فضل خداوند است آب در روباه خانه پايين میريزد و در روی اطاق چون خشت پخته فرش است فوراً خشك ميشود.نماز را به تيمم ميخوانم. بهر صورت درين هشت روز خيلی ضعيف و ناتوان گرديدم.
شنبه 31 سرطان 1340 – 9 صفر 1381 – 22 جولای 1961
ده بجه روز ملانصرالدين آمد و دروازه را باز نمود و گفت: چطور است اصلاح شدهايد ويا خير؟ گفتم: من اصلاح هستم، خداوند شما را هدايت و اصلاح كند. ملا قدری فكر كرد و به دلگی مشر گفت: گروپ برق را بكشيد! گروپ را كشيدند، اطاق بصورت قطعی تاريك شد، هر چند كه به ملا گفتم قبول نكرد، دروازه را قفل نموده مثل سابق كلید را با خود برد. امروز ملا واپس نيامد، نان و آب هم درك نشد، شب هم گذشت روز شد.
يكشنبه اول اسد 1340 – 10 صفر 1381 – 23 جولای 1961
در بين اطاق غال مغال كردم دروازه را به مشت و لغت زدم يك دانه خشت پخته را از روی اطاق كندم و ذريعه آن دروازه را زدم .عسكرها تماماً جمع شدند، گپ شان را ميشنيدم به محمد نور دلگی مشر گفتند برويد به رئيس بگوييد كه عقب اين نفر ملا دروازه را قفل نموده نان و آب را هم به او نمیدهد، نفر مذكور در بين اطاق هلاك خواهد شد. محمد نور دلگی مشر گفت: من نمیتوانم كه موضوع را به رئيس بگويم.
حاجی محمد عسكر گفت: من ميروم به رئيس ميگويم، من مسلمان هستم و اين بيچاره هم مسلمان است اگر نسبت اين بيچاره هلاك هم شوم به رئيس ميگويم توكل به خداوند است.
حاجی محمد عسكر از عقب دروازه گفت: برادر صبر كنيد من فوراً موضوع شما را فيصله خواهد كردم .حاجی محمد رفت، دلگی مشر با ديگر عسكرها انتظار او را داشتند، بعد از تخمين يك ساعت حاجی آمد به دلشگی مشر و عسكر ها گفت: برادرا گپ خراب شد. از حاجی محمد پرسيدند: چطور گپ خراب شد؟
حاجی محمد گفت: رفتم به نفر رئیس گفتم من همراه رئيس صاحب مخصوص كار دارم، به من اجازه داد به اطاق رئيس صاحب داخل شدم رسم تعظيم كردم، رئيس به من گفت: خيريت است؟ گفتم: خيريت است صاحب عرض دارم. رئيس گفت: بگو. گفتم: صاحب ده دوازه روز ميشود كه ملانصرالدين مدير قيوم را دركوته انداخته آب و نان به او نميدهد، به وضو و نماز او را نميكشد، دوازه اطاق را عقب او قفل نموده و كليد نزد خودش ميباشد، گروپ برق را هم از اطاقش كشيده، اگر نفر مذكور بميرد در آن وقت ما مسئول نخواهد بوديم، من موضوع را به حضور جناب شما عرض كردم. حاجی محمد گپ خود را ادامه داده گفت: رئيس صاحب به من گفت پيش روی ملا همين قسم ميگوييد من گفتم بلی. ملا را خواست و به من گفت بگو! عين موضوع را پيش روی ملا گفتم، ملا انكار كرد. من به رئيس صاحب گفتم: رئيس صاحب يك مراتبه لطفاً شما همين اكنون برويد و به چشم خود ببينيد. رئيس
صاحب به من گفت: برو بچيم تو برو. من آمدم نميدانم به ملا چه گفته باشد.
در همين وقت ملا آمد و حاجی محمد را زير عتاب و شتاب گرفت و خواست كه او را بزند. حاجی محمد به او گفت: هوش كنيد! اگر يك قفاق مرا بزنيد به خدا قسم است صبح به حضور سردار صاحب صدراعظم صاحب ایستاده و تمام كارهای شما را به او ميگويم!
حاجی محمد شديداً همراه ملا سوال و جواب نموده به هر گپ ملا جواب جدی داد، من هم خشت را گرفته و دروازه را محكم محكم زدم و در درون اطاق غال مغال و فحش گفتن خود را ادامه دادم. ملا كليد را به حاجی محمد داد و به او گفت: برو نان او را هم بيار، چای هم برايش بيار، دروازه را برويش باز كنيد! ملا رفت. دلگی مشر و عسكرها و محبوسين حاجی محمد را افرين گفته در حق او دعاكردند، خودم هم در حق حاجی محمد دعای خير نمودم. دروازه را باز نمودند، سيد خان را عقب نان اعزام نمودند و محمد خان عقب چای رفت. مرا از طااق كشيدند،به سر زينه برای چند دقيقه به زیر آفتاب نشاندند. نان و چای آوردند، در دهليز دهن دروازه نشستم. نان را تناول و چای را نوشيدم، چهارپايی و بسترهام را آوردند و در اطاق گذاشتند. وارد اطاق گرديدم
و بالای بستره افتيدم. چون نان را تناول نموده بودم، مرا خواب برده بود،وقتيكه بيدار شدم گروپ روشن و دروازه اطاق هم باز بود حبیب گل پهرهبود. گفتم: چند بجه ميباشد؟ گفت: عمل دو بجه شب است. از حبیب گل چلم خواستم ،چلم آورد، چلم را كشيدم، آب را گرفتم بيرون برآمدم و وضو كردم، نماز را خواندم، بعد ازآن مرا خواب نبرد. شب گذشت، روز شد.
دوشنبه 2 اسد 1340 – 11 صفر 1381 – 24 جولای 1961
حوالی ده بجه عسكر آمد و گفت: شما را تولیمشر صاحب خواسته! عقب عسكر توليمشر وارد گرديد به حاجی گفت: چه گپ بود؟ حاجی محمد تيارسی ایستاد شده تمام ماجرا را از سرتا آخر به توليمشر حكايه نمود، حاجی محمد گپ خود را ادامه داده گفت: شما موجود نبوديد مجبور گرديدم به رئيس صاحب گفتم. توليمشر روی حاجی محمد را بوسيد و گفت: آفرين، شاباس! بسيار خوب كرديد، اين پدر لعنت ها از مردم پول ميگيرند و خلق خدا را غير حق آزار ميدهند.
توليمشر رفت حاجی محمد بسيار خوشوقت بود. بلی هركسيکه كار مردانه ميكند خوشوقت خواهد بود، راستی و صداقت موجب خوشی و نيك بختی انسان است. باقيمانده روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
سه شنبه 3 اسد 1340 – 12 صفر 1381 – 25 جولای 1961
حوالی هشت بجه صبح نفر آمد و گفت شما را به شعبه پنجم خواسته است! همراه محمدجان عسكر به شعبه پنجم رفتم ،مدير نبود ملا و معين خان نشسته بودند. گفت: قيوم شما را رئيس صاحب خواسته همراه ملا به حضور رئيس صاحب رفتم. رئيس نشسته بود، گفت: قيوم عقل بسرت آمد يا نه؟ من بشما چه گفته بودم يادتان هست يا فراموش كردهايد؟ گفتم: رئيس صاحب گپ شما را فراموش نكردهام اما به مقابل پول و مال و دارايی ايمان خود را فروخته نميتوانم، بدون موجب به پای كسی تهمت كرده نمیتوانم.
رئيس سرخود را شور داده گفت: خوب معلوم است كه شما تا اكنون اصلاح نشدهايد گپ هاي عتيقهرا بيان ميكنيد، اين چه گپ است كه شما ميزنيد، ايمان خود را فروخته نميتوانم، شما همراه من همكاری و خدمت كرده باشيد، اگر گپ های مرا قبول كنيد صاحب عزت و دارايی ميشويد درين كار ايمان فروشی چه معنی دارد؟
رئيس روز خود را جانب ملا دور داده گفت: برای قيوم خان نان فوقالعاده بدهيد روز 10 افغانی نسبت ميوه خوره برايش بدهيد يك اطاق خوب و بستره جديد با كلای نو به او بدهيد تا فكرش خوب و نيكی و بدی خود را بداند!
رئيس به من گفت برو! من برآمدم، ملا نيم ساعت بعد برآمد، به شعبه پنجم همراه ملا رفتم. ملا گفت: بسيار خوب شد، قيوم خان از كشمكش خلاص شديد، چيزيكه رئيس صاحب بشما گفته همان قسم كنيد. به عسكر گفت: قيوم را ببريد! مرا به اطاقم آوردند.
دوازده بجه روز شد نان آوردند، ملا آمد مبلغ ده افغاني از جيب خود كشيد و به من داد و گفت اين پول پول ميوه خوره تان ميباشد، هرچيزيكه خواهش تان باشد به عسكر ها بگوييد برايتان میآورند. ملا به عسكر ها هم گفت: هرچيزيكه قيوم خان بخواهد برايش بياوريد! فكر كردم و بسيار فكر كردم به ملا گفتم: من ميوه خوردن عادت ندارم، يك پول را هم نمی گيرم سلامت باشيد. ملا كه هرچند كوشش كرد پول را از او نگرفتم وقلبم به من گفت كه، اين پول گزك دارد با خبر!
ملا رفت روز گذشت شب شد، شب ملا يك بستره جديد ذريعه عسكر آورد گفتم: ملا صاحب بستره خودم كه سابق به من داده شده بسيار خوب است. ملا گپ مرا اهميت نداده بستره نو را بالای چهارپايی هموار و بستره مرا عسكر قرار امريه ملا جمع و از اطاق كشيد شب گذشت روز شد.
چهارشنبه 4 اسد 1340 – 13 صفر 1380 – 29 جولای 1961
حوالی دونيم بجه روزملا با يكنفر دكتور آمد و گفت: قيوم خان دكتور صاحب را رئيس صاحب نسبت شما اعزام نموده تا شما را معاينه نمايد.
دكتور وقتيكه مرا ديد سرخود را شور داده به ملا گفت: تمام اين بچاره تكه تكه ميباشد من كجای او را معاينه كنم، شش های بيچاره خورده شده،قلب اش خيلی ضعيف و اعصابش بكلی خراب شده.
دكتور همراه ملا واپس برآمد، چند دقيقه بعد ملا چند دانه تابليت ويتامين آورد و به من داد و امروز مبلغ بيست افغانی را به محمد نور دلگیمشر داد و به او گفت هر چيزيرا كه قيوم خان ميخواهد برايش بياوريد!
ملا رفت محمد نور دلگیمشر گفت: چه چيز بشما بيارم؟ گفتم: برادر هيچ چيز به من لازم نيست من چيزی نميخواهم و نه چيزی میخورم. روز گذشت شب شد، نه بجه شب بستره جديد را که ملا آورده بود ازا اطاق خود كشيدم. به محمد نور دلگیمشر گفتم: بستره خودم را بياوريد. بستره خودم را ندادند، شب را بروی چهارپايی گذشتاندم، روز شد.
پنجشنبه 5 اسد 1340 – 14 صفر 1381 – 27 جولای 1961
هشت بجه صبح محمد نور دلگیمشر ملا را آورد، ملا گفت: قيوم خان چرا به خود ميوه نمیخواهيد؟ چرا در بستره خواب نمیكنيد؟ گفتم: ملا صاحب من طفل نيستم كه به من فريب بدهيد من به گپهای نرم و شيرين شما بازی نميخورم! به مقابل ده افغانی و بستره جديد شما ايمان خود را فروخته نميتوانم، نه پول تان را ميگيرم و نه در بستره جديد شما استراحت ميكنم! تا اكنون همراه من چه رفتار نموده و فعلاً چه ميكنيد، اين گپهاي شما تماماً دامی است
كه به من شاندهايد، من قطعاً به گفتار شما و مدير و رئيس قناعت كرده نميتوانم و بيموجب دروغ نخواهد گفتم. ملا چندين بار قسم خورد كه من بشما فريب و بازی نميدهم، اما برای من قلبم ميگفت كه تمام كارهای ضابطان و مدير و رئيس چل و هنر است.
جمعه 6 اسد 1340 – 15 صفر 1381 – 28 جولای 1961
شنبه 7 اسد 1340 – 16 صفر 1381 – 29 جولای 1961
يكشنبه 8 اسد 1340 – 17 صفر 1381 – 29 جولای 1961
دوشنبه 9 اسد 1340 – 18 صفر 1381 – 30 جولای 1961
سه شنبه 10 اسد 1340 – 19 صفر 1381 – 31 جولای 1961
چهارشنبه 11 اسد 1340 – 20 صفر 1381 – 1 آگست 1961
پنجشنبه 12 اسد 1340 – 21 صفر 1381 – 2 آگست 1961
جمعه 13 اسد 1340 – 22 صفر 1381 – 3 آگست 1961
شنبه 14 اسد 1340 – 23 صفر 1381 – 4 آگست 1961
درين هشت روز يوميه ملا میآمد دكتور را با خود میآورد ادويه برايم میدهد و روزانه ده ده افغانی به محمد نور تسليم ميكند. بستره سابقه ام را روز 6 اسد 1340 برايم واپس دادند،عموم عسكر ها برايم ميگويد پول را بگيريد تنها حاجی محمد عسكر ميگويد: احتياط كنيد! يك پول را نگيريد اين پول هزار غم عقب سر خود دارد.
شنبه 14 اسد 1340 – 23 صفر 1381 – 5 آگست 1961
هشت بجه صبح عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! همراه عسكر به شعبه پنجم رفتم، مدير نشسته بود گفت: قيوم خان خوب چاغ شدهايد خبر شدم كه رئيس صاحب نان فوقالعاده و روزانه ده افغاني ميوه خوره بشما مقرر نموده، گفتم: بلی صاحب رئيس صاحب مهربان است ،در همين وقت ملا وارد گرديد به مدير گفت قيوم خان ميوه نميخواهد بستره جديد برايش دادم در آن استراحت نميكند پول ميوه خوره خود را نميگيرد. مدير گفت: چرا قيوم خان چرا اينطور كار ميكنيد؟
گفتم: مدير صاحب توبه از پول و بستره و نان فوقالعاده شما هزار بار توبه ميكشم،پول ميوه و بستره جديد و نان فوقالعاده برای من ميدهيد تا دروغ بگويم و به پای يك مسلمان تهمت كنم؟ نه پول شما را ميگيريم و نه ميوه ميخورم و نه در بستره جديد استراحت ميكنم و نه دروغ ميگويم. مدير جانب ملا و ملا جانب مدير ديد و خنده كردند، ملا گفت: اين هم نشد ميسر و سودای خام شد. ملا به مدير گفت: امروز موضوع را به رئيس بگوييد ديده شود كه چه امر ميكند. مدير گفت: بسيار خوب. ملا بر آمد مدير به من گفت: آفرين قيوم خان بسيار خوب شد، يك پول نگيريد! در همين وقت معين خان وارد شعبه گرديد مدير به اشاره چشم به من گفت كه احتياط كنيد
به زبان گفت: عسكر ببريد قيوم را ببريد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم،بقیه روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
يكشنبه 15 اسد 1340 – 24 صفر 1381 – 6 آگست 1961
حوالی شش ونيم بجه صبح عسكر آمد و گفت: قيوم را به شعبه يزيد خواسته است. همراه عسكر به شعبه يزيد رفتم يزيد نشسته بود گفت: قيوم تو انسان شدی؟ گفتم: فضل خداوند است من انسان هستم. گفت: چرا قرار امر و هدايت رئيس عمل نمیكنی؟ رئيس ميگويد درغ بگو من دروغ گفته نمیتوانم انسان كسی نيست كه خلق خدا را بيموجب تكليف ميدهد،انسان كسی نيست كه از خدا و روز يوم الحساب ترس و بيم ندارد، من انسان هستم. من از خداوند و روز يومالحساب بسيار ترس و بيم دارم بيموجب به كسی تهمت كرده نميتوانم.
يزيد گفت: خوب بسيار خوب حالا من روز آخرت و ترس و بيم را بشما نشان ميدهم خود را محكم كنيد.
يزيد به عسكر گفت: بيا پيش بيا ولچك را بگير دست های اين نفر را ولچك كن! عسكر دست هايم را ولچك نمود يزيد به اتفاق عسكر اولاً پای راستم را به كنده بسته و مانند سابق فانه نمود، خنده كنان به نوك فانه ميزد تا وقتيكه از زير ناخون ها خون جاری شد. يزيد هيچ ترحم درباره من نداشت من از شدت درد مانند مار تاب و پيچ ميخوردم او خنده ميكرد، يزيد مخالف كرامت انسان همراه من رفتار ميكرد، يزيد به مرگ حيات من هيچ پروا نداشت، هرچكش را كه به نوك فانه ميزد مثل آنکه قلب مرا توسط تيغ پاره پاره ميكرد. عذر، توبه، قسم و قرآن، غال مغال وغيره وغيره در قلب او هيچ تاثيری نداشت. بهر صورت پايم در كنده بوده خون از آن ميرفت. بيهوش شده بودم وقتيكه بهوش آمدم پای چپ ام را به كنده بسته نموده و همراه پای چپ ام مانند پای راستم رفتار نمود.
يك بجه روز شد عسكر زنبيل آورد و مرا در زنبيل انداخته به اطاقم رسانیدند. سه بجه روز ملا ضابط يعني ملانصرالدين با دكتور آمد. دكتور روی خود را جانب ملا دور داده گفت: اين بيچاره را چند مراتبه شما كشتيد اما خداوند او را زنده نگاه ميكند، چرا اينطور ميكنيد؟ اگر گناه كرده يك مراتبه او را به قتل برسانيد و اگر كشته نميتوانيد به محبس اعزامش كنيد كه مانند ديگران سالها در آنجا باشد، هر روز كه بيچاره را ميكشيد بسيار مشكل است، اگر گناه هم كرده باشد خلق خداست رئيس ضبط احوالات او را خلق نكرده. دكتور اين حرف ها را زد و از اطاق خارج شد ملا هم با او از اطاق خارج گرديد. چند دقيقه بعد دكتور دوباره امد و در بازوهايم پيچكاری و پاهايم را بسته نمود.
روز گذشت شب شد، سرم شديد درد ميكند، درد پاي و كمر به شدت جريان دارد، نان هم درك نداشت اگر ميبود اشتها نبود، به چای بسيار اشتها داشتم اما چای كجا بود. دروازه قفل و كليد را ملا با خود برده بود، بهر صورت شب هم گذشت.
دوشنبه 16 اسد 1340 – 25 صفر 1381 – 7 آگست 1961
دروازه قفل بود ملا نصرالدين عقب كار خود رفته بجز از خداوند ديگر كسی به فريادم نمیرسيد. حدود ده بجه ملا آمد و به پهرهدار گفت: چطور است؟ پهرهدار گفت: دروازه قلف است مه چه ميدانم كه چطور است. ملا آهسته دروازه را باز نمود و خودش بداخل اطاق نيامد سرخود را پيش نموده و گفت: چطور هستی؟ هيچ چيز نگفتم. ملا واپس رفت چند دقيقه بعد واپس آمد يكنفر قرص نان را با يك پياله بوره و يك چاي جوش چاي آورد پيش رويم گذاشت و ملا واپس برآمد دروازه را قلف نمود و كلي را با خود برد روز باقي مانده گذشتف شب محمد نور دلگیمشر آمد و دروازه را باز نموده گفت: چای میخورید
بيارم؟ گفتم: نخير. نسبت قضای حاجت مرا بيرون كشيدند ودوباره به اطاقم آوردند، محمد نور دروازه را قفل نموده وعقب كار خود رفت. شب گذشت روز شد.
سه شنبه 17 اسد 1340 – 26 صفر 1381 – 8 آگست 1961
نه بجه عسكر آمد و مرا در بين زنبيل انداخته به شعبه پنجم بردند. پهلوی ميز مدير چوب بسيار موجود بود، ملا و خير محمد خان و معين خان هم در اطاق بودند. يكنفر را بروی اطاق خواب داده دست و پای او بسته كرده گی و او را بشدت چوب ميزدند. ملا سيم برق را از الماری كشيده و ضربه های محكم به جان بيچاره حواله ميكرد، وجود او تماماً زخمی بود. قطرههای خون او روی اطاق و ديوار ها را سرخ نموده بود، بيچاره زير چوب بيهوش گرديد او را از اطاق كشيدند و قرار هدايت مدير به شفاخانه نقل دادند. من در كنج اطاق در بين زنبيل افتيده بودم و انتظار نوبت خود را داشتم.
مدير چرخ تیلفون را دور داده گفت: اختر محمد را بياريد! چند دقيقه بعد اختر محمد را آوردند، بيچاره به بسيار زحمت راه ميرفت، قدرت و توان گپ زدن را نداشت.
مدير باز چرخ تیلفون را دور داده گفت: مرتضی را روانه كنيد! دو نفر عسكر به تهيه نمودن چوب مصروف بودند يكی عقب ديگر شان چوب میآوردند. دست و پای اختر محمد را هم بسته و به چوب زدن شروع نمودند. مدير به او ميگفت: راست ميگوييد ويانه؟ بيچاره به جواب مدير گفت: از برای خدا گفتم مخبر هستم اضافه چه بگويم؟ مدير به او گفت: نفر همكار خود را قلمداد دهيد! اختر محمد بيچاره گفت همان نفر بود كه قلمداد دادم. مدير گفت: غير از آنها ديگر نفر را قلمداد دهيد! ضابطانيكه او را چوب ميزدند موی سر و ريش اورا به چنگال های خود ميكندند، وجود بيچاره برهنه و زخمی بود بلاخره مدير به او گفت: بگو نيازمحمد، دلاور، انظر، نورالصمد، گل زرين همكار شما هستند يانه؟ اختر محمد گفت: بلی همكار من بودند. مدير اقرار اختر محمد
را در يكورق گرفت نشان شصت او را زير آن ماند و او را به پشت يكنفر عسكر داده به اطاقش بردند.
مرتضی را كه بيرون اطاق نشسته بود بداخل اطاق آوردند و به جان او چسپيدند. وجود او هم زخمی و تكه تكه بود، بيچاره را چنان چوب كاری نمودند كه بيهوش گرديد، او را در حال بیهوشی از اطاق كشيدند و به شفاخانه اعزامش نمودند.
مدير چرخ تیلفون را دور داده و گفت: اسدالله را روانه كنيد! چند دقيقه نگذشته بود كه اسدالله را آوردند. اسدالله بيچاره فقط مانند كالبد بيروح در بين زنبيل افتيده بود. تمام دست و پای و وجود او زخمی بود عسكرهای موظف تهيه نمودن چوب يكی عقب ديگر چوب ميآوردند. بجان اسدالله شروع نمودند، بيچاره قبل ازين از حركت و گپ زدن مانده بود با آنهم او را تا اندازه چوب كاری نمودند كه دريشی های مدير و خير محمد خان و معين خان و ملا از قطره های خون او آلوده گرديد. من هم انتظار نوبت خودرا داشتم.
مدير باز چرخ تیلفون را دور داد و گفت: از كوت ملنگ سرلچ را روانه كنيد! به خير محمد خان گفت: اسدالله را به شفاخانه محبس روانه كنيد! اسدالله را از شعبه كشيدند. يكنفر ملنگ را آوردند سر و پای او لچ بود، چشمانش سرخ رنگ و ريش سیاه انبوه داشت، يك تخته كند ملنگی را پوشيده بود، زیر كند هيچ چيز نبوده و تمام وجود او لچ و دستهایش ولچك بود. ملنگ بيچاره گپ نميزد، نميدانم كه گنگه بود يا چطور؟ او را هم بسيار چوب زدند و واپس رخصت اش نمودند.
دونيم بجه شد به من هيچ چيز نگفتند و عسكرها را خواسته به اوشان گفتند: ببريد قيوم را ببريد! عسكر ها مرا به اطاقم رسانیدند.
روز گذشت شب شد .شب ملانصرالدين نيم نان سیلو را آورده همراه يك لوتكه آب به من داد و دروازه را قفل نموده و رفت. شب گذشت روز شد.
...دنباله دارد
|