347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى
سردارمحمد داود خان
پيوست به گذشته
بخش پنجم
سه شنبه 26 دلو 1339 – 28 شعبان المعظم 1380 – 14 فبروری 1961
هفت بجۀ صبح عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه خواسته اند. به بسیار تکلیف همراه عسکر دم گرفته، دم گرفته با پای خود به شعبه پنجم رفتم. مدیر همراه معین خان مامور و چيچکی، اسدالله بیچاره را چوب میزدند. مدیر به من گفت بنشینید! بالای یکی از چوکی های مدیریت نشستم. هرسه نفر مدیر، معین خان و چيچکی بدون وقفه اسدالله راکه یک تکه گوشت گشته بود میزدند .اسدالله از گپ زدن و غال مغال مانده بود. اسدالله را گذاشته و بجانب من آمدند.
مدیر دوسیه را از الماری کشید و بعد از ملاحظۀ چند ورق، کاغذ را به من داد و گفت: همراه یاور عبدالعلی خان کدام، کدام نفر از مردم قندهار بسیار میآمدند؟ جواب تحریر کنید.
تحریر نمودم که همراه عبدالعلی خان مردم قندهاری به کاریز میر نیامده و نه کسی را همراه او دیده ام که به کاریز میر آمده باشد.
مدیر: چرا بتاریخ ....... و بتاریخ عقب ورق را ملاحظه و گفت بتاریخ ......... و بتاریخ .......... شهباز قندهاری همرایش نیامده بود؟
خودم: روز و تاریخ آن برایم معلوم نیست، اما بعضی وقت در چهار ماه ویا شش ماه یک مراتبه شهباز خان همراه یاور صاحب به کاریز میر میآمدند و واپس میرفتند.
مدیر: شهباز و عبدالعلی خان یاور در کاریز میر در کدام حصه ها گردش میکردند و از نفر خارجی کسی همراه اوشان میبود یا نه؟
خودم: شهباز خان کدام وقتیکه به کاریز میر آمده به کدام جای گردش نکرده و نفر خارجی همراه شان نیامده.
مدیر: عبدالرشید خان بشما چرا مخالف است؟
خودم: کدام عبدالرشید خان نام همراه ما مخالفت ندارد.
مدیر: سرمنشی که به کاریز میر آمده بود،کدام کدام نفر همراه او بود؟
خودم: سرمنشی صاحب را همراه نفر به کاریز میر ندیده ام و اگر آمده باشد و از آمدن او به کاریز میر خبر ندارم.
مدیر از دوسیه پیش روی خود کاغذ را کشید و گفت: قیوم خان شما حتماً از نفریکه همراه سرمنشی و محمد رحیم خان به کاریز میر آمده اند خبر دارید، تحریر و معلومات دهید که همراه اوشان به کاریز میر کدام کدام نفر آمده بودند؟
خودم: محمد رحیم خان ویا سرمنشی صاحب که نسبت امورات شخصی حضور اعليحضرت معظم همایونی به کاریز میر تشریف فرما میشدند، دیگر کسی را همراه اوشان ندیده ام.
مدیر تماماً اوراق تحقیقات مرا در بین دوسیه مانده و گفت: قیوم خان ما اوراق تحقیقات تان را به حضور رئیس صاحب میبریم، ما در تحقیقات شما چیزی نیافتیم، خدا کند که رئیس موضوع را قبول و رخصت تان کند. مدیر رفت،چند دقیقه بعد واپس آمد، دوسیه را بروی میز زد و گفت: چی کنم، قبول نمیکند. معین خان و چيچکی به مدیر گفتند: چرا و چی گفت. مدیر گفت: بر پدر اینکار و این مدیریت لعنت! رئیس میگوید: حتماً اقرار بگیرید! ما را به نزد نمرود دروغگوی نسازید!
مدیر چرخک تيلفون را دور داد و گوشک را به گوش خود گرفت. الو الو گفته و به انگلیسی حرف زد. گوشک را پس بالای تيلفون گذاشت. چند دقیقه بعد موتر تیز رفتار پیش روی شعبه پنجم ايستاده شد. مدیرهنوز به دهن دروازه نرسیده بودكه دو نفر وارد شعبه گردیدند. عینک سیاه بالای چشم گذاشته بودند. مدیر به انگلیسی همراه شان حرف ميزد. هر دو نفر مذکور پیش میز مدیر نشستند. مدیر همان ماشین را که روز 3 شنبه 12 دلو 1339 بالای میزش گذاشته بود، از الماری کشید و بالای میز گذاشته چالان نمود.دو نفر خود را دکتور معرفی نمودند ، البته دکتور بودند. گوشکی خود را از بین بکس کشیده شش هایم را معاینه كردند. بعداً پیچکاری را کشیده و از بین یک امپول در پیچکاری ادویه را گرفته و در بازوی دست چپ من زرق نمودند. سوزن پیچکاری را از بازويم نکشیده بودند که تمام وجودم را خواب برد. بعد ازین را نمیدانم که چی شد و چی گپ شد
و این پیچکاری برای چی بود؟ یک وقت که از خواب بیدار شدم در اطاق خود بالای چهار پایی و در بین بستره افتیده بودم. غلام رسول بای هم بالای چهار پایی نشسته بود و بالای چهار پایی او هم بستره هموار بود. گروپ برق هم روشن بود. غلام رسول بای از من پرسید: چرا چی گپ شد ؟ شما را چی کرده ؟ موضوع پیچکاری را برایش گفتم و از غلام رسول بای پرسیدم که این بستره وچهارپایی از کجا شد؟ غلام رسول بای گفت: وقتیکه شما را به شعبه بردند، چهارپایی و بستره را آوردند و به تمام نفر که در این جا محبوس هستند یک یک چهارپایی و یک یک بستر دادند. روز گذشته و شب شده بود. از غلام رسول بای پرسیدم: چند بجه میباشد؟ گفت: سه بجه شب است. غلام رسول
بای در بحر فکر فرو رفت و از ماجرای پیچکاری در حیرت ماند. زیاد گرسنه بودم از غلام رسول بای نان خواستم، بیچاره در همان سه بجه شب از نزد عسکرها برایم نان پیدا نمود. شب گذشت، روز شد.
چهار شنبه 27 دلو 1339 – 29 شعبان المعظم 1380 – 15 فبروری 1961
محمد جان عسکر حوالى نه بجه صبح وارد اطاق ما گردید و گفت: از اطاق شرقی گلخانه یکنفر بنام سید میر حیدر بشما سلام گفت. گفتم: سلام مرا هم به او برسانید. محمد جان عسکر بر آمد. دیدم که سید میر حیدر وارد اطاق ما گردید. همراه او احوال پرسی نمودم بر حال من بسیار افسوس نموده، واپس به اطاق خود رفت.
وجودم از شدت ضربۀ چوب و شلاق و شکنجه های گوناگون شدیداً درد میکرد. به ملیون ها شپش در سرو وجودم جا گرفته بود. موی سر و ریش و ناخن ها رسیده، شانه جانب چپم از اثر لغت های باقوت ضابطان شدیداً درد میکرد. نان سنگهه هندو، منير پاکستانی، شاه مراد ، عبدالرازق شبرغانی و اسدالله را با بعضی نفری دیگركه در شعبه و راه میدیدم، از حیات دنیا دلم سیاه میگشت. بهر صورت، حوالى يازده بجه روز عسکر ها آمدند و پودر دی دی تی آوردند. جبار دلگى مشر هم همراه شان بود. از جبار دلگى مشر پودر دی دی تی گرفتم و در یک کاغذ پوری نموده زیر سرخود نگاه داشتم. قريب یک بجه روز غلام رسول بای را به شعبه بردند.
پودر دی دی تی را از زیر سرخود کشیدم و آنرا در یک پیاله سرخ دسته دار در آب ترنمودم و باآب خوردم، پیاله دوم را هم خوردم، با پیاله سوم پودر را تماماً خوردم. پودر مذکور بسیار زیاد بد خور بود. آهسته آهسته سرم را درد گرفت.پودر مذکور را برای مقصدی خوردم که شاید مرا هلاک نماید و ازین کشمکش و تاز و تاخت و لت وکوب خلاص شوم.
درد سرم بسیار شدت نمود، خدا میداند که وضعیت و رنگ من چی قسم شده بود. غلام رسول بای وارد اطاق گردید، مرا که دید گفت: چرا ؟گفتم: شدید سر درد هستم. البته غلام رسول بای وضعیت مرا دانست ياچطور، به دلگى مشر محمد نور میدانی گفت: زود برو ضابط را بیارید! محمد نور رفت و ضابط را آورد. حدودپنج بجه عصر بود، ضابط مرا از اطاقم کشید و در موتر انداخته به شفاخانه علی آباد بردند. در علی آباد مرا از موتر پایین نموده به اطاق معاینه خانه بردند. چند نفر دکتور چهار گرد من جمع شدند. یکی یک چیز و
دیگری چیزی دیگر گفته، بالای میز معاینه مرا انداخته پیچکاری نموده و چند دانه تابلیت هم به من دادند. ممکن در تابلیت ها ادویه خواب بود، مرا خواب برده بود. وقتیکه بیدار شدم در اطاق گلخانه بالای چهارپایی خود افتیده بودم.غلام رسول بای بیچاره بالای سرم نشسته بود. شب را به بسیار جگر خونی بسر بردم، روز شد.
پنجشنبه 28 دلو 1339 – اول رمضان المبارک 1380 – 16 فبروری 1961
روز اول رمضان المبارک کسی مایان را به شعبه نخواست، روز را در اطاق مذکور بسر بردیم. سرم دور میخورد، ايستاده شده نمیتوانستم. شب ملا ضابط آمد، غلام رسول بای به او گفت: قیوم خان خوب نیست. ملا بر آمد، چند ساعت بعد ملا با دکتور وارد اطاق گردید، دکتور مرا معاینه و از همان تابلیت خواب، آورده به من دادند و رفتند. باز هم مرا خواب برد. نمیدانم شب به چی قسم گذشت، روز شد.
جمعه 29 دلو 1339 – 2 رمضان المبارک 1380 – 17 فبروری 1961
دروازه اطاق ما همیشه قفل و زنجیر بود و بروی شیشه آن پرده گرفته شده بود، اما صدای پای عسکرها و گپ زدن شان را میشنیدیم. از بیرون صدای پای عسکر شنیده شد و گفت: میر حیدر را به شعبه خواسته. میر حیدر بیچاره را بردند. ابابکر عسکر دروازه اطاق ما را باز نموده و گفت: میر حیدر را شعبه بردند. ابابکر علاوه نمود، میر حیدر میگوید: این نفر را که آورده اند من خلاص میشوم رئیس ضبط احوالات همراه من وعده کرده که: قیوم خان را قمداد دهید شما را رها میکنم. این نفر را من قلمداد داده ام، انشا الله که من خلاص میشوم.
این سخن را که ابابکر گفت من به حیرت رفتم. هر چند که فکر کردم ندانستم که میر حیدر مرا به چی قسم قلمداد داده باشد . من همراه او کدام مخالفت نداشتم، چرا مرا قلمداد داده؟ باز گفتم البته مثل من او را لت و کوب نموده مجبور كرده باشند. خیر دوازده بجه روز سید میر حیدر را آوردند و به اطاق خود داخل گردید. پنج بجه عصر ابابکر به اطاق من آمد. چگونگی سید میر حیدر را از او پرسیدم ،گفت بسیار خوش است میگوید که ما خلاص میشوم.
حوالى هشت بجه شب عسکر آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: مدیر قیوم را شعبه ببرید! محمد نور مذکور گفت: قیوم خان به حال مرگ است ،چطور او را ببریم در همین گفتگو بودند که ملا ضابط وارد اطاق گردید به محمد نور دلگى مشرگفت: غلام رسول بای را به شعبه خیر محمد خان ببرید! غلام رسول بای را بردند. ملا ورق تحقیقات را بدست من داد و گفت: چیزیکه ما میگویم جواب تحریر کنید. یک ورق را از بکس خود کشید و آنرا ملاحظه و گفت: سرمنشی(كهگداى، م.) با بعضی از مدیران دارالتحریر شاهی، محمود خان مدیر شخصی، و محمد رحیم خان(غلام بچه، م.)، و یاور عبدالعلیخان و یاور شیر محمد خان و میرنادر شاه، گل محمد نائب، عبدالله خان باغبان باشی، یار محمد تحویلدار، ملک عبدالرشید، گل محمد مامور، حاجی مرزا علی وزیری، ملک محمد گل، و ناظر حضرت گل و محمد شریف خان وغیره که
تماماً نفری مذکور عبارت از هفتاد و سه نفر میشد به کدام تاریخ در کاریز میر یکجا شده بودید و چی جلسه مینمودید، مقصد شما چه بوده؟
جواب من: محترما!اشخاصى را شما میگویید وغیره نفر در کاریز میر قطعاً یکجا نشده و نه جلسه کرده، موضوع بهتان و دروغ محض است.
سوال ملا: اگر یکنفر و یا چند نفر بالای شما شهادت دهند که نفری مذکور در کاریز میر یکجا شده بودند و شما در مجلس شان حاضر بودید در آنوقت خود را تا کدام اندازه مسئول میدانید؟
جواب من: محترما اگر یکنفر شهادت دهد که نفری مذکور در کاریز میر یکجا شده بودند و جلسه و مجلس داشته بدرجه اول خود را مسئول میدانم.
سوال ملا: سمندر نام بشما چی قرابت دارد و از کجا میباشد و چی کار و کسب میکند؟
جواب من: سمندر نام همشیره آغا جان را که دختر کاکا من است برای پسرش محمد شیر گرفته است. نامبرده از قلعه بهادر خان چهاردهی و غریبکار است.
سوال ملا: شما در بانک چقدر دارايی دارید و نمره حساب شما چند است؟
جواب من: محترما من در بانك قطعاً پول ندارم و نه به نام من در بانك کدام نمره حساب است.
سوال ملا: شما حتماً در بانک دارایی دارید پس معلومات دهید که دارایی شما چقدر و نمره حساب شما چند است؟
جواب من: محترما من در بانک دارایی ندارم، در صورت اثبات مسئول خواهد بودم.
سوال ملا: نظر نام را شما میشناسید یانه؟
جواب من: یکنفر نظر نام را از جمله حاضر باش ها که قبلاً در کاریز میر وظیفه دار بود میشناسم.
سوال ملا: شما به جای سرمنشی در هفته دو یا سه مراتبه برای چه میرفتید؟
جواب من: من به جای سرمنشی صاحب قطعاً نرفته ام.
سوال ملا: شما تماماً راپور های پولیس ما را غلط و دروغ میگویید، پس معلوم است که راپورهای پولیس ما حقیقت و جواب های شما تماماً غلط است!
جواب من: محترما ازجمله راپورهای پولیس شما، اگر یکی به اثبات برسد، پس درست است که تمام راپور های اوشان درست و جواب های من غلط خواهد بود. در صورت عدم اثبات، واضح و روشن است که تماماً راپورهای مذکور غلط است و به گفته مغرضین و معاندین هرهر چیز را تحریر نموده است.
وضعيت ملا دیگرگون گشته به عسکر گفت: چوب بیار! یکنفر عسکرکه اسم او حاجی و از ولایت ننگرهار بود به ملا گفت: ما چوب آورده نمیتوانیم، این بیچاره میمیرد و شما چوب را خواسته او را میزنید. در قلب شما آثار مسلمانی و رحم نیست. ملا به حاجی گفت:چی بد میکنی! حاجی گفت: بد تو میکنی که خلق خدا را دربدر ساختهای. ملا خواست که حاجی را قفاق بزند، حاجی دست ملا را گرفت و گفت: باخبر که از دست من بی آب میشوید! چند نفر را زیر چوب هلاک نمودهای، من صبح به سردار صاحب یکایک موضوع ظلم و ستم شما را خواهد گفتم. چرا و برای چی ظلم و ستم میکنید؟ ملا بجای خود ايستاد و حیران ماند که چی کنم، از اطاق من برآمد و رفت. تمام عسکر ها و محبوسین به حاجی آفرینی گفته و او را نوازش نمودند. تخمین نیم ساعت بعد ملا همراه سردارخان ضابط واپس آمد و ملای مذکور ذریعه سردارخان همراه حاجی عسکر خود را آشتی ساخته و روی
حاجی را بوسید و برایش بسیار عذر نمود. بعداً به محمد نور دلگى مشر گفت که قیوم خان را به شعبه بیاورید. محمد نور دلگى مشر مرا ذریعه دو نفر سیدخان وعلی خان نامان عسکر به شعبه اعزام نمود. چون ملا بالای حاجی قهر بوده به سیدخان گفت: دست های قیوم خان را ولچک کنید در دست من ولچک را انداخته، عسکر را از شعبه کشید. سیم رابری برق را از خانه میز کشید و به زدن من شروع نمود.
ملا که اصلا اسم او نصرالدین و مشهور به ملا بود، سر و روی و دست و پای مرا نظر نکرده، بى اندازه مرا ذریعه سیم لت و کوب نمود. قبل ازین به مقابل هر چوب و هر پیش پایی و هر سیم وغیره فحش میگفتم. امروز هزار مراتبه توبه گفتم، اما هیچ فایده نکرد. توبه گفتن و عجز و نالش من در قلب ملا زره تاثیری نکرده، هنوز ملا گرم شده و محکمتر مرا سیم کاری میکرد. به هزار قسم و هزار رنگ که به ملا گفتم، ملا قبول نکرد. افتیدم ملا که بوت نوک تیز سیاه در پای داشت سرو دهان و شکم و پشته مرا لغت نموده و پیش پایی های محکمی به جانم حواله میکرد. دهن و بینی تماماً خون آلود و موی سر و ریشم را ملا به چنگال های خود کنده و میگفت: از کى کمک میخواهی؟ کی شما را از نزد ما خلاص میکند؟ کی پرسان مرده و زنده شما را از من میکند؟
اضافه ازین خبر ندارم که چی شد و ملا چی کرد و مرا چگونه از شعبه به شفاخانه قوای مرکز برده بودند. وقتیکه از جان خود خبر و به هوش آمدم در بین موم جامه، سفید بالای چپرکت افتیده بودم و تمام وجودم خون و خون آلود بود دکتور یا جراح بدنم را ذریعه پنبه پاک و ادویه مالش میکرد. در اطاق یکنفر مریض دیگری هم موجود بوده بالای چپرکت افتیده و به حال کوما بود. ملا مانند قصاب بالای یک چوکی پیشرویم نشسته بود. به دکتور گفت: ما میرویم دو نفر عسکر اینجا میباشد. ذریعه تیلفون خبر گیرا میباشیم. بعد از پانسمان و پیچکاری به من بگویید ما حاضر میشویم. دکتور گفت: بسیار خوب ملا برآمد.چند دقیقه بعد یکنفر دکتور دیگری آمد و به دکتور اولی که بدن مرا مالش میکرد گفت: از صدارت کدام نفر را آورده؟ دکتور مذکور به او گفت: همین نفر است. دکتور پیش آمد، گوشکی خود را بالای قلب و شش هایم گذاشت و گفت: قلب و شش تکان
خرده احتمال زخم را دارد. در یک پرزه چیزی تحریر و به دو نفر که عقب سرش ايستاده بودند گفت: چالاک همین ادویه و پیچکاری را بیارید. دو نفر مذکور به عجله برآمدند، ادویه را با پیچکاری آوردند. دکتور از من پرسید: چطور هستید؟ گفتم: فضل خداوند است، میگذرد. در همین لحظه ملا وارد اطاق گردید و به دکتور گفت: ما این نفر را میبریم. دکتور گفت: نفر را اول به اینجا نمیآوردید، وقتیکه آوردید واپس تا زمانیکه خوب نشود، برده نمیتوانید. ملا به جواب او چیزی نگفت و برآمد. چند دقیقه بعد دکتور هم برآمد. دکتوریکه زخم های بدنم را ادویه مالش میکرد هیچ گپ نمیزد، خاموش بود. ازمن که فارغ شد، بالای سر مریض دوم که در همین اطاق بود رفت. چند دقیقه بالای سر او ايستاد بوده و بعداً برآمد. دو نفر عسکر وارد اطاق گردیدند، از اوشان پرسیدم: این کدام شفاخانه میباشد. گفتند: شفاخانه قوای مرکز است. باقی مانده شب در همین جا گذشت، روز شد.
شنبه 30 دلو 1339 3 رمضان المبارک 1380 – 18 فبروری 1961
از 30 دلو 1339 الی روز جمع 6 حوت 1339 در شفاخانه در بستر بودم. هفت روز در شفاخانهی قوای مرکز، روز دو بار همان دکتوريکه به ملا گفته بود که این نفر را الی صحت برده نمیتوانید میآید و در تذکره ام ادویه تحریر میکند. پرستار بوقت معین میآید و پیچکاری میکند و جراح یومیه زخم ها را پاک و ادویه مالش میکند. دکتور جراح و پرستار بصورت قطعی همراه من گپ نمیزنند. از وضعیت و گفتار دو نفر عسکر هم معلوم بوده که از جمله پولیس ضبط احوالات و دریشی عسکری پوشیده بودند، تا کسی اشتباه پولیس خفیه بالای اوشان نکند. نان و آب وغیره وظیفه را همین دو نفر اجرا میکردند. مریضى که درین اطاق به حال کوما بود، روز 30 دلو او را ازین اطاق کشیدند.
در بین این هفت روز زخم های وجودم نسبتاً خوب شده از بینی و دهنم که خون میآمد، آنهم ايستاد شد. حصه هایکه پیش پایی ملا به آن رسید بود ،شدید درد میکرد.
شنبه 7 حوت 1339 – 10 رمضان المبارک 1380 – 25 فبروری 1961
حوالى شش بجه صبح روز شنبه 7 حوت 1339 ملا داخل اطاق گردید و بصورت بسیار عاجلانه مرا از اطاق کشید. بیرون موتر ايستاده بود. مرا در موتر انداخته و به صدارت بردند. در صدارت موتر در ضبط احوالات پیش روی شعبه پنجم ايستاده شد. مرا از موتر پایین نموده به شعبه پنجم بردند. مدیر عبدالرشید خان با معین خان نشسته بودند. مدیر گفت: قیوم خان خوب دم راستی نمودید. مدیر گفت: قیوم خان ،امان الله و بابه عزيز بشما چی قرابت دارد؟ جواب تحریر کنید.
جواب من: با به عزيزدر کاریز میر وظیفه دار و یکی از دوستان من است. پسر او امان جان هم به من دوست است. بابه عزيزو پسر او و تمام فامیل مذکور اشخاص دیندار، صادق، مسلمان میباشند.
سوال مدیر: بابه عزیز و فامیل او بشما چی دوستی دارد؟ جواب تحریر کنید.
جواب من: عرض نمودم و معلومات دادم که، بابه عزیز یکی از عمله کاریز میر و در کاریز میر همراه او بلدیت پیدا کردهام. چون شخص صادق و مسلمان و ریش سفید است، او را با تمام فامیلش دوست دارم، مانند برادر حقیقی خود او را قیاس میکنم.
مدیر گفت: قیوم خان دو نفر بالای شما شهادت میدهند که به جای قیوم خان مامورین دارالتحریر شاهی میآمدید.
جواب من: درست است اگر کسی بالای من شهادت داد تماماً گپ های شما درست خواهد بود والانه تماماً دروغ و بهتان است.
مدیر: چرخ تيلفون را دور داده و گفت: همان دو نفر را روانه کنید! چند دقیقه بعد دو نفر با عسکر وارد شعبه گردیدند. مدیر به آن دو نفر گفت: این نفر را میشناسید؟ دو نفر گفتند: بلی میشناسیم. خداوند شاهد است که دو نفر را قطعاً ندیده بودم و نه میشناختم. گفتم: در صورتيکه شما مرا میشناسید، نام من چیست؟ دو نفر یکی به دیگر دیدند و يكي شان طور بسیار وارخطا گفت: نام شما عبدالبصیر است. مدیر گفت: نی غلط کرديد. بالای دو نفر چشم خود را کشید و غال و مغال نموده گفت: درست بگویید! نام این نفر چیست؟ من به مدیر گفتم: احتیاط مدیر صاحب که شما نام مرا نشان ندهید. چون دو نفر مرا ندیده بودند و نمیشناختند، بازگفت نام این نفر خیرالدین است.
مدیر باز به اوشان گفت: غلط کردید نام این نفر عبدالقیوم است. گفتم: مدیر صاحب من گفته بودم که نام مرا نشان ندهید! مدیر به روی دو نفر مذکور دو دو قفاق زده، خنده کرده گفت: غلط کردند. گفتم: مدیر صاحب شما به نفر تعلیم میدهید و میخواهید که یکنفر را بی موجب هلاک نمایید. مدیر گفت شما چه می میدانید که من تعلیم دادهام؟ گفتم: از حرکات شما و نفر معلوم شد که آموخته کردگی میباشند. مدیر به عسکر ها گفت: ببرید این دو نفر پس ببرید! دو نفر مذکور را واپس بردند.
مدیر به من گفت: قیوم خان همراه من یک همکاری کنید. گفتم: چی همکاری کنم. گفت: من یکنفر را میخواهم و بشما میگویم که این نفر را میشناسید؟ شما بگویید، بلی. این نفر عوض علی نام دارد از هزاره جات است.(عوض على خان كلاه دوز را بنام كودتاي ملك خان زندانى نموده بودند،م.) گفتم: مدیر صاحب معافی میخواهم من این چنین گفته نمیتوانم. مدیر گفت، قیوم خان! از شما خواهش و آرزو میکنم که همین طور بگویید. گفتم: مدیر صاحب هیچ امکان ندارد و نمیگویم، مطمئن باشید.
سوال مدیر: خوب به جای بابه عزیز شما چند مراتبه رفتهاید و او چند مراتبه به جای شما آمده است و در مجلس تان دیگر کدام کدام اشخاص بودند؟
جواب من: من به جای بابه عزیز و بابه عزیز به جای من بسیار رفت و آمد نمودهایم، این رفت و آمد ها را من حساب نگرفتهام و همراه من دیگر هیچ کسی نبوده.
سوال مدیر: فامیل های شما یکجا به جای دیگر رفت و آمد کرده اند ویانه.
جواب من: بلی هر کسی در دنیا که دوست داشته باشد با فاميل و یا بی فامیل به جای دیگری رفت و آمد میکنند. بابه عزیز دوست منست، من به خانه او و او به خانه من با فامیل و بی فامیل رفت و آمد نمودهایم.
سوال مدیر: قیوم خان شما چند جریب زمین دارید و زمین از پدر بشما مانده ویا خود خریدهاید؟
جواب من: محترما من تخمین دو جریب زمین دارم که از پدر به من مانده، خودم خریداری نکردهام.
سوال مدیر: قیوم خان! شما تخمین بیست جریب زمین را در موسهی با پول خود خریداری نمودهاید. موضوع را پوشیده نگذارید، معلومات دهید که زمین را از کدام کدام نفر به چقدر قیمت خریداری نمودهاید؟
جواب من: محترما من یک بسوه زمين را به پول خود از کسی خریداری نکردهام و نه من پول دارم که زمین خریدار کنم.
سوال مدیر: قرار معلومات، شما به اشتراک بابه عزیز در موسهی از چند نفر زمین خریداری نمودهاید. اگر اسناد شما ظاهر شود چی میگویید؟
جواب من: اگر من زمین خریداری میکردم قطعاً انکار نمیکردم. به نام من ویا به نام بابه عزیز اگر سند ظاهر شد، مسئول و جوابده میباشم.
مدیر زنگ سرمیزی را فشار داد. عسکر وارد اطاق گردید . به عسکر گفت: قیوم را به اطاقش برسانید! بیرون شعبه پنجم موتر ايستاده بود. عسکر ها مرا از اطاق کشیده، در موتر نشستانده، به اطاقم رساندند.
حوالى دوازده بجه روز بود،غلام رسول بای بیچاره در اطاق نشسته بود. همرایم احوال پرسی و روی یکدیگر را بوسیدیم. حال غلام رسول بای بسیار خراب بود. دست و روی و پای بیچاره از شدت چوب زدن ورم کرده بود. سرگذشت هفت شب گذشته را من به اوگفتم و او به من بیان نمود.
روز گذشت، شب شد. شب هم به خیر گذشت، روز شد.
یک شنبه 8 حوت 1339– 11 رمضان المبارک 1380– 26 فبروری 1961
حوالى هشت بجه، نفر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه خواسته است.دو نفر عسکر مرا به شعبه پنجم بردند. مدیر بصورت جدی گفت: قیوم خان شما اصل موضوع را بیان نمیکنید، مجبور از چال های پولیسی کار بگیرم. طوس، بالاپوش وکرتی را از جان من کشیدند. دروازه المارى که در صفحه 22 ذکر شده باز نمود و مرا بداخل الماری شاندند دروازه الماری را پیش نمود به مجردیکه دروازه الماری پیش شد از زیر پای از جانب سر پیش روی و عقب سر و جناح راست و چپ الماری در حرکت و آهسته آهسته خانه الماری خورد شده مرا شکنجه نمود. نفسم بند و علامات جانکندن را مشاهد نمودم و عذاب قبر را به چشم سردیدم. دفعتاً دروازه الماری باز شد، بعد ازآنرا نداشتم که چی بود و چى شد. وقتیکه به هوش آمدم در شفاخانه علی آباد بالای میز معاینه دکتوران افتیده بودم. معروف شاه خان ضابط پیش رویم نشسته بود. ذریعه
عسکر مرا از سرمیز معاینه به موتر رساندند و واپس به صدارت آوردند. عسکر و معروف شاه خان مرا به اطاقم رسانيده و رفتند. ماجرای الماری و بیهوش شدن خود را به غلام رسول بای حکایه نمودم. غلام رسول بای گفت: چند روز قبل ازین که مرا به شعبه پنجم برده بودند، در همان الماری یکنفر را انداختند، وقتیکه دروازه آنرا باز نمودند نفر مذکور مانند مرده بروی زمین افتاد. مدیر رشید عسکر ها را خواسته، نفر مذکو را در موتر انداخت. نميدانم کدام طرف او را بردند. روز به اختلاط سرگذشت من و غلام رسول بای گذشت و شب شد.
حوالى نه بجه شب عسکر آمد و گفت: شاه مراد را به شعبه فضل محمد خان و غلام رسول بای را به شعبه خیر محمد خان خواسته اند. عسکر ها دو نفر مذکور را به شعبه ها بردند. حوالى یک بجه شب غلام رسول بای را آوردند. گفتم: بخیر گذشت. گفت: بلی، چیزیکه میگویند و خواهش شان است تحریر میکنم. از شاه مراد خبر نشنيدیم که او را چی وقت آورده باشند.شب گذشت، روز شد.
روزدوشنبه 9 حوت 1339– 12رمضان المبارک 1380 – 27 فبروری 1961
حوالى هشت بجه عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را شعبه پنجم خواسته است. قرآن کریم غلام رسول بای را همراه خود گرفتم. عسکر ها مرا به شعبه پنجم بردند. مدیر رشید با معین خان نشسته بودند. مدیر گفت: قیوم خان راست نمیگویید، زیر چوب و شلاق و لغت های ضابطان و شکنجه های گوناگون آخر هلاک میشوید! قرآنکریم را از زیر بغل خود کشیدم و گفتم: مدیر صاحب مرا به همین قرآن پاک قسم است، كه من به خاک و وطن و شاه خود خیانت نکرده ام، اضافه ازین مرا تکلیف ندهید.
مدیر قرآن عظیم را گرفت و مانند یک تیکه خشت ویا چوب به بسیار بی اعتنایی یک سو انداخت و گفت این گپ ها تماماً عتیقه و غلط است. تا که اقرار نکنید هیچ چاره ندارید.
مدیر کاغذ را به من داد و گفت: تحریر کنید، سوال های مرا جواب تحریر کنید.
سوال مدیر: عبدالحق و فضل الحق بشما چی قرابت دارد و خانه اوشان در کجاست و چه کار میکنند؟
جواب من: عبدالحق و فضل الحق به من پسران عمه و خانه اوشان در قلعه بهادرخان چهاردهی است. ملا عبدالحق در اطاق تجارت کاتب و فضل الحق کارگر فابریکه گوگرد سازی میباشد.
سوال مدیر: اسلم خان چی وقت و زیرستان رفته بود و برای چی رفته بود؟
جواب من: اسلم خان در سال گذشته وزیرستان رفته بود. تاریخ رفتن او به یادم نیست و اصل وطن اسلم خان وزیرستان است. قوم و دوست وغیره او تماماً در آنجا میباشند، نسبت دیدن دوستان خود رفته بود.
سوال مدیر: فضل الحق چند پسر دارد و اسم اوشان چیست و چی کار میکنند؟
جواب من: فضل الحق سه پسر دارد. اسم پسر اولی او ضیاالحق و معلم است. پسر دوم شمس الحق و نجار است. پسر سوم او خورد است کار و کسب ندارد.
سوال مدیر: ملا عبدالحق چند پسر دارد و اسم شان چیست وچی کار میکند.
جواب من: ملا عبدالحق سه پسر دارد. پسر کلان او عبدالحنان و نجاری میکند. پسر دوم او معلم و اسم او عبدالحق میباشد. اسم پسر سوم او ساقی و نجار است.
سوال مدیر: عبدالهادی، محمد اکرم، شیر محمد، محمد جان، محمد گل، حضرت محمد و ملا رستم بشما چی قرابت دارند؟
جواب من: نفری مذکور قطعاً به من قرابت ندارند و نه اوشان را میشناسم.
سوال مدیر: نفری مذکور به پسران عمه شما چی قرابت دارند؟
جواب من: نفری مذکور به پسران عمه ام دوستی و قرابت ندارند.
مدیر: اوراق جوابیه ام را در بین دوسیه گذاشته به معین خان گفت: من همین اوراق را به حضور رئیس صاحب میبرم و برایش میگویم که، تا اکنون هیچ کدام دلیلی در موضوع قیوم خان موجود نیست. دیده شود که چه میگوید. مدیر دوسیه را گرفت و برآمد. چند دقیقه بعد واپس آمد و گفت: شما را رئیس صاحب(رسول خان،م.) خواسته است و دست هایم را ولچک نمود. دو نفر عسکر و مدیر مرا به اطاق رئیس بردند. وقت ورود به اطاق سلام دادم. اما رئیس کجا سلام مرا علیک میگوید.
سوال رئیس: چرا راست نمیگویید؟
جواب خودم: چی را راست بگویم.
رئیس: چرا شما نمیدانید؟
جواب من: من علم غیب ندارم، چی میدانم که مقصد شما چیست.
رئیس: مقصد من همین است که شما مخبر پاکستان میباشید. حقیقت را بگویید والانه زیر چوب هلاک میشوید.
جواب من: لعنت خدا به مخبر پاکستان من مخبر نیستم. من به وطن و خاک خود و شاه مهربان خود خیانت نمیکنم و خیانت نکرده ام و خیانت نخواهد کردم. قرآن کریم را از بغل خود کشیدم و پیش روی رئیس بالای میز گذاشتم و گفتم: من به حرف همین قرآن قسم میخورم اگر من مخبر باشم، غیر حق مرا بر باد نکنید.
رئیس قرآن عظیم را در پیش روی خود به شدت انداخته و گفت: این گپ ها بدرد تان نمیخورد. او از جای خود برخاست و از گلوی من گرفت، به مدیر گفت: از پایش بگیرید! مدیر از پایم گرفت و در بین اطاق مرا خواب داده، موی سر و ریشم را بدست های خود کند و لغت های بسیار محکم به سر و سینه ام حواله نمود. هر پیش پایی و لغت را که به جان من حواله میکرد میگفت: صدا کنید خدا را که بیاید و خلاص تان کند. میخواهید که مرا دروغگوی بسازید! دست و دریشی و بوت رئیس به خون های بدنم آلوده گشته به مدیر گفت: شما را چی کرده از یکنفر اقرار گرفته نمیتوانید. مدیر به رئیس گفت: یک موضوع دروغ و بهتان را چطور اقرار بگیریم. رئیس یک مشت به سینه مدیر حواله و گفت: برآیید! ببرید این .... را ،پوست از وجودش بکشید و اقرارش بگیرید.
دو نفر عسکر وارد اطاق گردیدند و مرا کش کرده از اطاق کشیدند. مدیر موتر را به دهن دروازه اطاق رئیس آورد مرا در موتر انداخته به اطاقم آوردند. غلام رسول بای بیچاره به حالم بسیار اشک ریختاند. چند دقیقه نگذشته بود که مدیر رشید خان با دکتور وارد اطاقم گردید. دکتور که مرا دید به رشید خان گفت: این نفر اگر کافر است و شما او را مسلمان میسازید علیهده گپ است والا اگر مسلمان است، این وضع از مسلمانی بسیار دور است. چندین مراتبه این نفر را شما هلاک نموده اید. اما خدا او را زنده نگاه داشته است. مدیر به دکتور گفت: چطور کنیم نمرود قبول نمیکند و میگوید که به دروغ اقرارش بگیرید و این بد بخت را که هر قدر تحت شکنجه و لت و کوب گرفتیم، هیچ چیز نمیگوید. من چطور کنم. دکتور گفت: برادر ظلم و تعدى هم ازین اضافه نمیشود. دکتور زخم
های وجودم را با ادویه مالش و در بازوایم پیچکاری نمود. دکتور و مدیر رفتند. من و غلام رسول بای در اطاق ماندیم. غلام رسول بای بیچاره خشت های گرم شده را در یک لته تاب داده و حصه هایرا که از شدت لغت های رئیس سیاه گشته بود ،توکر میکرد.
حوالى دوبجه روز بود، نفر آمد و گفت: غلام رسول بای را شعبه خواسته! غلام رسول بای را به شعبه بردند. آهسته آهسته تمام بدنم ورم نمود نه بجه شب ورم وجودم با درد بسیار زیاد شد. محمد نور دلگى مشر رفت و معروف شاه خان را آورد. معروف شاه خان مرا در موتر انداخت و ندانستم که به کدام شفاخانه مرا بردند. عسکر ها از موتر مرا پایین نموده به یک اطاق که اطاق معاینه بود بردند .دکتور موظف آمد، وقتیکه مرا دید به معروف شاه خان گفت: این نفر از اثر لت و کوب این قسم گشته. من این نفر را بستری و ادویه داده نمیتوانم. معروف شاه خان گفت: این نفر محبوس سیاسی و از ریاست ضبط احوالات او را آورده ایم. حتماً او را بستری و ادویه بدهید. دکتور به او گفت: به امضای داود صدر اعظم که در موضوع بستری نمودن و ادویه این نفر امر بیارید، هم قبول ندارم و ادویه نمیدهم و نه او را بستری میکنم. معروف شاه خان بسیار
زیاد گفتگو همراه دکتور نمود، اما دکتور بصورت قطعی جواب داد و گفت: من از ضبط احوالات وغیره شما بیم و ترس ندارم. معروف شاه خان مجبور گردید به عسکر ها گفت: بیارید! قیوم خان را بیارید که واپس ببریم. مرا از اطاق کشیدند و در موتر انداخته واپس به اطاقم در صدارت رساندند. شب به همین کشمکش گذشت روز شد.
سه شنبه 10 حوت 1339 – 13 رمضان المبارک 1380 – 28 فبروری 1961
وجودم به شدت درد میکند. قدرت حرکت در اعضایم موجود نبوده، تمام بدنم ورم نموده، حرکت قلبم بسیار کم بود. همراه غلام رسول بای به زحمت گپ میزدم. دهنم مانند زهر تلخ بود. انتظار مرگ را داشتم، مرگ هم موجود نبود. درد کمر و شانه چپم مرا بسیار به تکلیف ساخته بود. نظر به دیگر اعضا این دو ناحیه که عبارت از کمر و شانه باشد بسیار درد میکرد. به مجردیکه چشم خود را پیش میکردم، در بحر عمیق فرو میرفتم و زمانیکه چشم خود را باز مینمودم چیز های عجایب و خراب در نظرم جلوه میکرد. اطفال بیچاره ام یکی یکی در نظرم میگشت .گمان میکردم که پهلوی من نشسته اند و گاهی هم غیباً آواز شان به گوشم میرسید. گاهی بیدار و گاهی گنگس میبودم. روز به همین قسم گذشت.
حوالى نه بجه شب دکتور آمد و در ورید دست راستم پیچکاری نمود. از اثر پیچکاری مذکور قلبم قدری استوار گشت. بسیار تشنه شدم، از غلام رسول بای آب خواستم. عوض آب غلام رسول بای بیچاره چای شرین برایم داد. دو سه گیلاس چای را نوشیدم. شب هم گذشت، روز شد.
چهار شنبه11حوت 1339 – 14رمضان المبارک 1380 – اول مارچ 1961
حوالى ده بجه ملا نصرالدین آمد، به عسکر ها گفت: غلام رسول بای را به شعبه خیر محمد خان ببرید! غلام رسول بای را بردند. ملا آمد و بالای چهارپایی غلام رسول بای روبروی من نشست و گفت: قیوم خان شما و چندین نفر دیگر در کاریز میر و دارالتحریر شاهی وغیره تحت اشتباه مخبری میباشید. پس شما حتماً از نفری همکار خود معلومات دهید. قرار اطلاعات پولیس ما، از مامورین دارالتحریر شاهی بسیار نفر همراه شما همکار میباشند.
جواب من: محترم ضابط صاحب، اول من قدرت نوشته کردن و گپ زدن را ندارم. دوم در تمام اوراق سابقه تحریر نموده ام که این موضوع دروغ محض است نه من خبر هستم و نه کسی دیگری همکارم میباشد. اگر این موضوع حقیقت پیدا کند و خیانت من ثابت شود در آنصورت من خود را انتحار میکنم و خون خود را به حکومت بخشیده ام. در صورت عدم اثبات اضافه اگر کدام شاهد و يا دلیلی اگر داشت باشید، حاضر کنید. بعد از قناعتم جزای شدیدی برایم بدهید تا عبرت دیگران گردد و الا نه غیر حق بی موجب مرا هلاک و برباد نسازید.
سوال ملا: شما از قبیل پدر، کاکا وغیره کی دارید و اسم شان چیست و در کجا سکونت دارند.
جواب من: از قبيل پدر، برادر، کاکا، ماما هیچ کسی ندارم و اضافه ازین تحریر کرده نمیتوانم از حضور شما معافی میخواهم ملا کاغذ های خود را گرفت و برآمد.
حوالى دوازده بجه روز غلام رسول بای را آوردند. بعد از دوازده بجه روز آهسته آهسته مرا تب شديدگرفت. ده بجه شب ملا آمد و دستم را گرفت، واپس از اطاق برآمد. چند دقیقه بعد دکتوربا ملا آمد. درجه حرارت را زیر زبانم داد 39.5 درجه تب داشتم، دکتور مرا پیچکاری نمود، و اپس رفتند.
مریض بودم و مریض تر شدم، شدید تب میکنم، دکتور هر روز میآید و مرا پیچکاری میکند. از اثر تب های متواتر وجودم بسیار ضعیف شده ، اشتها بصورت قطعی سکوت نموده، از حرکت بازمانده ام. چند جای وجودم که زخمی بود شدید درد میکند. شپش و چرک و کثافت تمام اعضايم را میخورد، خواب هم وجود ندارد. غلام رسولبای بیچاره مرا از پهلو به پهلو میگشتاند. موی سر و ریش و ناخون تا کدام اندازه کلان شده بود. یقین کامل داشتم که به جز از مرگ به زندگی از دست این ظالمان رهایی و خلاصی ندارم. اطفال غریب و بی سرپرست و بیچاره ام به یادم میآمدند. بجز از خداوند دیگر هیچ کسی موجود نبود که از حالم خبر گیرد و اشک نا امیدی از چشمم پاک کند. در آتش غم و مصیبت میسوختم. شب را به روز و روز را به شب به بسیار نا امیدی و مایوسی میرساندم. عقل، فکر، زور، قوت، غیرت، عزت، آبرو، همت و شجاعت تماماً از نزدم
رفته بود. به بسیار عجز و ذلت آب میخواستم .غلام رسولبای که موجود میبود، آب برایم میداد. وقتیکه موجود نمی بود صد مراتبه نالش میکردم، باز کدام نفر عسکر وارد اطاق و برایم آب میداد. چای را بسیار زیاد خواهش میداشتم که بنوشم اما، برای من بد بخت چای کجا میسر میشد. از همه بدتر تعفن اطاق و روشنی برق مرا بسیار به تکلیف ساخته بود. در اطاق یک هوا رو موجود نبود تا هوای کثیف از آن خارج میشد. پاهایم دراز نمیشد. بسیار زیاد آرزو داشتم که پای خود را دراز کنم اما از شدت درد و عدم وسیله، دراز کرده نمیتوانستم.
از 11 حوت 1339 الی 24 حوت1339نسبت مریضی مرا به شعبه نبردند و کسی از نزدم سوال نکرد. یومیه دکتور میآمد و ادویه میداد و پیچکاری زرق میکرد. ضابطان و مدیر عبدالرشید خان یومیه بلکه در روز چند مراتبه از حالم خبر میگرفتند.
ادامه دارد... |