کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

بخش ششم

 

 

بخش هفتم

 

 

بخش هشتم

 

 

بخش نهم

 

 

بخش دهم

 

 

بخش یازدهم

 
 
   

شكنجه گاه
يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى


به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى

bahaol.malek@gmx.de

 
 

 347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى

سردارمحمد داود خان

 

... اوه بدبخت اين گپ دروغ نيست،شما را باز به دروغ و راست آن غرض نيست. تنها شما همين قدر تحرير كنيد، من آنرا اگر دروغ هم باشد راست ميسازم.

 

بخش دوازدهم

 

    چهارشنبه 18 اسد 1340 – 27 صفر 1381 – 9 آگست 1961

 

  حوالی نه بجه ملا آمد دروازه را باز نمود و به پهر‌دار گفت: قيوم را به شعبه پنجم بياريد! دونفر عسكر مرا در بين زنبيل انداخته به شعبه پنجم بردند، زنبيل را در يك کنج اطاق گذاشته و مانند ديروزبه نوبه يك يك نفر را خواسته بعد از چوبكاری زياد اوشان را واپس به اطاق شان اعزام ميكردند. يازده بجه روز مدير امد،مرا يك لغت محكم  زد و گفت: راست ميگوييد يانه؟ به خير محمد خان امر كرد كه بزنيد قيوم را بزنيد! خير محمد خان و ملا و معين خان و خود مدير هر جانب من جست وخيز ميزدند وچوب را به جان ضعيف و ناتوان من حواله ميكردند. تا يك بجه روز مرا لت وكوب نمودند بعداً به عسكر ها گفت: ببريد قيوم را ببريد آغاجان را بياريد!

   عسكر ها مرا به اطاقم رسانيدند، چند دقيقه بعد دكتور آمد در هر دو بازويم پيچكاری نمود. روز گذشت شب شد. امروز و شب دروازه را قفل نكردند، هفت بجه شام نان سيلو را با يك چای جوش چای برايم دادند شب گذشت روز شد.

 

   پنجشنبه 19 اسد 1340 – 28 صفر 1381 – 10 آگست 1961

   جمعه 20 اسد 1340 – 29 صفر 1381 – 11 آگست 1961

   در دو روز فوق چای و نان بصورت صحيح ميدهند، دكتور روز دو مراتبه آمده پيچكاری ام ميكند، به شعبه مرا نبردند، زخم‌های پايم را ادويه مالش نموده و دوباره بسته نمودند متباقی زخم ها را درين دو روز ادويه مالش نموده‌اند.

 

   شنبه 21 اسد 1340 – اول ربيع‌الاول 1381 – 12 آگست 1961

هفت بجه صبح مرا به يك اطاق بردند، در اطاق مذكور كامره عكاسی موجود بود.از هر طرف من عكس گرفتند و عسکرها واپس مرا به اطاقم آوردند.

   نه بجه يكنفر به اطاق من داخل گرديد، دريشی سياه  پوشيده بود و بوت سياه در پای داشت، عينك را بالای چشم گذاشته بود. همرايم بسيار خوب احوال پرسی نمود و پهلوی من بالای چهار پايی نشسته و گفت: برادر مرا محمودجان نزد شما اعزام نموده، مدير صاحب عبدالقدوس خان و ميرنادر شاه آغا و محمود جان سلام ميگفتند و گفته همان نشانی راست باشد، روزيكه دست شما از كار كشيده شد وقت رخصتی عصر شما را همراه خود در موتر الی سينمای كابل رساندم و در موتر ميرنادشاه آغا هم موجود بود. پيشروی وزارت دربار شما از موتر پايين شديد و من رفتم . نظر به اين نشانی هركسيكه نزد شما آمد و اين نشانی را بشما گفت همان نفر را من نزد شما اعزام نموده از نفر مذكور خودداری نكنيد تمام چگونگی را به او بگوييد و به هرچيزيكه ضرورت داشته باشد به ما اطلاع دهيد كه به دست نفر مذكور بشما ارسال كنم و شما بايد كه اضافه خود را نسبت مايان تكليف ندهيد، اصل حقيقت را بگوييد چيزيكه خدا كرده همان ميشود. نفر مذكور گفت: زود به من بگوييد كه من ميروم، كسي نيايد، من به هزار واسطه نزد شما خود را رسانده‌ام و اگر فعلا گفته نميتوانيد من كاغذ و قلم بشما ميدهم شب تحرير كنيد صبح وقت من خود را بشما ميرسانم كاغذ را به من بدهيد. نفر مذكور گپ خود را ادامه داده گفت: محمود جان گفت كه به قيوم خان بگوييد من به يار محمد خان تحويلدار گفته‌ام از خانه شما خبر گيرا ميباشد، در خانه تان خيريت است مطمئن باشيد.

   گفتم: برادر! محمود جان ديوانه شده كه شما را نزد من اعزام نموده؟ من از محمود جان وغيره كمك و امداد نميخواهم، من از خداوند كمك ميخواهم. به خدای من معلوم است كه كدام گناهی نكرده‌ام ،غير حق بيموجب مرا تحت لت و كوب گرفته و برايم ميگويند كه از مامورين دارالتحرير شاهی كسی را قلمداد دهيد من از خداوند و يوم‌الحساب خوف و بيم زياد دارم بيموجب غير حق به كسی تهمت كرده نميتوانم.

    نفر مذكور چالاك از اطاق خارج شد، غوث‌‌الدين كه پهره بود به من گفت: اين نفر همراه ملا آمد و يكی از ضابطان ضبط احوالات است، ملا بيرون برایش ایستاده بود، وقتيكه نفر مذكور از اطاق شما برآمد همراه ملا جانب قصر رفتند.

   يازده بجه روز مرا به شعبه پنجم بردند، قرار مصلحت و فكر خويش موضوع را يكايك به مدير گفتم كه اين قسم نفر آمده بود و به من اينطور گفت و من بجوابش چنين گفتم. مدير گفت: به كسی نگوييد همان نفر را محمود جان نزد من اعزام نموده بود من او را نزد شما روانه كردم. مدير مرا واپس رخصت نموده عسكر ها مرا به اطاقم آوردند روز باقي مانده گذشت شب شد شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 يكشنبه 22 اسد 1340 – 2 ربيع‌الاول 1381 – 13 آگست 1961

 دوشنبه 23 اسد 1340 – 3 ربيع‌الاول 1381 – 14 آگست 1961

 سه شنبه 24 اسد 1340 – 4 ربيع‌الاول 1381 – 15 آگست 1961

 چهارشنبه 25 اسد 1340 – 5 ربيع‌الاول 1381 – 16 آگست 1961

   درچهار روز فوق مرا كسی به شعبه نخواست. يوميه دكتور آمده در بازويم پيچكاری ميكند و ادويه لازمه را به زخم‌های وجودم استعمال و پايم را باز و بسته ميكند. در اطاق بوی بسيار زياد شده و نم هم روز بروز زياد شده ميرود. درين چهار روز نان و چای را بصورت صحيح برايم داده اند.

 

 پنجشنبه 26 اسد 1340 – 6 ربيع‌الاول 1381 – 17 آگست 1961

   نه بجه صبح عسكر آمد به محمد نور دلگیمشر گفت: مدير قيوم را شعبه پنجم ببريد! همراه شيرخان عسكر آهسته آهسته با پای خود به شعبه پنجم رفتم. مدير رشيدخان، ملا، خير محمد خان، يزيد و معين خان نشسته بودند، وقتيكه من وارد اطاق گرديدم سلام دادم يكی شان سلام ام را عليك نگفته و خاموش نشسته بودند. تخمين نيم ساعت خاموش و فكر ميكردند خودم در كنج اطاق روبروی دروازه نشستم. مدير بعد از نيم ساعت سكوت سرخود را بالا نموده گفت: فكر من هيچ كار نميكند نميدانم چطور كنم اگر شما كدام چاره را سنجيده می‌توانيد فكر كنيد. ملا گفت: والله اگر اضافه ازين فكر من هم كار كند، جبرو ظلم و ستم ازين اضافه نميشود، چيزی چال هايكه ياد داشتم تمام آنرا استعمال نمودم چيزی بدست نيامد. خير محمدخان و يزيد و معين خان هم به مدير گفتند: اضافه ازين چه كنيم؟ خير محمد خان گفت: مدير صاحب واضح گپ است كه همراه ايشان رئيس مخالفت ميكند من و شما هم مسلمان هستيم اضافه ازين چه كنیم، اين هم مخلوق خداست. اين گپ ها را يكی بديگر شان ميگفتند و جانب من روی خود را دور می‌دادند. از گپ‌ های شان دانستم كه در موضوع من بحث و مذاكره دارند.

   ملا از شعبه برآمد و عقب او خيرحمد خان و يزيد برآمدند مدير و معين خان در شعبه ماندند، بسيار زياد فكر كردند. مدير و معين خان در بين خود نرم نرم گپ زدند مدير به عسكر گفت: ببريد قيوم را واپس ببريد! همراه من قطعاً گپ نزدند همراه سيد خان واپس به اطاقم آمدم. روزگذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روزشد.

 

   جمعه 27 اسد 1340 – 7ربيع‌الاول 1381 – 18 آگست 1961

   در اطاق خود روز و شب را گذشتاندم.

 

   شنبه 28 اسد 1340 – 8 ربيع‌الاول 1381 – 19 آگست 1961

  هشت بجه صبح دروازه اطاقم باز شد، يكنفر برهنه رو كه عمر او از 17 يا 18 بلند نبود وارد اطاقم گرديد. چند دقيقه بعد يك دانه چهارپايی وبستره را عسکر ها آوردند و برای نفر مذكور گذاشتند. نفر مذكور دريشی جديد از تيكه شيرچايی دربر داشت، سرش لچ وجوراب سياه با بوت سياه در پای او بود ملا ضابط آمد و وارد اطاق شد به پهره‌دار گفت: دروازه را قفل كنيد قطعاً اين نفر را بيرون نكشيد! قيوم خان اگر به وضو و نماز ميبرايد برايش اجازه ميباشد. نفر مذكورگفت: چرا ما نبرايم من چه كرده‌ام؟ ملا برآمد و پهره‌دار دروازه را قفل نمود.

  نفر مذكور به فحش گفتن شروع كرد، بسيار بيهوده گويی نمود آخرا به او گفتم: برادر احتياط كنيد كه اضافه ازين درباره حكومت چيزی نگوييد! والا اگر زبان خود را در غيبت حكومت شور دهيد ويا بد و رد بگوييد شديداً شما را آزرده ميسازم! نفر مذكور خاموش شده بعد از تخمين يك ساعت گفت: آغا شما از كجا ميباشيد و کیفیت تان چيست؟ گفتم: بچيم به جای من و كيفيت من چه غرض داريد، برای چه ميپرسيد،مقصد تان چيست؟ گفت: ایلهی پرسيدم. گفتم: گپ نزن قرار خواب كنيد، قطعاً پرسان نكنيد چه ضرورت داريد كه پرسان ميكنيد.

   نفر مذكور خواب كرد بعد ایستاد شد در بين اطاق قدم زد نشست. دوازده بجه شد نان آوردند به نفر مذدكور هم نان آوردند، نان مرا با نان خود نوش جان كرد. من نان خود را خودم به او دادم، دو بجه روز شد ملا آمد به عسكر گفت: اين نفر را به شعبه پنجم بياريد! نفر مذكور را به شعبه پنجم بردند. محمد نور دلگیمشر آمد و به من گفت: اين نفر نفر ضبط احوالات است هيچ گپ همرايش نزنيد! گفتم: من وقت فهميده‌ام. يك ساعت بعد نفر مذكور را واپس آوردند، بالای بستر خود افتيد چند دفعه آه سرد كشيد باز به من گفت: برادر جان مرا لت ميكنند چطور كنم يك راه را برايم نشان دهيد. گفتم:اوه بچه من قبل ازين بشما گفتم كه همراه من گپ نزنيد، اين دوم مراتبه ميباشد شما را خبر كردم سوم مراتبه اگر درين موضوع ها همراه من گپ زديد باز گله نكنيد! از گپ زدن نفر مذكور معلوم بود كه غزنی چی بود.

  روز گذشت شب شد،هشت بجه نفر آمد و او را به شعبه بردند، ده بجه واپس آمد. در بين اطاق داخل شد و باز به فحش گفتن شروع نمود. به حكومت و خاك و وطن بد و رد ميگفت. دست خود را پايين نمودم و پارچه خشتی را كه نسبت توكر كردن برايم آورده بودند  گرفتم و به شدت بجان او حواله و به چالاكی به او حمله و او را نماندم كه از جای خود حركت كند. پارچه خشت پخته به سر او تصادم و سر او مجروح شد، من هم از گلوی او گرفتم، نامبرده يك چيغ زد و عسكر وارد اطاق گرديد. عقب او عسكر دوم و سوم نفر داخل شدند ونفر مذكور را از من خلاص نمودند. ابابكر عسكر كه پهره‌بود  گفت: ملامت همين نفر نو ميباشد، به حكومت بد و رد ميگفت قيوم خان مجبور گرديد او را زد. از سر او خون ميرفت، محمد نور دلگیمشر عقب ضابط رفت و ملا را آورد، موضوع را ابابكر پهره‌دار به ملا گفت. من هم گفتم: ملا صاحب اگر اين نفر را ازینجا نكشيد امشب او را خواهد كشتم! چرا به خاك و وطن و شاه بد و رد ميگويد؟ ملا نفر مذكور را با خود برد و دوباره به اطاقم نيامد. شب گذشت روز شد.

 

   يكشنبه 29 اسد 1340 – 9 ربيع‌الاول 1381 – 20 آگست 1961

  هشت بجه صبح نفر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير رشيدخان نشسته بود گفت: قيوم چرا نفر را زديد! اگر بميرد چه جواب ميگوييد؟ گفتم: چرا به خاك و وطن و شاه فحش ميگفت؟ اگر بيمرد جواب من همين است! مدير گفت: شما چرا فحش ميگوييد؟ گفتم: من به كسی فحش ميگويم كه غير حق مرا لت وكوب ميكند و بيموجب مرا محبوس ساخته. به شاه و خاك و وطن خود من هيچ وقت فحش نگفته‌ام و نخواهد گفتم.

مدير يك ورق را از خانه ميز خود كشيد و مطالعه نمود و پرسید: قيوم خان شما چه فكر ميكنيد كه عاقبت شما چه خواهد شد؟

جواب من: محترم مدير صاحب! آينده من تعلق به خداوند است من نميدانم كه عاقبت من چه خواهد شد اما بازهم عقيده دارم كه حق بجای خود قرار خواهد گرفت در حق من ظلم شده غير حق بيموجب به گفتار مغرضين مرا محبوس و تحت لت و كوب و شكنجه گرفته‌ايد، اين چيزها تماماً اجر دارد عاقبت من به فضل خداوند خوب است انشا‌الله تعالی.

سوال مدير: قيوم خان، عبدالملك خان وزير ماليه كه وكيل معاملات شخصی هم بود به فكر شما چطور آدم بود؟

جواب من: من همراه عبدالملك خان قطعاً بلديت نداشتم و نه همراه او كدام وقت حرف زده‌ام چگونگی او را نميدانم.

سوال مدير: قيوم خان، بابه غفور كه از كاريز مير است و در جمله باغبان ها داخل بوده به جای او كسي رفت و آمد داشت يانه؟

جواب من: محترما! بابه غفور يك شخص غريب و بيچاره بوده برای من چه معلومات است كه به خانه او كسی ميآمد يانه، خبر ندارم.

سوال مدير: در كاريز مير چند نفر باغبان بود، اسم اوشان را توضيحات دهيد؟

جواب من: محترما! اسم باغبان های كاريز مير و اينكه چند نفر بودند در فكرم نمانده اگر ضرورت داشته باشيد لطفاً از مديريت شخصی معلومات كنيد.

سوال مدير: قيوم خان شما ميدانيد كه آغاجان در كجاست؟

جواب من: محترما، بلی من ميدانم كه آغاجان در همين جا محبوس است.

سوال مدير:‌قيوم شما از روی چه ميدانید كه آغاجان همين جا محبوس است كی بشما معلومات داده؟

جواب من: محترما، هيچ كسی به من نگفته، وقتيكه من محبوس نبودم شخص رئيس صاحب ضبط احوالات به من گفته بود كه آغاجان تحت تحقيق است رها ميشود.

سوال مدير: قيوم خان همراه آغاجان كدام كدام نفر مخالفت داشت؟

جواب من: محترما نفرهايكه به آغاجان مخالف بودند ويا هستند اوشان را نميشناسم.

   سوال و جواب فوق و گذشته تماماً بدون تاريخ و بدون سوال تحريری بعمل آمد، يك بجه روز مرا ذريعه عسكر به اطاقم اعزام نمودند.  بقیه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 دوشنبه 30 اسد 1340 – 10 ربيع‌الاول 1381 – 21 آگست 1961

 سه شنبه 31 اسد 1340 – 11 ربيع‌الاول  1381 – 22 آگست 1961

 

   از جمله ضابطان درین دو روز هيچ كسی به اطاقم نيامده و نه كسی مرا به شعبه خواست، در اطاق خود بودم، پای و كمرم شديد درد ميكند بوی و تعفن در اطاق بسيار زياد ميباشد.

 

 چهاشنبه اول سنبله 1340 – 12 ربيع‌الاول 1381 – 23 آگست 1961

 روز اول جشن استقلال

 

   از اول سنبله الی روز جمعه 10 سنبله 1340 – 21 ربيع‌الاول 1381 – اول سپتمبر 1961 درين ده روز در اطاق خود بودم كدام گپ و سخن نبوده كسی مرا به شعبه نخواسته و نه كس به اطاق من آمده.

 

  شنبه 11 سنبله 1340 – 22 ربيع‌الاول 1381 – 2 سپتمبر 1961

 

   هشت بجه صبح عسكر آمد و به محمد نور دلگیمشر گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم خواسته است! ابابكر عسكر همرايم به شعبه پنجم رفت، در شعبه مدير بالای چوكی خود نشسته بود، سلام دادم واحوال پرسی نموديم. مدير گفت: قيوم خان خوب استراحت نموديد؟ گفتم: بلی خوب استراحت كردم. مدير گفت: قيوم خان، خصوصی بشما ميگويم چند نفر را تا اكنون نسبت كشف حال شما و آغاجان به چهاردهی و موسهی و كاريز مير اعزام نموده‌ام، تماماٌ پس احوال آورده و تحرير نمودند كه: از دهن ملا عبدالحق، سمندر، ضياالحق، عبدالحی، سردار خان، نائب عبدالعلی وغيره تخمين صد نفر مرد و زن شنيده شد كه آغاجان در سرك بمب دفن نموده و به خانه آغاجان پاكستانی‌ها ميآمدند و آغا جان پاكستان رفته بود و پوليس های من علاوه نمودند كه اين گپ‌ها زيادتر از جانب ملا عبدالحق و سمندر و اهل و بيت شان استعمال ميشود، پس درين باره حكومت مجبور است كه موضوع را تعقيب و باز خواست كند، شما درين باره چه ميگوييد؟

گفتم: مدير صاحب! شما موضوع را به اثبات برسانيد اگر حقيقت داشت البته قرار قانون و اصول به شخص مسئول جزا داده خواهد شد والانه به شخص پرو پاگند كننده بايد جزای شديد داده شود تا آينده اينطور دروغ و تهمت نكنند، اين گپ‌ها تماماً دروغ و بهتان است حقيقت ندارد.

مدير گفت: خوب قيوم خان اگر اين موضوع حقيقت پيدا كند در آن وقت شما چه خواهيد گفت؟

گفتم: مدير صاحب اگر يكی ازين موضوعات به اثبات برسد و حقيقت پيدا كند هرگونه جزا را متحمل ميشوم.

مدير گفت: تحرير كنيد همين جواب خود را در كاغذ تحرير كنيد! موضوع را در كاغذ تحرير نمودم، مدير گفت: بسيار خوب شد شما ميخواهيد كه خود را با ديگران نجات دهيد.

  زنگ تيلفون آمد مدير در تيلفون گپ زد و گوشك را بالای ميز گذاشت و گفت: قيوم شما اصل حقيقت را نميگوييد؟ در همين وقت معين خان وارد اطاق گرديد مدير به معين خان گفت: دست‌های قيوم را ولچك كنيد! معين خان دست هايم را ولچك نمود. مدير به معين خان گفت: از الماری چوب را بكشيد و بزنيد تاكه مسلمان شود! معين خان الماری را باز نموده و از بين الماری چوب را كشيد. معين خان از بيرون دو نفر عسكر را خواسته و مرا در روی اطاق خواب داده همان ميز نان خوری را بلند و بازوی آنرا بالای گردنم نهادند و به چوب زدن شروع كردند.

   معين خان و مدير فقط به خنده و مزاق از نه بجه روز الی دوازده بجه روز مرا چوب كاری نمودند. معين خان به مدير گفت: چوب زدن وغيره چال های پوليسی به قيوم كار نميكند. مدير گفت: چه كنيم درين هفت ماه همين چوب زدن است چيزی بدست نيامده و مردكه قبول نمی‌كند. مدير به معين خان گفت حالا رخصت اش كنيد به عسكر بگوييد كه يك بجه او را بياورد. معين خان ابابكر عسكر را از بيرون خواست و به او گفت: قيوم را ببريد يك بجه او را بياريد!

 گفتم: برای چه مرا سرگردان ميسازيد؟ همين جا می‌باشم يك بجه كه شما آمديد باز کوفت دل خود را كشيده مرا يكباره رخصت كنيد.

  مدير و معين خان خنده كردند ولچك را دست هايم كشيدند. همراه ابابكر به اطاق خود آمدم، از شدت چوب كاری وجودم ميسوخت و شديد درد ميكرد، اشتها نان خوردن نبود، به زحمت وضو كردم،بعد از ادای نماز پيشين ساعت يك بجه مرا به شعبه بردند.

 مدير نشسته بود معين خان به عسكر گفت: برو چوب بيار! عسكر رفت و چوب آورد. دوباره دست هايم را ولچك و بازوی ميزرا بالای گردنم نهاده به چوب كاری شروع نمودند.

 ملا وارد اطاق گرديد به مدير گفت: به چوب زدن نميشود قيوم را كه چوب ميزنيد مثليكه زمين ويا سنگ ويا آهن را ميزنيد، به چوب زدن هيچ پروا ندارد.

 مدير گفت: چه كنيم چيزيكه ياد داشتيم كرديم. ملا برآمد، مدير گفت: بياريد به ماشين شكنجه، ايمان اين ها را ماشين شكنجه خوب ميداند! ميز را بالا نمودند از لنگ من گرفته كش كرده مرا به ماشين شكنجه بردند. ملا و مدير مرا در ماشين انداخته و دروازه آنرا محكم كردند، ماشين را چالان نمود مثل سابق از هر جانب مرا شكنجه نمود.

 بعد ازين را نميدانم كه چه گپ شد و چه كردند؟ بيهوش شده بودم وقتيكه بهوش آمدم در بين اطاق خود بالای چهار پايی افتيده بودم. بيرون اطاق در دهليز دكتور با معين خان نشسته بودند، دكتور بصورت فوری در بازوهايم پيچكاری نموده و رفتند. محمد جان عسكر پهره بود، بعد از رفتن معين خان و دكتور، محمد خان آمد از او پرسيدم: چه وقت است؟ گفت: سه بجه شب است. گفتم :كمکی چای به من پيدا كنيد. محمد جان بيچاره چای موجود داشت برايم آورد، دو سه گيلاس چای را نوشيدم قدری چشم ام روشن گرديد. شب  گذشت روزشد.

 

   يكشنبه 12 سنله 1340 – 23 ربيع‌الاول 1381 – 3 سپتمبر 1961

 

  كش و كوب ديروزه بسيار زياد مرا در هم و برهم ساخته.  نه بجه روز دكتور آمد در بازويم پيچكاری و چنددانه تابليت هم برايم داد و واپس رفت.

  يازده بجه روز ملا، معين خان، خير محمد خان آمدند و عموم اطاق ها را گردش و به بالاخانه بالای اطاق من رفتند نفری را كه در صفحه 152 ذكر شده زولانه نموده از اطاق بالاخانه پايين نمودند و به چايدارخانه  بردند. حاجی محمد عسكر پهره بود از او پرسيدم گفت: نميدانم اين نفر را درين چند روز بسيار عزت دادند امروز او را ولچك نموده به چايدارخانه بردند. نفر مذكور از پشتونستان و مكتبی ميباشد از مكتب پاكستان گريخته است.

 يك بجه روز عسكر امد و مرا به شعبه پنجم برد.

مدير گفت: قيوم بيا كه گل نو شكوفه كرده.

 گفتم: چيست؟

گفت: به من اطلاع رسيده كه نزد امين‌الله پسر كاكای شما چند دانه تفنگچه ميباشد، پس معلومات دهید كه تفنگچه را از كجا كرده وچند دانه ميباشد و از كی گرفته است؟

جواب من: امين‌الله ولد محمد حسن كه به من پسركاكا ميباشد قطعاً تفنگچه ندارد و از كسی نگرفته موضوع دروغ و بهتان است. اگر شما قناعت نداريد تفنگچه را همراه او دستگير كنيد پس در آن صورت راست و دروغ واضح و روشن خواهد شد.

سوال مدير: عبدالقيوم يكنفر درباره شما از كاريز مير چنين تحرير ميكند: عبدالقيوم چند مراتبه برای نفريكه از وزيرستان آمده بودند در كاريز مير با وزيری های مقيم كاريز مير دعوت داده. درين باره چه ميگوييد راست است يا دروغ؟

جواب من: محترما! بلی اين موضوع درست است از وزيرستان برادر عبدالرحمان و پسركاكای اسلم خان وزيری آمده بودند، چون اوشان به من دوست هستند به نسبت عبدالرحمان و اسلم خان برای اوشان و متباقی وزيری مقيم كاريز مير من دعوت داده ام.

مدير گفت: بسيار خوب اوراق جوابيه مرا گرفت و نزد رئيس رفت. چند دقيقه بعد واپس آمد وگفت: قيوم خان من هيچ نميدانم چرا همراه شما مردم برخلاف است به همين وزيری ها یكه نان داده‌ايد و خدمت شان را نموده‌ايد امروز برخلاف شما گپ ميزنند. مدير روی خود را جانب معين خان دور داده گفت: يكنفر وزيری كه مشهور به حاجی وزيری می‌باشد نزد رئيس نشسته و غيبت قيوم را ميكرد. معين خان گفت: من ديدم تمام دوستان قيوم خان امروز به قيوم خان مدعی ميباشند.

 مدير به عسكر گفت: ببريد قيوم را واپس ببريد! همراه عسكر به اطاق خود آمدم. بقیه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

 دوشنبه 13 سنبله 1340 – 24 ربيع‌الاول 1381 – 4 سپتمبر 1961

 

   يكنفر عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه ببريد! غوث‌الدين عسكر مرا به شعبه پنجم برد، مدير با يزيد و معين خان نشسته بودند.

 مدير گفت: قيوم در باره شما روز بروز گپ‌های نو و راپور های نو ميرسد.

 گفتم باز چه گپ شده؟

 مدير گفت: قراريكه معلومات نموديم شما در كاريزمير با آغاجان در يك حويلی سكونت داشتيد و از تماماً كارهای آغاجان شما خبر داريد. موضوع را واضح تحرير كنيد كه در كاريز مير به آغاجان در يك حويلی بوديد يانه؟

جواب من: محترما! من قبلاً هم عرض نموده‌ام كه آغاجان در حويلی علیحده و خودم در حويلی علیحده سكونت داشتيم ،در بين حويلی ما و آغاجان خانه و حويلی نائب گل محمد خان بود. شما ميتوانيد كه موضوع را از كاريز مير معلومات كنيد.

 در همين زنگ تيلفون آمد مدير گوشك را به گوش خود گرفت و گفت: بلی صاحب نزد من موجود است. گوشك را واپس بالای تیلفون ماند و به من گفت: شما را رئيس صاحب خواسته!

 دست هايم را ولچك نمودند. باز زنگ تلفون آمد، مدير گوشك را به گوش خود گرفت و گفت: به چشم گوشك را واپس بالای تیلفون گذاشت و به معين خان گفت: تمام ضابطان را رئيس صاحب خواسته است به اوشان خبر دهید كه به اطاق رئيس بروند!

 مدير به من گفت: بيا! مدير پيش و من عقب مدیر و عسكر عقب من، مرا به اطاق رئيس بردند.

 رئيس نشسته بود به مدير گفت: دوسيه قيوم را تكميل نكردی؟

 مدير گفت: نخير صاحب.

 ملا و خير محمد خان و يزيد وغيره ضابطان وارد اطاق گرديدند.

 رئيس گفت: عجب است، شما اشخاص تعليم يافته ميباشد و يكنفر را اقرار گرفته نميتوانيد؟ از جانب من به عموم شما اجازه داده شده كه پوست يكنفر را بكشيد و از نزدش اقرار بگيريد، شش هفت ماه می‌شود كه دوسيه این نفر تكميل نميشود.

 رئيس گفت: بيا قيوم پيش بيا! پيش رفتم، گفت: چرا جهالت ميكنيد؟ چرا چيزی نمی‌گوييد؟ ميدانيد يانه مرا رسول ميگن رسول! بخدا قسم است اگر تو دوباره از نزدم زندگی كنی؟

 گفتم: رئيس صاحب چه بگويم ؟

رئيس گفت: چرا به تو چند مراتبه گفتم كه از مامورين دارالتحرير شاهی كدام نفر را قلمداد دهيد ويا محمد رحيم را قلمداد دهيد.

 گفتم :رئيس صاحب چه قسم قلمداد دهم؟

 گفت: نوشته كنيد كه سرمنشی، محمد رحيم، محمود خان وغيره مامورين دارالتحرير شاهی بارها به كاريز مير از جانب شب با خارجی ها آمده و جلسه ميكردند.

 ملا ضابط گفت: قيوم خان درين گپ بشما هيچ مسئوليت نيست، از تمامآً كشمش خلاص ميشويد وخانه خود میرويد. خير محمد خان از يكطرف مدير عبدالرشيد از جانب ديگر و ديگر ضابطان از جانب ديگر قسم و قرآن خوردند كه بشما هيچ گپ نيست اصل مقصد و گپ همين است كه شما قرار فرموده رئيس صاحب تحرير كنيد و بس.

 گفتم: در صورتیكه من چیزيرا نديده باشم چطور دروغ بگويم وغير حق به پای كسی بهتان كنم؟

 رئيس گفت: اوه بدبخت اين گپ دروغ نيست،شما را باز به دروغ و راست آن غرض نيست تنها شما همين قدر تحرير كنيد من آنرا اگر دروغ باشد هم راست ميسازم.

 گفتم: والله رئيس صاحب دروغ گفته نمی‌توانم.

 رئيس خود را عصبانی نموده گفت: ببريد پوست او را بکشيد از نزدش اقرار بگيريد!

 رئيس از جای خود برخواست و به جان ناتوان و ضعيف من حمله نمود، گردنم را تاب داد و مرا بروی اطاق چپه نمود. ضابطان يكی عقب ديگر شان برآمدند، به اندازه مرا مشت كاری و بوكس كاری و پيش پايی و لغت كاری نمود كه بينی و دهن من تماماً خون و خون آلود گرديد.

   رئيس هم قريب بود كه ضعف كند، بالای چوكی خود نشست. در حاليكه من بروی اطاق افتيده بودم چند مراتبه لاحل والله گفت و زنگ سرميزی را فشار داد. عسكر وارد اطاق گرديد به عسكر گفت: ببريد اين پدر لعنت را نزد رشيد ببريد!

 عسكر پيش آمد و مرا بغل نموده از اطاق كشيد و به شعبه پنجم  رسانید.

 مدير رشيد كه مرا ديد بسيار زياد فكرش خراب و به ملا گفت: اينها را به شفاخانه برسانيد!

 از شعبه پنجم مرا كشيده و در موتر به شفاخانه علی آباد رسانیده و به اطاق مخصوص بردند.

 چند نفر دكتور چهار گرد من جمع شدند. ملا به دكتور ها گفت: برادرای عزيز! اين نفر محبوس سياسي مي‌باشد برايش ادويه بدهيد و و بس.

دوکتورها در بازوهايم پيچكاری نموده و دهن و بينی ام را از خون پاك نمودند. ملا مرا واپس در موتر انداخته به اطاقم رسانيد .سه بجه روز بوده روز گذشت، شب هم مع‌الخير گذشت، روز شد.

 

 سه شنبه 14 سنبله 1340 – 25 ربيع‌الاول 1381 – 5 سپتمبر 1961

 

  تمام وجودم شديداً درد ميكند، اعصابم بكلی خراب بود. گپ‌های عسكر ها را ميشنيدم اما نميدانستم كه چه ميگويند. يكنفر عسكر آمد و مرا از اطاقم كشيد در موتر به شعبه پنجم رسانید.

 گنگس بودم نميدانستم كه چه گپ است.

 مدير رشيد به عسكر گفت: ببريد، واپس ببريد! واپس مرا به اطاقم رسانیدند.

 بسيار زياد گنگس بودم،نميدانم كه چرا اشتها بصورت قعطی سكوت نموده نميدانستم كه خواب هستم ويا بيدار، دكتور آمد گفت: زود به شفاخانه برسانيد! مرا از اطاقم كشيدند در موتر انداخته به شفاخانه تسليم نمودند. بقیه روز را در شفاخانه بودم شب قدری خواب نمودم، شب گذشت روز شد.

 

 4 شنبه 15 سنبله 1340 – 26 ربيع‌الاول 1381 – 6 سپتمبر 1961

 5 شنبه 16 سنبله 1340 – 27 ربيع‌الاول 1381 – 7 سپتمبر 1961

 جمعه 17 سنبله 1340 – 28 ربيع‌الاول 1381 – 8 سپتمبر 1961

 

درين سه روز در شفاخانه بودم، روز چند مراتبه دكتور از حالم خبر ميگيرد و ادويه ميدهد، سه نفر عسكر برای من وظیفه دار بودند.

 

 شنبه 18 سنبله 1340 –29 ربيع‌الاول 1381 – 9 سپتمبر 1941

روز شورای ملی

   حدود ده بجه روز معروف شاه خان ضابط آمد و مرا ذريعه موتر به اطاقم رسانیدند. وقتيكه به اطاق داخل شدم چند دقيقه بعد ملا آمد وگفت: قيوم خان آغاجان تحرير نموده كه مدير قيوم چند مراتبه پاكستان رفته است آيا رفتن شما به پاكستان حقيقت دارد يانه؟

جواب من: بلی من سه مراتبه پاكستان رفته‌ام. يك مراتبه پاسپورت گرفته‌ام و دو مراتبه بدون پاسپورت رفته‌ام و در آنجا از جانب محمد حسن و گل جان تجاران انگور نماينده بودم.

سوال ملا: شما چرا بی پاسپورت رفته بوديد و در آنجا در كدام جای سكونت داشتيد؟

جواب من: محترما! به هزار ها نفر بدون پاسپورت به پاكستان رفت و آمد دارند، من هم بدون پاسپورت رفتم و در آنجا به دوكان حاجی فضل‌الله و كريم جان سكونت داشتم. مال های محمد حسن و گلجان به دو نفر مذكور ميآمد، من هم همراه اوشان بودم و برادر محمد حسن و گل جان جمعه خان هم همراه من ميبود.

سوال ملا: درين دو مراتبه كه شما پاكستان رفته ايد از كدام راه رفته بوديد واز كدام راه واپس آمديد؟

جواب من: محترما! در هر دو مراتبه از راه دكه و تورخم رفته و از همان راه واپس آمدم.

سوال ملا: در بندر دكه ويا تورخم كسی بشما چيزی نگفت؟

جواب من: در دكه يا تورخم به من كسی چيزی نگفته است.

ملا اوراق جوابيه را گرفت و رفت. روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 ...ادامه دارد.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٠        سال شـــشم             میزان/عقــــرب ۱۳۸٩  خورشیدی         اکتوبر ٢٠۱٠