kabulnath.de  کابل ناتهـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 

 
 
 

پيوست به كودتاى نام نهاد عبدالملك خان

 
شكنجه گاه

ياد داشت هاى عبدالقيوم خان، مأمور دارالتحرير شاهى

به اهتمام بهاول ملک عبدالرحیم زی
 
 
 
 
 

  بخش دوم

 

   روز جمعه 23 جدي 1339 – 26 رجب‌المرجب 1380 – 13 جنوري 1961

  

   حوالى ساعت شش صبح، عسكری آمد وپرسید: بندى نو كيست؟ به شعبه خواسته شده است. پهره‌دار قلف دروازه را باز نموده و گفت: اين بيچاره درين اطاق از خنك هلاك ميشود. پاها‌يم از شدت سردى هوا كرخت و شل بوده قدرت گشتن و ايستاد شدن را نداشتم. دو نفر عسكر از هردو قولم گرفته و مرا از اطاق كشيدند، چيلم را پر نموده به من دادند. درد سرم مانند ديروز دوام داشت ،درد پايم نسبتاً كم بوده تمام اعضا‌يم درد ميكرد. همراه عسكر آهسته آهسته رفتم به همان اطاقى كه بيگاه مرا برده بودند. فضل محمد خان نشسته بود گفت: آمدى. گفتم: بلى.

 

به فضل محمد خان گفتم: برادر مقصد و مرام شما چيست؟ چرا و براى چى همراه من خلاف قانون آسمانى و زمينى رفتار مي‌كنيد، اصل موضوع چيست و اين جست و خيز و فحش گفتن شما براى چيست، اصل موضوع را به من دانسته كنيد تا به شما جواب قناعت بخش بگويم.

 

فضل محمد خان: شما نميدانيد ما شما را بزور چوب و شلاق دانسته مي‌كنيم.

خودم: جناب ضابط صاحب! حاجت چوب و شلاق نيست. اصل موضوع را به من دانسته كنيد تا جواب تحرير كنم.

 

فضل محمد خان: گپ نزن من جوان هستم چوب زدن بسيار خوشم مي‌آيد. تا وقتى شما را چوب مي‌زنم كه هلاك شويد و يا راست بگوييد.

 

خودم: ضابط صاحب كدام چيز را راست بگويم؟شما به من دانسته كنيد تا من از موضوع دانسته گرديده و بشما جواب بگويم.

 

فضل محمد خان در حالیکه سگرت خود را دَر داده و دود آنرا طرف بالا پف ميكرد . گفت: ميدانى يا نى، اينجا صدارت،  داود ديوانه صدر اعظم  و رسول خان رئيس ضبط احوالات است، مثل تو صد ها نفر زير چوب مايان هلاك شده تا كه حقيقت را نگوييد رهائى نداريد.

 

خودم:  من علم غيب ندارم ،كه مقصد شما چيست و از من چه معلومات ميخواهيد.

 

فضل محمد خان:  سرخود را شور داده و به بسيار تكبر چرخ تيلفون را دور داده ، گفت: دو نفر عسكر روان كنيد.

 دو نفر عسكر آمدند. فضل محمد خان به آنها گفت: دست و پاى اين نفر را بسته كنيد. دست و پايم را بسته نموده و بد بخت ظالم پيشم آمد، با پيش پايى و قفاق بروى وغيره وجودم به بسيار شدت ميزد و به من ميگفت: بخواهيد، از خداي خود كمك بخواهيد. چون دست و پايم بسته بوده هيچ چاره نداشتم و به مقابل هر فحش گفتن او جواب ميگفتم. فضل محمد خان آخ دل خود را كشيد و نفسك زده بالاي چوكي خود نشست. دهن و بينى من خون‌آلود بوده بروي فرش اطاق افتاده بودم.

 

فضل محمد خان گوشك تلفون را بگوش خود گرفت ،چرخ آنرا دور داده وگفت: عسكر روانه كنيد، عسكر آمد.

فضل محمد خان به عسكر گفت:  برو چوب بيار. عسكر رفت و چوب آورد.

فضل محمد خان:  به عسكر گفت، اين نفر را چوب بزنيد.

عسكر: گفت ما كسى را زده نمي‌توانيم.

فضل محمد خان  به عسكر گفت:  ما امر مي‌كنيم بزنيد اين نفر را چوب بزنيد.

عسكر به جواب فضل محمد خان طور جدى گفت:  ما امر شما را قبول كرده نميتوانيم و كسى را چوب زده نمي‌توانيم عسكر به شتاب از اطاق خارج و دروازه را به شدت بسته نمود.

 

فضل محمد خان: در اطاق به قدم زدن شروع و شپلاق مي‌زد، بعد از چند دقيقه چوب را برداشت و پيش آمد و گفت: راست مي‌گوييد ويا خير. مرا چند چوب محكم زد و پس رفت و در چوكى خود نشست.

ذريعه تيلفون عسكر را خواست و به عسكر گفت: دست و پاى اين نفر را باز كنيد. عسكر دست و پايم را باز نمود. او به عسكر گفت: اين نفر را به اطاقش ببريد. همراه عسكر به اطاق رفتم.

 

حوالى12 بجه روز بود، جبار دلگى مشر  نيم نان سيلو را با يك چاي جوش چاى و يك پياله بوره نزدم مانده دروازه را بست و قلف( قفل) نمود. در اطاق مذكور گروپ هم موجود نبوده و كدام روشندانى هم نداشت. از شرق دروازه  قدرى روشنى بدرون اطاق افتاده بود، از همان روشنى كار گرفته چاى را از چايجوش در پياله انداخته و آنرا به زحمت نوشيدم.  چند لقمه نان را هم به بسيار تكليف ذريعه چاى تناول نمودم . زخم هاى ناشى از چوب با شدت خنك بسيار درد ميكرد. لب و رويم زياد ورم نموده درد شديد داشت. دروازه را تك تك نمودم، جبار دروازه را باز نمود گفتم: وضو ميكنم و نماز مي‌خوانم. جبار اجازه داد. به زحمت برآمدم، وضو كردم نماز را به بسيار تكليف اداء نمودم، واپس به اطاق آمدم.

 

ساعت يك بجه روز باز عسكر آمد و گفت: نفر نوه كي را شعبه خواسته. جبار دروازه را باز نموده گفت: شما را به شعبه خواسته اند. از اطاق برآمدم به زحمت همراه عسكر راه ميرفتم باز مرا به  همان اطاق برد. فضل محمد خان پيش بخارى نشسته بود من هم پيش بخارى بروى فرش اطاق نشستم.

  فضل محمد خان به عسكر گفت: چالاك برو عجب گل خان ظابط صاحب را بياور. عسكر رفت و چند دقيقه بعد نفر مذكور را آورد بين خود احوال پرسى نمودند.

  فضل محمد خان به عجب گل خان گفت: من در يك جاى كار ضرور دارم، شما ازين نفر تحقيقات كنيد. فضل محمد خان از اطاق برآمد و عقب كار خود رفت.

 

   عجب گل خان اوراق تحقيقات را كه فضل محمد خان در آن از من جواب گرفته بود ،ملاحظه نموده و چرخ تلفون را دور داده گفت: عسكر روانه كنيد. عسكر آمد و عجب گل خان به عسكر گفت: اين نفر را ببريد و علاوه نمود كه اين پدر لعنت ها حق و ناحق مسلمان ها را كش كرده و اعتبار خود را پخته ميكنند. در همين وقت جبار دلگى مشر وارد اطاق گرديد و به عجب گل خان گفت: ضابط صاحب اين نفر را فضل محمد خان در اطاق قبرنما كوته قلفى نموده، بستره ندارد، هوا بسيار سرد است، اگر نفر از شدت خنك هلاك شود من مسؤول نخواهد بودم .  فضل محمد خان امر نموده كه براى اين نفر نان ندهيد و به وضو و نماز هم او را از اطاق نكشيد علاوتاً اين نفر را فضل محمد خان بسيار زياد لت و كوب نموده، ما چطور كنيم.

 

عجب گل خان: به جبار گفت برادر ما ميدانيم كه اين جا حق و ناحق معلوم نيست و خوب خبرداريم كه براي اين نفر دسيسه ساخته شده و غير حق و بى موجب  توقيف و تحت تحقيقات گرفته و من اين نفر را خوب مي‌شناسيم، مدير شخصى اعليحضرت است در كاريز مير در امورات شخصى اعليحضرت كار مي‌كرد، بدبخت ها براى او گپ ساخته اند. عجب گل خان روى خود را جانب من دور داده و گفت: غم و غصه نكنيد خداوند مهربان است.

 

من به عجب گل خان گفتم: برادر، من اصل مقصد و موضوع را نميدانيم كه براي چه ما را توقيف نموده‌ايد و اين لت و كوب و فحش و نا سزا گفتن فضل محمد خان براى چيست از اصل موضوع چرا مرا دانسته نمي‌كنيد؟

 

عجب گل خان گفت:  مدير صاحب اصل موضوع را بشما گفته نميتوانم ، اما اين قدر معلومات دارم كه معاملات شما تماماً ساخته‌گى مي‌باشد و به جبار گفت: هر وقت كه مدير صاحب چاى و بوره از شما بخواهد برايش بدهيد. من سرشته اطاق و بستره و نان او را هم ميكنيم .

عجب گل خان بسيار افسوس نموده و گفت: مدير صاحب برويد به اطاق خود برويد من هر چيز را بشما سرشته مي‌كنم.  همراه عسكر به اطاق مذكور رفتم. چند دقيقه بعد جبار دلگى مشر آمد و به عسكر هاى خود آهسته آهسته گفت: اين نفر مدير شخصى اعليحضرت است، هميشه چاى و بوره و اب وضو براى او بدهيد همراه او وضعيت خوب كنيد.

 

روز گذشت و شب شد، حوالى هشت بجه شب عسكر آمد و به جبار گفت: مدير قيوم را به شعبه خواسته اند. جبار آمد و دروازه را باز نموده به عسكر گفت: همراه قيوم خان شعبه برويد . با عسكر آهسته آهسته به همان اطاق سابقه رفتم.   فضل محمد خان عقب ميز نشسته بود به من گفت:  پيش بيا.  بجلو رفتم و پيش روى ميز ايستاد شدم.

فضل محمد خان: راست ميگوييد يا نه؟

 

خودم: ‌كدام چيز را راست بگويم، گپ‌هاى شما و تحقيقات شما تماماً ريشخند و يك چيز بيمعنى مي‌باشد. شما به من اصل موضوع را بگوييد تا بشما جواب قناعت بخش بدهم.

فضل محمد خان: سرمنشى، محمد رحيم وغيره مامورين دارالتحرير شاهى به كاريز  ميآمدند ويا نه؟ اشخاص خارجى همراه اوشان مي‌بود ويا خير؟

 فضل محمد خان جمله فوق را زبانى گفت و ورق تحقيقات را بدست من داد و گفت: چيزيكه من بشما گفتم در ستون جوابيه اين ورق جواب تحرير كنيد.

 

خودم:  باغ كاريز مير يك باغ كلان و بى دروازه ميباشد، من مصروف وظيفه خود بودم، براى اين موضوع من بيكار نبودم ،كه مامورين دارالتحرير شاهى ويا خارجى را تعقيب كنم كه كى آمد و كى نيامد.

فضل محمد خان:  تحرير كنيد همين موضوع را در ين ورق تحرير كنيد.

خودم:  شما لطفاً تحريرى سوال كنيد تا به مقابل سوال شما تحريرى جواب بنويسم.

فضل محمد خان: شما همين موضوع را بدون سوال تحرير كنيد  در ديگر اوراق تحريري از شما سوال ميكنم.

 

  ورق تحقيقات را گرفتم و عين موضوع را كه در فوق بيان نمودم در ورق تحقيقات تحرير و علاوه نمودم، كه تحقيقات شما تماماً غلط است. بايد شما تحريري سوال كنيد تا من جواب تحرير كنم و اصل مقصد را به من اشكار كنيد. اين لت نمودن و فحش گفتن شما و پيش پايى و سيلى زدن بروى من خلاف قانون اسلامى و آسمانى و انسانيت است. ورق را پيش روى او گذاشتم، وقتيكه جواب مرا مطالعه نمود، مانند ديوانه ورق را پاره پاره نموده و از جاى خود به بسيار چابكى برخاسته از دروازه بر آمد و گفت:  عسكر بيا. عسكر آمد. به عسكر گفت: دست هاى اين نفر را محكم بگيريد. هر دو دست ما را محكم گرفتند. ندانستم كه چقدر مرا لت و كوب نموده بودند، بيهوش شده بودم وقتيكه به هوش آمدم فضل محمد خان به عسكر گفت: پشت كنيد نفر را به اطاقش برسانيد. عسكر مرا به پشت خود به اطاقم رسانيد. چند دقيقه بعد فضل محمد خان آمد به جبار گفت: محبوس نوه كى چطور است؟ جبار گفت: بسيار به تكليف است. فضل محمد خان بوتل تينچر را به جبار داده و گفت: تمام بدن وروى و سر او را با تينچر مالش و يك چاى جوش چاى هم برايش بدهيد.

    فضل محمد خان واپس رفت. جبار مرا از اطاقم كشيده در اطاق خود پيش منقل آتش برد و يك گليم چه را زير پايم هموار نمود.در پياله بوره انداخته بالاى بوره چاى انداخت و بدست من داد .  زخم‌هاى وجودم را در نور تينچر مالش نموده، اشك از چشمانش ميريخت و افسوس ميكرد.

 

حالم بسيار خراب بود. دهنم باز نميشد، دندان‌ها يكى به ديگر چسپيده بودند، رويم بسيار ورم و گلويم هم شديداً درد ميكرد. آب ويا چاي را نوشيده نميتوانستم چون از گلويم پايين نميرفت. هوا بسيار سرد بود، اطاق هم نم و هم تعفن داشت. قلبم از شدت درد اعضای بدن و گرسنگى مي‌لرزيد، بدون خداوند هيچ كسى  يار و مددگارم نبود.

 

جبار ساعت خود را ديد به پهره‌دار گفت: 12 بجه شب است، پهره‌ را بدل كنيد.  چند دقيقه بعد فضل محمد خان وارد اطاق گرديد و به جبار گفت: چطور است؟ جبار گفت: خوب نيست. فضل محمد خان گفت: به پشت يكنفر عسكر مدير قيوم را بيرون بكشيد. جبار خودش ما را به پشت خود گرفته بيرون كشيد. در دهن دروازه موتر تيزرفتار ايستاده بود، مرا به موتر انداختند. فضل محمد خان و جبار و يكنفر  عسكر همراه من در موتر نشستند. فضل محمد خان به دريور گفت: على آباد برو.

 

موتر به شفاخانه على آباد رسيد، مرا از موتر پايين نموده به اطاق دكتور نوكريوال بردند. دكتور آمد، فضل محمد خان به دكتور گفت:  نام اين نفر جان محمد است، از رياست ضبط احوالات او را آورده‌ايم ،ادويه برايش بدهيد.

دكتور به مجرديكه  مرا را ديد دو قدم دور تر از من ايستاده شد، به فضل محمد خان گفت: اين نفر از شدت لت و كوب بكلى سياه گشته ما چه دوا بدهيم.  دوكتور رفت و سه امپول پيچ‌كارى آورده در بازوهايم زرق نموده و به فضل محمد خان گفت: بايد اين نفر بسترشود. فضل محمد خان به دكتور گفت: اين محبوس سياسى مي‌باشد، بستر شده نمي‌تواند. دكتور چند تابليت هم بدست فضل محمد خان داد. واپس مرا از شفاخانه كشيدند و در موتر انداخته به اطاقم رسانيدند.

 شب گذشت روز شد.

 

  روز شنبه 24 جدي 1339 – 20 رجب المرجب 1380 – 14 جنوري 1961

  

  حوالى هشت روز یکنفر عسکر وارد اطاق گردید و به جبار گفت (معروف شاه خان) نوکری می‌باشد اطاق خود را پاک کنید این جا هم نسبت بندی‌ها می‌آید، عسکر پس رفت. چند دقیقه بعد یکنفر وارد اطاق گردید، جبار به من آهسته گفت: همین معروف شاه خان است بسیار خوب اخلاق دارد.

معروف شاه خان نزد من آمد و گفت: چه حال دارید ؟ گفتم: میگذرد.  معروف شاه خان به جبار گفت: برای این نفر چای، بوره، آب گرم وغیره بدهید و از کارخانه صبح و چاشت و شب، مانند دیگر نفرها برایش نان هم بیاورید و غم بستره و اطاق او را هم من میخورم. معروف شاه خان برآمد .

 

چند لحظه بعد عسکر آمد و گفت: مدیر قیوم را به شعبه خواسته اند. از اطاق مرا کشیدند ، به بسیار زحمت همراه عسکر راه میرفتم. به همان اطاقیکه فضل محمد خان در آن میبود مرا بردند. گفت پیش بیا ! پیش رفتم، فضل محمد خان گفت: راست بگویید.

  گفتم: من  نمیدانیم چه چیز را راست بگویم.

  فضل محمد خان از بین دوسیه یک کاغذ را کشید جانب کاغذ دید و گفت: سرمنشی چند مراتبه بجای شما آمده و همراه او دیگر کدام کدام نفر بوده، محمد رحیم خان و حاجی امین‌الله و محمود خان معین و میرنادرشاه برای چی به جای شما می‌آمدند، شما به جای مستوفی عبدالوهاب خان برای چه رفته بودید؟

 یکورق سفید را به من داد و گفت جواب تحریر کنید و تاریخ را در ورق تذکر ندهید.

 

جواب خودم : بدون سوال تحریری شما جواب تحریری نوشته  نمیکنم، تحریرى سوال کنید تا جواب بگویم.

فضل محمد خان : در اینجا قانون است. سوال زبانی و جواب را تحریری بدون تاریخ اخذ میکنیم.

 

خودم :  بدون سوال تحریری جواب تحریر کرده نمیتوانم.

فضل محمدخان : بزور چوب و شلاق از نزد شما جواب خواهد گرفتم.

خودم : طاقت زور شما را ندارم. اما تا وقتیکه قدرت دارم جواب تحریر نخواهد کردم.

فضل محمد خان : خود را عیبی و زیر چوب هلاک نکنید جواب را تحریر کنید، به هر قسمیکه شود بالای شما جواب تحریر میکنم.

 

خودم : درست است از نزد من حسب خواهش خود بدون تاریخ و بدون سوال تحریری جواب خواهید گرفت اما تا وقتیکه قدرت دارم به مقابل هرگونه فشارهای شما استقامت خواهد نمودم.

 

فضل محمد خان چرخ تيلفون را دور داده ، گوشکى را به گوش خود گرفته و گفت : عسکر روانه کنید. پنج دقیقه بعد دو نفر عسکر آمدند. فضل محمد خان برای اوشان گفت: دست و پای این نفر را بسته کنید. دست وپایم را بسته نمودند. بعداً به عسکرها گفت: زود چوپ بیاورید. هر دو عسکر رفتند و چوب آوردند. فضل محمد خان به عسکرها گفت: بیرون بنشینید. عسکر ها برآمدند.

    فضل محمدخان به چوب زدن و فحش گفتن شروع نمود. از نه بجه تا دوازده بجه روز چهار مراتبه چوب خواست و برخلاف کرامت انسانی به سر و روی و سینه و گوش و دست پای من به بسیار شدت چوب میزد و علاوه از فحش گفتن همین سخن از دهن او خارج میشد که راست بگویید.

حوالى دوازده بجه یکنفر وارد اطاق گردیده و به فضل محمد خان گفت : چرا مسلمان ها را لت و کوب میکنید؟ این نفر هم مثل ما و شما انسان است، شما دو چوب را طاقت ندارید و این بیچاره را از شدت چوب زخمی و تیکه تیکه ساخته‌اید.

  فضل محمد خان به جواب او گفت: برای ما رئیس گفته که به هر قسمیکه میتوانید ازین نفر به دروغ ویا راست اقرار بگیرید.

 

نفر مذکور پس برآمد فضل محمد خان عسکرها را خواست و گفت: این نفر را ببرید.

همراه عسکرها به اطاق قبرنما آمدم جبار بصورت فوری زخم‌های وجودم را با تینچر مالش نموده و یک چای جوش چای را با یک پیاله بوره و یک بشقاب برنج  پیش رویم گذاشت. من از همه اولتر چیلم را کشیدم بعداً چای را به زحمت نوشیدم، برنج را به نسبت که دهنم باز نمیشد تناول کرده نتوانستم. نماز را خواندم.

ساعت یک ونیم  روز عسکر آمد و گفت، مدیر قیوم را شعبه خواسته باز مرا به اطاق فضل محمد خان بردند.

  فضل محمد خان خيره خیره جانب من چشم خود را دور داده و گفت: راست میگویید ویانه؟ گفتم: نمیدانم چه چیز را راست بگویم. یکورق سفید را به من داد و گفت تحریر کنید هر چیز که یاد دارید تحریر کنید.

در ورق مذکور تحریر نمودم:

 

1- من نمیدانم که این تاز و تاخت شما برای چیست و چرا بیموجب و غیر حق به من بد و رد میگویید و برای چه درین سه شبانه روز ما را شب و روز چوب میزنید، به چی نسبت در ورق سفید از من جواب میگیرید، از تاریخ نوشتن آن چرا مرا مانع میسازید؟

2- درین سه شبانه روز گفتار شما همین است که: راست بگویید. من علم غیب ندارم چه چیز را راست بگویم، چرا اصل موضوع را به من واضح نمیکنید؟

3- تحقیقات و رفتار و کردار شما تماماً برخلاف قانون آسمانی و زمینی می‌باشد. خود شما منصف شده و قضاوت کنید که من چه چیز را راست تحریر کنم، تا اصل موضوع را شما به من دانسته نکنید من از غیب چی تحریر کنم؟

 

  فضل محمد خان به پهره‌دار گفت: این جا باشید تا ما واپس بیاییم. فضل محمد خان ورق را گرفت و به اطاق رئیس رفت. پنج دقیقه بعد واپس آمد لب و دانش کشال بوده و گفت: قیوم خان ما چه کنیم رئیس قبول نمیکند و به من گفت که زیر چوب نفس او را بکشید و از نزدش اقرار بگیرید.

بجواب فضل محمدخان گفتم : عجب گپ است. ما چی اقرار کنیم. گپ‌های شما را من هیچ نمیدانم ،که مقصد رئیس و شما چیست.

 

حوالى پنج بجۀ عصر فضل محمد خان عسکر را ذریعه تیلفون خواسته و به عسکر گفت : مدیر قیوم را به اطاقش ببرید. همراه عسکر به اطاق خود آمدم. تمام بدنم درد میکرد، فکرم زیاد خراب بود، نمیدانستم که این کشمکش برای چیست؟ امشب ما را به شعبه نخواسته شب را به بسیار زحمت بسر بردم، روز شد.

 

ادامه دارد  

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱٢٠        سال شـشم       ثور/جوزا  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      می  2010