347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى
سردارمحمد داود خان
... شما به مقابل اين لت و كوب و زجر و جبر استقامت ميكنيد، واضح شد كه جاسوس ميباشید.
بخش دهم
شنبه 13 جوزا 1340 – 19 ذيحجة الحرام 1381 – 3 جون 1961
هشت بجه صبح عسكر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! محمد نور به عسكر ها گفت، دو نفر عسكر آمدند زنبيل را آوردند مرا در بين زنبيل انداخته به شعبه پنجم رساندند. مدير نشسته بود زنبيل را پيش روی او گذاشتند.
مدير گفت: قيوم والده آغاجان هم بالای شما شهادت ميدهد و ميگويد پسر من گناه كار نيست هر گناهی كه كرده عبدالقيوم كرده. مدير گفت: شما را عقب الماری ميمانم هيچ گپ نزنيد من او را ميخواهم گوش كنيد كه چه ميگويد. به عسكرها گفت: بياريد زبيل را عقب الماری بگذاريد! مرا عقب الماری گذاشتند مدير به يكنفر عسكر گفت: بيرون يكنفر سياه سر همراه يك بچه گك نشسته او را بياريد! عسكر برآمد مدير باز به من تاكيد نمود كه چيزی نگوييد و گوش كنيد! عسكر وارد اطاق گرديد و گفت: بيا مادر پيش بيا. والده آغاجان خيلی ضعيف گشته بود با غلام سخی پسر آغاجان وارد اطاق گرديد، مدير رشيد به او گفت مادر بيا پيش بيا. والده آغاجان پيش آمد مدير به اشاره سر به او گفت آنجا بنشينيد والده آغاجان نشست و غلام سخی جانب راست او ایستاد بود.
مدير گفت: مادر، پسرتان چرا بندی شده چيزی گناه كرده باشد كه بندی شده؟
جواب والد آغا جان به حالت گيريان: پسر من هيچ گناه نكرده پسرم از دست عبدالقيوم بندی شده، پول اعلیحضرت را قيوم خورده است خود را بالای بچه ام پاك نمود، پسر من هيچ گناه ندارد هرگناهی كه كرده قيوم كرده.
مدير: خوب مادر شما ميدانيد كه عبدالقيوم چه گناه كرده و چطور دست خود را بالاي پسر شما پاك كرده؟
جواب والد آغاجان: به خدا معلوم است دامادم خوب آدم بود خدا ميداند كه پسر و دامادم راكی به بلا گرفتار نمود.
مدير: مادر جان حقيقت همين است كه پسر شما خوب آدم بوده داماد تان خوب آدم نبوده بسيار بد بد كار ها كرده.
جواب والده آغاجان: دامادم بسيار بد آدم بوده هر كسی مرد و زن نزدش میآمد ظلم ميكرد آخر از دست او پسر من بندی شد.
سوال مدير: مادر، قيوم خان خوب آدم بوده شما بيموجب از او شكايت ميكنيد همراه پسر شما بسيار نيكی كرده است.
جواب مادر آغاجان: آه به خدا دامادم خوب آدم بود اما پسر من از دست او بندی شده.
مدير: خوب مادر جان راستی پسرتان را قيوم خان بندی كرده بود من هم خود او را بندی كردم پسر شما خلاص ميشود و داماد تان سال ها در بندی خانه خواهد بود بيغم باشيد.
مادر آغاجان: پسر مرا رها كنيد دامادم محبوس باشد خوب شد كه او را هم محبوس نموديد پسر من بی گناه ميباشد هيچ كسی نزدش نمی آمد، زن و مرد نزد دامادم جمع ميشدند آخر هم پسر مرا بندی نمودند.
مدير: خوب مادر جان داماد تان همراه دخترتان هم خوب گذاره نميكرد ما خبر داریم.
جواب مادر آغاجان: آه به خدا بالای دخترم بسيار ظلم ميكرد هميشه او را لت و كوب ميكرد.
سوال مدير: راستی مادر، اين زن و مرد نزد دامادتان برای چه ميآمدند چه ميكردند و چه ميگفتند؟
جواب مادر آغاجان: دامادم برای نفری مذكور تعويذ ميداد، برای تعويذ نزدش نفر میآمد.
سوال مدير: خوب حالا تعويذ كند و خود را خلاص كند.
جواب مادر آغاجان: آه بچيم اگر کل طبيب ميبود سرخودر ا جور ميكرد. پسرم را بندی كرد، خوب شد كه خودش هم بندی شد. الله خدايه! مادر آغاجان سكوت نمود.
سوال مدير: مادر جان شما از روی چه میگوييد كه آغاجان پسرتان را قيوم بندی كرده است؟
جواب مادر آغاجان: تمام چهاردهی ميگويد كه پسر شما گناه نكرده هرچه كه كرده عبدالقيوم كرده به نسبت او پسر شما بندی شده است.
سوال مدير: خوب مادرجان دعا كنيد خدا مهربان است پسرتان خلاص ميشود.
مادر آغاجان: بچيم دعا ميكنم دعای مرا خدا قبول نميكند.
مدير: مادر داماد شما بد فعل بوده كارهای بدبد میكرد حال جزای اعمال خود را خواهد ديد پسر شما بسيار خوب آدم است.
جواب مادر آغاجان: وای بچيم، چه بگويم دامادم بسيار بد آدم است بچه باز، زنكه باز، بی نماز بود بسيار بد فعل بود.
مدير: مادرجان داماد تان ميگويد كه آغاجان بد ادم بوده هركسی به خانهاش ميآمد نماز نميخواند، بچه باز بود.
مادر آغاجان هزار و يك قسم خورده و گفت: پسر من بيگناه بوده هيچ كسی نزدش نيامده هركسی نزد قيوم ميآمد، مهمان خانه داشت شب و روز در مهمانخانه اش نفر ميبود.
حالا گناه خود را بالای پسر من میاندازد دروغ ميگويد خودش بی نماز بوده بچه بازی ميكرد، بدفعل بود.
سوال مدير: خوب مادر جان پسر شما پاكستان رفته بود يانه؟
جواب مادر آغاجان: نی بچيم، پسر من پاكستان نرفته، قيوم دامادم چند مراتبه پاكستان رفته بسيار پول از آنجا آورده است، بخدا قسم است اگر پسر من از خانه برامده باشد غريبی خود را ميكرد ،پسرم را قيوم بندی كرده، الله خدايه !
مدير به مادر آغاجان گفت: برو مادر جان خدا مهربان است پسرتان خلاص ميشود غم نخوريد.
مادر آغاجان از جای خود برخواسته و برآمد.
سوال های مدير و جواب هاي مادر آغاجان تماماً زبانی بود.
مدير گفت: قيوم خان شنيدی كه والده آغاجان چه گفت؟
گفتم شنيدم گپهای او قابل اعتبار نيست آن بيچاره هر هر چه میگويد گمان ميكند كه اينطور بگويم پسرم خلاص خواهد شد، شما خود علم رسی كنيد، اگر من و يا آغاجان خيانت كرده باشيم جزای لازمه برای مايان تعين نماييد والانه مرا به گفتار آغاجان وغيره و آغاجان را به گفتار ديگران برباد و هلاك نسازيد.
مدير سرخود را شور داده به عسكر ها گفت: قيوم را ببريد!عسكرها زنبيل را گرفته مرا به اطاقم رساندند.
نان سنگه در بستر افتيده بود، باقی روز گذشت شب شد شب هم مايان را كسی غرض نگرفت، روز شد.
روز يكشنبه 14 جوزا 1340 – 20 ذيحجة الحرام 1381 – 4 جون 1961
روز 2 شنبه 15 جوزا 1340 – 21 ذيحجة الحرام 1381 – 5 جون 1961
روز سه شنبه 16 جوزا 1340 – 22 ذيحجة الحرام 1381 – 6 جون 1961
روز چهار شنبه 17 جوزا 1340 – 23 ذيحجة الحرام 1381 – 7 جون 1961
روز پنج شنبه 18 جوزا 1340 – 24 ذيحجة الحرام 1381 – 8 جون 1961
روز جمعه 19 جوزا 1340 – 25 ذيحجة الحرام 1381 – 9 جون 1961
در شش روز فوق هر روزه روز دو مراتبه صبح و عصر دكتور میآمد من و نان سنگه را پيچكاری ميكرد و درين شش روز كسی ما را به شعبه نبرد.
روز جمعه 19 جوزا ملا نصرالدين ضابط يك دانه پيراهن و تنبان از تكه وطنی برنگ فولادی به من و يك پيراهن و تنبان برای نان سنگه آورد ،ملا نصرالدين واپس رفت. قراريكه از عسكرها معلومات شد ازين پيراهن و تنبان به عموم محبوسين صدارت يك يك جوره داده شده است.
شنبه 20 جوزا 1340 – 26 ذيحجة الحرام 1381 – 10 جون 1961
زخم های وجود من ارچق گرفته رو به بهبودی ميباشد، پاهای من هم نسبتاً خوب شده گشته ميتوانم، بوی و تعفن در اطاق مثل سابق دوام دارد اما عسكرهای بيچاره در وقت ممکن دروازه را باز میماند تا هوای تازه داخل شود.
كمر، پای و سرم هر روزه درد ميكند،به دكتور يوميه شكايت ميكنم اما كجا و که به حرف من گوش بگيرد، از آينده خبر ندارم كه چه میشود. نان سنگ بعضی قصه ها ميكند، گاهی گريان وگاهی خنده و گاهی هم بيچاره در بحر فكر فرو ميرود، از ظلم و ستم ضابطان آه كشيده اشك از چشمش میريزد.
بهر صورت 9 بجه عسكر آمد و به محمد نور دلگی مشرگفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! همراه غوثالدين عسكر كه نو آمده بود آهسته آهسته به شعبه پنجم رفتم، مدير نشسته بود گفت: قيوم خان خوب استراحت كرديد بيا زود جواب تحريركنيد!
سوال مدير: شما از كاريز مير برای چه و به امر كی به كابل آمديد و در كابل در مديريت شخصی حضور چه وظيفه اجرا ميكرديد؟
جواب من: محترما! برای من در كاريز مير عبدالعلي خان ياور گفت كه قرار امريه حضور اعلیحضرت شما به كابل برويد و درمديريت شخصی حضور كار كنيد همان بود كه از كاريز مير به كابل آمدم و در مديريت شخصی در امورات دفتر مانند ديگر مامورين ايفای وظيفه مينمودم.
سوال مدير: دارايي شما در بانك چقدر ميباشد نمره حساب شما چند است؟
جواب من: محترما من در بانك دارایی ندارم و نه به نام من در بانك كدام حساب ميباشد.
سوال مدير: محمد سرور و گلاجان پسر محمد سرور و سردارخان ولد فتح محمد خان برای چه به مزارشريف رفته بودند وچرا پس آمدند.
جواب من: از رفتن اوشان به ولايت مزارشريف از خودشان بپرسيد و قرايكه برای من تا يك اندازه معلومات است سه نفر مذكور از تقاضای قرضداران و بيچاره گی خود ها به ولايت مزارشريف رفته بودند چون در آنجا هم گذاره خود ها را نديدند واپس آمدند.
سوال مدير: اسلم خان را برای چه با عبدالرحمن وزيری به پاكستان اعزام نموده بوديد؟
جواب من: محترما! من قطعاً اسلم خان و عبدالرحمن را پاكستان اعزام ننمودهام، اين گپ ها تمامآ دروغ و بهتان است.
سوال مدير: اگر شما مخبر نميباشيد ويا با آغاجان همدست نبوديد چرا نسبت او به حضور صدراعظم صاحب و حضور اعلیحضرت عرض نموده بوديد؟
جواب من: بلی آغاجان دوست من وپسر كاكایم میباشد يك مرغ انسان كه مفقود ميشود عقب او هزاران جستجو و بازخواست ميكند، آغاجان دفعتاً بدون كدام جرم وغيره محبوس گرديده مجبور بودم كه عقب او بگردم و درك مرده و زنده او را معلوم كنم.
مدير به عسكر گفت: قيوم خان را ببريد!
همراه غوثالدين به اطاق خود آمدم، نان سنگه بيچاره نشسته بود به من گفت: چه گپ شد گفتم: بخير گذشت. باقی روز گذشت، شب شد شب هم معالخير گذشت، روز شد.
يكشنبه 21 جوزا 1340 – 27 ذيحجة ا لحرام 1381 – 11 جون 1961
نه بجه عسكر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! همراه محمدجان عسكر به شعبه پنجم رفتم، مدير رشيد خان نشسته بود گفت: قيوم خان خود را برای چوب كاری آماده سازيد ويا اينكه به مخبری خود و آغاجان و ديگر رفيقان خود اقرار كنيد.
گفتم: مدير صاحب! لعنت خدا به مخبر، هر چه كه ميكنيد بكنيد.
مدير گفت بسيار خوب خنده كنان از جای خود برخواسته و گوشك تیلفون را از سر تیلفون گرفته بالای ميز گذاشت و از بين الماری چوب را كشيد و به جان من به زدن شروع نمود. چوب مذكور تكه و پارچه شد، سيم برق را كشيد و به جان ضعيف و ناتوان من حواله نمود.
مدير رشيد هيچ ترحم نداشت هرچند كه غال مغال كردم هنوز ضربه های سيم زياد شده رفت. مدير رشيد موي سر و ريشم را ذريعه چنگال های خود كند، و فحش و ناسزای زياد به من گفت. از اثر ضربه های چوب و سيم دوباره وجودم زخمی گرديد، بعداً مدير رشيد در جای خود نشسته به من گفت: اكنون به من معلوم شد كه شما مخبر ميباشيد، به نسبت اینكه اشخاصی كه قدرت و توان لت و كوب و شكنجه ها را نداشته باشد مخبری نميكند، شما به مقابل اين لت و كوب و زجر و جبر استقامت ميكنيد واضح شد كه جاسوس ميباشید.
مدير كلمات فوق را گفت و از الماری عقب سرخود يك جلد دوسيه گلابی رنگ را كشيد وبالای ميز پيش روی خود گذاشت و بالای چوكي خود نشست و اوراق دوسيه را يكی يكی مطالعه نمود وپرسید:
سوال مدير: قيوم خلص تحرير كنيد كه آغاجان چرا بشما مخالف است؟
جواب من: محترما! من با آغاجان كدام مخالفت ندارم اگر او به من مخالف است موضوع مخالفت او را از خودش معلومات كنيد.
سوال مدير: خوب والده آغاجان و دوست محمد مامای آغاجان بشما چرا مخالف هستند؟
جواب من: محترما! من والده آغاجان را به منزله مادر حقيقي خود محسوب ميكنم و مامای آغاجان دوست محمد را هم دوست خودميدانم، من به اوشان مخالفت ندارم اگر اوشان به من مخالفت داشته باشند از خودشان معلومات كنيد.
سوال مدير: فضل الحق و پسرانش و عبدالحق و پسرانش سمندر و خانم وغيره فاميل او بشما چه خصومت دارند؟
جواب من: محترما! از قلب اوشان به من معلومات نيست كه چرا به من مخالف هستند خودم اوشان را دوستان خود محسوب نموده كدام مخالفت به اوشان ندارم.
سوال مدير: حاجی عبدالولی خان و عبدالكريم خان و والده حاجی عبدالولی خان به جای شما رفت و آمد داشته ويانه معلومات دهيد؟
جواب من: حاجی صاحب عبدالولی خان و والده او بجای من رفت و آمد داشته، والده او به من والده و خود او به من مانند يك برادر حقيقی ميباشد.
سوال مدير: شما به مردم چرا تعويذ ميداديد سبب چه بوده به امر كی تعويذ ميداديد و چرا نفری را نزد خود جمع آوری ميكرديد جواب تحرير كنيد؟
جواب من: محترما! من خبر نداشتم كه تعويذ دادن از جانب حكومت منع ميباشد اگر خبر ميداشتم از حكومت اجازه ميگرفتم و تعويذ را به اجازه حضرت صاحب مرحوم، و صاحب زاده صاحب موسهی، و به اجازه نقیب صاحب مرحوم به نفر ميدادم و نفر نزد من جمع نگردیده،بعضی نفر که نسبت اخذ تعویذ نزد من مراجعه نموده،برایشان تعویذ داده ام و رفته اند.
سوال مدير: حاجی كندل خان كه به زيارت بيت الله شريف ميرفت چقد پول از شما گرفته بود؟
جواب من: حاجی كندل خان كه به بيت الله شريف رفته از من يك پول هم نگرفته اين موضوع دروغ محض است.
مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد!
محمد جان عسكر مرا به اطاقم رساند. بقیه روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
دوشنبه 22 جوزا 1340 – 28 ذيحجة الحرام 1381 – 12 جون 1961
امروز مرا كسی به شعبه نخواسته همراه نان سنگه در اطاق بودم، از دست بدبويی و تعفن اطاق فكر ما بسيار زياد خراب بود، بجز صبر ديگر هيچ چاره نداشتيم. روز گذشت شب شد ،شب خواب های عجيب وغريب را ميبينم، نميدانم نتيجه اين خواب ها و اين بی باز خواستی و اين لت و كوب چه خواهد شد بهر صورت ميگذرد.
سه شنبه 23 جوزا 1340 – 29 ذيحجة الحرام 1381 – 13 جون 1961
حوالی هفت بجه صبح نفر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير نشسته بود معين خان هم موجود بود مدير به معين خان گفت بگوييد به خود قيوم خان بگويد! معين خان گفت: قيوم خان من سه شب و روز را در قلعه بهادرخان در مسجد زير درخت های توت بسر بردم عبدالحق كه مشهور به ملاصاحب است و فضل الحق برادر او كه هم مشهور به ملا ميباشد و پسران اوشان ضياالحق و شمسالحق و عبدالحنان و عبدالحی و محمد ساقی و سمندرخان كه پسر او دين محمد همشیره آغاجان را گرفته و حاجی كندل خان و محمد امان خان وغيره وغيره را تماماً ديدم همگی اوشان خصوصاً ضياالحق و فقير محمد و محمد طاهر و سمندر ميگفتند كه آغاجان در كاريز مير بم گور كرده به همان نسبت محبوس شده عبدالجبار نام هم اين گپ را تائيد و در تمام قلعه بهادر خان از دهن مرد و زن و خورد و كلان همين گپ ها را شنيدم بعداً به قلعه چيتگر رفتم در آنجا از دهن امير محمد سالار و نائب
عبدالعلی و داد محمد خان و پاينده محمد خسر يار محمد خان تحويلدار شنيدم كه عبدالقيوم به آغاجان مكتوب ها ميداد و آغاجان به خارج ميبرد و عبدالقيوم را آغاجان قلمداد داده است. خسر شما عبدالقدير را هم ديدم در آن جا ميگشت و هم در قلعه چيتگر ميگفتند كه عبدالقيوم يك بكس پر از نوت در خانه امير محمد خان سالار گذاشته است و تمام مردم ميگفت كه نزد عبدالقيوم بسيار نفر جمع ميشد، من 3 شب و روز را كه در قلعه بهادرخان و قلعه چيتگر شنيدم همين بود كه گفتم.
مدير به من گفت: شنيدی گفتم: بلی شنيدم. مدير گفت: در صورتيكه شنيد جواب تحرير كنيد.
جواب من: محترما مدير صاحب! گپ هايكه آقای معين خان گفت تمام آنرا شنيدم گپ هايكه آقای معين خان از دهن نفر شنيده تماماً پروپاگند است. شما ميتوانيد كه نفرهای پروپاگندی را جلب و از نزد شان معلومات كنيد كه ابتدا اين گپ از كجا و از دهن كی خارج شده پس در صورت اثبات به آغاجان و خودم جزاي بسيار سنگين را تعين نماييد كه عبرت ديگران گردد و در صورت عدم اثبات غير حق ما بيچارگان را برباد و هلاك نسازيد.
مدير جوابيه مرا خوانده و گفت ميخواهيد كه خود را هم نجات دهيد و ديگران را هم از چنگ من خلاص كنيد به معين خان گفت شما اين جا باشيد من همين جوابيه را به رئيس ميبرم معلوم شود كه چه ميگويد. مدير ورقه جوابيه ام را گرفت و برامد.
معين خان گفت: زيارت عقب مسجد قلعه بهادرخان از كيست؟ گفتم پدر ملا عبدالحق در آن دفن ميباشد. معين خان گفت: قيوم خان قلعه ساخته ايد چقدر پول تان در آن خرچ شده باشد؟ گفتم: نميدانم در فكرم نمانده. گفت: زمين آنرا چند خريداري نموده بوديد؟ باز هم گفتم: در فكرم نمانده.
مدير وارد اطاق گرديد و گفت قبول نميكند نميدانم اين پدر لعنت همراه اين بيچاره چه دشمني دارد حيران هستم چطور كنم .مدير به عسكر گفت: ببريد قيوم را ببريد !همراه عسكر به اطاق خود آمدم روز گذشت شب هم گذشت.
چهار شنبه 24 جوزا 1340 – اول محرمالحرام 1381 – 14 جون 1961
حوالی هشت بجه صبح عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را شعبه پنجم خواسته است. همراه ابوبكر عسكر به شعبه پنجم رفتم، مدير نشسته بود گفت: بيا قيوم پيش بيا، پیش رفتم جانب يك چوكی اشاره نمود و گفت بنشينيد. بالای چوكی نشستم گفت: قيوم خان گپ اين است كه چند نفر در سرحد گير آمده ميگويند ما آغاجان را ميشناسیم و بالای آغاجان شهادت ميدهند كه برای مايان خط ميداد و ما پاكستان ميبردیم آغاجان شما را قلمداد داده شما يك کس ديگری را قلمداد دهيد كه ازين غم نجات حاصل نمائيد. گفتم: مدير صاحب اين گپها تماماً ساختگی و دروغ است ،شما بزور چوب و شلاق يكی را برعليه ديگری استعمال مينماييد والانه، نه آغاجان مخبر است و نه من كسی را بيموجب قلمداد داده ميتوانم و نه كسی ديگری آغاجان وغيره را بدون لت و كوب قلمداد ميدهد. مدير گفت: تحرير كنيد چيزيكه ميگوييد تحرير كنيد. عين جمله فوق را در كاغذ تحرير نمودم.
مدير گفت: قيوم خان شما كدام وقت بخانه سرمنشی ويا محمد رحيم خان ويا بخانه ديگر مامورين دارالتحرير شاهی رفتهايد ويانه؟
تحرير نمودم كه: من قطعاً به خانههای مامورين دارالتحرير شاهی نرفتهام و نه خانه های اوشان را ديدهام.
سوال مدير: شما از قوای مركز چرا به چه نسبت استعفا و بواسطه كی در مديريت شخصی حضور مقرر گرديده بوديد؟
جواب من: چون معاشم در آنجا كم و كار سه نفر مامور را اجرا ميكردم به نسبت كمبودی معاش و زيادت كار از آنجا استعفإ نمودم بواسطه عبدالباقی خان وكيل و مدير عبدالقدوس خان، فيض محمد خان فرقهمشر كه در آنوقت وكيل معاملات شخصی بود مرا در مديريت شخصی مقرر نمودند.
سوال مدير: شما چند ساله ميباشيد؟
جواب من: من سی و هشت ساله هستم.
سوال مدير: ياور عبدالعلی چرا همراه ياور شير محمد خان برخلاف میباشد؟
جواب من: از موضوع برخلافی اوشان به من معلومات نيست از خود شان معلومات كنيد؟
سوال مدير: داد محمد كه در قلعه چتگر سكونت دارد به يار محمد خان تحويلدار چه قرابت دارد.
جواب من: داد محمدخان خسربره يار محمد خان تحويلدار ميباشد.
سوال مدير: گل زار سالار از كجا و بواسطه كي به كاريز مير آمده؟
جواب من: گل زار سالار از زرمت و فيض محمد خان فرقهمشر او را به كاريز مير اعزام نموده است.
سوال مدير: نزد گل زار بعضی نفر رفت و آمد داشته و يانه؟
جواب من: بلی چون گل زار كاريز كن است و بعضی نفر جنوبی كه در كاريزكنی مهارت ودر نواحی كابل كار ميكنند نزد گل زار ميآمدند.
سوال مدير: يار محمد تحويلدار در كاريز كنی قابل است ويا گلزار معلومات دهید؟
جواب من: من خودم فنی كاريز كنی نيستم قابليت گل زار و يار محمد خان را از شخصی فنی معلومات كند.
سوال مدير: مير نادر شاه كه قبل از شما در كاريز مير وظيفه دار بود همراه شما چرا مخالف است؟
جواب من: من همراه ميرنادر شاه خان مخالفت ندارم اگر او به من مخالف است از خودش معلومات كنيد.
سوال مدير: محمد شريف خان در كاريز مير وظيفه دار بود چرا از كاريز مير رفت و گل جان را كی به كاريز مير اعزام نموده؟
جواب من: موضوع تقرر و تبديلی مامورين كاريز مير به مديريت عمومی شخصی حضور اشرف ملوكانه تعلق دارد به من معلومات نيست كه محمد شريف خان چرا از كاريز مير رفت و گل جان چطور آمد مديريت شخصی شريف جان را به مركز خواسته وعوض او گل جان را به كاريز مير اعزام نموده اند.
سوال مدير: سيدا گل كه شما در كاريز مير در حويلي او سكونت داشته چرا شما را از حويلی خود كشيد؟
جواب من: سيداگل از من در فی ماه سه صد افغاني كرايه مطالبه نمود و گفت كه قبل ازين كرايه حويلی را از شما نگرفتم و بعد ازين در في ماه سه صد افغانی از شما كرايه میخواهم اختيار داريد كه در حويلی ميباشيد ويا ميرويد مجبور گرديدم از حويلی او برآمدم.
سوال مدير: آغاجان چند همشيره دارد و در كجا ميباشند؟
جواب من: آغاجان سه همشيره داشت همشيره اولی او را عليخان نام در عقد نكاح خود آورده بود و قبل ازين فوت شده همشيره دوم او خانم من است و همشيره سوم او خانم ویس محمد ميباشد قبل ازين همشيره آغاجان كه حيات هست در چهاردهي سكونت داشته فعلاً نميدانم كه كجا ميباشد.
سوال مدير: قيوم خان قراريكه به من چند قطعه راپور رسيده شما سه خانم داريد خانم سوم شما در كجا و دختر كی ميباشد؟
جواب من: محترما! من دو خانم دارم چنانچه سابق هم عرض و معلومات دادهام راپور هايكه بشما رسيده غلط است سه خانم ندارم.
مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد! از شعبه پنجم برآمدم پيش روی اطاق رئيس ضبط احوالات در چمن گل كاری والده آغاجان،غلام سخی پسر آغاجان و عبدالقدير پسرم نشسته بودند، والده آغاجان چادر سفيد بسر داشت، قريب بود كه آواز نهیب از دهنم خارج شود اما خود را اداره نموده به اطاق رسانیدم. دو بجه روز بود،بعدآ مرا كسی امروز به شعبه نخواست. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
پنجشنبه 25 جوزا 1340 – 2 محرمالحرام 1381 – 15 جون 1961
حوالی هشت بجه صبح عسكر آمد و گفت نان سنگه را به شعبه پنجم خواسته است. نان سنگه را بردند حدود 12 بجه او را آوردند، تمام وجود او از ضربه های چوب و شلاق سياه گشته بود، بيچاره را بسيار زياد لت و كوب نموده بودند. يك بجه روز او را در موتر انداخته شفاخانه بردند و عقب من عسكر آمد به شعبه پنجم مرا رساندند .
مدير نشسته بود رنگ مدير سياه و تغير نموده بود وضعيت مدير ديگرگون و به مجرد ورود من به شعبه پنجم سه نفر هر يك يزيد، خير محمدخان، ملا نصرالدين هم وارد و مدير به اوشان گفت: چپه كنيد، اين پدر لعنت را چپه كنيد! سه نفر مذكور بجان من چسپيدند چوبیكه قبلآ آورده بودند و در بين الماری بود كشيدند. دست ها یم را ولچك نمودند. سه نفر مذكور عقب سر و چشم،روی و دهن نگشته به اندازهء مرا چوب كاری نمودند كه از حركت و گپ زدن ماندم. از فرق سر تا كف پا تمام وجودم ورم و زخمی و سياه گشت، موی سر و ريشم را كندند، از دهن و بينی ام خون زياد رفت. مدير به كدام جای تیلفون زد، چند دقيقه بعد يكنفر چشم سبز آمد و در بازويم پيچكاری نمود. به مجرديكه ادويه در وجودم داخل شد بيهوش شدم. نميدانم كه بعد ازين چه شد و مرا چه كردند وقتيكه بهوش آمدم در بين بستر شفاخانه افتيده بودم موی سر و ريشم را ذريعه ماشين گرفته بودند. دو نفر
عسكر و دو نفر دكتور بالای چوكي ها پيش روی من نشسته و گپ ميزدند. به مجرديكه چشم من روشن شد دكتور در بازويم پيچكاری و يكی به ديگر شان گفتند، از خطر مرگ نجات يافت.
وجودم درد زياد ميكرد لب و دهن و رويم بسيار زياد ورم نموده بود. دكتور ها برآمدند از عسكر پرسيدم: چند بجه و اين كدام شفاخانه ميباشد؟ گفت: 9 بجه روز و شفاخانه علی آباد است. گفتم: چطور 9 بجه میباشد؟ تا چهار بجه روز من در شعبه پنجم بودم. گفت: شما ديروز كه روز پنجشنبه بود در شعبه پنجم بوديد امروز جمعه 26 جوزا ميباشد از 4 بجه ديروز تا اكنون شما بيهوش بوديد.
روز 26 جوزا 1340 – 3 محرمالحرام 1381 – 16 جون 1961
روز 27 جوزا 1340 – 4 محرمالحرام 1381 – 17 جون 1961
روز 28 جوزا 1340 – 5 محرمالحرام 1381 – 18 جون 1961
روز 29 جوزا 1340 – 6 محرمالحرام 1381 – 20 جون 1961
روز 30 جوزا 1340 – 7 محرمالحرام 1381 – 21 جون 1961
درين پنج روز در شفاخانه در اطاق يكنفری بودم، هر ساعت دكتور میآيد و مرا ادويه ميدهد و پيچكاری ميكند. در سه روز اول بسيار حالم خراب بود در سه روز آخر نسبتاً خوب بودم.
چهار شنبه 31 جوزا 1340 – 8 محرمالحرام 1381 – 21 جون 1961
ساعت ده بجه روز خير محمد خان وارد اطاق گرديد به عسكر ها گفت: بكشيد قيوم را بيرون بكشيد! بيرون برآمدم موتر ایستاده بود مرا در موتر انداخته پيش روی شعبه پنجم موتر ایستاده شد. مرا از موتر پايين نمودند به شعبه پنجم بردند.
مدير رشيدخان درك نداشت يزيد ملا نصرالدين و معين خان در شعبه موجود بودند، خير محمد خان به اوشان گفت: آوردمش. خوب شد، خير محمد خان چيزی ديگری هم گفت من نشنيدم،هرچهار شان يك خنده قهقه نمودند. ملا نصرالدين پيش آمد و به زبان نرم و شيرين گفت: قيوم خان دوسيه شما و دوسيه آغاجان وچند نفر ديگر نسبت شما معطل مانده يك گپ را بشما ميگويم همان قسم بگوييد از غم خلاص ميشويد. گفتم: بگوييد گپ شما چيست؟ ملانصرالدين گفت: گپ من همين است كه يكی از مامورين دارالتحرير شاهی را قلمداد دهيد و تحرير كنيد كه من ديدم كاريز مير همراه خارجي آمده بود.
گفتم: ضابط صاحب شما مشهور به ملا میباشيد شايد در امورات دينی معلومات داشته باشيد، من چرا غير حق و بيموجب كسی را قلمداد و به پای شان تهمت كنم،جواب خداوند را چه خواهد گفتم.
ملا گفت: خوب كه نميگوييد شما هم زيرچوب هلاك ميشويد به من چی.
ملا به عسكر گفت: قيوم را ببريد! عسكر مرا به اطاقم رسانید. نان سنگه را تا اكنون از شفاخانه نياورده بودند. حوالی سه بجه روز نان سنگه بيچاره را هم آوردند او هم بسيار خسته و ناتوان و ضعيف شده بود. روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.
روز پنجشنبه اول سرطان 1340 – 9 محرمالحرام 1381 – 22 جون 1961
روز جمعه 2 سرطان 1340 – 10 محرمالحرام 1381 – 23 جون 1961
روز شنبه 3 سرطان 1340 – 11 محرمالحرام 1381 – 24 جون 1961
روز يكشنبه 4 سرطان 1340 – 12 محرمالحرام 1381 – 25 جون 1961
بدبويی در اطاق مثل سابق دوام دارد، پودر دی دی تی را در بستره های مايان و در روی اطاق پاش دادند. شپش نسبتاً كم شده، نم در اطاق بسيار زياد است. وجودم زخمی و كمرم زياددرد ميكند. در روز تخمين يكصد مراتبه چلم ميكشم،عسكر ها هر كدام كه پهره باشند از اطاق مير محمد حيدر چلم را برایم ميآوردند. يكنفر ضابط كه از پول متك میباشد هر روز نزد مير محمد حيدر ميآيد و همراه او اختلاط ميكند، اسم اين ضابط نور محمد خان بوده و رفيق سيد بهادرشاه پوليس پسر كاكای مير حيدر ميباشد.
امروز كدام نفر نو را نظر به گفتار عسكرها به مهمان خانه پيش روی اطاق من آورده اند و تحت تحقيق ميباشد و قرار اظهار عسكرها نفر مذكور بسيار معتبر بوده اما داخلی و خارجی بودن او معلوم نيست كه نفر مذكور از داخل است ويا خارجی میباشد.
پنجه هاي هر دو پايم شديد درد ميكند لت و كوب وتاز و تاخت ضابطان يك طرف و درد پای و كمر ديگر طرف.
سلمان قل ر امروز نظر به گفتار محمد جان عسكر از اطاق غربی كشيدند و عوض او يكنفر ملك را در اطاق كوته قلفی نمودند (از سلمان قل در صفحات قبل درج است)، اطاق بالا خانه كه در آن عسكرها ميباشد امروز عسكرها را از آن كشيدند و در اطاق قالين فرش نمودند ميز و چوكی را در آن گذاشتند. به عسكرها دريشی جديد داده شده، كشمكش بسيار زياد است، نميدانم چه گپ است ضابطان وعسكرها تا و بالا ميدوند، دروازه اطاق ها تماماً قفل گرديد.
از حبیب گل عسكر پرسيدم گفت كه هیأت میآيد كدام نفر به حضور اعلیحضرت معظم همايونی اطلاع داده كه بسيار نفر غير حق محبوس و تحت لت و كوب ميباشند. حضور اعلیحضرت چند نفر هیآت را مقرر نموده كه محبوسين را به چشم سر ملاحضه فرمايند. اين گپ را قطعاً باور نكردم باز هم گفتم شايد اگر موضوع حقيقت داشته باشد.
يازده بجه روز مدير شعبه پنجم با چند نفر آمد به عسكر گفت: هيچ كسی را نگذاريد كه به اينجا داخل شود، تا كه خود رئيس صاحب بشما امر نكند قطعاً كسی را نمانيد كه از زينه بالا بيايد، دروازه های اطاق قفل و به كلكينهای اطاق شرقی وغربی پرده بگيريد!
محمد نور دلگی مشر قرار هدايت او رفتار نموده از يازده بجه روز تا شش بجه عصر دروازه های اطاق ها قفل بوده به سرفه كردن هم ما را نماندند كه بلنذ سرفه كنيم. بعد از شش بجه دروازه ها باز گرديده برای جواب چای و وضو بيرون برآمديم .شب شد شب هم معالخير گذشت، روز شد.
روز يكشنبه 4 سرطان 1340 – 12 محرمالحرام 1381 – 25 جون 1961
روز دوشنبه 5 سرطان 1340 – 13 محرمالحرام 1381 – 26 جون 1961
روز سه شنبه 6 سرطان 1340 – 14 محرمالحرام 1381 – 27 جون 1961
روز چهارشنبه 7 سرطان 1340 – 15 محرمالحرام 1381 – 28 جون 1961
در چهار روز فوق مانند روز سه سرطان هر روز از ساعت هشت صبح الی شش عصر دروازه ها بروی مايان مسدود و قفل بوده كسی مايان را به شعبه وغيره نخواستند. از درد پای و كمر بسيار به تكليف بودم بهر صورت گذشت.
روز پنجشنبه 8 سرطان 1340 – 16 محرمالحرام 1381 – 29 جون 1961
روز جمعه 9 سرطان 1340 – 17 محرمالحرام 1381 – 30 جون 1961
درين دو روز دروازه اطاق ما باز بود ساعت به ساعت ضابطان میآيند و از حال مايان میپرسند وضعيف بسيار خوب ميكنند، نان بسيار خوب است، از روز های گذشته كرده درين روز ها وضعيت ضابطان و عسكر بسيار خوب بوده از سه سرطان الی 9 سرطان 1340 درين هفت روز كسی ما شما را به شعبه نبرده در اطاق خود بوديم.
... دنباله دارد |