347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى
سردارمحمد داود خان
...من كدام گناهی نكرده ام، پدر و پدر كلان من به اين خاك خدمت كرده، خودم به اين خاك خدمت كردهام، اين نتيجه خدمت من است و بس. از حكومت خواهش ميكنم كه اولادهايم را از مكتب منع نكنند و ميت مرا به اطفالم تسليم نمايد. من هم به مرگ راضی بودم چرا كه بسيار زياد به تكليف بودم.
بخش سیزدهم
يكشنبه 19 سنبله 1340 – 30 ربيعالاول 1381 – 10 سپتمبر 1961
نه بجه صبح عسكر آمد و گفت: قيوم را به شعبه خواسته! سنډول عسكر كه نو آمده بود مرا به شعبه پنجم برد، مدير رشيد خان نشسته بود، گفت: قيوم، حاجی عادل شاه را ميشناسيد؟ گفتم: بلی، حاجی عادل شاه را تخمين ده سال قبل ديده بودم.
مدير گفت: خوب بيا پيش بيا! پيش رفتم. مدير يك قطعه عكس آغاجان را از بين يك لفافه كشيد و گفت: اين عكس از كيست؟ جانب عكس كه نظر انداختم، عكس آغاجان بود و در همان وقت گرفته شده بود كه موتر را هر جانب ميبرد و گردش ميكرد، آغاجان بالای بانت موتر نشسته و حصه پيش روی همان موتر كه برای كار خريداری نموده بود با عكس آقاجان يكجا بود. گفتم: عكس آغاجان است. مدير گفت: اين عكس آغاجان در سرای شعبه در دروازه پشاور گرفته شده و برای ما رسيده شما چرا از رفتن او به پشاور انكار ميكنيد؟
گفتم: مدير صاحب من از رفتن او به پشاور خبر ندارم، در صورتيكه شما قناعت داريد حاجت جواب من چيست؟
مدير گفت: اوه قيوم، اوه بدبخت، آغاجان تحرير ميكند كه مرا مدير قيوم به پاكستان اعزام نموده بود شما چطور ميگوييد كه من خبر ندارم؟
گفتم: مدير صاحب من قبل ازين تحرير نموده ام و اكنون تحرير ميكنم و بعد ازين تحریر خواهد نمودم که من از رفتن آقا جان به پاکستان قطعا خبر ندارم و نه من او را به پاکستان اعزام کرده ام دروغ میگوید.
مدیر گفت: تحریر کنید،عين چيز را تحرير كنيد!
موضوع فوق را تحرير نمودم. مدير جوابيه مرا ملاحظه نموده سرخود را شور داد و گفت: نميدانم قيوم كه چشم شما از استخوان وجان شما از آهن ساخته شده يا چطور؟ گفتم: نه از استخوان است نه از آهن از خاك ساخته شده است و من و شما به همين خاك خواهد رفتيم.
مدير به سنډول عسكر گفت: چوب بيار!
عسكر رفت وچوب آورد. مدير دست هايم را ولچك نموده و به چوب زدن شروع نمود تا وقتی مرا چوبكاری نمود كه چوب آوردگی عسكر ختم شد. دوباره عسكر را عقب چوب اعزام نمود،عسکر چوب آورد و تكرارا به چوب زدن شروع نمود.
12 بجه روز شد به عسكر گفت: ببريد، قيوم را ببريد! همراه سنډول به اطاق خود آمدم. بقیه روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
دوشنبه 20 سنبله 1340 – اول ربيعالثانی 1381 – 11 سپتمبر 1961
هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير با خير محمد خان نشسته بود و اختلاط ميكردند، مدير گفت: قيوم بيا پيش بيا! پيش رفتم، يكورق را بدست من داد گفت: ملاحظه كنيد! ملاحظه نمودم، آغاجان تحرير نموده بود كه مرا قيوم بازی داده برايم معاش ميداد به گفت او كار مخبری ميكردم و مثل من به چندين نفر قيوم در ماه يكهزار و يكنيم هزار و دو هزار افغانی معاش ميداد، من به او گفتم كه اينكار را من اضافه ازين نميكنم .عوض من امينالله را مقرر نموده ماهانه يكهزار افغانی به او ميدهد و كار مخبری ميكند.
بعد ملاحظه ورق را پیش روی مدير بالای ميز گذاشتم و گفتم: آغاجان دروغ ميگويد اين گپ ها تماماً غلط است اگر گپهای آغاجان را باور داريد ازمن پرسان نكنيد و اگر باور نداريد و از من پرسان ميكنيد، من ميگويم تمام اين گپها غلط و دروغ است چنانچه سابق هم تحرير نموده ام.
مدير جواب فوق را در كاغذ تحریری از نزدم اخذ و باز سوال نمود.
سوال مدير: امينالله همراه شما است ويانه؟ ماهانه چند افغانی به او معاش ميدهيد؟
جواب من: وقتيكه من محبوس نبودم امينالله در سيلو كار ميكرد و از طرف شب به جای من میآمد، خودم به او معاش وغيره ندادهام.
مدير يكورق ديگر را از بين دوسيه كشيد و به من داد گفت: ملاحظه كنيد! در ورق مذكور آغاجان تحرير نموده كه چندين نفر را قيوم معاش ميدهد و وظيفه مخبری را اجرا ميكنند مثل ملا عبدالحق، ضياالحق، فضل الحق، حنان، عبدالحی، ساقی، ويس محمد، سمندر، جبار، سردارخان، محمد انور، سليمان، يار محمد، داد محمد، امير محمد، نائب عبدالعلی، اسلم خان، عبدالرحمن، محمد عمر، مير سيد علی، سيد اسماعيل، گلا جان، محمد سرور، عبدالله باغبان باشی، عبدالله گلكار، مدير عبدالقدوس، اختر محمد، پاينده محمد، شير علم، جمعه خان، شاه ولی، بابه عزيز، امانالله، ميرنادرشاه، مراد علی معمارباشی وغيره... كدام صد نفر در ورق ذكر بود. آغاجان تحرير نموده بود كه برای هر واحد شان ماهانه يك هزار و دوهزار افغانی الی سه هزار افغانی معاش از جانب عبدالقيوم به حضور من تاديه ميگرديد.
بعد از ملاحظه ورق مذكور را بالای ميز گذاشتم. مدير گفت: چه ميگوييد؟ گفتم: كاغذ بدهيد كه جواب تحرير كنم. مدير ورق سوال و جواب مثل سابق به من داد و گفت: تحرير كنيد!
جواب من:محترما! اشخاصی را كه در ورق ذكر شده تماماً دوستان و رفيقان من هستند، اين نفری را كه آغاجان قلمداد داده تمام اوشان را میشناسد، اگر شما به گپهای آغاجان قناعت داشته باشيد از نزدش سوال كنيد كه غير ازین نفری ديگر كسی را هم قلمداد داده ميتواند يانه؟ آغاجان دروغ گفته به عقيده من تمام اين ها بزور چوب و شلاق و قمچين و فانه از او گرفته شده است. شما لطفاً تكرارا از آغاجان سوال كنيد و نام نويسی نفر مندرجه ورق را از او بخواهيد، دروغ گو حافظه ندارد همين نفری را تكرارا تحرير كرده نميتواند، دروغ و راست او بصورت واضح معلوم ميشود.
وقتيكه مدير جوابيهام را ملاحظه نمود بدست خير محمد خان داد او هم ملاحظه نمود و گفت: مدير صاحب قيوم دليل های ميگويد كه انسان تعجب ميكند من و شما بايد كه بعد ازين از قيوم هيچ سوال نكنيم، فقط چوب و شلاق و سيم برق و ماشين شكنجه وغيره به او كفايت ميكند.
مدير گفت: نميدانم مرا شل ساخت از هر راه كه به قيوم پيش آمديم جواب قناعت بخش از او نگرفتيم. مدير سيم برق را از عقب الماری كشيد و به خير محمد خان امر نمود، بزنيد! خيرمحمد خان اولاً دست هايم را بسته نموده بعداً به ضربههای سيم شروع نمود ایستاد بودم افتيدم، برخواستم دوباره افتيدم. ضربههای سيم از گوشت و پوست گذشته به استخوان تصادم مينمود به هر حصه بدن كه سيم ميرسيد از همان حصه خون جاری ميشد، از گپ زدن و چيغ زدن باز ماندم. مدير به عسكر گفت: ببريد! عسكر بيچاره زنبيل را آورد و در بين زنبيل مرا انداخته به اطاقم رسانيدند. دكتور آمد تمام وجودم را ادويه مالش و به حال من اشك از چشمش میريخت اما به زبان از ترس چيزی گفته نميتوانست. بقیه روز و شب را به بسيار مشقت بسر بردم، روز شد.
سه شنبه 21 سنبله 1340 – 2 ربيعالثانی 1381 – 12 سپتمبر 1961
چهارشنبه 22 سنبله 1340 – 3 ربيعالثانی 1381 – 13 سپتمبر 1961
پنجشنبه 23 سنبله 1340 – 4 ربيعالثانی 1381 – 14 سپتمبر 1961
جمعه 24 سنبله 1340 – 5 ربيعالثانی 1381 – 15 سپتمبر 1961
چهار روز فوق در اطاق خود بودم، هر روز دكتور ميآيد و مرا ادويه میدهد و در ساغری و بازويم پيچكاری ميكند و زخمهای وجودم را ادويه مالش ميكند.
شنبه 25 سنبله 1340 – 6 ربيعالثانی 1381 – 16 سپتمبر1961
حوالی هشت بجه صبح عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه پنجم ببريد! غوثالدين عسكر مرا به شعبه پنجم برد، مدير نشسته بود گفت: قيوم اینجا دوزخ است هر روز شما در دوزخ ميسوزيد وقتيكه پس خوب شويد دوباره در بين دوزخ ميسوزيد تا كه خداوند توبه شما را قبول كند.
هيچ نگفتم، مدير گفت: چطور ميكند چوب بخواهم ويا ميگوييد؟
گفتم: سر از امروز يك قلم جواب تحرير نخواهد كردم، بدو سر مرا هلاك ميسازيد پس بهتر همين است كه قطعاً جواب تحرير نكنم.
مدير گفت: بسيار خوب. به عسكر گفت: چوب بيار! عسكر چوب آورد.مدیر دست هايم را ولچك نموده به چوب زدن شروع نمود. ناگفته نماند ضربههای چوب بالای زخم بسيار بد تاثر ميكند، چون وجودم زخمی بود وقتيكه مدير به چوب زدن شروع نمود مرا بسيار به تكليف ساخت،گمان میکردم از چشمم زره های آتش ميريزد، اما باز هم به فضل و لطف خداوند مقاومت نمودم. چوب آورده گی ختم شد.مدیر دوباره چوب خواست آنهم به اتمام رسيد. در وجود من هم كدام جای سالم نماند. 12 بجه روز شد مدير به عسكر گفت: ببريد! عسكر مرا به اطاقم رساند. حالم بسيار خراب بود، سه بجه دكتور آمد ادويه داد و وجودم را تينچر مالش نمود و رفت.
يكشنبه 26 سنبله 1340 – 17 ربيعالثانی 1381 – 17 سپتمبر 1961
ده بجه روز عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را به شعبه عكاسی ببريد! محمد جان عسكر مرا به همان اطاق برد كه قبلا عكس مرا گرفته بودند. چند قطعه عكس از هر جانب من گرفتند مرا به اطاق رسانیدند.
12 بجه تام يكنفر عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را زود به شعبه پنجم ببريد! مرا به شعبه پنجم بردند مدير رشيد خان با ملا ضابط نشسته بودند به مجرد ورود من در اطاق مدير و ملا مانند ديوانهها بصورت بسيار وحشتناك به جان من حمله و بروی اطاق به اتفاق عسكر خواب دادند، بازوی ميز نان خوری را بالای گردنم نهادند، دست هایم را ولچك و به چوب زدن شروع نمودند. ملا و رشيدخان به فحش گفتن شروع و ميگفتند كه ما از دست شما بیآب شديم! تا اندازه مرا چوب زدند كه بيهوش شدم ، بعد از بيهوشی نميدانم كه چه كردند و چه شد.
وقتيكه بهوش آمدم در بين اطاق خود بودم و بروی زمين افتيده بودم، چهارپايی بستره وغيره در بين اطاق وجود نداشت، برق هم نبود. گمان قطعی كردم كه اضافه ازين مرا زنده نميمانند و به هرقسم كه شود هلاكم ميسازند، از حيات دنيا اميدم قطع شد ،خوش هم بودم كه هلاك شوم.
به نالش من پهره دار دروازه را باز نمود، پهره دار ابابكر عسكر بود پيش آمد و گفت: چه حال داريد؟ قدرت گپ زدن را نداشتم.
ابابكر واپس برآمد و صدا کرد: محمد نور اوه محمدنور! بيا كه قيوم زنده شده محمد نور آمد به سنډ ول عسكر گفت: قطی گوگرد را بيار! قطی را آوردند، محمد نور گوگرد را در داده پيش آمد به چشم خود مرا ديد گفت: چطور هستيد؟ سرخود را شور دادم.
محمد نور چابك تمام برآمد وچند دقيقه بعد ملا و خيرمحمدخان وارد اطاق گرديدند، اول گروپ را روشن نمودند بعداً ملا به خيرمحمدخان گفت: زود موتر را بيار! موتر را آوردند، مرا در موتر انداخته بشفاخانه بردند.
گپ زده نميتوانستم اما در دل بيدار بودم. ملا به دكتور گفت: نفر ما زنده شد. دكتور آمد نبض مرا ديد و گفت: راستی والله زنده شده.
از گپ زدن ملا و دكتور معلوم بوده كه قبل ازين هم مرا به شفاخانه آورده بودند، به همه حال دكتور بصورت بسيار عاجل در بازوايم پيچكاری و تمام وجودم را ادويه مالش نمود در وريدهاي هردو دستم پنجاه پنجاه سی سی ادويه زرق و قلبم از اثر آن استوار گرديد.
دكتور به ملا گفت: از خطر مرگ نجات يافت. ملا دونفر عسكر با بت من وظيفهدار نموده خودش رفت. نميدانم چند بجه شب بود، وجودم شدید درد ميكرد خصوصاً دردپای چپ و كمرم بسيار زياد بود، كنگس بودم گاهی ميفهميدم و گاهی نميدانستم كه كجا هستم وچه گپ است. شب گذشت روز شد.
دوشنبه 27 سنبله 1340 – 8 ربيعالثانی 1381 – 18 سپتمبر 1961
شديداً سردرد هستم، كمر و پايم بسيار سخت درد ميكند، سرم گنگس است، تمام بدنم ورم نموده، در يك اطاق تنها بستر هستم. بيرون اطاق در دهن دروازه عسكر برای حفاظت من وظيفهدار است، ساعت به ساعت دروازه را باز ميكند و مرا از دهن دروازه ديده واپس دروازه را پيش ميكند.
دكتور در هر ساعت يك مراتبه ميآيد و براي من تسلی ميدهد، كه خوب ميشويد. گلونم درد ميكند و آوازم نشسته، چشم خود را كه پت ميكنم به گمانم كه در موتر نشستهام و موتر در حركت است، پوست گوشت استخوان و مغز استخوانهايم تماماً ميسوزد، به خود قطعاً حركت داده نميتوانم، دهنم بسيار تلخ بوده، زبان و لبهايم تب خال برآمده شديد درد ميكند، دندانهايم يكی بديگر چسپيده دهنم باز نميشود، قلبم گاهی بيدار و گاهی ضعیف میتپد.
با وجود اين همه تكاليف قدير جان وجليل جان و زليخا جان در فكرم ميآيند تمام اين ماجرا يكطرف و ياد آمدن اوشان جانب ديگر. در وقت گنگسيت فقط همراه قدير جان و جليل جان و زليخا يكجا ميباشم وقتيكه بيدار ميشوم در بين بستر شفاخانه هستم.
خير بهر صورت دو مرابته ملا ضابط آمد و واپس رفت. روز گذشت شب شد، 9 بجه شب يكنفر جراح آمد دهن و گلونم را توسط ادويه پاك و زخمهای بدنم را ادويه مالش نمود، به تعقيب او يكنفر دكتور آمد و بعد از معاينه به پرستار امر نمود كه از فلان ادويه را پيچكاری نمائيد، در بازويم پيچكاري نمودند شب گذشت روز شد.
سه شنبه 28 سنبله 1340 – 9 ربيعالثانی 1381 – 19 سپتمبر 1961
با وجود آنكه قابل حركت نبودم ملای ضابط آمد و مرا از بستر خارج و در موتر انداخته به اطاقم آوردند. مرا در بين اطاق داخل و دروازه را پيش و قفل نمودند. نان، آب، چای و چلم، هيچ چيز درك نبود، بستره و چهارپايی هم وجود نداشت.
بروی اطاق افتيدم، اطاق تاريك بود، گپ های عسكر ها را میشنیدم، حاجی محمد عسكر به محمد نور دلگیمشر گفت: قيوم بيچاره را باز در كوته انداخته و گفت نان و آب را هم به او ندهيد، اگر نفر بميرد مسئول شما ميباشی كه دلگیمشر و وظيفهدار هستی!
سيد محمد نور گفت: من چطور كنم؟ حاجی محمد گفت: برو به توليمشر بگو، اگر تو گفته نمی توانی به من اجازه بده. محمد نور به حاجی محمد گفت: برو خودت به توليمشر بگو.
حاجی محمد رفت و چند دقيقه بعد توليمشر را با ملا آورد. توليمشر دروازه را باز نمود به ملا گفت: اين نفر را من نگاه كرده نميتوانم! يا اين است كه گروپ برق او را بياوريد و نان و آب وغيره برايش اجازه دهيد والانه من مجبور هستم كه به خود صدراعظم صاحب عرض كنم!
ملا رفت توليمشر دروازه را باز مانده به محمد نور گفت: بستره و چهارپايی اين نفر كجاست؟ محمد نور گفت: درچايدار خانه آنها را ملا قلف نموده.
توليمشر گفت: برو قلف را ميده كنيد چهارپايي و بستره اين نفر را بياوريد! محمد نور رفت بستره و چهارپايی را آورد، ملا آمد گروپ را آورد.
توليمشر بيچاره خدمت فوقالعاده به من نموده به عسكرهای خود به حضور ملا گفت: برای اين نفر آب، چای، نان هر چيزيرا كه بخواهد بدهيد و دروازه اطاق او را قطعاً پيش نكنيد! اطاق هوا رو ندارد اين بيچاره هلاك ميشود.
توليمشر و ملا رفتند، حاجی محمد بيچاره بصورت فوری چای و بوره با نان آورد، چند پياله چای را نوشيدم. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
چهارشنبه 29 سنبله 1340 – 10 ربيعالثانی 1381 – 20 سپتمبر 1961
پنج شنبه 30 سنبله 1340 – 11 ربيعالثانی 1381 – 21 سپتمبر 1961
جمعه 31 سنبله 1340 – 12 ربيعالثانی 1381 – 22 سپتمبر 1961
روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه هرروز دكتور آمده و توليمشر همراه او ميبود، در بازويم پيچكاری و وجودم را ادويه مالش كرده پس میرفتند. درين سه روز ملا وغيره نيامده و نه كسی مرا به شعبه خواسته دروازه اطاق 24 ساعت باز بوده فقط همينكه از دو اطاق ديگر كسی می برامد، دروازه اطاق مرا پيش ميكردند. چای و چلم و نان و آب بصورت بسيار صحيح برايم ميرسيد.
شنبه اول ميزان 1340 – 13 ربيعالثانی 1381 – 23 سپتمبر 1961
حوالی 10 بجه روز يكنفر جوان سياه پوست را آوردند و در بالاخانه به او جا دادند. برای اين نفر هم مثل نفر سابق هر چيز آورده شد و به بسيار قدر و عزت ضابطان با او پيش آمد ميكنند. سه نفر ديگر را هم قرار گفتار محمد جان امروز آوردند و به چايدار خانه بردند. امروز هم گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
يكشنبه 2 ميزان 1340 – 14 ربيعالثانی 1381 – 24 سپتمبر 1961
عسكر آمد و گفت: محمد نور را به شعبه خواسته! محمد نور به شعبه رفت و چند دقيقه بعد واپس آمد به اطاق من در آمد بسيار دق و دلگير بود، عقب او ملا و خير محمد خان و يزيد و معروف شاه خان و سردارخان ضابطان با يكنفر صاحبمنصب كه نشان كند كمشری داشت به اطاق من داخل شدند. آهسته آهسته يكی با ديگر گپ ميزدند.ملا به عسكرها گفت: بكشيد، قيوم را بكشيد! مرا از اطاق كشيدند، بيرون موتر ایستاده بود. مرا در موتر انداخته نفری مذكور هم در موتر نشسته تمام شان دلگير و آزرده بودند، زير دو منزله مرا از موتر پايين نموده به يك اطاق بردند.
درين اطاق يك ميز كلان موجود بود بالای ميز نميدانم چه گذاشته شده بود، پرده سفيد رویش هموار بود، در بالا سر اطاق چند پايه چوكی موجود بود، عقب چوكی ها يك دستمال تاری يعنی ريشمه آويزان بود. يك سر رشمه در ديوار بسته كرده گی و سر دوم آن به يك گوتك دور خورده پايين آويزان بود. ضابطان بالای چوكی نشسته به من هم گفتند: بنشينيد! به چوكی كه من نشستم روبروی ريسمان بود. به نظر دقت ديدم، گوتك مذكور گوتك غرغره بود وگوتك غرغره را قبلا در محبس ولايت قطغن ديده بودم.
صاحبمنصب كه به گمان من او هم از جمله ضابطان بود و چهره خود را بواسطه دريشی تغير داده بود به من گفت: قيوم خان برادر، هرچيز كه ميگوييد بگوييد اوراق شما به حضور اعلیحضرت تقديم و درباره شما امر فرموده كه غرغره شود.
ملا و خيرمحمد خان به دورغ گريه آغاز نمودند، صاحب منصب هم اشك از چشم خود ريختاند. من هم گمان كردم شايد راست باشد چرا كه بی بازخواستی ميباشد، اما قلبم استوار بود. ملا گفت: قيوم خان بگوييد هرچيزيكه ميگوييد همين وقت آخر است. فكرم زياد خراب شد كه چرا غير حق بيموجب خلق خدا هلاك و برباد ميشود.
به ملا گفتم: گپ من همين است كه روز محشر از يخن تمام شما خصوصاً از يخن رئيس ضابط احوالات خواهد گرفتم . خدا شاهد است كه من كدام گناهی نكرده ام، پدر و پدر كلان من به اين خاك خدمت كرده، خودم به اين خاك خدمت كردهام، اين نتيجه خدمت من است و بس. از حكومت خواهش ميكنم كه اولادهايم را از مكتب منع نكنند و ميت مرا به اطفالم تسليم نمايد. من هم به مرگ راضی بودم چرا كه بسيار زياد به تكليف بودم.
...بقیه در شماره آینده
|