دوران بقا چـــون بـاد صبـا بگذشت تلخي وخوشي و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا كرد بـمــا در گــردن او بمانــد و بــر ما بگذشت
بهاؤل ملك عبدالرحيم زى
مقدمۀ مهتمم
در لابلاى ياد داشت هاى پدرمرحوم ام، عبدالملک عبدالرحیم زی، نامه یی از مرحوم عبدالقيوم خان را يافتم. محتوى آن نامه، شمۀ از مظالم و بيدادگرى بر زندانيان در دستگاه ضبط احوالات دور صدارت سردار محمد داؤد را بيان ميداشت1.با مطالعه آن نامه ،حدسم برين شد، كه عبدالقيوم خان حتما ً گفتنى هاي بيشتری دارد. چون پدرم از شش سال اول در زندان ضبط احوالات صدارت عظمى زياد سخن نميگفت.2
بنابرآن در كابل، جوياى احوال خانوادۀ مرحوم عبدالقيوم خان گرديدم. به كمك دوست خوبي، عبدالقدير فرزند ارشد آن مرحومى را پيدا نمودم. چهره اش برايم آشنا بود. گفت: من ترا در زندان دهمزنگ ديده ام. خاطرۀ آنوقت ها بيادم آمد، او هم در آن وقت ها طفلى كم و بيش در سن و سال من بود كه به روز هاى جمعه یا روز پاى واز زندانى ها، در بخش شمالى قلعۀ جديد محبس ده مزنگ، به ديدار پدرش ميآمد.
عبدالقدير مرا با خود به مزرعۀ كاريز مير برد. آنجا كه دفتر شخصى شاه بود و او پدرش عبدالقيوم خان را جهت سرپرستي مزرعه توظيف نموده بود. به این دلیل او سالهاى كودكى خويش را در آنجا سپرى نموده بود.
مزرعۀ شاه در كاريز مير به مخروبۀ مبدل گرديده، اثري از سرسبزي و نهال ودرخت در آنجا ديده نميشد. نه باغ و بلبلي و نه كنگره و فاخته یی كه كوكو بسرايد.
به دهكده كوچكين رفتيم. خانواده وزيري ها دوباره از هجرت برگشته ومنزل گزين شده بودند. كوچكين در آنزمان به مسير راه مزرعه شاه در كاريز مير قرار داشت و ماجرا و فاجعه براي عبدالقيوم خان از آنجا آغاز يافت.
عبدالقدير به طول تمام سالها در كابل اقامت داشت.مصايب و بدبختي ها ی نازل شده برين شهر، او را با خانواده اش گهي به اين سوي آسمائي و باري به آن گوشهء شيردروازه متواري ميساخت،چون در رشته فارمسي تحصيل يافته و مالك دواخانه كوچكي بود، توانست تا از گزند اقتصادی حوادث در امان باشد.
وقتی که از وي در بارۀ خاطرات پدرش پرسيدم، گفت: بله، پدرم از خوردسالي خاطرات خود را هرروزه مينوشت و طبع شاعري هم داشت. خاطرات زندان اش را در دو بخش تحرير نموده و يك ديوان شعر هم از خود بجا مانده است. عبدالقدير خواهش مرا براي اهتمام و نشر آثار در بنياد عبدالملك عبدالرحيم زي براي حاكميت قانون در افغانستان لبيك گفت و دفتر يادداشت هاي مرحوم عبدالقيوم خان را در اختيارم گذاشت.
يا دداشت هاي عبدالقيوم خان از ارزنده گي و اهميت زياد براي محققين و كارشناسان تاريخ معاصر افغانستان برخوردار است. عبدالقيوم خان با حافظه توانا ، شيوه كار يك محاسب با تجربه و مامور صادق و وطندوست وقايع 347 شبانه روزي را كه تحت شكنجه هاي گوناگون در دستگاه ضبط احوالات صدارت عظمي سپري نموده بود،دقيقا نقل و بيان ميدارد و بدينگونه اثر بي نظير در وقايع نگارى (كرونيك) شكنجه از خود به يادگار مانده است.
خواننده درين نوشته ها با انواع شكنجه در دستگاه ضبط احوالات دور صدارت سردار محمد داؤد وبا آلات و ابزار شكنجه، با افكار و رفتار وكردار شكنجه گران، با تاثيرات شكنجه بر جسم و روان زندانيان زير شكنجه، آشنا میگردد.
اين اثر همچنان پرده از راز مهم نهفتۀ دیگری در تاريخ معاصر كشور بر ميدارد.در جريان تحقيقات دستگاه استخبارات ضبط احوالات مصرانه تلاش مينمايد تا عبدالقيوم خان شهادت به دست داشتن اطرافيان معتمد شاه( سر منشي نورمحمد كهگداي، محمد رحيم خان"غلام بچه"، محمود خان ريئس دفتر خصوصي شاه، حيات خان سرياور، ياور عبدالعلي قندهاري آمر املاك كاريز مير، حاجي امين الله، حسن خان، مستوفي عبدالوهاب خان و...) را در توطئه نامنهاد ملك خان بدهد.
اين بخش از تحقيقات دستگاه استخبارات ضبط احوالات دور صدارت سردار محمد داؤد دليل مؤجه و مشهود بر ين است كه سردار محمد داؤد پسر كاكا، شوهر خواهر و رفيق دوران كودكي شاه به مقام صدراعظم مطلق العنان افغانستان قناعت
نه ورزيده، با پاك سازي اطرافيان معتمد شاه براي سرنگوني شاه از آنزمان دست به عمل شده بود.
يادداشت هاي عبدالقيوم خان بيانگر پيروزي حق بر باطل است. دژخيماني كه 347 شبانه روز با تعميل شكنجه هاي گوناگون خويش را مختار بر مرگ و زندگي او ميدانستند،چگونه در آخر نزدش زبون ميگردند و با پررويي از وي استدعاي بخشش مينمايند.
مرحوم عبدالقيوم خان در اخير ياد داشتها چنين مينگارد: ...اين ياداشت ها در پارچه اوراق يوميه درج و اوراق را به صورت بسيار صحيح نگاه و حفاظت نموده بودم. از روي همان يادداشت ها تماماً ماجرا هاي يوميه درين كتاب درج گرديد. اگر خداوند بخواهد و از اين مصائب نجات حاصل كنم، اگر كسي را يافتم و دا نستم كه موضوع را باز خواست ميكند، همين كتاب را بدست شان خواهم داد تا مطالعه و اقدامات فرمايند و اگر كسي باز خواست نكرد كتاب هذا به باز مانده گانم يادداشت خواهد ماند.
در محبس دهمزنگ كابل بتاريخ 31 سرطان 1344 تكميل گرديد. يك ساله ماجراي صدارت درين كتاب درج شده، واقعات بعد از صدارت در يك جلد كتاب عليحده يوميه توضيح شده است.
ميگويند، ويا گفته اند، (هرچي آيد بر اولاد آدم ميگذرد) درست است.
آن شب هاي تاريك، آن تاز و تاخت ضابطان، آن فشار هاي روحي، آن شكنجه هاي گوناگون، آن فحش گفتن ضابط صاحبان، آن مشت زدنها و پيشپايي هاي رئيس ضبط احوالات وغيره وغيره تماماً گذشت.
طوریکه در اول كتاب هم تحرير نمودهام، در اينجا تكرار مينويسم.
دوران بقا چـــون بـاد صبـــا بگذشت تلخي وخوشي و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا كرد بـمــا در گـردن او بمانـد وبــر ما بگذشت
خداوند توانا را بسيار شكر گزارم كه نا حق و بي موجب به يك مسلمان حسب خواهش رئيس ضبط احوالات ويا ضابطان ضبط احوالات تهمت نكردم، برسرمن هرچه كه گذشت اجر اين مصائب را از خداوند غفور در دنيا و عقبا به خود آروز دارم.
(347 روز تحت شكنجه هاي گوناگون) گذشت.
اين ياد داشت ها 45 سال قبل در محيط زندان به رشته تحرير درآورده شده است. ازآقاي عبدالقدير فرزند آن شادروان اظهار سپاس مينمايم كه اين اثرارزندۀ تاريخي را جهت نشر به بنياد عبدالملك عبدالرحيم زي براي حاكميت قانون در افغانستان واگذار گرديدند.همچنان امتنان خويش را خدمت آقاي ايشورداس مدیر مسئول صفحه وزين كابل ناتهـ که زمینۀ انتشار یادداشت هارا مساعد نموده اند، تقديم ميدارم.
سوانح عبدالقيوم خان
مرحوم عبدالقیوم خان بعد از رهایی از زندان
عبدالقيوم خان فرزند خيرمحمد خان و نواسه عزيز احمد خان، در سال 1300 هـ. ش در قريه حاجي خيل ولسوالي موسهي واقع در جنوب ولايت كابل ،در يك خانواده متدين،علم دوست و از متنفذين محل ديده بجهان گشود. بعد رسيدن به سن آموزش قرآن شريف را با تفسير، شرح تفسير، حديث، شرح حديث، صرف، نحو، بلاغت، معاني، فقه و اصول فقه را از علماي محل و خطاطي را نزد ميرزا در محمد در چار آسياب آموخت. بعد خدمت عسكري بحيث كاتب در بند برق چك وردك كه كار ساختمان آن جديدا" آغازگرديده بود، شروع بكار نمود. بعدا" در محبس نايب الحكومه گي بغلان سپس در قواي مركز و در اخير به دفتر دارالتحرير شاهي ومزرعه كاريز مير مدت هشت سال اجراي خدمت نمود.
بتاريخ 22 جدي 1339 به دستور غلام رسول خان رئيس ضبط احوالات دوران صدارت سردار محمد داؤد گرفتار و مدت 347 روز تحت شكنجه هاي گوناگون قرار گرفت. بعدأ قرار فيصله غيابي بدون اثبات كدام جرم به پنچ سال زندان محكوم گرديد كه يك سال آنرا در صدارت و چهار سال ديگر را در توقيف ولايت كابل ومحبس دهمزنگ سپري نمود. در محبس دهمزنگ در محوطه قلعه جديد با حضرت صبغت الله مجددي، مرحوم سيد محمد اسماعيل بلخي، مرحوم سيد محمد سرور واعظ و تعداد ديگر علماي جيد كه در قيد بودند،مصاحب گرديده و از انديشه ها و نظريات شان مستفيد گرديد.
مرحوم عبدالقيوم خان دو بار به زيارت بيت الله مشرف گرديده در سال 1357 به عمر 57 سالگى وفات نمود.
روحش شاد باد
بهاول ملک عبدالرحیم زی.
شکنجه گاه
347 روز تحت شكنجه هاىگوناگون در ضبط احوالات در زمان صدارت سردار محمد داود خان صدر اعظم و محمد رسول خان ولد محمد غوث خان رئيس ضبط احوالات از 22 جدي 1339 الي 3 جدي 1340هـ. ش
دوران بقا چـــون بـاد صبـا بگذشت تلخي وخوشي و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا كرد بـمــا در گــردن او بمانــد و بــر ما بگذشت
خداوند شاهد است كه من به خاك و وطن خود بصورت قطعي خيانت نكردهام، اما بدبختانه غير حق و بي موجب از اثر تهمت ناحق مدت يك سال در آتشهاي سوزان ضبط احوالات سوختم و بعد از مدت يك سال بدون كدام اثبات و سند محكوم به پنج سال حبس گرديدم و اين حبس من از جانب محاكمات شرعي صورت نگرفته، در مجلس فوقالعاده وزارت داخله از اثر تلفون رييس ضبط احوالات اين محبوسيت به من تعيين گرديده است.
از همه اولترتوجه خواننده گراميالقدر را به فيصله وزارت داخله جلب ميكنم، تا اولاً فيصله مجلس فوقالعاده را مطالعه و بعداً سرگذشت يك سالهام را ملاحظه و مطالعه فرمايند. نقل تصويب مجلس روز 12 سرطان 1341 از دفتر توقيف ولايتكابل از نزد عبدالروف خان وردك مامور توقيف گرفته شده، نقل تصويب در همان لحظه گرفته شده كه مايان را از توقيف به محبس اعزام مينمودند.
( مكاتبه 1386-6/4/41 واقعات مديريت امنيه واصل و چنين مرقوم داشته: به تعقيب مكتوب 1749/29/3/41 آمريت سرحدي قومانداني عمومي امنيه واصل و مينگارد: به تعقيب مكتوب 1253-13/10/40 اين وزارت بجواب مكتوب 1341/11/10/40 شعبه واقعات مديريت امنيه بشما نگاشته ميشود، كوايف نسبتي گلزرين ولد زرين شاه، نورالصمد ولد خان شاه پشتونستاني،آقاجان ولد محمد سرور و عبدالقيوم ولد خير محمد خان مسكونين موسهي و سيد محمد حيدر ولد سيد كريم مسكونه كاريز مير در جلسه منعقده 20/3/41 تقديم و قرائت شد پس از غور در باره آنها فيصله بعمل آمده كه نظر به اقرار و اعتراف چهار نفر گل زرين ، نورالصمد و سيد محمد حيدر وآقا جان به تفصيل ذيل محكوم به حبس گرديدند.
گل زرين و نورالصمد نامان هر واحد شان ده ده سال ، آ قا جان هفت سال، سيد محمد حيدر چهار سال،عبدالقيوم نظر به قلمداد و تحرير آقا جان و سيد محمد حيدر كه تحت اشتباه بوده سياستاًً محكوم به پنج سال حبس شده تصويب متذكره كه به منظوري مقام عالي صدارت اعظمي رسيده قرار فوق بشما اطلاع شد تا طبق تشريح فوق حبسهاي معينه پنج نفر مذكور را اصولاً بالاي آنها اكمال بداريد. مراتب قرار فوق تحرير شد راجع به اكمال حبس نفري مذكور اقدامات خواهيد نمود. تنفيذي مذكور در اثر مكتوب 1253-3/10/40 سرحدي قومانداني عمومي تحت مكتوب 1267-3/10/40 توقيف شده اند. لهذا مراتب قرار فوق ارقام و پنج نفر مذكور اعزام شدند كه در اكمال حبس آنها اقدامات اصولي نمائيد ).
فوقاً نقل فيصله، مذكور تشريحات داده شد، تا خواننده گرامي قبل ازمطالعه سرگذشت يك ساله من از فيصله وزارت داخله دانسته گرديده، و بعداً به نظر غور به مطالعه و ملاحظه سرگذشت من اقدام فرمايند.
خواننده گرامي!
سرگذشت يك ساله يا سرگذشت 347 روزه من كه يوميه در پرزههاي عليحده درج گرديده بود در اوراق آينده ملاحظه ميفرمائيد. يادداشتهايی كه در پرزه هاي عليحده گرفته شده بود، به بسيار دقت آنرا نگه و حفاظه مينمودم روز ي كه ما را از صدارت به توقيف ميآوردند، پرزههاي مذكور را در بين كلاي پشمي خود گذاشته بودم و كلاه را وقت آمدن از صدارت به توقيف پوشيدم. در دهن دروازه توقيف ما را بصورت صحيح تلاشي نمودند. خوردظابط توقيف پرزههاي مذكور را به چشم سر ملاحظه نمود. به او گفتم برادر اين پرزه ها يادداشتهاي من است. خوردظابط پرزههاي مذكور را پس به من تسليم نمود.
در توقيف وقت مساعد و اطاق تنها براي من موجود نبود تا پرزههاي مذكور را در كتاب درج و نقل نمايم. روزيكه ما را از توقيف به قلعه جديد دهمزنگ ميآوردند پرزههاي مذكور را در بين جيبهاي بنيان خود تقسيم نمودم . در محبس در سه حصه مايان را تلاشي نمودند پرزههاي مذكور را كسي از من نگرفت. بعدآدر قلعه جديد و شفاخانه محبس آهسته آهسته پرزههاي مذكور را درين كتاب درج نمودم.
از خواننده گرامي آرزو دارم تا نسبت بعضي حروف كه غلط تحرير شده ما را عفو فرمايند، به نسبت كه مغزم از اثر شكنجههاي گوناگون بصورت صحيح كار نكرده و نميكند. متباقي چيزيكه در 228 صفحه ملاحظه ميفرمائيد، تماماٌ از روي پرزههاي كه در ضبط احوالات يوميه بدن كم و كاست در آن نوشته شده، درين اوراق يكايك درج گرديده است.
بسم الله الرحمن الرحيم
از خداي توانا توفيق ميخواهيم تا به فضل و كرم او سرگذشت محبوسيت خود را درين اوراق درج نمايم تا به بازماندگانم يادداشت باشد.
خداوند شاهد است كه من به خاك و وطن و شاه خود خيانت نكردهام و به بسيار صداقت ايماناً و وجداناً وظيفه خود را در گذشته انجام دادهام. يك عده به نسبت اينكه از مال شاه محبوب و مهربان ما سوء استفاده ميكردند و من دست شان را كوتاه ساخته بودم، اشخاص مذكور با هم متفق شده و تدبير نمودند كه من را به خواري و ذلت گرفتار نمايند. تدبير مغرضين و ماندن بسيار قوي بوده ريشههاي منافقت خود ها را به هر جانب دوانده و در نوك هر ريشه براي بد بختي و هلاكت من دامهاي قوي و محكم گذاشته بودند. من از قلب ناپاك اوشان اطلاعي نداشتم . زباناً همرايم وضعيت خوب مينمودند چون خودم شخص صادق و مسلمان بودم زبان نرم و شرين اوشان را اعتبار ميدادم و به مقابل اوشان از صداقت و شرافت كار ميگرفتم گرچه بعضي رفقاي صادق هميشه به من ميگفتند كه فلان نفر بشما شديداً مخالف ميباشد اگر قدرت پيدا كنند در مرگ شما
صرفه نميكند. وقتيكه مقابل خودم روبرو ميشدند، فوقالعاده وضعيت خوب مينمودند. هيچ گمان نميكردم كه نفري مذكور به من مخالف هستند و براي بربادي و هلاكت من اقدام نموده اند. از اصل موضوع دور نميروم و اصل مقصد راكه عبارت از سرگذشت محبوسيت من است تشريح ميدهم. يادداشتهاي كه در پرزههاي عليحده درج نمودهام، باز هم از خداوند توفيق ميخواهم تا به فضل و كرم او درين اوراق درج نمايم و اين يادداشتها از همان روزهاي تاريك و محبس است كه يك سال در ضبط احوالات تحت شكنجه بودم.
پنجشنبه 22 جدي 1339 مطابق 25 رجبالمرجب 1380 مطابق 12 جنوري 1961
صبح وقت براي اداي نماز از بستر خواب برخواستم. وضو كردم نماز را خواندم. بخاري را گرم نمودم و پيش بخاري نشستم. فكرم زياد خراب و شب خوابهاي هيبتناك و وحشيانه را ديده بودم. دو روز قبل از من خشو و خياشنهام هم به خانه ما طور مهماني آمده بودند اوشان هم از خواب بيدار شدند و نمازهاي خود را ادا نمودند. چاي تيار شده بود. قدير جان نزدم آمد و گفت بياييد چاي تيار است. به اطاقيكه خياشنه و خشويم با اطفالم در آن نشسته بودند رفتم. جليل جان قدري مريض بوده والده او حريره سياه جوكوب كردهگي را آورد و به من گفت كه از دست من جليل نميخورد شما برايش بدهيد. به جليل كه هر چند گفتم آنرا نخورد. فكرم را خراب ساخت. يك قفاق محكم بروي او زدم. با وجود آن حريره را نخورد. عيال و اطفال و اطاقها و در و ديوار به نظرم دگرگون معلوم ميشد. به گمان من كه تمام اهل خانه و در وديوار جگرخون بودند. آسمان
صاف و آفتاب بر آمده بود. حوالي9 بجه صبح دروازه حويلي تك تك شد. قدير به دروازه رفت و پس آمد و گفت: دو نفر است چوب آورده و ميگويند كه اين چوب را اسلم خان از كاريزمير ارسال نموده. به قدير گفتم دروازه را برايشان باز كن. قدير دروازه حويلي را باز نموده اسلم خان از كاريز مير چهار بار چوب را ارسال نموده. بار هاي چوب را پايين نمودند. قدير براي شان چاي برد. دو نفر خركار چاي را نوشيده به قدير گفتند كه ده افغاني براي ما بياوريد. قدير آمد و گفت دو نفر ده افغاني ميخواهند. ده افغاني براي شان به دست قدير جان ارسال نمودم. مركب كارها مذكور رفتند. خودم به اطاق خواب خود آمدم. قدرتي فكرم زياد خراب بود. دوباره دروازه حويلي تك تك شد. قدير جان رفت ، پس آمد و گفت عبدالاحد خان كاكايم ميباشد. گفتم: برو بگو بيايد. قدير جان رفت، عبدالاحد خان همرايش آمد. تخمين دو سير توت خشك را هم با خود آورده بود. قدير جان را عقب چاي اعزام
نمودم. باز دورازه تك تك شد. قدير جان رفت. اسلم خان و پسرش محمد علم همرايش آمدند.قدير جان چاي آورد، چاي را مينوشيديم و اختلاط ميكرديم كه باز دورازه تك تك شد. قدير جان رفت و رنگ پريده پس آمد و گفت: دروازه را باز نمودم چند نفر پوليس با يك صاحب منصب ودو نفر مامورين در آمدند و ميگويند كه پدرت را ميبريم. عبدالاحد نزد اوشان رفت و پس آمد و گفت از رياست ضبط احوالات عقب شما نفري آمده شما يك طرف شويد. گفتم من يكطرف شده نميتوانم. من كدام گناهي نكردهام و كدام جرم و خيانت ننمودهام براي چه خود را يك طرف كنم.
وضعيت عبدالاحد نسبتاً خوب بود اما اسلم خان بسيار زياد ورخطا گرديده رنگش پريد و راه گريز را براي خود جستجو ميكرد. اما راه گريز به روي او مسدود بوده در دهن دروازه پوليس و مامور پوليس و دو نفر مامورين ضبط احوالات استاده بودند. خواب هاي ناگوار و وحشتناكي را كه شب ديده بودم بصورت عاجل نتيجه داد.
حلقه هاي دامى كه قبل ازين براي من گذاشته بودند اليوم 22 جدي در دام مذكور گرفتار و صياد نسبت شكار خود كه در حلقههاي دام او بند مانده بودم بسيار خوشوقت بود.
توطئۀ كه براي من تهيه شده بود به همين تاريخ 22 جدي 1339 به عملي نمودن آن شروع نمودند، چاه عميق كه براي من قبل ازين كنده شده بود اليوم 22 جدي 1339 مرا ناگهان در آن انداختند.
اسلم خان و عبدالاحد دو باره به من گفتند كه شما از ديوارقلعه جانب شرق خود را پايين انداخته فرار كنيد. روي خود را جانب اوشان دور داده گفتم: من هيچ كدام جرم و خيانت نكردهام و فرار نميكنم به پوليس و مامورين مذكور خود را تسليم ميكنم و اگرمن خود را كناره كنم، حكومت اهل و عيال ما را نسبت من تكليف ميدهند. پس لازم نيست كه اطفال و اهل و بيت خود را براي تاز و تاخت مامورين حكومت در ميدان بمانم. از اطاق خارج و پاي خود را به دهليز گذاشتم. ديدم كه قدير جان و جليل جان پسرانم و زليخا دختركم گريان ميكنند. تمام اهل خانه ازين وضع وحشتناك به حيرت رفته بودند.
روي خود را جانب شان دور دادم و اطفال ام در بغل گرفتم و بوسههاي گرم از پيشاني اوشان برداشتم. چند مراتبه اوشان را از روي محبت در بغل خود فشار دادم. طفلكان ازين وضع عجيب و بي سابقه من به حيرت رفته بودند. نميدانستند چه واقعه شده و اين همه محبت براي چيست.
مامور پوليس از عقب دروازه دهليز به آواز بلند گفت: زود بيا چه ميكنيد! در حاليكه اطفال خود را در بغل گرفته بودم نسبت بيچارهگي و بيكسي و مظلوميت اوشان اشك از چشمم ميريخت. شايد بيم داشتم كه نتيجه اين بي بازخواستي ما را روزها و هفته ها مانند آقاجان و سيد محمد حيدر از اولادهايم جدا خواهد نمود.
روي را جانب آسمان بلند و استدعا نمودم. خداوندا به تو واضح و روشن است كه من در باره حكومت و خاك و وطن و شاه خود هيچ خيانت نكردهام پس تمام اطفال و اهل بيت خود را بتو سپردهام در پناه خود ما و اطفالم را نگهدار.
اسلم خان و عبدالاحد قدري دورتر از من ايستاده بودند. اطفال و هر دو خانم و خشو و خياشنهام مرا احاطه نموده بودند. از بين اوشان خود را خارج و از زينه جانب جنوب دهليز پايين شده و خود را به مامورين پوليس تسليم نمودم. اطفال تا دم در عقبم آمدند و به آواز طفلانه و معصومانه گريان ميكردند.
دو نفر مامور ضبط احوالات با يكنفر منصبدار پوليس بداخل حويلي طرف شمال و جنوب و دهن دروازه حويلي استاد بودند. وقتيكه من از دروازه حويلي خارج شدم، 3 نفر مذكور متصل من از حويلي با اسلم خان خارج شدند. بيرون دروازه دو نفر پوليس كه تفنگچه در دست شان بود، ايستاده بودند. روي خود را جانب مامورين و پوليس دور دادم و گفتم: خيرت است؟ گفتند: خيرت است. شما را به بسيار عجله رئيس صاحب ضبط احوالات خواسته است. ديروز هم مايان آمده بوديم، شما در خانه وجود نداشتيد، امروز با زآمديم تا شما را ببريم. كالاي مروج وطن را پوشيده بودم بالاپوش سرجي را نيز پوشيده بودم بالاي آن طوس سبز ايراني را بدور خود گرفته بودم كلاه پشمي به سرم بود. هوا بسيار سرد بود. قرار هدايت و امر مامور پوليس جانب سرك حركت نمودم. خودم پيش، پوليس و منصبدار پوليس عقب سر من و اسلم خان همراه دو نفر مامور ضبط احوالات صد قدم از
ما دور به عقب ما جانب سرك در حركت بودند.
سرك از خانه ما تخمين پنجصد قدم دور جانب شمال غربي واقع بود. پيش روي غند توپچي مهتاب قلعه يك عراده موتر فيروزهئي ايستاده بود. دو نفر صاحب منصب و دو نفر پوليس با دريور پهلوي موتر ايستاده و گمان بردم كه انتظار ما را داشتند.
به دو نفر مامور كه همراه اسلم خان ميآمدند ممكن اسلم خان چيزي گفته بود كه از من پرسيدند :اين نفر به شما چه قرابت دارد؟ گفتم: اين نفر اصلاً وزيري و در كوچكين كاريزمير سكونت دارد و همشيره زاده من خانم او ميباشد. مامورين ضبط احوالات تذكره او را گرفتند و به اسلم خان گفت كه بسيار بي غيرت هستيد. صاحب منصب پوليس به دو نفر مامور گفتند: اين نفر را رها كنيد ما و شما عقب عبدالقيوم خان آمده ايم نه عقب ديگر مردم. تذكره اسلم خان را واپس ندادند و خود او را رها و رخصت نمودند.
به سرك رسيديم دو نفر صاحب منصب كه پهلوي موتر استاده بودند جانب قشله غند توپچي رفتند. دريور و دو نفر پوليس كه پهلوي موتر ايستاده بودند، خيره خيره جانب من نگران بودند. شايد دريور و پوليس مرا ميشناختند. دروازه موتر را باز نمودند. صاحب منصب پوليس كه رتبه او از بلوكمشر ثاني بلند نبوده جانب دو نفر مامور ضبط احوالات روي خود را گشتانده به اشاره چشم به اوشان چيزي گفت. اول دو نفر پوليس به موتر بالا شده و درسيت عقب جاي گرفتند. بعداً به من گفت بالا شويد. به موتر بالا شدم. عقب من دو نفر پوليس بالا شدند. يكنفر پوليس عقب سرمن و يكنفر پهلوي راست و يكنفر پهلوي چپ و نفر چهارم پيش روي من ايستاد شده و من در بين چهار نفر پوليس قرار گرفته، نشستم.
دو نفر مامورين ضبط احوالات هم بالا شدند عقب سر دريور نشستند ضابط پوليس پهلوي دريور جاي گرفته و به دريور امر حركت دادند موتر حركت نمود، در حصه پل سوخته مامورين مذكور به پوليس گفتند: چشم قيوم خان را بسته كنيد و به من گفتند: آرزده نشويد، قانون حكومت است.
چشم مرا با يك دستمال بسته نمودند موتر در حركت بوده و قبل از بسته نمودن چشم كه جانب ساعت خود ديدم ده و نيم بجه روز بود. چند دقيقه بعدموتر ايستاد شد. چشم مرا باز نمودند. مامورين و پوليس از موتر پايين شدند و به من گفتند شما بنشينيد و شور نخوريد. موتر در رياست ضبط احوالات زير اطاق رئيس ضبط احوالات ايستاده بود.ساعت يازده بجه تام بود. تا دوازده و نيم بجه روز در موتر نشسته بودم. دو نفر مامور و ضبط احوالات پوليس بداخل اطاق رئيس ضبط احوالات بودند كه البته از جانب رئيس ضبط احوالات براي شان هدايت د اده ميشد
ساعت دوازده و نيم بجه روز يكنفر از مامورين ضبط احوالات پيش موتر آمد و يك دوسيه فيروزهيي را زير بغل گرفته بود. در همين وقت دريور هم پيدا شد. مامور موصوف از جانب راست موتر به موتر بالا شد و دريور از جانب چپ بالا شده، مامور موصوف به دريور گفت: زير دو منزله برو. موتر حركت نموده و زير تعمير دو منزله ضبط احوالات ايستاده شد. مامور مذكور از موتر پايين شد و به من گفت: پايين شو. از موتر پايين شدم. باز مامور به من گفت: بيا. مامور پيش و من از عقب او روان شدم. از يك زينه تنگي به تعمير بالا شديم. مامور مذكور اطاق اول دست راست را باز نمود. داخل اطاق شديم. طول اين اطاق سه متر و عرض آن دو متر بوده در حصه آخر اطاق دو پايه ميز يكنيم در يك گذاشته شده بود چهار پايه چوكي دو ميز اول و دو پايه به ميز دوم گذاشته شده بود. در دهن دروازه دست راست يك پايه الماري موجود بوده روي اطاق از
ريزگي هاي چوب و ذغال مملو بوده بخاري كه زير ميزها شانده شده بود يخ بود. مامور موصوف عقب يك ميز نشست و به من گفت: بنشينيد. بالاي يك چوكي نشستم. در همين وقت يكنفر مامور ديگري وارد اطاق گرديد و عقب ميز دوم نشست. مامور اولي در يك ورق از من سوال نمود كه شهرت خود را تحرير كنيد. ورق مذكور بدون امضاء و تاريخ بوده به مقابل آن شهرت خود را تحرير نمودم. ورق مذكور را مامور اولي به مامور دوم داده و گفت : اين نفر شخص ديگري ميباشد.
مامور دوم به مامور اولي گفت: ما وقت بشما گفته بودم كه نفر همان نفر نيست. مامور اولي ورق را گرفته و گفت: به رئيس ميبرم. از اطاق برآمد و چند دقيقه بعد واپس آمد. به مامور دوم گفت: رئيس قبول نميكند و ميگويد كه زجراً و جبراً از همين نفر يك اقرار دروغ ويا راست بگيريد و عقب گپ نگرديد.
مامور دوم از اطاق خارج شد. مامور اولي چند سوال پي معني از من كرده و به مقابل آن جواب تحرير نمود. در همين وقت يكنفر بچهخيل كه عمر آن از 12 يا 13 سال اضافه نبود، وارد اطاق گرديد. مامور به او گفت: برو به سردارخان بگو بيايد. دانستم كه بچهگك پياده دفتر است. مذكور برامد و چند دقيقه بعد همان مامور كه قبل درين اطاق دفتر بود، دوباره آمد. دانستم كه اسم اين نفر سردارخان ميباشد. مامور چند ورقي را كه از من سوال نموده بود، بدست سردارخان داد. سردارخان سرخود را شور داده و روي خود را جانب مامور مذكور نموده و گفت: ظابط صاحب، اين گپها تماماً غلط است. به فكر من فقط براي اين نفر گپ ساخته شده ديگر چيزي نيست. مامور كه او را ظابط خطاب ميكرد به جواب سردارخان گفت: برادر ما هم ميدانيم كه دروغ محض است. اما چاره چيست. رئيس به گفتار و قول مايان اعتبار نميكند. چطور كنيم. سردار خان
مذكور گفت: شما ميدانيد و كارتان ما غير حق كسي را لت و كوب كرده نميتوانم. مامور اولي از چوكي خود برخاسته به من گفت ما شما را تلاشي ميكنيم. تمام جيب ها و كالاي مرا تلاشي نمود. قلم، ساعت، يكصد و هفتاد دو افغانی كه در جيبم بود، با يك قطعه فتوي امان الله خان پسر بابه عزيز را از نزدم گرفته و در خانه ميز گذاشت. سردارخان روي خود را جانب مامور دور داده و گفت: فضل محمدخان چرا مسلمان ها را آزار ميدهيد. درين جا دانستم كه نفر اولي فضل محمد خان نام دارد. زبان فضل محمد خان قندهاري و زبان سردارخان مانند زبان سمت جنوبي بود. باز سردار خان به فضل محمد خان گفت: همين اوراق را نزد رئيس ببر و برايش بگوييد، راپوريكه درباره عبدالقيوم نام وغيره رسيده، اين نفر از جمله آنها نميباشد. فضل محمد خان اوراق را گرفته نزد رئيس رفت چند دقيقه بعد واپس آمد. لب و دهن او كشال بوده و گفت قبول نميكند و مرا هم دو و دشنام و ناسزا
گفته و ميگويد كه بزور زدن و شكنجه از همين نفر اقرار دروغ ويا راست مانند ديگران بگيريد.
حوالي چهار بجه عصر بود به فضل محمد خان گفتم: برادر، خودم در خانه بجز از خداوند هيچ كدام سرپرست ندارم، مرا اجازه دهيد كه خانه بروم، صبح وقت واپس ميآيم. فضل محمد خان سرخود را شور داده و گفت: شما براي چند روز در اين جا ميباشيد، خانه رفته نميتوانيد. فضل محمد خان روي خود را جانب سردار خان بلند نمود و گفت: امر توقيف دادند. سردار خان بسيار متاثر گرديده و به من گفت شما فكر نكنيد هيچ گپ نيست، انشاالله تعالي دو سه روز بعد رها ميشويد و به خانه ميرويد. در همين وقت دو نفر عسكر وارد اطاق گرديدند. فضل محمد خان به عسكرها گفت: اين نفر را به دروازه غربي ببريد و به من گفت همراه عسكرها برويد. از اطاق برآمده ، يك عسكر پيش رو و من به تعقيب او و عسكر دوم به عقب من ميآمد به دروازه غربي كه رسيديم، در دهن دروازه فضل محمد خان و سردار خان هم عقب ما رسيدند. . جانب عسكرها اشاره
نموده گفتند: اين اطاق را باز كنيد.عسكر دروازه اطاق را باز نموده به من گفت در آئيد. وقتيكه پاي خود را بداخل اطاق ماندم، دروازه را محكم نموده وبه پهرهداريكه بيرون ايستاد بود، گفتند: همراه اين نفر هيچ كسي گپ زده نميتواند به جواب چاي هم او را خارج نكنيد و به پهرهدار علاوه نمودند كه اين نفر محبوس سياسي ميباشد اگر كسي همرايش گپ بزند غرغره ميشويد دروازه را بروي من بسته و قلف نموده و رفتند.
اطاق مذكور يك اطاق 3 كنجه بود. بداخل اطاق چند چهارپايي گذاشته شده بود. زمين آن از استخوان و قلخ و موي وغيره مملو بوده تعفن زياد در اطاق موجود بود. عسكرها هرچيز را درين اطاق انداخته بلكه جواب چاي را هم درين اطاق داده بودند و اطاق مذكور قرار ذيل بود:
1- اطاق عسكر هاي محافظ، 2- اطاق سه كنج كه مرا درآن محبوس نموده بودند،3- پس خانه
نسبت فشار روحى پاي و شانه و سرم را شديداً درد گرفت. علاوتاً از صبح تا اكنون كه پنج بجه عصر ميباشد، چيزي تناول ننموده ام و عمل چلم تنباكو را نيز دارم. چلم هم نكشيده ام فكرم زياد خراب و هيچ
نميدانم كه چي گپ است.
از اطاق بيرون آوازى بگوشم رسيد. يكنفر از پهرهدار پرسيد كه اين نفر راكي آورده؟ پهره دار گفت: اين نفر را سردارخان و فضل محمد خان ظابطان آوردند و گفتندكه هيچ كسي همراه اين نفر گپ نزند و به جواب چاي هم او را بيرون نكشيد نان وغيره نيز برايش ندهيد.
شخص مذكور كه دريشي عسكري پوشيده بود به جواب عسكر گفت: ظابط بد كرده. اين بدبختها هركسي را ناحق كش كرده ميآورند و تحت هرگونه شكنجه ميگيرند، از نزد شان پول گرفته واپس رها ميكنند. در همين وقت از اطاق پس خانه عسكرها يكنفر بر آمد موي سرش تا شانه رسيده بود پيراهن و تنبان سبز به جان او بود. پايش لچ و ريشش از اندازه كلان شده بود. نفر مذكور را از ترق دروازه ميديدم به بسيار زحمت چلم عسكرها را چند دودكش نموده، واپس به اطاق پس خانه داخل و پهرهدار دروازه او را زنجير نمود.
براي من هم قدر اميد پيدا شد دروازه را تك تك نمودم. پهرهدار گفت چه ميگوييد؟ گفتم: عسكر برادر من نماز نخواندهام ،وضو ميكنم و نماز ميخوانم . عسكر گفت: براي شما نماز خواندن اجازه نيست. عسكر دوم از جاي خود برخاسته و قلف زنجير دروازه اطاق مرا باز نمود و گفت: بيا برادر وضو كنيد نماز بخوانيد. پهرهدار به عسكر مذكور گفت: اوه جبار، اگر ظابطها بيايد، ما را بي آب ميسازد. جبار به جوابش گفت: كه اگر ظابط آمد و گفت چرا اين نفر را كشيدهايد، بگوي جبار دلگي مشر او را كشيد، من جواب ظابط را ميگويم. دانستم كه عسكر مذكور دلگي مشر و اسم او جبار است. جبار مذكور بيتالخلا را به من نشان داده و در يك آفتابه آب هم براي وضو به من داد . برآمدم، بيتالخلا رفتم و بعداً وضو نمودم. واپس به اطاق عسكرها آمدم. نماز را خواندم. چلم كشيدم. جبار دلگي مشر برايم گفت: برادر در اطاق خود درآييد كه
كدام نفر از ظابطها پيدا نشود. به اطاق خود درآمدم درد پاي و سرم بسيار شدت نموده، لحظه به لحظه فكرو تشويش نو برايم پيدا ميشد.
هيچ نميدانم كه مرا براي چي آورده و چرا توقيف نموده اند. سبب اين موضوع را قطعاً نميدانم. هوا بسيار سرد بوده دست و پايم از شدت خنك بسيار سرد شده بود. دروازه را تك تك نمودم. پهرهدار دروازه را باز نموده بر آمدم. در يك منقل كه پهرهدار ذغال را تازه نموده بود دست و پاي خود را گرم نمودم. نماز شام را اداء و قرار گفته پهرهدار واپس به اطاق خود داخل شدم. پهرهدار دروازه را زنجير نموده و غُم غُم كرده بالاي چهار پايي خود نشست. آهسته آهسته تمام وجودم از شدت خنك كرخت شده درد سر و پاي هم لحظه به لحظه شدت نموده معدهام هم خالي بوده بهر صورت به جز از صبر ديگر چاره نداشتم.
با پاي خود كلخ وغيره را يك جانب كش نمودم. بالا پوش را كشيده زير پاي خود هموار نمودم ودر بين طوس خود را پيچاندم. اما ازشدت خنك طاقتم طاق گشته واپس بالا پوش راپوشيدم ودر بين اطاق به دوكنده زانو نشستم. اطاق مذكور بسيار خورد بوده جاي قدم زدن نبود تا در بين آن ميگشتم و خود را گرم مي ساختم. مجبورم شدم دروازه را به ناخون خود تك تك نمودم. جبار مذكور آمد و دروازه را باز نمود. گفتم: برادر از شدت خنك قريب است كه هلاك شوم. جبار گفت: بيا خود راگرم كنيد. برآمدم شش نفر عسكر نشسته بودند. نان ميخوردند. نزديك منقل آتش نشستم و آهسته آهسته گرم شدم چلم هم كشيدم. جبار مذكور يك پياله چاي شرين با قدر نان سيلو برايم داد. چاي را نوشيدم اما نان از گلويم پايين نرفت. پس خانه اطاق عسكرها تك تك شد. جبار به من گفت شما به اطاق خود داخل شويد. من به اطاق خود رفتم. از پس خانه همان نفر كه كالاي
سبزداشت بر آمد و چلم را كشيده واپس به اطاق خود رفت. در همين وقت فضل محمد خان ظابط وارد اطاق عسكرها گرديده و به جبار گفت: اين قفل را بگيريد و جانب دروازه اطاق من اشاره نموده گفت: اين دروازه را قلف كنيد. جبار مذكور دروازه را قلف نموده و كليد را در جيب خود انداخت. فضل محمد خان مذكور واپس رفت .
حوالي 9 بجه شب يكنفر عسكر وارد اطاق عسكرها گرديد و گفت: جبار، نفر نوه كي را به شعبه خواسته. عسكر واپس برآمد. جبار دلگي مشر آمد. دروازه را باز نموده و گفت: برآييد. برآمدم به عسكرهاي خود گفت: يكي همراه اين نفر برويد. يكنفر عسكر از دست من گرفت، چون پاهايم ازشدت خنك كرخت و خشك شده بود به بسيار زحمت همراه عسكر راه ميرفتم. عسكر مرا به يك اطاق برد. روي اطاق فرش، بخاري چالان و پنج پايه چهارپايي در اطاق موجود و بستره بالاي آنها هموار بود. نزديك بخاري نشستم فضل محمد خان و سردارخان در اطاق مذكور موجود بودند راديوچالان و تلفون بالاي يك ميز گذاشته شده بود. فضل محمد خان به عسكر گفت: بيرون شويد. عسكر برآمد. فضل محمد خان همراه سردار خان آهسته آهسته گپ ميزد. نميدانم چي ميگفتند اما مذاكره شان درباره من بود.
سوال فضل محمد خان: آغا جان بشما چي قرابت دارد ؟3
جواب : آغا جان به من پسر كاكا و خسر برهام ميباشد.
سوال فضل محمد خان: آغا جان فعلا كجاست؟
جواب : از آغا جان خبر ندارم كه كجاست بتاريخ 3 اسد 1339 او را كسي از خانهاش كشيده و برده است تا اكنون درك حيات و ممات اومعلوم نيست.
سوال فضل محمد خان: در صورتيكه آغا جان را كسي از خانهاش كشيده و برده و تا اكنون درك حيات و ممات او بشما معلوم نيست شما درباره آن چه اقدام كردهايد؟
جواب من: خودم تمام ناحيههاي كابل و توقيف ولايت كابل را عقب او گشته و معلومات نمودهام. در آن جا درك ندارد. به او والاحضرت صدر اعظم صاحب موضوع را عرض نمودم از قلم مخصوص صدارت تحت عريضهام عنوان رياست ضبط احوالات امر داده شده بود. عريضه را به حضور رئيس صاحب تقديم و به من اطمينان دادند كه پسر كاكاي شما حيات است چند روز بعد او رادر خانهاش ملاقات ميكنيد.
فضل محمد خان: موضوع فوق رادرين كاغذ تحرير كنيد.
جواب : شما تحريري سوال كنيد كه من تحريري جواب تحرير كنم.
فضل محمد خان: حاجت سوال نيست و هم قانون ضبط احوالات است كه زباني سوال ميكنند و تحريري جواب ميگيرند.
جواب من: بسيار خوب كاغذ را گرفتم و عين جمله فوق را تحرير نمودم.
سوال: به غير از عريضه فوق ديگر عريضه هم در باره آغا جان به كدام مرجع كردهايد ويا خير؟
جواب: بلي در ماه ميزان دو باره به حضور صدر اعظم صاحب عرض و از قلم مخصوص عنوان رياست ضبط احوالات امر داده شده بود كه از آغا جان ضمانت گرفته رها شود. عريضه را به رئيس صاحب ضبط احوالات تسليم و فرمودند چند روز صبر كنيد آغا جان رها ميشود.
در برج قوس موضوع را به حضور اعليحضرت معظم همايوني عرض و از مديريت عرايض عنوان صدارت امر داده شد كه: از آغاجان مذكور قرار امريه حضور اعليحضرت معظم همايون ضمانت گرفته، و او را رها نمائيد. عريضه را به قلم مخصوص هدايت، تسليم و از قلم مخصوص عنوان رياست ضبط احوالات تحرير نمودند كه: از نفر مذكور قرار احكام فوق ضمانت گرفته رها نمائيد. عريضه را بتاريخ 18 جدي روز يكشنبه 1339 به رئيس صاحب ضبط احوالات تسليم نمودم. او به من گفت كه آغا جان را روز شنبه آينده بشما تسليم ميكنم.
سوال هاي فضل محمد خان تماماً زباني بود و از من تحريري جواب ميگرفت. به من گفت كه در زير نوشته خود تاريخ تحرير نكنيد.
فضل محمد خان سوال نمود : در كاريز مير چقدر اشجار و تاك وغيره موجود است؟
گفتم: به من معلوم نيست.
باز گفت : از مامورين دارالتحرير شاهي كدام كدام نفر به كاريز مير بسيار رفت و آمد داشتند؟
گفتم: كاريز مير يك باغ كلان است و دروازه ندارد، هركسي به باغ مذكور رفت و آمد دارد. چون خودم در 24 ساعت مصروف وظيفه خويش بودم، معلومات ندارم كه كدام كدام نفر بسيار ميآمدند.
اين سوال و جواب ما زباني بود. دفعتاً فضل محمد خان از جاي خود برخاسته پيش من آمد و يك قفاق محكم برويم زد به قفاق دوم او را نماندم، دست او راگرفتم. چند گپ فحش و دور از كرامت انساني به من گفت. به گمان من كه فضل محمد خان از سابق همراه من برخلاف بود ويا آنكه قرار هدايت و فرمايش بعضي از معزضين همراه من اين طور رفتار ميكرد.
سردارخان به فضل خان گفت چي حق داريد كه او را فحش و ناسزا ميگوييد و چرا او را قفاق ميزنيد فضل محمد خان به سردار خان گفت ما همين طور ميكنيم. سردار خان بيرون برآمد. فضل محمد خان چرخ تلفون را دور داده و گفت: دو نفر عسكر را روانه كنيد. پنج دقيقه نگذشته بود كه دو نفر عسكر آمد. فضل محمد خان سيم رابري برق را به عسكر ها داد و گفت: دست و پاي اين نفر را بسته كنيد.
بسيار زياد گفتگو و از خود دفاع كردم اما اوشان 3 نفر و من تنها بودم به بسيار زحمت دست و پايم را محكم بسته نمودند. فضل محمد خان به عسكر ها گفت: برويد چوب بياريد. عسكرها رفتند و چوب آوردند. فضل محمد خان چوب را گرفته و عسكرها را رخصت نموده و شروع به زدن نمود. هر چند كه غال مغال و گفتگو نمودم در قلب فضل محمد خان يك زره تاثيري نكرد. هر چوبي را كه به جان من حواله ميكرد ميگفت: بگو راست بگو، به كاريز مير از مامورين دارالتحرير شاهي كدام كدام نفر بسيار ميآمدند. اين چوب زدن و بيرحمي فضل محمد خان تا يك بجه شب دوام نمود.
بعداً فضل محمد خان چرخ تيلفون را دور داده و گفت: دو نفر عسكر را روانه كنيد. عسكر ها آمدند. به آنها گفت: اين نفر را ببريد. عسكرها دست و پايم را باز نموده به بسيار زحمت تا به اطاق قبرنما خود را رساندم .پهره بدل شده بود. يكنفر هراتي بالاي پهره استاده بود. چيلم برايم داد و يك چاي جوش چاي را با يك پياله بوره برايم آورد ، دروازه را بازمانده منقل آتش را هم پيشم آورد (دست و پاي و سر و روي و تمام بدنم از شدت چوب كاري ميسوخت. چاي را نوشيدم در حق عسكر مذكور دعا كردم. قدري فكرم خوب شد. بهر صورت پهرهدار وقت تبديلي خود دروازه را قفل نموده و به من گفت: فكر نكنيد. خداوند مهربان است. شب گذشت روز شد.
تذکرات مهتمم:
1- براى مطالعه نامه عبدالقيوم خان رجوع شود به ارمغان زندان ياد داشت هاى عبدالملك عبدالرحيم زى، ص.212ب. ب
2- پدرم از زندان ضبط احوالات صدارت عظمى، سه چيز را به زندان دهمزنگ با خود آورده بود: قرآن شريف با صفحات ژوليده و پاره پاره، قالينچه جاى نماز، كه از نقش پيشانى ، كف دست و زانو ها شاريده و سوراخ گرديده بود؛ و پنجه هاى لرزان دست هايش.
3- براى مطالعه سرگذشت آغا جان، به سلسله مضامين جناب نصير مهرين( كودتاى نامنهاد عبدالملك خان عبدالرحيم زىبخش سوم ) شماره 110 كابل ناتهـ مراجعه شود. |