347 روز تحت شكنجه هاى
گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى
سردارمحمد داود خان
... قرار نظريه شما هم توقيف شد، اضافه ازين برای اينها تكليف دادن بكلی خارج ازكرامت انسانی ميباشد. رئيس صاحب به جوابم گفت: تا اكنون كجا مطابق كرامت انسانی به او رفتار شده كه بعد ازين شود! برو كوشش كنيد...
بخش پانزدهم
دوشنبه 24 ميزان 1340 – 7 جمادی الاول 1381 – 16 اكتوبر 1961
هشت بجه صبح نفر آمد و مرا به بسيار عجله به شعبه پنجم برد، مدير با ملا نشسته بود.
مدير گفت: قيوم چطور تحرر نمودهايد كه لعنت خدا به مخبر باشد؟
گفتم: من قبلاً هم تحرير نمودهام و بعد ازين هم تحرير ميكنم كه، لعنت خدا به مخبری كه به خاك و وطن و شاه خود خيانت ميكند.
مدير رويه قهرآميز خود را تغیر داده و گفت: قيوم خان درست است ما شما را مخبر نميگويم اما نفر مخبر بشما معلوم است، اوشان را به من معرفی كنيد.
گفتم: نفر مخبر به من معلوم نيست، اگر به من معلوم ميبود من قبل ازين اوشان را به شما ويا كدام مرجع ديگر معرفی ميكردم.
مدير گفت: عين موضوع را تحرر كنيد. عين موضوع فوق را تحرير نمودم.
مدير به ملا گفت: من اوراق جوابيه قيوم را به حضور رئيس ميبرم شما اين جا باشيد.
مدير رفت چند دقيقه بعد واپس آمد، ملا به مدير گفت: چطور شد؟
مدير گفت: والله امروز بعد از مدت هشت ماه نظريه رئيس درباره قيوم قدری خوب بود. مدير گپ خود را ادامه داده گفت: اوراق جوابيه قيوم را ملاحظه نمود و گفت كه، قيوم را بسيار آزار داديم و تا يك اندازه كه به من معلومات شده اطلاعات در مورد قيوم تماماً به سبب برخلافی بوده مخبر نيست و آغاجان هم گمان نميكنم كه مخبر باشد.
مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد و به من گفت: قيوم خان انشاالله كه خلاص ميشويد.
همراه عسكر به اطاق خود آمدم، سجاب گل نشسته بود. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
سه شنبه 25 ميزان 1340 – 8 جمادیالاول 1381 – 17 اكتوبر 1961
حوالی نه بجه عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم برد.
مدير با ملا نشسته بود و بمن گفت: قيوم خان درين ورق چيزيكه در دل تان هست بنويسيد.
گفتم: در چه باره؟
گفت: در باره اينكه مخبر هستيد يانه؟ كی شما را مخبر معرفی نموده؟ در باره آغاجان چه ميگوييد مخبر است يانه؟ به كاريز از مامورين دارالتحرير شاهی كی ها ميآمدند و خارجی همراه شان ميبود يا نه؟
ورق را گرفتم و تحرير نمودم:
محترما! من در امورات شخصی شاه خود وظيفهدار بودم،هرچيز به من مهيا بود، پس لعنت خدا به كسيكه به شاه و خاك و وطن خود خيانت كند. بلی بعضی افراد نسبت مال شاه همراه من برخلاف گرديدند و در باره من ممکن هرچيز تحرير نموده باشند، شما لطفاً علم آوری و به اثبات برسانيد، اگر خيانت من ظاهر شود، بايد در محضر عام غرغره شوم تا عبرت ديگران گردد، والانه بايد كه به شخص دروغگو و منافق جزا داده شود. درباره آغاجان هم عقيده دارم كه قطعاً مخبر نيست. از مامورين دارالتحرير شاهی كسی به كاريز مير همراه خارجی نيامده و نه من مامورين دارالتحرير شاهی را همراه خارجی ها ديده ام.
مدير ورق جوابيه مرا گرفت و نزد رئيس برد. بعد از چند دقيقه واپس آمد به ملا گفت: کی قبول میکند،دیروز یک چیزامروز چیزی دیگریست.
ملا گفت: چطور؟
مدیر گفت: جوابیه قیوم را مطالعه نموده و گفت،كوشش كنيد يك اقرار از نزدش بگيريد، اگر همين طور خلاص شود جواب صدر اعظم صاحب را چه خواهد گفتم! نزد او دروغگو ثابت خواهد شدم. من به رئيس صاحب گفتم كه، قرار نظريه شما هم توقيف شد، اضافه ازين برای اينها تكليف دادن بكلی خارج ازكرامت انسانی ميباشد. رئيس صاحب به جوابم گفت: تا اكنون كجا مطابق كرامت انسانی به او رفتار شده كه بعد ازين شود! برو كوشش كنيد، اگر نشد باز يك چيزی تحرير ميكنیم.
ملا گفت: عجب است.
مدير به من گفت: برو قيوم اطاق خود برويد.
همراه عسكر به اطاق خود آمدم. بقیه روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
چهارشنبه 26 ميزان 1340 – 9 جمادی الاول 1381 – 18 اكتوبر 1961
نه بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير نبود ملا در جای مدير نشسته بود.
ملا گفت: قيوم خان چطور ميكنيد، قلمداد كنيد يكی از مامورين درالتحرير شاهی را، تحریر كنيد كه به كاريزمير ميآمد و نفر خارجی همرايش ميبود، يا تحرير كنيد كه آغاجان مخبر است. خود را ازين تكاليف و غم خلاص كنيد، تا به كی به مقابل اين بدبختی مقاومت ميكنيد؟
گفتم: ملا صاحب شما به لقب ملا مشهور هستيد، ممكن از كتاب های دينی را خوانده باشيد، راه خدا است كه غير حق بيموجب به يك مسلمان تهمت كنم ؟
ملاگفت: بلی راه خداست، برای نجات خود از مرگ بايد انسان دروغ بگويد و خود را از مرگ نجات دهد، اگر شما دروغ نميگوييد كشته ميشويد!
گفتم: ملا صاحب محترم! همان مرگ را قبول دارم اما دروغ نخواهد گفتم.
در همين وقت يكنفر وارد اطاق گرديد، ملا به او گفت: قيوم خان همين نفر است كه بشما گفتم.
شخص مذكور گفت: بلی شناختم، اين بيچاره را شير محمد خان و عبدالعلی خان ياوران به رئيس بسيار بد معرفی نموده است.
نفر مذكور چند دقيقه نشست و واپس برآمد.
ملا گفت: نوشته كنيد، همين اشخاصی كه شما را به رئيس معرفی نموده قلمداد دهيد!
گفتم : ملا صاحب، به خداوند مهربان معلوم است كه درباره من كسی عناداً به رياست محترم تحرير نموده، من گفته نميتوانم كه فلان نفر مرا درين مصيبت گرفتار نموده وغير حق در پای كسی تهمت كرده نمی توانم.
ملا گفت: چاره نداريد آخر مجبور ميشويد و تحرير ميكنيد!
گفتم: تا كه روح در وجودم باشد تحرير نخواهد كردم، وقتيكه روح از وجودم برايد باز هرچه كه ميكنيد اختيار داريد.
ملا گفت: خوب بسيار خوب، به عسكر گفت: ببريد قيوم را ببريد!
همراه عسكر به اطاقم آمدم، سجاب گل در اطاق نبود، چند دقيقه بعد او را هم آوردند، گفت: مرا يكنفر ضابط چوب زد و به من گفت كه مخبر هستيد اما من نگفتم كه مخبر هستم.
روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
پنجشنبه 27 ميزان 1340 – 10 جمادیالاول 1381 – 19 اكتوبر 1961
جمعه 28 ميزان 1340 – 11 جمادیالاول 1381 – 20 اكتوبر 1961
درين دو روز در اطاق خود بوديم كسی مزاحم من نشد.
شنبه 29 ميزان 1340 – 12 جمادی الاول 1381 – 21 اكتوبر 1961
هشت بجه صبح نفر آمد به محمد نور گفت: قيوم را به شعبه پنجم اعزام كنيد! محمد نور سلطان محمد عسكر را همراه من به شعبه پنجم اعزام نمود.
مدير گفت: قيوم در بالا كاريز كاريز مير محمد جان ولد نوروز و ديگران برادران او بشما مخالفت داشت ويانه ؟ جواب تحرير كنيد.
جواب من: محترما! من قبلاً عرض نمودهام كه خودم به كسی مخالفت ندارم و در كاريز مير عموم نفر نسبت مال اعلیحضرت معظم همايونی به من مخالف بودند، اما اينطور گفته نميتوانم كه فلان فلان نفر به من مخالف هستند. پسران نوروز وقتيكه سركار بودم به من رفتار بسيار خوب ميكردند، از قلب اوشان خبر ندارم.
سوال مدير: بهاوالدين سالار به چه نسبت از كار كاريزهای اعلیحضرت معظم همايونی برطرف گرديد و فعلاً در كجا و چه كار میكند؟
جواب من: بهاوالدين سالار را حضور اعلیحضرت معظم همايونی از كارهای خود برطرف نموده و فعلاً به من معلوم نيست كه در كجا و چه كار ميكند.
سوال مدير: امیر محمد سالار در كاريز مير برای چه رفت وآمد داشت و چه وظيفه اجرا ميكرد؟
جواب من: امير محمدخان سالار از جانب شخص اعلیحضرت معظم همايونی در هفته يك روز در كاريز مير وظيفه دار بود و درتمام كاريز ها تحت نظريه و مشاهده او كار ميشد.
سوال مدير: كدام نفر سالار ديگر هم در كاريز مير بود ويانه؟
جواب من: بلی گل راز سالار ويار محمد خان نيز درامورات كاريز ها وظيفه داشتند.
مدير گفت: قيوم يك گپ از شما غلط نميشود تا من شما را در آن مسئول نمايم، چطور كنيم؟
به سلطان محمد عسكر گفت: قيوم را ببريد! سلطان محمد مرا واپس به اطاقم آورد، سجاب گل نشسته بود. روز گذشت شب شد، شب هم معالخير گذشت روز شد.
يكشنبه 30 ميزان 1340 – 13 جمادی الاول 1381 – 22 اكتوبر 1961
هفت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم برد. مدير با خير محمد خان و ملا نشسته بودند، مدير گفت: قيوم بيا اين ورق را بخوان!
يك ورق را بدست من داد در آن تحرير شده بود كه، عبدالقيوم در كاريز مير مهمانخانه داشت در مهمانخانه او هميشه نفر موجود ميبود و آغاجان همراه عبدالقيوم در يك حويلی سكونت داشت و هر كسی كه نزد آغاجان آمده عبدالقيوم از آنها خبر دارد، بايد عبدالقيوم زجراً و جبراً بزور چوب اقرار شود.بعد از ملاحضه ورق را پيش روی مدير گذاشتم.
مدير گفت: درين باره چه میگوييد؟
گفتم: اين چيز ها تماماً دروغ و غلط است.
مدير گفت: تحرير كنيد!
تحرير نمودم: اول آغاجان همراه من در يك حويلی نبوده غلط است، دوم نزد آغاجان كسی نيامده، به جز از دوستان من ديگر هيچ كسی نزد من نيامده، اين گپها تماماً دروغ و تهمت است، سوم بلی من مهمان خانه داشتم، در هر جا و هر كسی مهمانخانه دارد، اگر مهمانخانه موقوف باشد و تنها من مهمان خانه تيار كرده باشم پس لازم است كه به من جزا داده شود كه چرا مهمانخانه داشتم و به جز از دوستان من ديگر كسی نزد من و به مهمانخانه من نيامده است.
سوال مدير: ضياءالحق نواسه عمه شما در باره شما مينويسد كه، در جای عبدالقيوم هميشه بعضی نفری ديده ميشد كه من قطعاً اوشان را نميشناختم و به گمان من و ازالفاظ نفری معلوم ميشد كه سرحدی ميباشند و اسلم خان وزيری را دو مراتبه عبدالقيوم به سرحد وزيرستان اعزام و برای او به حضور من خط ها داده است درين باره چه ميگوييد؟
جواب من: در صورتيكه اسلم خان را من به وزيرستان اعزام نموده و به او خط داده باشم پس ضياالحق چرا در همان وقتبشما اطلاع نداده كه اسلم خان با خط های من گرفتار ميشد. نفر سرحدی بجز از قومی اسلم خان و عبدالرحمان را اگر به جای من ديده باشند، چرا به حكومت اطلاع نداده و چرا اوشان را دستگير نكردند. تحريری ضياءالحق دروغ محض ميباشد.
سوال مدير: همراه شما كدام كدام نفر مخالف ميباشند؟
جواب من: محترما من هيچ كسی را مخالف خود نميدانم چرا كه عالم الغيب خداوند است. من علم غيب ندارم و از قلب كسی خبر ندارم و خودم به كسی مخالفت ندارم.
سوال مدير: قيوم خان اين خط از كيست؟
مدير يك قطعه كاغذ كه به قلم ضياءالحق تحرير گردیده بوده به من نشان داد اما تمام آنرا ملاحظه كرده نتوانستم و در آخر خط تحرير بود كه موضوع قرار فوق تشريحات داده عرض شد. امضای ضياءالحق در آن موجود و زير امضا تاريخ آنرا تحرير شده بود 26 اسد 1340.
جواب من: اين خط مانند خط ضياءالحق ميباشد، اما حقيقتاً گفته نميتوانم كه از او باشد و ياخير.
سوال مدير: قيوم خان معلوم شد كه ضياءالحق رفيق و همكار شما بوده كه خط او را شناختيد. تحرير كنيد كه چطور گپ است، ضياءالحق همراه شما چه وظيفه اجرا ميكرد؟
جواب من: محترما! ضياءالحق به من نواسه عمه ميباشد، خط او را ميشناسم، همراه من كدام وظيفه اجرا نكرده و نه من خلاف قانون كدام كار كرده ام.
مدير به عسكر گفت: قيوم را ببريد! عسكر مرا به اطاقم رسانيد.
12 بجه روز بود سجاب گل نشسته بود. نان چاشت را تناول نموديم، بعد از ادای نماز پيشين عسكر امد و دوباره مرا به شعبه پنجم برد.
مدير گفت: قيوم خان آغاجان بواسطه كی به كاريز مير آمد وسرك را با او كی قرارداد كرده بود؟
جواب من: آغاجان را خودم به كاريز مير آوردم و سرك را همراه محمد علی نجارباشی خود شان قرارداد نموده بودند. مدير مرا واپس به اطاقم اعزام نمود.
روز گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.
دوشنبه اول عقرب 1340 – 14 جمادی الاول 1381 – 23 اكتوبر 1961
حوالی نه بجه عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند، مدير با خير محمد خان و ملا نشسته بودند.
وقتيكه من وارد اطاق شدم ملا گفت: عسكر زود دست های قيوم را ولچك كنيد! دست هايم را ولچك نمودند از عقب الماری يك سنگ كلان را خير محمدخان و ملا به اتفاق عسكر كشيدند. مرا بروی اطاق خواب دادند و سنگ را به تخته پشتم به زحمت گذاشتند.
سنگ مذكور بسيار گرنگ بود، بعد از پنج دقيقه نفسم بند شد. سرو پايم را محكم گرفته بودند كه خود را شور ندهم. خير محمد خان ذريعه بكس هاي محكم خود بسر و گردنم ميزد.
مدير گفت: پس كنيد، سنگ را پس كنيد!
بعد ازين را نميدانم كه چه كرده بودند،بيهوش شده بودم. وقتيكه بهوش آمدم در اطاقم بالای بستر افتيده بودم. سجاب گل و دو نفر عسكر سلطان محمد و محمد جان در اطاق موجود بودند. سلطان محمد برامد و چند دقيقه بعد ملا را آوردند.
ملا آمد و گفت: قيوم كی ميميرد، مانند پشك هفت روح دارد. ملا واپس رفت ،چند دقيقه بعد دكتور را آوردند، دكتور در بازويم پيچكاري نمود و رفت.
روز گذشته بود شب هم گذشت، روز شد.
سه شنبه 2 عقرب 1340 – 15 جمادی الاول 1381 – 24 اكتوبر 1961
كمر و پايم شديد درد ميكند، شپش بسيار زياد شده، تعفن در اطاق بسيار زياد است، سرم گنگس بوده، دهنم بسيار تلخ شده، اشتها قطعاً نبود. سر و ريش و ناخون باز بسيار كلان شده بود. حصه های سرجی را كه داغ كرده بودند به شدت درد ميكرد. تشوشات روحی بسيار زياد بود، قلبم ضعف ميكرد. ميسوختم و ميساختم ،هيچ چاره نبود به جز اينكه صبر كنم.
9 بجه عسكر آمد و گفت: مدير قيوم را شعبه خواسته!
ناگفته نماند 24 ساعت گوش و هوش من جانب صدای پای عسكر بود. صدای پای عسكر از حصه دور بگوشم ميرسيد و از مقابل اطاق من كه ميگذشت هم ميدانستم و در زينه دهليز اطاق من كه بالا ميشد هم ميدانستم. خدا شاهد است صدای پای عسكر را كه ميشنيدم روحم گرفته ميشد و ميدانستم كه اين عسكر عقب من آمد و اين عسکر عقب من نيامده، بهر صورت.
همراه سلطان محمد عسكر به شعبه رفتم، مدير و معين خان در اطاق نشسته بودند. مدير گفت: بيا قيوم پيش بيا ! پيش رفتم، مدير و معين خان به اتفاق سلطان محمد دست هايم را در ماشين سوزن كاری كه در صفحه ... ذكر شده محكم نمودند.
مدير ماشين را چالان نمود، مثل سابق در نوك هر كلك زير ناخون سوزن خليدن گرفت. بيهوش شدم دوباره بهوش آمدم، دستهايم را ماشين محكم گرفته بود. باز مدير ماشين را چالان نمود، سوزن های ماشين فقط در قلبم میخليد. تكرارآ بيهوش شدم و باز به هوش آمدم. دست هايم همانطور در ماشين محكم بود.
مدير گفت: راست ميگوييد ويانه؟ تا كه اقرار نكنيد ويا هلاك نشويد در همين ماشين دست های شما خواهد بود. مدير باز ماشين را چالان نمود و دو سه لگد محكم محكم به تخته پشتم زد.
بيهوش شده بودم، وقتيكه بهوش آمدم دست هايم در ماشين محكم نبود و پيش ماشين افتيده بودم.
مدير از موی سر و ريشم گرفت از يكسر اطاق به ديگر سر اطاق مرا كش نمود، چند فحش و ناسزا را هم گفت، پس رفت و بالای چوكی خود نشست.
زنگ تيلفون آمد، مدير گوشك را به گوش خود گرفت و گفت: اينجا موجود است، چطور كنم امر قطعی به من بدهيد تا او را هلاك نمايم، چيزيكه قدرت و توانم بود بالای او خرچ نمودم اضافه چطور كنم؟ يكمراتبه خود شما بياييد به چشم سر ملاحظه كنيد. از 9 بجه صبح تا اكنون او را در ماشين داده بودم،چند مراتبه بيهوش شده و واپس به هوش آمد.
مدير گوشك را واپس بالای تیلفون گذاشت. چند دقيقه بعد به سلطان محمد عسكر گفت: ببريد!
سلطان محمد مرا به اطاقم رسانید. از زير ناخون كلك هايم خون ميرفت. حوالی سه بجه روز دكتور آمد دست هايم را ادويه زد و انگشت های دستم را پلستر نمود.
روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.
چهارشنبه 3 عقرب 1340 – 16 جمادی الاول 1381 – 25 اكتوبر 1961
درد پای و كمرم بسيار زياد بود، قریب هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم برد.
مدير فقط انتظار مرا داشت به مجرد ورود من گفت: شما ميخواهيد كه خود را هم خلاص كنيد و ديگران را هم از چنگ ما نجات دهيد.
دست هايم را ولچك نموده و سيم رابری برق را ازبين الماری كشيد، در همين وقت ملا و خير محمد خان هم وارد اطاق گرديدند.
مدير سيم را بدست خير محمد خان داد و به او گفت: بزنيد! خير محمد خان يك پای را پس و يك پای را پيش مانده چنان ضربه های به من حواله نمود فقط كه از پدر پدر مدعی من بوده باشد.
ایستاده بودم افتيدم، پس ایستاد شدم، دوباره افتيدم. هرچند و هر قدر كه نام خدا (ج) و كلام خدا و محمد را به او شفيع ساختم هيچ فايده نكرد. از تمام وجودم خون جاری شد، روی اطاق و ديوار ها به چتكه های خونم مملو گرديد، روحم به صندوق سينه رسيد، چشمم را يك پرده سياه پوشيد و فكر از مغز سرم پرواز نمود و بيهوش شدم.
نميدانم كه چه كردند و چه شد، وقتيكه بهوش آمدم در بستر شفاخانه بالای موم جامه برهنه افتيده بودم و يكنفر جراح زخم های وجودم را پاك و ادويه ميزد. تمام بدنم سياه گشته بود.
ناگهان و باعجله دكتور وارد اطاق گرديد و گفت: از ضبط احوالات همين نفر را آورده؟ جراح مذكور گفت: بلی صاحب همين نفر است.
دكتور بصورت صحيح مرا معاينه نمود و گفت: اين پدر لعنت ها اين بيچاره را تيكه تيكه نموده. روی خود را جانب من دور داد و گفت: وارخطا نشويد شش ها سالم است در دو سه روز زخم های تان هم خوب ميشود مطمئن باشيد. زیر ورق تذكره ادويه تحرير نمود و به پرستار گفت: زود بياريد! پرستار رفت وچند دقيقه بعد ادويه را آورد. از چند امپول ادويه را در پيچكاری گرفت و در بازويم پيچكاری نمود. دكتور چوكی خواست، برايش چوكی آوردند، بالای چوكی نشست.
بعد از تخمين نيم ساعت دوباره مرا معاينه نموده و باز دربازويم پيچكاری نمود، قلبم استوار گرديد. دكتور رفت، از دو نفر عسكر یكه وظيفه دار من بودند پرسيدم: چه وقت است؟ گفتند: ساعت نزد ما نيست از 12 بجه شب گذشته ممكن است يك ويا يكنيم بجه باشد.
شب به بسيار زحمت و غم و اندوه گذشت روز شد.
يوم پنجشنبه 4 عقرب 1340 – 17 جمادی الاول 1381 – 26 اكتوبر 1961
هشت بجه صبح ملا با خير محمد خان وارد اطاق گرديد و از پرستار موظف پرسيد: چطور است؟ پرستار گفت: خوب نيست.
چند دقيقه بعد دكتور آمد و گفت: برادر شما يكنفر را به هلاكت ميرسانيد و باز برای من ارسال ميكنيد! خير محمد خان گفت: برادر چه كنيم بايد شما همراه ما همكاری و كمك كنيد. گپ های دكتور را به خنده خنده تير كرده آخراً به دكتور گفت: اگر اين نفر خوب باشد ما او را ميبريم.
دكتور گفت: نی نی برادر! اگر اين نفر را ميبريد دفعتاً ضعف ميكند و هلاك ميشود، برای چند روز باشد كه قدر تقويه شود.
ملا به دكتور گفت: همرايش كسی گپ نزند كه نفر سياسی ميباشد. نام سياسی را كه گرفت، دكتور و پرستار و ملا و خير محمدخان برآمدند، تنها دو نفر عسكر نزد من ماند.
تا 9 بجه شب چند مراتبه دكتور آمد و تنها همين قدر ميگفت: چطور هستيد؟ و من ميگفتم: خوب هستم. پرستار موظف از 9 صبح الی 9 شب چهار مراتبه پيچكاری را اورده و در بازويم پيچكاری نمود. بعد از 9 بجه شب الی هفت بجه صبح دو مراتبه دكتور موظف آمد و واپس رفت. هشت بجه صبح ملا ضابط آمد و به عسكر گفت: چطور است؟ عسكر گفت: خوب است.
يوم جمعه 5 عقرب 1340 – 18 جمادی الاول 1381 – 27 اكتوبر 1961
ملا به عسكر گفت: بياريد! عسكر مرا به پشت خود گرفته از اطاق كشيد. بيرون موتر ایستاده بود، مرا در موتر انداخته به اطاقم رسانیدند. حالم بسيار خراب بود، سجاب گل نشسته بود، وقتيكه مرا ديد حيرت ماند و گفت: از برای خدا اين چه حال است.
روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.
يوم شنبه 6 عقرب 1340 – 19 جمادی الاول 1381 – 28 اكتوبر 1961
هشت بجه صبح عسكر امد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير با ملا نشسته بود، مدير گفت: قيوم اين كاغذ را بگيريد چيزيكه من ميگويم جواب تحرير كنيد.
سوال مدير: قيوم شما در چندين جا تحرير نموده ايد كه رياست ضبط احوالات در باره من غور نمايند من خيانت نكرده ام، اگر خيانت شما به اثبات برسد در آنصورت چه جزا را متحمل ميشويد؟
جواب من: محترما! اگر گناه من به اثبات برسد پس حكومت مرا به حضور يك جمعيت به دار آويزان نمايد تا برای ديگران عبرت گردد والا اگر موضوع دروغ باشد بايد به شخص نمام جزای لازمه داده شود.
سوال مدير: اگر مخبری آغاجان به اثبات برسد در آنصورت چه ميگوييد؟
جواب من: محترما! اگر آغاجان همان آغاجان ولد محمد سرور خان باشد كه به من پسركاكا ميشود اگر بالای او مخبری به اثبات برسد باز هم به من جزای سنگين داده شود.
سوال مدير: قيوم خان در صورتيكه شما آغاجان مخبر نميدانيد پس برای چه پاكستان رفته بود؟
جواب من: محترما! اولاً من ميگويم كه آغاجان پاكستان نرفته باشد و اگر رفته باشد مثل آغاجان يك ميليون نفر افغان در پاكستان است و رفت و آمد دارند پس به رفتن پاكستان يكنفر مخبر شده نميتواند اگر شما مخبری آغاجان را به اثبات رسانديد در آنصورت آغاجان مسئول خواهد بود.
سوال مدير: قيوم خان در ولايت مشرقی دو نفر گل زرين و نور الصمد نامان دستگير شده اند، قراريكه از اوشان معلومات شده هردو نفر مذكور اقرار نموده اند كه به جای آغاجان رفت و آمد داشتيم و آغاجان به مايان هر چيز ميداد پاكستان ميبرديم و از پاكستان برای آغاجان چند مراتبه بم آورده ايم .اين نفری را حتماً شما هم ميشناسيد و اوشان از پاكستان ميباشند.
جواب من: محترما! شما لطفاً دو نفر را بيرون صدارت رها كنيد، در صورتيكه دو نفر مذكور حقيقتاً پاكستانی باشند، اگر خانه من و آغاجان را يافت البته من مسئول خواهد بودم مشروط براينكه نفری مذكور از خاك افغانستان نباشند و حقيقتاً از پاكستان باشند.
سوال مدير: بسيار خوب قيوم خان خود شما را در موتر همراه اوشان ميشانم اگر راساً به جای آغاجان و شما رفت باز چه ميگوييد؟
جواب من: محترما! درست است اگر نفری مذكور خانه من و يا آغاجان را يافت شديداً مسئول خواهد بوديم لاكن بشرطيكه نفر از پاكستان باشند و قبل ازين يا بعد ازين از جانب شما خانه های ما برايشان نشان داده نشود و نشده باشد.
مدير جوابيه مرا مطالعه نموده چند دقيقه فكر كرد و باز گفت: خوب قيوم خان خلص تحرير كنيد كه دو نفر مذكور چند مراتبه نزد شما آمده و واپس رفته اند؟
جواب من: محترما! نفری را كه شما ميگوييد، از روی اسلاميت ايماناً و وجداناً بيرون بكشيد در بين ده نفر مرا ایستاد كنيد، بشرطيكه مرا قبل ازين در اينجا نديده باشد، اگر مرا شناخت باز هم شديداً خود را مسئول ميدانم.
سوال مدير: خوب قيوم خان اگر آغاجان را از بين صد نفر كشيد باز چه ميگوييد؟
جواب من: محترما! نفریكه شما ميگوييد، در صورتيكه آغاجان را در اينجا نديده باشند اگر او را جمله بيست نفر كشيد باز هم خود را شديد مسئول ميدانم و برای من و آغاجان بايد جزا داده شود.
در همين وقت خير محمدخان هم وارد شعبه گرديد، مدير اوراق جوابیه های مرا بدست او داد و گفت: مطالعه كنيد!
خير محمد خان مطالعه نموده و به مدير گفت: من وقت بشما گفته بودم كه عبدالقيوم جواب های تحرير ميكند كه خود من و شما را مسئول نمايد.
مدير زنگ سرميزی را فشار داده عسكر وارد اطاق گرديد و به او گفت: ببريد، قيوم را به اطاق اش ببريد!
همراه عسكر به اطاق خود آمدم12 بجه روز بود، سجاب گل نشسته بود. بقیه روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.
يكشنبه 7 عقرب 1340 – 20 جمادی الاول 1381 – 29 اكتوبر 1961
امروز سجاب گل را از اطاق من كشيدند و به چايدار خانه بردند. عوض او يكنفر ملا اختر محمد نام را كه اصلاً از غزنی ميباشد آوردند.
10 بجه روز عسكر آمد و گفت: قيوم را زود به شعبه پنجم ببريد! عسكر مرا به شعبه پنجم رسانید، مدير همراه يكنفر ديگر نشسته بود.
مدير به او گفت: همين نفر است، يكی همين است يكی هم اسد نام دارد و دو سه نفر ديگرهم هستند، خير آنها بهر صورت، اما اين نفر را كه هر قدر فشار داديم هيچ كدام اقرار از نزدش گرفته نشده، وقتش هم زياد برآمده نميدانم چطور كنيم؟
نفر مذكور به مدير آهسته چيزی گفت، مدير گفت: بشرطيكه رئيس قبول كند.
مدير به عسكر گفت: ببريد، قيوم را واپس ببريد! همراه عسكر واپس به اطاق خود آمدم، ملا اختر محمد نشسته بود. روز گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.
...بقیه در شماره آینده
|