کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

 

 

 

 
 
 

  پيوست به كودتاى نامنهاد عبدالملك خان

شكنجه گاه

 يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى

 

به اهتمام بهاول ملك عبدالرحيم زى

 
 

 

347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى

سردارمحمد داود خان

 

روز 24 حوت 1339 – 27 رمضان المبارک 1380 – 14 مارچ 1961

 قدری صحت ام خوب بود.حوالى هشت بجه صبح سردارخان ضابط آمد و به محمد نور دلگى مشر گفت: قیوم خان را بیرون بکشید! عسکر ها مرا از اطاقم کشیدند. جانب غرب اطاق ما پهلوی دروازه چایدار خانه یک دروازه خورد بود. از همان دورازه مرا خارج نمودند. موتر ايستاده بود، مرا در موتر نشاندند. موتر حرکت نمود و پیشروی اطاق مدیر عبدالرشید خان ايستاده شد. مرا از موتر پایین نموده به اطاق مدیر عبدالرشید خان بردند. مدیر با معین خان به جاهای خود نشسته بودند. مدیر از جای خود برخواسته چند قدم پیش آمد و به من دست داد. به تعقیب او معین خان به من دست داد و احوال پرسی نمودند. قرار هدایت مدیر بالای یک چوکی نشستم. مدیرچهار جلد دوسیه فیروزهی رنگ را از الماری عقب سرخود کشید و اوراق آنرا ملاحظه میکرد و گفت: قیوم خان چیزیکه ما میگوییم درین اوراق جواب تحریر کنید.

سوال مدیر: آغا جان بشما دوست است یا دشمن؟

جواب من: من آغا جان را دوست و برادر خود میدانم و از قلب او خبر ندارم که به من دوست یا دشمن.

سوال مدیر: قیوم خان خوب فکر کنید آغا جان بشما دوست نخواهد بود.

جواب من: محترما آغا جان ولد محمد سرورخان به من پسرکاکا و خسربره میباشد من از دوستی او انکار کرده نمیتوانم و از قلب او خبر ندارم که به من دوست است یا دشمن.

سوال مدیر: قیوم خان! سردار خان، محمد انور، غلام فاروق، عبدالباقی، عبدالحبیب، امین الله، محمد ایوب، جان گل، محمد سرور، گلاجان، اسلم خان، محمد اکرم باشما چیزی برخلافى دارد یانه؟

جواب من: محترما من با نفری مذکور مخالفت ندارم، اگر اوشان به من مخالف باشند خبر ندارم.

سوال مدیر: سمندر نام چرا بشما مخالف است و دوست محمد برادر سمندر بشما چی دشمنی دارد؟

جواب من: محترما من همراه سمندرخان مخالفت ندارم، اگر او به من مخالف است نسبت آنرا نمیدانم و دوست محمد هم به من دشمنی ندارد من هر دوی اوشان را دوست خود میدانم.

سوال مدیر: مولوی عبدالروف بشما چی قرابت دارد؟

جواب من: مولوی عبدالروف را قطعاً نمیشناسم و نه به من قرابت دارد.

سوال مدیر: قیوم خان، گفته میتوانید که اصلاً مدعی شما کیست؟

جواب من: محترما! یقیناً گفته نمیتوانم که فلانی نفر مدعی من میباشد، اما عمله کاریز میر نسبت اموال شاه محبوب و مهربان ما تماماً همرایم برخلاف بودند. برای اینکه اوشان از مال شاه سوء استفاده میکردند و من دست شان را کوتاه ساخته بودم . شما میتوانید که این موضوع را از محمود خان معین و گلجان مامور و یاور عبدالعلی خان آمر کاریز میر معلومات نمایید . علاوتاً عرض میکنم که بعضی نفری اجوره کاران که کار نمیکردند ویا کدام چیزیرا از قبل چوب و میوه وغیره دزدی میکردند، اوشان را لت و کوب نمودهام، البته اوشان هم همراه من برخلاف میباشند.

سوال مدیر: در مدیریت شخصی کسی بشما مخالفت دارد ویانه؟

جواب من: در مدیریت شخصی نفر مخالف خود را نمیشناسم، اما عبدالله جان نام کاتب یک مراتبه درباره من کدام چیزی به ریاست خصوصی حضور اطلاع داده بود. چون موضوع اطلاع او بهتان و دروغ بوده و از اثر تحریک بعضی از مغرضین صورت گرفته بود به من کسی چیزی نگفت. چون موضوع اطلاع او دروغ ظاهر گردید، نامبرده خود را به وزارت صحیه تبدیل نمود. دیگر کسی را من مخالف خود نمیدانم.

سوال مدیر: مدیر عبدلقدوس و سلیمان جان به جای شما رفت و آمد داشت و یا نه؟

جواب من: بلی مدیر عبدالقدوس خان و سلیمان جان از جمله دوستانم میباشند به خانه و جای من رفت و آمد داشتند.

سوال مدیر: شما قبل ازین به کجا کار میکردید؟

جواب من: قبل ازینکه در مدیریت شخصی حضور وظیفه دار شوم، در قوای مرکز به مدیریت اخذ عسکر سرکاتب بودم. در همین وقت یکنفر وارد اطاق گردید. مدیر و معین خان همراه او احوال پرسی نمودند. نفر مذکور پیش روی مدیر نشست وجانب من دید و گفت: چطور شد کار این بیچاره ها. مدیر گفت: برادر به خداوند قسم است اگر آثار مخبری درین نفر موجود باشد و در همین مدتی که جواب های او را خذ نموده ایم هیچ کدام دلیلی مخبری در آن دیده نمیشود. به مقابل هر سوال من جواب حقیقی و قناعت بخش را تحریر میکند، اما چه کنم پ......... قبول نمیکند. نمیدانم که درباره ایشان چه فکر دارند. نفر مذکور سر خود را شور داده آه سرد کشید و گفت: برادر خلق خدا را در بدر ساخت. مدیر به نفر مذکور گفت: خو ، خدا خدای عالم است. نفر مذکور به مدیر دست داد و بر آمد.

سوال مدیر: قیوم خان این نفر را شناختید کی بود؟

جواب من:مدیر صاحب از جان خود خبر ندارم، این نفر را از روی چه خواهد شناختم.

 مدیر روی خود را جانب معین خان دور داده و گفت: چطور کنیم. معین خان به جواب مدیر گفت: نمیدانم. مدیر به من گفت: قیوم خان شما را به خداوند قسم است ،یک گپ دروغ بگویید و ازین مصائب خود را خلاص کنید. ما هم مسلمان هستیم. هر وقتیکه شما را لت و کوب میکنیم از دلم خداوند خبر دارد، اما چاره ندارم، چه کنم.

جواب من: مدیر صاحب شما بگویید چه قسم دروغ بگویم که موجب رهایی و نجات من گردد.( این جواب زبانی بود).

 مدیر بعد از مدت سکوت گفت: بگویید که محمد رحیم(غلام بچه- م.) یا سرمنشی(نورمحمد كهگداى- م.) به کاریز میر آمده بود و خارجی همراه شان بود و چیزی مصلحت میکردند.

جواب من: مدیر صاحب احتراماً عرض میکنم:

 من مسلمان هستم به یوم الحساب عقیده دارم، اگر بیموجب غیر حق حسب خواهش شما کسی را به بهتان قلمداد نمایم در روز حشر به حضور خداوند چه جواب خواهم گفت. میدانم هر کسی را که قلمداد دهم ریاست محترم او را مانند من تحت شکنجه های گوناگون گرفته و او مجبوراً نسبت نجات خود دیگر کسی را قلمداد خواهد داد. به همین ترتیب به صدها نفر بیموجب غیر حق برباد و خراب خواهند شد و سرچشمه همه اینها من خواهد بودم و روز یوم الحساب دست تمام شان در یخن من خواهد بود ، به نزد خداوند شدیداً مسئول خواهد بودم. پس شما مصمئن باشد اگر قطره قطره مرا از هم جدا نمایید کسی را قلمداد نخواهم داد.

 مدیر ورق مذکور را ملاحظه و خیلی خوش شد و گفت: قیوم خان،آفرين به غیرت و همت و اسلامیت شما! خداوند به شما فضل و رحم کند. مدیر ورق جوابیه ام را با دیگر اوراق جوابیه ام گرفت و گفت: به حضور رئیس میبرم. مدیر برآمد و معین خان در شعبه همراه من ماند. 12 بجه روز شد مدیر نیامد. معین خان عسکر را خواسته مرا از اطاق کشیدند و در موتر سوار شده به اطاق خود آمدم.

 غلام رسولبای نشسته بود. موضوع سوال و جواب خود را تماماً برایش حکایه نمودم. غلام رسول بای به من گفت: که خیر محمد خان ضابط به من گفت که، قیوم خان کدام گناهی ندارد. اما مدعی او شخص پخته و دوست رئیس ضبط احوالات میباشد. هر قسمیکه شود رئیس برای قیوم خان بیچاره دوسیه ترتیب و او را نام بد و خراب و برباد میسازد. باقیمانده روز را من و غلام رسول بای در اطاقیکه دروازه آن بروی مایان قفل بود گذشتاندیم. شب هم گذشت، روز شد.

 چهار شنبه 25 حوت 1339 – 27 رمضان المبارک 1380 – 15 مارچ 1961

 حوالی هشت بجه صبح عسکر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم ببرید! همراه عسکر از اطاق برآمدم. موتر ایستاده بود.مرا در موتر نشستانده به شعبه پنجم رساندند. وارد شعبه شدم. مدیر و معین خان چوب در دست گرفته یکنفر را بروی اطاق خواب داده، میزدند.

 نمیدانم نفر مذکور کی و از کجا بود. جوان خوش چهره، لنگی پاج سفید در سر،بوت سیاه نیم ساق در پا وکالای نصواری کتان در بر داشت. ممکن نفر مذکور را قبل ازین هم لت و کوب نموده باشند، بسیار ضعیف و لاغر بود. هر قدر که توبه کشید وغال مغال کرد، چوب زدن از جان او کم نشد و مدیر به او میگفت: راست میگویید ویانه؟ من در گوشهء اطاق نشستم و عسکریکه همراه من بود برآمد. مدیر به معین خان گفت:کش کنید،به ماشین شکنجه ببرید! معین خان از دو پای او گرفت و کش کرده پیش الماری شکنجه برد. دروازه الماری را باز نموده نفر مذکور را در بین آن تخته کردند. دروازه الماری را پیش نمودند.مدیر جانب عقب الماری دست خود را دراز نموده ،سوچ را فشار داد. یک گروپ سرخ خورد به جناح راست الماری روشن گردید. مدیر جانب گروپ خیره خیره نگاه میکرد. زنگ تلفون آمد. مدیر گوشک را به گوش خود گرفت. بعد از چندی تکلم گوشک را بالای تیلفون مانده، به عجله جانب الماری رفت. جانب گروپ دید و به شتاب دروازه الماری را باز نمود. رنگ مدیر پرید، رویش زرد گشت. نفر از الماری بروی اطاق افتاد و دست و پای انداخت. چند مراتبه دهنش باز باز شد.یک چیغ هیبتناک کشیده و خاموش گردید. نفر مذکور از کشمکش و جست و خیر مدیر و ضابطان و از لت و کوب بیموجب بصورت قطعی خود را نجات داده، جان را به حق تسلیم نمود.

 مدیر و معین خان دست و پاچه شده، ورق استعلام تحرر نمودند و بعدأ تیلفون کردند. دکتور آمد، نفر را دید گفت: تخمین نیم ساعت میشود که نفر فوت شده است .تمام ضابطان و مدیران جمع شدند.نفر مذکور را در قدیفه اش انداخته، بیرون بردند ودر موتر انداختند. مدیر بادکتور همراه او نشسته رفتند.

 زنگ تیلفون آمد. معین خان گوشک را برداشته و به گوش خود گرفت و گفت: بلی صاحب، ضعف کرد دفعتاً مرد. بلی صاحب، بلی بلی بلی صاحب ،دکتور با رشید خان همرایش رفتند. خوب صاحب. گوشک را واپس بالای تیلفون گذاشت .چند نفر یکه در اطاق بودند گفتند: کی بود چه گفت؟

 معین خان : رئیس بود ،گفت من تیلفون میکنیم که تصدیق کنند. بلا به پس اش که مرد !

چشم معین خان به من افتاد. وارخطا گفت: شما اینجا چه میکنید؟ شما را کی آورد؟ چه میکنید ؟عسکر ! اوه عسکر! عسکر در آمد، به عسکر گفت: ببرید! قیوم را ببرید! برای چه او را آورده اید ؟کی بشما گفته ؟ عسکر گفت :خود شما تیلفون نمودید او را خواسته بودید. عسکر مرا از اطاق کشید . بیرون موتر ایستاده بود در موتر نشستم ،مرا به اطاقم رساندند .

 مشخصات نفر متوفی:

 میانه قد، خوش چهره، جوان، موی سر و ریش سیاه ، لنگی پاچ سفید چرک شده، با کلاه قندهاری دوخت درسر، بوت سیاه نیم ساق بی بند کهنه در پای، کالای کتان نصواری با واسکت چهار جیبه قندهاری در تن داشت. چادر او ممکن از کتان پولادی رنگ بود. موی،سرو ریش رسیده گی، نسبتاً سیاه چهره و فارسی زبان بود.

 غلام رسول بای نشسته بود موضوع را به او حکایه نمودم. غلام رسول بای بیچاره در حیرت مانده و گفت: برادر این ظلم و ستمی را که من به چشم سر ملاحظه میکنم ،ممکن است هر روز زیر چوب و پیش پایی و تازو تاخت و شکنجه های ضابطان سه چهار نفر جان را به حق تسلیم کنند.

 حوالی دو بجه جبار دلگی مشر وارد اطاق ما گردید و گفت :خبر شما را گرفتم که هستید ویانه. غلام رسول بای او را در گپ گرفت، بلآخر جبار گفت: یکنفر امروز در شعبه پنجم در ماشین فوت شده ،من گفتم که از شما کدام یکی تان باشد به همین نسبت خبر شما را گرفتم. غلام رسول بای گپ خود را همراه جبار دوام داده گفت: از برای خدا این چه گپ است، این نفر بیچاره از کجا بود؟ جبار خود داری نموده جای او را نشان نداد،گرچه از وضعیت او معلوم میشد که خبر داشت اما خود را بی خبر انداخت .

 دوباره من را کسی به شعبه نخواست. شب مدیر عبدالرشید خان با معین خان و ملا آمدند .غلام رسول بای را از اطاق کشیدند و به من گفتند: قیوم خان موضوع امروزه را به کسی نگویید! به مدیر عبدالرشید خان گفتم: این چنین کسی موجود نیست که من برایش بگویم و او بازخواست آن بیچاره را کند و اگر کسی پیدا شود حتماً من برایش خواهد گفتم و اگر امروز نگفتم و نگویم، اگر حیاتم باقی بود، روزیکه ازین مصائب نجات یابم، موضوع را خواهد گفتم. مدیر خنده کرده خود را استوار گرفته و گفت : به گپ شماکسی گوش نمیکند، بگویید. ازین طرف و از آنطرف گپ زدند و هر سه نفر مذکور خنده میکردند. آخر به من گفتند: قیوم خان، آخر نتیجه شما هم مثل این نفر خواهد بود! گفتم: فرق نمیکند، چیزیکه رضای خداوند است، همان میشود.

 مدیر از جیب خود یک کاغذ را کشید و گفت: قیوم خان، گل محمد مامور به شیوه کی برای چه رفت و آمد دارد؟ گفتم: از خود گل محمد خان بپرسید. من چه میدانم برای چه رفت و آمد دارد. باز مدیر گفت: یار محمد خان تحویلدار غیر از تحویلداری دیگر چه کار میکند ؟ باز گفتم: من از دیگر کار او خبر ندارم و نه دیگر کدام کار میکند. شما از کار و کسب و رفت و آمد مردم از روی چه از من میپرسید. خود تان معلومات کنید. ملا به مدیر گفت: قیوم ملامت نیست، حالا خوب شده به همان نسبت سخت جواب میگوید. مدیر به ملا گفت:کدام وقت سست جواب گفته، هر وقت سخت جواب میگوید.

 حوالی چهار بجه عصر شد. مدیر با ملا و معین خان برآمدند و رفتند. غلام رسول بای آمد،ازش پرسیدم: شما را کجا برده بود؟ گفت: بالا در اطاق عسکرها مرا شانده بودند. موضوع سوال و جواب مدیر را برایش گفتم. غلام رسول بای عاقل و با فکر بود،از سوال و جواب مدیر وغیره حیران ماند که این چه گپ است.

 سوال و جواب مدیر و ضابطان تماماً بدون تاریخ و زبانی بوده جوابیکه از من میگرفتند تحریری و بی تاریخ موضوع در اوراق گذاشته تحریر شده است. شب هم من و غلام رسول بای را برای تحقیقات نخواستند .

 پنجشنبه 26 حوت 1339 – 29 رمضان المبارک 1380

 جمعه 27 حوت 1339 – 30 رمضان المبارک 1380

 درین دو روز ما را کسی به شعبه نخواست ،در اطاق بودیم.

 شنبه 28 حوت 1339 – اول شوال المکرم 1380 روز عید رمضان المبارک 18 مارچ 1961

یکشنبه29 حوت1339 – دوم شوال المکرم 1380دوم عید رمضان المبارک 19 مارچ 1961

دوشنبه30حوت 1339 – سوم شوال المکرم 1380 سوم عیدرمضان المبارک 20 مارچ 1961

از 22 جدی الی الیوم دو ماه و هشت روز از حیاتم تحت لت و کوب و رنج و جبر و شکنجه های گوناگون گذشته است .آینده خود را هم به خداوند روؤف سپرده ام. خداوند فضل و رحم کند.

 سه شنبه اول حمل 1340 – چهارم شوال المکرم 1380 – 21 مارچ 1961

 چون رخصتی عام بوده کسی ما را به شعبه نخواست. روز را در اطاقیکه دروازه آن بروی ما قفل بود، گذشتاندیم. شب را هم در اطاق مذکور بسر بردیم.

 هر یکی را که برای وضو کردن بیرون میکشیدند، یک چادر را پوشانیده و روی و جان را در آن میپیچانیدند. تنها چشم ما لچ میباشد که راه را دیده بتوانیم و بس. برای جواب چای برای یکنفر در 24 ساعت سه مراتبه و برای وضو هم در همان سه مراتبه اجازه خروج شدن از اطاق داده شده بود. اضافه ازین عسکرها کسی را یک ثانیه بیرون کشیده نمیتواند. دروازه های اطاق ها قفل و کلید آن پیش پهرهدار میباشد.

 چهار شنبه 2 حمل 1340 – 5 شوال مکرم 1380 – 22 مارچ 1961

 نفر آمد و گفت: مدیر قیوم را شعبه خواسته! از اطاق برآمدم، همراه عسکر در موتر نشستم و به شعبه پنجم رفتم. مدیر بالای چوکی خود نشسته بود. سلام دادم، مدیر پیش آمد و به او دست دادم، احوال پرسی نمودیم ،بالای چوکی نشستم.

سوال مدیر: اسدالله، عوض علی، محمد رفیق، نور الصمدجان، کعبه، عطا محمد، نورانی، انظر، گل زرین، عبدالروؤف نامان را میشناسید ویا نه؟

جواب من: بسیار نفر در امورات کاریز میر به اجوره کاری وغیره کار کرده اند. نفری فوق اگر در آنجا کار کرده باشند شاید اوشان را بشناسم و بدون آنکه اوشان را نبینم، گفته نمیتوانم که اوشان را میشناسم.

سوال مدیر: نفری فوق شما را میشناسند، شما چطور تحریر میکنید که بدون از دیدن گفته نمیتوانم که اوشان را میشناسم؟

جواب من: محترما! جواب من غلط نخواهد بود اگر نفری مذکور را حاضر نمایید و اوشان را به چشم سر ببینم ،شاید بشناسم . اوشان که مرا میشناسد، من مدت هشت سال در امورات شخصی حضور اعلیحضرت معظم همایونی در کاریز میر ایفای وظیفه نموده ام و درین هشت سال هر روز به صدها نفر در آنجا کار کرده اند. اگر نفری مذکور در آن جا کار کرده باشند، شاید مرا بشناسند.

سوال مدیر: قیوم خان! حتماً تحریر کنید که نفری مذکور را می شناسم ویا نمی شناسم.

جواب من: محترما جواب من همان است که در ورق علیحده تحریر نمودم .حتماً من گفته نمیتوانم که نفری مذکوررا میشناسم ویا نمیشناسم.

سوال مدیر: در باره غلام رسول بای شما چه میگویید درین مدتیکه همراه شما در یک اطاق است ،آیا نامبرده در قتل دو نفر خارجی شامل است یا خیر؟

جواب من: به عقیده من موضوع غلام رسول بای قطعاً حقیقت ندارد. غلام رسول بای بیچاره از اثر درغ و بهتان محبوس گشته در قتل خارجی ها اشتراک ندارد.

سوال مدیر: همراه شما غلام رسول بای درچه موضوع بحث میکند و چه میگوید و شما چه میدانید که او قاتل خارجی ها نمیباشد؟

جواب من: من همراه غلام رسول بای و غلام رسول بای همراه من در هیچ موضوع بحث نکردهایم و غلام رسول بای چیزی نمیگوید. من از وضعیت و رفتار و اخلاق غلام رسول بای میدانم که قاتل خارجی ها نیست.

سوال مدیر: شما به کجا ،کجا سکونت نموده اید؟

جواب من: من در موسهی، کاریز میر، قلعه بهادر خان چهاردهی و فعلاً در قلعه چیتگر مهتاب قلعه سکونت دارم.

سوال مدیر: وزیر مالیه سابقه عبدالملک خان به کدام تاریخ به کاریز میر آمده بود و همراه او دیگر کدام کدام نفر بودند؟

جواب من: محترما! عبدالملک خان با وجودیکه وکیل معاملات شخصی حضور اعلیحضرت معظم همایونی بوده ،دو ویا سه مراتبه به کاریز میر آمده، تاریخ آمدن او به کاریز میر یادم نیست و دیگر کسی را همراه شان ندیدهام.

سوال مدیر: عبدالملک خان علاوه از قومیت به شما چه قرابت دارد؟

جواب من: محترما! عبدالملک خان به قوم عبدالرحیمزی و من به قومیت اولخیل میباشم قومیت من و او یکی نیست و همراه او هیچ قرابت ندارم.

سوال مدیر: اولخیل؟ به کدام شاخ بسته میشود؟ دروغ نگویید، اگر قومیت خود را ثابت نکنید ،شدیداً جزا بشما داده میشود.

جواب من: اولخیل به احمدزی و به سلیمان خیل بسته میشود. دروغ نمیگویم اگر شما قومیت مرا دیگر چیز ثابت نمودید، هر جزاییکه بمن میدهید متحمل میباشم.

سوال مدیر: قرار اسنادیکه بدست ما موجود است شما به قوم عبدالرحیمزی و به عبدالملک خان چیزی قرابت هم دارید. انکار نکنید حقیقت را تحریر کنید والانه انتظار جزای شدید را داشته باشید.

جواب من: محترما قومیت خود را اولخیل و از اولخیل به احمدزی سلیمانخیل تحریر نمودهام. اگر شما به رویت اسناد دست داشته خود قومیت مرا چیزی دیگر و قرابت مرا به عبدالملک خان ثابت نمایید، هرگونه جزا را متحمل میباشم. علاوتاً عرض میکنم، شما یقین داشته باشید که من تا اکنون یک نقطه را دروغ تحریر نکردهام .اگر من به قومیت عبدالرحیمزی و به عبدالملک خان قرابت میداشتم قطعاً انکار نمیکردم مطمئن باشید.

سوال مدیر: قیوم خان درین موضوع من اسناد قوی بدست دارم که شما به قوم عبدالرحیمزی و به عبدالملک خان قرابت دارید پس حاجت انکار را ندارد و دلیل نگویید حقیقت را تحریر کنید.

جواب من: محترما! جواب من همان است که تحریر نمودهام. اگر شما مرا به قوم عبدالرحیم زی و قرب عبدالملک خان میدانید، اختیار دارید والانه، در جواب اول خود و باز در جواب دوم موضوع را از روی حقیقت تحریر نمودهام.

سوال مدیر: عبدالملک خان از طرف شب به کدام تاریخ به کاریز میر آمده بود. محمود خان معین همراه او در چه باره گپ میزد؟

جواب من: محترما! عبدالمک خان از طرف شب قطعاً به کاریز میر نیامده و نه محمود خان همراه او به کاریز میر آمده و نه با هم گپ زده اند.

سوال مدیر: خارجی ها که به کاریز میر میآمدند، از کدام مملک بودند و چه میکردند؟

جواب من: محترما! باغ کاریز میر یک تفریحگاه عام است من برای خارجی ها وظیفهدار نبودم و از کار اوشان خبر ندارم. این وظیفه وظیفه ضبط احوالات است. باید که شما اوشان را تعقیب میکردید که چه کار میکنند و بعضی خارجی که در امورات کاریز میر کار کرده اند، به امر حضور اعلیحضرت معظم همایونی آمده و کار کرده اند.این موضوع را از حضور اعلیحضرت معظم همایونی معلومات حاصل فرمایید.

 مدیر که این جوابیهام را مطالعه نمود،خیلی فکرش خراب و گفت: قیوم شما جواب تحریر نمیکنید. شما میخواهید که خود را خلاص کنید. بخدا اگر خلاص شوید. مدیر از جای خود برخاسته از الماری دیواری عقب سر خود سیم رابری برق را کشید وچند ضربه محکم محکم به جان من حواله نمود و گفت: من تا اکنون همراه شما مراعات نمودم، بعد ازین معلوم میشود. زنگ سرمیزی را فشار داد. عسکر وارد گردید و به عسکر گفت: ببرید قیوم را ببرید، یک بجه واپس بیارید ! همراه عسکر از شعبه برآمدم، در موتر نشسته ومرا به اطاقم رساندند.

 خواننده گرامی خواهد گفت و در فکر خواهد افتید که موتر چطور همیشه موجود و آماده میبود و موتر برای چه بوده؟ موضوع را برای معلومات خواننده محترم ذیلاً تشریحات میدهم:

1- ریاست ضبط احوالات قرار اظهار عبدالجبار، میا نور، محمد نور، دلگی مشران بیست عراده موتر تیز رفتار دارد که آنها در جمله موترهای تکسی کار میکنند و یومیه پیش روی ضبط احوالات پنج عراده آنها نوکری میباشد که به هر جانب و هر جا پولیس و مامورین ضبط احوالات را میبرند و نفر میآورند.

2- قبل ازین کدام روز در دهن دروازه صدارت کدام نفر که از اثر چوب کاری زخمی و از بپای افتیده بود وعسکرها او را در بین زمبیل انداخته به شعبه ها میبردند. والا حضرت صدر اعظم صاحب او را دیده و امر نموده که محبوسین ذریعه موتر به شعبات ضبط احوالات نقل داده شوند و واپس ذریعه موتر به اطاق شان رسانده شوند. به همین ملحوظ همیشه موتر در پیش روی ضبط احوالات موجود و آماده میباشد.

 حوالی یک بجه عسکر آمد و مرا از اطاقم کشیده، توسط موتر به شعبه پنجم رساندند .مدیر بالای چوکی خود نشسته بود و گفت: قیوم خان، سه نفر وزیر ی که چند ماه قبل همراه عبدالرحمان وزیری به خانه شما آمده بودند و شب هم در خانه شما بودند. نفر مذکور کی بودند و برای چه مقصد به جای شما آمده بودند؟

جواب من: عبدالرحمان کاکای اسلم خان و اسلم خان شوهر همشیره زادهام میباشد. چون دوست من است، بجای من همراه سه نفر آمده بود و شب در جای من بودند. از جمله سه نفر یکی برادر عبدالرحمان و دو نفر دیگر شاه دوست و قوم عبدالرحمان بودند. مقصد اوشان فقط گذشتاندن شب بوده، شب خود را در جای من گذشتانده، فردا وقت رفتند.

سوال مدیر: آغا جان و سید میر حیدر بشما چرا مخالف هستند؟

جواب من: من به اوشان کدام مخالفتی ندارم .اگر اوشان به من مخالف هستند، موضوع مخالفت اوشان را از خود شان معلومات فرمائید.

 مدیر جواب های مرا تماماً در یک دوسیه انداخته و گفت: باز نزد رئیس دوسیه شما را میبرم، معلوم شود که چه میگوید. مدیر برامد عسکر آمد بالای سرم ایستاده شد. چند دقیقه بعد مدیر واپس آمد، دوسیه را بالای میز گذاشت و به عسکر گفت: قیوم خان را ببرید! فکر مدیر زیاد مشوش بوده و آزرده خاطر به نظر میرسید. همراه عسکر از اطاق برآمدم در موتر نشسته مرا به اطاقم رساندند.

 روز گذشت، شب شد. بعد از تناول نان و چای و ادای نماز در بستر خود داخل شدم. همراه غلام رسول بای صحبت میکردم، محمد جان عسکر که پهرهدار بود دروازه اطاق ما را باز نموده، وارد اطاق گردید و به غلام رسول بای گفت: امروز شاه مراد و عبدالرزاق را از اینجا بردند وعوض شان دو نفر دیگر را آوردند. اسم یکی سلیمان قل و اسم نفر دوم محمدالله میباشد. غلام رسول بای از محمد جان پرسید: دو نفر از کجا هستند و در کدام اطاق میباشند ؟ محمد جان گفت: سلیمان قل از شبرغان و محمدالله از جنوبی و سلیمان قل در اطاق غربی و محمد الله در اطاق شرقی میباشند. غلام رسول بای خاموش گشت. محمد جان برامد .غلام رسول بای گفت: سلیمان قل خسربره من میباشد. شب گذشت، روز شد.

 پنجشنبه 3 حمل 1340 – 6 شوال المکرم 1380 – 23 مارچ 1961

 جمعه 4 حمل 1340 – 7 شوال المکرم 1380 – 24 مارچ 1961

 درین دو روز من و غلام رسول بای را به شعبه نبردند در اطاق شرقی و غربی لت و کوب شدید جریان دارد.

 

 شنبه 5 حمل 1340 – 8 شوال المکرم 1380 – 25 مارچ 1961

 حوالی 8 بجه صبح عسکر آمد و به پهرهدار گفت: مدیر قیوم را به شعبه پنجم ببرید! همراه عسکر برآمده، در موتر نشسته، به شعبه پنجم رفتم. مدیر نشسته بود گفت: اسم برادران آغا جان چیست وچند برادر دارد؟

جواب من: همان آغاجان که به من پسرکاکا میشود، قطعاً برادر ندارد و اگر از برادر کدام آغا جان دیگری از من میپرسید خبر ندارم.

سوال مدیر: شما چند زبان را تکلم و کتابت کرده میتوانید؟

جواب من: محترما! زبان پشتو و پارسی را میدانم و تکلم نموده و هم به هردو زبان تحریر و کتابت کرده میتوانم.

سوال مدیر: عبدالحی نام از کجا و بشما چی قرابت دارد؟

جواب من: یکنفر عبدالحی نام ولد ملا عبدالحق از قلعه بهادرخان چهاردهی و نواسه عمهام میباشد. عبدالحی دیگریرا نمیشناسیم.

سوال مدیر: قیوم خان! آغا جان حتماً برادر دارد معلومات دهید که اسم او چیست و چه کار میکند؟

جواب من: محترما! آغا جان که به من پسرکاکا میشود قطعاً برادر ندارد و اگر مدیریت محترم به او برادر پیدا نموده باشند اسم او را هم خواهد دانستند.

سوال مدیر: آغا جان چرا بشما مخالف است؟

جواب : من به آغا جان کدام مخالفت ندارم. اگر او به من مخالف است، البته موضوع مخالفت خود را خودش میداند.

سوال مدیر: قیوم خان خلص اینست که ،شما تحت اشتنباه مخبری میباشید و آغاجان و سید میر حیدر هم شما را مخبر قلمداد داده است. پس معلومات دهید که همکار شما کی بوده و آغا جان مخبر است ویا نه؟

جواب من: محترم، شما باید که در باره من اقدامات عمیقانه و غور نمائید. اگر مخبری من به اثبات برسد،پس جزای سنگین برایم داده شود والا، اگر به گفته آغا جان و سید میر حیدر مرا گرفته اید، غلط و دروغ و بهتان محض است . آغا جان هم مخبر نیست، اگر موضوع مخبری آغا جان را شما اثبات نمائید، پس آغا جان را هم جزای سنگین دهید تا عبرت دیگران گردد. نه من مخبر هستم نه کسی همکارم بوده.

 مدیر زنگ سرمیزی را فشار داده.عسکر وارد اطاق گردید. مدیر به عسکر گفت: برو چوب بیار! عسکر رفته و چوب آورد. مدیر باز به عسکر گفت: این چوب کم است. برو بسیار چوب بیار! عسکر عقب چوب رفت، در همین و قت چیچکی وارد اطاق گردید. مدیر به چیچکی گفت: دست های قیوم را ولچک کنید! چیچکی یک پیش پایی محکم مرا زد و دست هایم را ولچک نمود. بدون اینکه مدیر به او بگوید چوب را گرفت و شروع بزدن نمود .چند چوب که مرا زد به او گفتم: شما حق ندارید که مرا چوب بزنید. مدیر از جای خود برخیست و پیش آمد، چوب را گرفت. هر دوی شان به چون زدن شروع نمودند. عسکر آمد و دو باره چوب آورد. مدیر و چیچکی مرا بروی اطاق خواب دادند و میز نانخوری که در دهن دروازه گذاشته شده بود، بالا نموده بازوی زیرین آنرا بالای گردنم نهادند. میز مذکور بسیار کلان و سنگین بود. گردن خود را زیر آن شور داده نمیتوانستم. مدیر رشید و چیچکی چوب آورده گی عسکر را به جان من ختم نمودند. مدیر و چیچکی دست و پای را ندیده، به هر حصه که ضربه چوب شان برابر میشد میزدند و میگفتند: نفر را قلمداد میدهید یا نه؟

 حوصله ام بسیار تنگ شد، به فحش گفتن شروع نمودم. هر قدر که فحش گفتم هیچ فایده نکرد. مدیر سیم رابری برق را کشید و به زدن شروع نمود. از شدت سیم برق بسیار به تکلیف شدم. هزار قسم عجز و توبه گفتم اما فایده نکرد.مدیر میگفت: تا که نگویید شما را میزنم که هلاک شوید. گفتم: میگویم. مدیر دست خود را گرفت و میز را از گردنم دور کردند و گفت بگویید. گفتم: چه بگویم؟ مدیر گفت: بگویید، از مامورین دارالتحریر شاهی که به کاریز میر میآمدند نفر کدام مملکت همراه شان میبودند و چه مصلحت میکردند؟ گفتم: مدیر صاحب به وحدانیت خداوند قسم است، اگر من همراه مامورین دارالتحریر شاهی خارجی ها را دیده باشم که مصلحت کنند. مدیر صاحب، من هیچ نمیدانم که شما به چه چیز عقیده دارید تا به همان چیز قسم خورده، قناعت شما را حاصل کنم. مدیر دو باره سیم را گردسر خود دور داده و به جان من حواله نمود.

 مدیر همراه من بسیار خوب وضعیت میکرد، اما بدبختانه وقتیکه چوب و سیم را میگرفت تماماً خوبی های خود را زیرپا گذشته،به حال من هیچ ترحم نمیکرد. نمیدانم چرا؟ بهر صورت مدیر دیوانهوار جست و خیز نموده ضربه های محکمی سیم را به جانم حواله میکرد و میگفت: راست میگویید یانه؟

 ناگفته نماند هر وقت که مدیر مرا لت و کوب مینمود، قبل ازینکه به جان من به زدن شروع کند، اولاً چرخ تیلفون را دور داده و گوشک تیلفون را بالای میز میگذاشت.

 مدیر از اطاق خارج شد به عسکر گفت: برو چوب بیار! عسکر عقب چوب رفت. مدیر واپس وارد اطاق گردید و بالای یک چوکی نشست. عسکر آمد و چوب آورد. مدیر و معین خان دوباره بالای گردنم بازوی میز را گذاشتند و هر دوی شان به چوب زدن شروع نمودند. چوب مذکور به اتمام رسید. تمام بدنم از اثر ضربه های سیم و چوب زخمی گشت. مدیر دو نفر عسکر را خواسته و گفت: ببرید! قیوم را ببرید! عسکرها مرا از شعبه کشیدند. بیرون شعبه چندین نفر از جمله خفیه پولیس ضبط احوالات نسبت غال مغال و لت و کوب من به تماشا گرد آمده بودند. وقتیکه عسکرها مرا کشیدند، موتر تیار بود. در موتر نشستم. نفری مذکور یکی به دیگری میگفتند: مدیر ترافیک است، عبدالله مدیر ترافیک. نی، مدیر ترافیک نیست،عبدالغفار است. موتر حرکت کرد و مرا به اطاقم رساندند. غلام رسول بای بیچاره که مرا دید، خیلی متاثر و فکرش خراب شد. دوباره مرا نخواستند. روز گذشت، شب شد. شب هم مرا کسی مزاحم نگردید، اما در اطاق شرقی و غربی تا سه بجه شب لت و کوب جریان داشت. شب گذشت روز شد.

 یکشنبه 6 حمل 1340 – 9 شوال المکرم 1380 – 26 مارچ 1961

 نفر آمد و مرا از اطاقم کشیده، ذریعه موتر به اطاق مدیر رساندند. مدیر با معین خان نشسته بود. مدیر گفت: چه حال دارید، راست میگویید یا نه؟ در همین وقت یکنفر قد بلند، سیاه چهره، دریشی کرده گی وارد اطاق گردید. مدیر همراه او احوال پرسی نمود. نفر مذکور به مدیر گفت: این ها کیست؟ مدیر به نفر مذکور گفت: چرا نمیشناسید؟ مدیر قیوم خان است. نفرمذکور بسیار متفکر گشته و به مدیر گفت: چطور شد،کار این ها خلاص نشده؟ مدیر به نفر گفت: تماماً سوراخ ها را مسدود ساخته، اما از دوسیه آغا جان و سید میر حیدر تا اکنون سوال هایکه به قیوم خان راجع میباشد، معلومات و سوال نکردهایم. نفر به مدیر گفت: قدری توجه کنید، قیوم خان را بسیار آزرده و ضعیف ساختهاید، قیوم بیچاره شخصی صادق و مسلمان است. چشمانش اشک آلود گردیدوگفت: قیوم خان خدا مهربان است. چون نفر مذکور خوبتر جانب من متوجه شد، البته مایوسی و ناامیدی مرا خوبتر فهمید. قریب بود که از دهن او چیغ خارج شود، اما مدیر رشید خان به او گفت: مدیر صاحب احتیاط کنید که وقت بسیار باریک است. نفر مذکور به رشید خان گفت: برادر قدری توجه و به حال قیوم خان، رحم کنید، بیچاره بیموجب، غیر حق برباد و خراب شد. مدیر رشیدخان گفت : مدیر صاحب خوب میدانم اما چه کنم،شما بهتر میدانید که من ذره اختیار ندارم، اگر اختیار داشته باشم،من قسم میخورم که به وحدانیت خدا اگر قیوم خان ذره گناه کرده باشد.

 نفر مذکور باز هم روی خود را جانب من دور داده و گفت: قیوم خان خود را استوار بگیرید. خداوند مهربان است! نفر مذکور از جیب خود دستمال را کشید و اشک چشم خود را پاک نموده به رشید خان گفت: هر چیزیکه قیوم خان بخواهد برایش بدهید اضافه گپ را کشال نمیکنم، میروم بامان خدا. رشید خان به نفر مذکور دست داده و گفت: خدا حافظ.

 نمیدانم نفر مذکور کی و از کجا بود. مدیر رشید خان سرخود را بالای میز گذاشته و در بحر فکر پایین رفت. بعد از تخمین بیست دقیقه سرخود را بالا نموده به معین خان گفت: قیوم خان را رخصت کنید! معین خان عسکر را بداخل اطاق خواسته و گفت: قیوم خان را ببرید! عسکر مرا از اطاق کشید و ذریعه موتر به اطاقم رساندند. غلام رسول بای نشسته بود. موضوع را تماماً به او قصه نمودم. غلام رسول بای هم تعجب نموده گفت: شما نفر مذکور را نشناختید؟ گفتم: نخیر. باقیمانده روز را در اطاق بسر بردیم. شب شد. شب هم مرا نبردند.

 دوشنبه 7 حمل 1340 – 10 شوال المکرم 1380 – 27 مارچ 1961

 عسکر آمد و مرا از اطاقم کشیده بسواری موتر به شعبه پنجم رساند. رشیدخان بالای چوکی خود نشسته بود. بعد از سلام مدیر جانب یک چوکی اشاره نموده گفت بنشینید. بالای چوکی نشستم. پای و دست وغیره وجودم از شدت چوب و سیم سیاه و کبود گشته بود. مدیر خیره خیره تخمین نیم ساعت جانب من نگران بوده و چرت میزد. بعداً یک آه سرد کشید و در اطاق به قدم زدن شروع نمود. همراه من هیچ گپ نمیزد، نمیدانم مدیر درچه خیال و فکر بود. از ساعت 9 بجه الی 12 بجه همین ترتیب گذشت. در سه ساعت چند مراتبه مدیر بالای چوکی خود نشسته و باز در روی اطاق به قدم زدن شروع میکرد. ساعت 12 بجه روز عسکر را خواسته و به عسکر گفت: قیوم خان را ببرید. همراه عسکر از شعبه برامدم، در موتر نشسته به اطاق خود رفتم. چگونگی جریان را به غلام رسولبای حکایه نمودم. دوباره مرا به شعبه نبردند.

 شب 9 بجه غلام رسولبای را بردند و حوالی یک بجه او را واپس آوردند. بیچاره خنده کرده گفت: چیزیکه میگویند و خواهش دارند، همان قسم تحریر میکنم. یک چوب را به جان خود قبول نمیکنم . باقیمانده شب هم معالخیر گذشت، روز شد.

 سه شنبه 8 حمله 1340 – 11 شوال المکرم 1380 – 28 مارچ 1961

 عسکر آمد و به محمد نور دلگی مشر گفت: شما را با مدیر قیوم به شعبه پنجم خواسته است. همراه محمد نور به پای خود به شعبه پنجم رفتم. مدیر آهسته آهسته به محمد نور مذکور چیزی گفت و محمد نور رفت. مدیر به من گفت: قیوم خان همراه شما چه کنم، چطور کنم، هیچ نمیدانم.

سوال مدیر: قیوم خان شماچند طفل دارید و اسم شان چیست؟

جواب من: محترما! من چهار طفل دارم، دو پسر دو دختر ،اسم پسرانم قدیر جان و جلیل جان، اسم دخترانم زلیخا و مریم میباشند.

سوال مدیر: آغا جان چند پسر دارد و اسم شان چیست؟

جواب من: محترما آغاجان دو پسر دارد اسم شان غلام سخی و غلام نبی میباشد.

سوال مدیر: قیوم خان چند نفر حاضر باش که در کاریز میر بودند، حاضر باش های مذکور چه شدند و از کاریز میر به کجا رفتند؟

جواب من: محترما! حاضر باش های مذکور قرار امریه حضور اعلیحضرت معظم همایونی از کاریز میر به قطعه مربوط شان اعزام گردیدند.

سوال مدیر: مدیر شخصی به کجا کجا زمین دارد معلومات دهید؟

جواب من: از زمین مدیر شخصی من خبر ندارم که به کجا کجا زمین دارد از خودش معلومات کنید.

زنگ تلفون آمد. مدیر گوشی را به گوش خود گرفته و گفت: بلی صاحب از مرتضی و برکت اقرار گرفته شده، شاه مراد، عبدالرزاق و غلام رسولبای هم اقرار کردند. سلیمان قل تا اکنون اقرار نکرده. قیوم اقرار نکرده. بلی صاحب، خوب بسیار خوب صاحب، بلی بلی صاحب ،همین اکنون هم اینجا موجود است و تحت سوال و چوب است. بسیار خوب صاحب گوشکی را بالای تیلفون گذاشت. اوراق تحقیقات مرا در بین دوسیه گذاشته به عجله از شعبه خارج و بخاطر من عسکر را به شعبه اعزام نمود. مدیر تخمین نیم ساعت بعد آمد. دوسیه مرا بالای میزش روی خود گذاشت و به من گفت: قیوم خان رئیس ضبط احوالات بشما چرا مخالف است؟

والله مدیر صاحب نمیدانم که سبب مخالفت رئیس همراه من از چه رهگذر است.

مدیر گفت: قیوم خان من خوبتر دانستم و فهمیدم که رئیس بشما شدیداً مخالف است و حتماً از شما بزور چوب و شلاق اقرار راست یا دروغ میگیرد و بشما دوسیه ترتیب میکند. من باز هم طور خصوصی بشما گفتم که رئیس بشما مخالف است و امکان ندارد که شما را بی مسئولیت و محبوسیت رها کند. همین اکنون که دوسیه شما را خواسته بود، مطالعه و ملاحظه نمود. هیچ کدام دلیلی در باره شما نیافت و به من گفت: من به سردار صاحب گفته ام،اگر از قیوم اقرار نگیرید، من به نزد سردار صاحب خجل و دروغگوی ثابت میشوم. حتماً به هر قسمیکه میتوانید از قیوم اقرار بگیرید!هوش کنید که بکسی نگویید! پس من دانستم که شما را بی دروغ نمی ماند. مدیر بیچاره علاوه نمود که این گپ های مخصوص بود که بشما گفتم .

...ادامه دارد

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢٤          سال شـــشم               سرطـــــــــان/اســـــد ۱۳۸٩  خورشیدی           جولای ٢٠۱٠