کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

بخش چهارم

 

 

بخش پنجم

 

 

بخش ششم

 

 

بخش هفتم

 

 

بخش هشتم

 

 

بخش نهم

 

 

بخش دهم

 

 

بخش یازدهم

 

 

بخش دوازدهم

 

 

بخش سیزدهم

 

 

بخش چهاردهم

 

 

بخش پانزدهم

 

 
 
     پيوست به كودتاى نامنهاد عبدالملك خان

شكنجه گاه
يادداشت هاى عبدالقيوم خان مامور دارالتحرير شاهى


به اهتمام بهاول ملك  عبدالرحيم زى

bahaol.malek@gmx.de

 
 

347 روز تحت شكنجه هاى

گوناگون در رياست ضبط احوالات صدارت اعظمى

سردارمحمد داود خان

 

... آه خدايا! چقدر بدبخت هستم، خدايا! من مخلوق توام، خدايا تو مرا هست كرده ای، خدايا ا‌ضافه قدرت و توان اين تاز و تاخت را ندارم،الهی از چنگ اين مصائب به فضل و كرم خود نجاتم ده.

 

بخش شانزدهم

 

 دو شنبه 8 عقرب 1340 – 21 جمادی الاول 1381 – 30 اكتوبر 1961

 

 شديداً سر درد هستم، از ملا اختر محمد پرسيدم كه، از كجا هستيد و به چه نسبت محبوس شده ايد؟

 ملا گفت: اصلاً از غزنی ميباشم و مدت بيست سال در پاكستان بودم. يك سال قبل به وطن خود مراجعه نمودم. در وطن تذكره گرفتم، اسم من در جلب عسكری ظاهر گرديد و مرا به فرقه غزنی دادند، در آنجا مرا مخبر پاكستان گفته محبوس نمودند.

 در همين اختلاط بوديم كه عسكر امد و گفت: قيوم را به شعبه پنجم خواسته است! سلطان محمد عسكر مرا به شعبه پنجم رسانید. مدير با معين خان نشسته بود.

 مدير گفت: قيوم يك همكاری همراه من بكنيد و آن اينست كه يكنفر را من ميخواهم و بعد از آمدن او شما را ميخواهم، وقتيكه شما وارد اطاق شد يد بگوييد: سلطان محمد برادر سلام عليكم، همراه نفر مذكور احوال پرسی كنيد، من بشما ميگويم كه اين نفر ار ميشناسيد شما بگوييد بلی اينها دوست و رفيق سابقه من ميباشد. همين قدر بگوييد و بس، دیگر من ميدانم و كار من.

 گفتم: نی نی مدير صاحب! من چرا بيموجب بگويم، وقتيكه او را نشناسم چطور بگويم كه اين نفر دوست و رفيق من ميباشد؟

 مدير و ملا بسيار زياد كوشش نمودند اما گفتار اوشان را قبول نكردم. معين خان چند پيش پايی محكم محكم مرا زد و گفت: شما چه قسم آدم هستيد؟

گفتم: همين قسم كه ميبينيد. مدير هم بسيار دندان خايی نمود ولی چيزی نگفت و مرا واپس رخصت نمودند. همراه سلطان محمدعسكر واپس به اطاق خود آمدم. ملا نشسته بود، به من گفت: چه گپ شد؟ گفتم: هيچ گپ نبود خيرت بود.

 روز  گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.

 

 سه شنبه 9 عقرب 1340 – 22 جمادی الاول 1381 – 31 اكتوبر 1961

 

   نه بجه صبح يكنفر عسكر آمد و گفت: سيد حيدر در اين جا هست يا نه؟ پهره دار به او گفت: بلی هست. عسكر گفت: او را به شعبه پنجم خواسته.سيد محمد حيدر را به شعبه پنجم بردند.

 ملا آمد و اطاق جانب غربی را تخليه نموده و ذريعه عسكر آنرا پاك و جاروب نمود.

 حوالی يازده بجه سيد محمد حيدر را واپس آوردند، بسیار خوشوقت بود به پهره دار گفت: من خلا‌ص شدم، از ابابكر عسكر پرسيد: اطاق را برای چه پاك نمودند؟ گفت: كدام نفر را از كوت اينجا ميآورند. روز گذشت شب شد، تمام شب به اطاق بالاخانه نفری بالا ميرفتند و واپس پايين ميشدند، نميدانم چه گپ بود؟ بهر صورت شب گذشت روز شد.

 

 چهار شنبه 10 عقرب 1340 – 23 جمادی الاول 1381 – اول نومبر 1961

 

نه بجه يك نفر عسكر آمد و گفت: طاهر جان را به شعبه خواسته! محمد نور دلگی مشر به او گفت: طاهر جان در كوت است اين جا نيست. به تعقيب او يكنفر عسكر ديگر آمد و گفت: عنايت الله خان را به شعبه خواسته است! محمد نور گفت: عنايت الله در چايدار خانه ميباشد. محمد جان پهره بود، وقتيكه محمد نور دلگی مشر رفت از محمد جان پرسيدم: طاهر جان وعنايت الله از كجا ميباشند؟ محمد جان گفت هر دوی شان از پاكستان و باهم رفيق ميباشند، هر دوی شان جوان های با اخلاق و تعليم يافته هستند، اما بيچاره ها محبوس و تحت تحقيق ميباشند.

 ملا اختر محمد گفت: از من پرسان نميكنيد، عسكر چه خبردارد؟

 گفتم: خوب شما بگوييد؟

ملا اختر محمدگفت: طاهر جان از خوست و عنايت الله خان از پاكستان است و مدت تخمين پانزده سال ميشود كه هردوی شان در امورات رسمی حكومت كار ميكنند، اما بيچاره ها را اكنون محبوس نموده اند. عنايت الله خان كه در چايدار خانه بود به من قصه كرد.

 ملا اختر محمد اين گپ ها را گفت و محمد نور دلگیمشر وارد اطاق من گرديد و گفت: قيوم خان شما را به شعبه خواسته.

 همراه سلطان محمدعسكر مرا به شعبه پنجم اعزام نمودند. مدير در اطاق بالای چوكی نشسته بود، گفت: قيوم يا راست بگو ويا بيا در ماشين شكنجه درای!

 گفتم: راست همان است كه گفته ام و در ماشين شكنجه برضای خدا داخل نميشوم.

 مدير چرخ تیلفون را دور داد و گوشك را به گوش خود گرفت و گفت: بيا ! چند دقيقه بعد خير محمد خان آمد.

 مدير و خير محمد خان به اتفاق سلطان محمد عسكر مرا در ماشين شكنجه انداختند. مثل سابق ماشين مرا فشار داد و روحم به سينه جمع شد، وقتيكه دروازه را باز نمودند بروی اطاق افتيدم. بعد ازين را نميدانم كه چه شد و چه كردند، وقتيكه بهوش آمدم در اطاق شفاخانه بودم.

 دكتور و خير محمد خان با دو نفر عسكر پيش رويم نشسته بودند، برق روشن بود، بسيار تشنه بودم، آب گفتم. دكتور آب را برايم داد، به زحمت آب را نوشيدم. دكتور در سرجی ام پيچكاری نمود، بعداً دكتور با خير محمد خان از اطاق خارج شدند، تنها دو نفر عسكر در اطاق باقی ماند.

 شب گذشت روز شد.

 

 پنجشنبه 11 عقرب 1340 – 24 جمادی الاول 1381 – 9 نومبر 1961

 جمعه 12 عقرب 1340 – 25 جمادی الاول 1381 – 10 نومبر 1961

درین دو روز به شفاخانه بودم.

 

 شنبه 13 عقرب 1340 – 26 جمادی الاول 1381 – 11 نومبر 1961

 

  نه بجه صبح معروف شاه خان آمد و مرا از بستر خارج نموده به اطاقم مرا رسانید. وقتيكه وارد اطاق شدم عسكر آمد و گفت: بيا به شعبه. همراه عسكر به شعبه پنجم رفتم، مدير نشسته بود. مدير به عسكر گفت: زود چوب بيار! عسكر رفت و چوب آورد، دو باره عسكر را عقب چوب اعزام نمود.

 مدير چرخ تیلفون را دورداد و گفت: دو نفر عسكر روانه كنيد! چنددقيقه بعد دو نفر عسكر آمدند. مدير به عسكرها گفت: ولچك كنيد! دست هايم را ولچك نمودند، در همين وقت عسكر دوباره چوب آورد، به عسكرها گفت: يكی تان بالای پای قيوم و يكی تان بالای سر او بنشينيد و ديگر تان چوب بزند!

 عسكر ها قرار امريه مدير از پای و سرم گرفته و يكنفر چوب را گرفت و به چوب زدن شروع نمود. چوب آوردگی عسكر به اتمام رسيد، مدير در روی اطاق قدم ميزد و به عسكر میگفت: بزنيد!

 وقتيكه چوب به اتمام رسيد مدير سيم برق را از بين الماري كشيد و بدست عسكر داد و گفت: بزنيد! عسكر هم سيم را گرفت و بجان من شروع نمود، گوشت و پوست وجودم را پخته پرانی نمودند.

  روی اطاق خون آلود گرديد، لگد های محكم محكم مدير تا آخرين لحظه حيات فراموشم نخواهد شد، نا اميد بودم، مايوس بودم، بجز از خداوند ديگر كسی يار و مددگارم نبود. روی خداوند، روی قرآن كريم، روی محمد (ص) را به مدير شفيع نمودم، اما فايده نداشت، فحش گفتم، بيهوده گفتم هر چيز كه از نیک و بد گفتم در قلب مدير هيچ تاثيری نكرد.

 نميدانم امروز مدير چرا برای من بدبخت قلب پولادی را در سينه خود گذاشته بود؟ ندانستم كه مدير چرا وضعيت خود را دور داده و يك زره ترحم نميكند؟ نميدانم كه امروز صبح روی كدام بدبخت را ديده كه اعصابش خراب و مرا زير چوب و سيم برق خود هلاك ميسازد؟

 خير 12 بجه روز شد، مدير نسبت نان خوردن خانه خود ميرفت پس به عسكر گفت: بس است، ببريد به اطاقش ببريد!

 عسكر ها زنبيل را آوردند و مرا در بين زنبيل انداخته به اطاقم رسانیدند. ملااختر محمد نشسته بود وقتيكه مرا ديد قريب بود كه بيهوش شود، تا درجه آخر فكر بيچاره خراب گرديد.

 تمام وجودم زخمی بود و شديد درد ميكرد، ازحال خود از شدت درد خبر نداشتم كه چه ميگويم و چه ميكنم. سه ونيم بجه دكتور با سردار خان آمد، زخم های وجودم را ادويه مالش و در بازويم پيچكاری نمود. مرگ را انتظار داشتم كه بسيار زود نزدم خواهد آمد اما مرگ هم وقتيكه حال مرا ميديد به گمانم ميگفت كه بگذاريد تا اضافه ازين فشار و زحمت رابكشد تا در وقت جان كندن من همرايش دچار مشكلات نشوم. آه خدايا! چقدر بدبخت هستم، خدايا! من مخلوق توام، خدايا تو مرا هست كرده ای، خدايا ا‌ضافه قدرت و توان اين تاز و تاخت را ندارم،الهی از چنگ اين مصائب به فضل و كرم خود نجاتم ده. بقیه روز باشب گذشت، روز شد.

 

 يكشنبه 14 عقرب 1340 – 27 جمادی الاول 1381 – 5 نومبر 1961

 

 به هيچ گونه حركت نمی توانم، ملا اختر محمد بيچاره مرا به زحمت تا و بالا ميكند، تمام بدنم ورم كرده و سياه گشته است.

 ده بجه دكتور همراه عسكر وارد اطاق گرديد، وجودم را ادويه مالش و در هر دو بازويم پيچكاری نمود . چند دانه تابليت را به ملا اختر محمدداد و گفت: يك يك ساعت بعد يك يك دانه را به اين نفر بدهيد.

 ملا اختر محمد به دكتور گفت: دكتور صاحب، برای خدا اين چه قسم اسلاميت است؟ چه قسم بازخواست است؟ چه قسم اجراآت و سلطنت است؟ اين بيچاره را ملاحظه نموديد چه حال كرده اند. دكتور دست خود را بالای دهن خود گذاشته وگفت: خاموش گپ نزن غم خود را بخوريد. دكتور با عسكر برآمد.

 يك بجه روز دو نفر عسكر آمد، مرا از اطاق كشيدند، در دهن دروازه باغ قصر صدارت موتر ایستاده بود، مرا در موتر انداخته به شعبه پنجم رسانيدند.

 مدير با خير محمد خان نشسته بود مدير گفت: قيوم آب و دانه شما از دنيا تمام شده، زير چوب هلاك ميشويد ويا اين است كه بگوييد.

 خاموش بودم هيچ چيز نگفتم بعد از نيم ساعت مدير به عسكر ها گفت: ببريد واپس ببريد!  توسط موتر مرا به اطاقم رسانيدند. حالم بسيار خراب بود، موی سر ور يش بسيار كلان شده بود، به مليونها شبش در وجود و بستره ام جا گرفته بود، تمام وجود خصوصاً پای و كمرم شديد درد ميكرد. بهر صورت روز  گذشت شب شد، شب هم مع الخير گذشت روز شد.

 

 دوشنبه 15 عقرب 1340 – 28 جمادی الاول 1381 – 6 نومبر 1961

 

عسكر حوالی 10 بجه روز آمد و مرا توسط موتر به شعبه پنجم رسانيدند. مدير يك ورق را بدست من داد و گفت: نوشته كنيد كه آغاجان ديگر برادر دارد يانه؟

جواب من: آغاجان ديگر برادر ندارد.

سوال مدير: قيوم آغاجان حتماً برادر دارد، واضح كنيد كه اسم او چه و در كجا ميباشد؟

جواب من: آغاجان برادر ندارد. يكنفر محمد عمر نام برادر او تخمين 15 سال قبل ازين فوت شده است.

سوال مدير: اغاجان به عسكری رفته يا نه ؟ اگر عسكری كرده در كجا و به كدام سال، معلومات دهيد!

جواب من: آغاجان مثل من يك شخص بيكس بوده، از عسكری نسبت مجلای بیكسی معاف شده است.

سوال مدير: در كدام سنه اسم اغاجان در عسكری ظاهر گرديده بود؟

جواب من: سال ظهور اسم آغاجان در عسكری به يادم نمانده.

سوال مدير: خان جان و عبدالخالق و خان صاحب بشما چه قرابت دارند و فعلاً در كجا ميباشند؟

جواب من: خان جان و عبدالخالق و خان صاحب برادران خشويم ميباشند و فعلاً خبر ندارم كه در كجا سكونت دارند.

سوال مدير: از جمله سه نفر مذكور كدام يكی به جای شما آمده بود؟

جواب من: از جمله سه نفر يكی هم بجای من نيامده و نه از آمدن اوشان خبر دارم.

سوال مدير: قيوم خان شما دوست بسيار قريب خود كی را ميدانيد معلومات دهيد؟

جواب من: محترما! من هر كسی را كه ميشناسم او شان را دوست قريب خود ميدانم در بين او شان فرق كرده نميتوانم.

سوال مدير: شير علم و لعل محمد و امام الدين بشما چه قرابت دارند؟

جواب من: شير علم و لعل محمد و امام الدين باجه های من ميباشند.

سوال مدير: جمعه خان و شاه ولی كه بشما خسر بره ميشوند در كجا هستند و چه كار ميكنند؟

جواب من: وقتيكه من محبوس نبودم شاه ولی در عسكری بود و جمعه خان كار زمينداری و غريبی خود را ميكرد، فعلاً خبر ندارم كه چه ميكنند.

سوال مدير: حفیظ الله و قيام الدين و نور الصمد و عطا جان و گلاب الدين بشما چه قرابت دارند؟

جواب من: شش نفر مذكور به من قرابت ندارند و اوشان را نميشناسم.

سوال مدير: ملا اكرم برای چه به جای شما می‌آمد و ميرفت؟

جواب من: ملا محمد اكرم يكی از دوستانم می‌باشد دوست به جای دوست ميرود.

مدير به عسكر گفت: ببريد قيوم را به اطاقش برسانيد!

 عسكر توسط موتر مرا به اطاقم رسانید، ملا اختر محمد نشسته بود. روز گذشت شب شد، شب هم گذشت روز شد.

 

 سه شنبه 16 عقرب 1340 – 29 جمادی الاول 1381 – 7 نومبر 1961

 

هشت بجه صبح ملا اختر محمد را به شعبه بردند، 12 بجه او را واپس آوردند. بيچاره را زياد لت و كوب نموده بودند، حالش خراب و تمام وجودش زخمی وسياه گشته بود.

 ملا اختر محمد گفت: برای خدا ميگويم كه مخبر هستم ،حالا ميگويد نفر را قلمداد دهيد؟ من كسی را نميشناسم چطور كنم؟

 ملا اختر محمد بسيار مايوس و آزرده خاطر بود، اشك ازچشمش ميريخت و افسوس ميكرد.

 بقیه روز گذشت شب شد شب هم مع الخير گذشت روز ‌شد.

 

 چهارشنبه 17 عقرب 1340 – 30 جمادی الاول 1381 – 8 نومبر 1961

 

  هفت بجه صبح صدای پای عسكر به گوشم رسيد، دانستم كه عقب من آمده آواز پای او نزديك شده میآمد، به زينه دهليز بالا شد، سندول پهره بود از عسكر پرسيد، برای چه آمده‌ايد؟ عسكر گفت: قيوم را به شعبه اعزام كنيد!

 عسكر پس رفت ،مرا ذريعه سلطان محمد عسكر به شعبه اعزام نمودند. مدير نشسته بود، تنها بود وديگر كسی همرايش موجود نبود.

 بيرون ایستاده باش! عسكر بيرون برامد. مدير به من گفت: قيوم خان بيا پيش بيا! پيش رفتم مدير جانب يك چوكی اشاره نموده گفت: بنشينيد. بالاي چوكی به زحمت نشستم.

 مدير گفت: قيوم خان باز هم من بشماميگويم و برای تان توصيه می‌كنم كه بخدا و به قرآن رئيس ضبط احوالات شما را زير چوب هلاك ميسازد. آغاجان به هزار قسم شما را مخبر و مامورين دارالتحرير شاهی را آمرين شما معرفی نموده، به هيچ قسم شما خلاص نميشويد تا كه يك چيزي نگوييد، پس همان چيزيكه رئيس صاحب بشما گفته همان گپ را قبول كنيد،بهتر است ازين كشمكش ها خلاص ميشويد و كارتان فيصله ميشود.

 گفتم: مدير صاحب مرگ من بدست خداوند است، اگر رئيس مرا هلاك مسيازد تا امر خداوند نشود مرا هلاك ساخته نميتواند و بيموجب كسی را قلمداد داده نميتوانم. مدير از يك جانب و جانب ديگر گپ زد،  فكر و خيالش همين بود كه گفتار رئيس كه قبلاً به من گفته بود كه از مامورين دارالتحرير شاهی وغيره را قلمداد دهيد، قبول كنم. گپ هاي مدير را زبانی جواب ميگفتم.

 12 بجه روز شد، مدير سطان محمد عسكر را از بيرون خواست و به او گفت: ببريد قيوم را به اطاقش برسانيد!

 عسكر مرا به اطاقم رسانيد ملا اختر محمدبيچاره در بستر افتيده بود.بقیه روز گذشت شب شد، شب هم مع‌الخير گذشت روز شد.

 

پنجشنبه 18 عقرب 1340 – اول جمادی الثانی 1381 – 9 نومبر 1961

 

هشت بجه صبح عسكر آمد و مرا به شعبه پنجم بردند. مدير رشيدخان، خير محمد خان، ملا، يزيد، معروف شاه خان، سردار خان، عجب گل، محمد اسحاق خان، محمدعيسی خان ضابطان نشسته بودند. وقتيكه من وارد اطاق گرديدم، تمام شان جانب من رویها خودرا دور داده خيره خيره نگاه ميكردند نميدانم سبب چه بود.

 مدير گفت: قيوم چقدر بشما توصيه كردم گپ‌های مرا قبول نكرديد، بيا كنون جواب بگو. مدير گپ خود را ادامه داده گفت: قيوم درين ده ماه تمام مايان را فريب دادی، اكنون به مايان بازی داده نميتوانيد، حقيقت را ميگوييد ويا چوب بخواهم؟

 گفتم: چيزيكه درين ده ماه تحرير نموده‌ام تمام آن حقيقت است، اضافه از آن چيزي گفته نميتوانم.

 مدير گفت: بسيار خوب. به عسكر گفت: برو چوب بيار!

 مدير به ضابطان گفت: هركاريكه درباره قيوم ميكنيد بكنيد، من درين ده ماه چيزي از او وصول نكردم اگر شما ميتوانيد اقدام كنيد.

 ضابطان به مدير گفت: در صورتيكه شما نتوانستيد ما چه خواهد كردیم.

 خير محمد خان گفت: من هم زور خود را زده ام نتوانستم چيزی از او حاصل كنم.

 ملا گفت: ظلم و تعدی ازين اضافه نميشود، درين ده ما چه نبود كه در حق او نكرديم.

 يزيد گفت: فكر من هم اضافه كار نميكند.

 عسكر چوب آورد. معروف شاه خان و سردارخان، و عجب گل، محمد اسحق، محمد عيسی خان به جان ضعيف و ناتوان من چسپيدند. يكی موی سر و ريشم را با پنجال هاي خود ميكند و ديگرش پيش پايی های محكم محكم به جانم حواله مينمود و نفر سوم دست هايم را ولچك نموده، سه نفر ديگر شان مرا بروی اطاق خواب دادند و به چوب زدن شروع نمودند. چوب آورده گی عسكر ختم شد ، دوباره چوب خواستند، آنهم ختم شد. مرا هم از كار كشيدند، از گپ زدن و حركت ماندم.

 زير چوب و لگدهای ضباط صاحبان بيهوش شده بودم. نميدانم كه چه كرده بودند، وقتيكه بهوش آمدم در اطاق خود بالای بستر افتيده بودم. روز گذشته و شب بود، يكنفر عسكر بالای سرم نشسته بود. دروازه اطاق باز و گروپ برق روشن بود. اسم عسكر یكه بالاي سر من نشسته بود سيدخان بود و ابابكر بالاي پهره استاد بود. در جای خود قدری شور خوردم، تمام وجودم به شدت درد ميكرد. سيد خان كه چشم مرا روشن ديد برآمد و چند دقيقه بعد سردار خان را آورد، سردار خان آمد و به تعقيب اودكتور وارد اطاق گرديد و در بازويم پيچكاری نموده و رفتند.

 بقیه شب گذشت، روز شد.

 

 جمعه 19 عقرب 1340 – 2 جمادی الثانی 1381 – 10 نومبر 1961

 

 امروز در اطاق به حال جان كندن بودم.

 

 شنبه 20 عقرب 1340 – 3 جمادی الثانی 1381 – 11 نومبر 1961

 

  هفت بجه صبح عسكر آمد و گفت: قيوم را به شعبه يزيد ببريد! سنډول عسكر مرا به پشت خود به شعبه يزيد رسانید. يزيد با محمد عيسی خان و محمد اسحاق و عجب گل و چهار نفر ديگر كه اوشان را نميشناختم نشسته بودند.

 يزيد امر نمود و چهار نفر ناشناس كه من اوشان را نيمشناختم و شايد اوشان هم از جمله ضابطان ضبط احوالات بوده باشند، پای راستم را به ميخ كنده بسته نمودند، و قرار هدايت يزيد فانه را در بين پای و كنده نهاده به نوك فانه به چكش ميزدند.

 از زير ناخون هاخون جاری شد، و خودم بيهوش شدم، وقتيكه بهوش آمدم، پاي چپم در كنده بسته بود.  پای راستم زخمی و شديد درد ميكرد. يزيد با رفقای خود نشسته بودند و خنده ميكردند، وقتيكه مرا بهوش ديدند بصورت فوری فانه را در بين پای و كنده نهاده و به كوبيدن شروع نمودند. باز بيهوش شده بودم، زمانيكه بهوش آمدم در شفاخانه  بروی زمين افتده بودم. پاهايم را در وقت بيهوشی ادويه مالش و بسته نموده بودند. دو نفر عسكر و خود يزيد در اطاق موجود بودند. دكتور را آوردند، بعد از پيچكاری در بازويم، مرا به پشت عسكر از اطاق كشيده در موتر انداخته به اطاقم آوردند.

 9 بجه شب بود، شب هم گذشت روز شد.

 

 يكشنبه 21 عقرب 1340 – 4 جمادی الثانی 1381 – 12 نومبر 1961

 

 دوشنبه 22 عقرب 1340 – 5 جمادی الثانی 1381 – 13 نومبر 1961

 

   در دو روز فوق به اطاق بودم، روز سه مراتبه صبح چاشت شب دكتور ميآ‌يد و در بازويم پيچكاری ميكند. وضعيت ام زياد خراب بود پاهايم ورم نموده، تمام وجودم سياه گشته، برای جواب چای عسكر به پشت خود مرا بيرون ميكشيد.

 ملا اختر محمد خدمت ام را ميكند. درد پای و كمرم بسيار زياد است، خواب نيست، از شدت درد تمام اعضای بدنم در لرزش بود، اشتها نبود، از دهنم خون ميآمد، شپش و تعفن ‌اطاق مرا بسيار تكليف ميداد، بهر صورت ميسوختم و ميساختم.

 

 سه شنبه 23 عقرب 1340 – 6 جمادی الثانی 1381 – 14 نومبر 1961

 

  هشت بجه صبح زنبيل را آوردند، مرا در بين زنبيل انداخته از اطاقم كشيدند و دو نفر عسكر از دسته های زنبيل گرفته مرا به شعبه پنجم رسانیدند.

 مدير با ضابطان خود نشسته بود، مدير گفت: من چند مراتبه ازين حال كرده او را بدتر نموده ام ولی كامياب نشدم، اگر خد‌ا بخواهد و شما كامياب شويد هم خوب است.

 ضابطان بيرحم، چوب خواسته و به چوب زدن شروع نمودند. چون تمام بدنم زخمی بود و با وجود آن مرا چوب ميزدند، وجودم نهايت زياد درد ميكرد، به هر حصه كه چوب ميرسيد فقط به قلبم ميخليد، خون از وجودم ميرفت. باز هم بيهوش شده بودم، وقتيكه بهوش آمدم در بين همان زنبيل در همان حصه افتيده بودم. ضابطان جسد مرا به نوك پای خود دكه داده و ميگفتند: زنده استی يا مرده؟ و خنده ميكردند. مدير گفت: نميدانم كه اين بدبخت چرا خود را اينقدر محكم كرده است؟

 ملا گفت: به گمانم كه در علم دينی چيزی معلومات دارد.

 12 بجه روز شد مدير به عسكر ها گفت: ببريد! عسكر ها از دسته های زنبيل گرفته مرا به اطاقم رساندنید. ملا اختر محمد كه مرا ديد، بيچاره را لرزه گرفت و گفت: حال من از تو بد تر است.

 يك بجه روز يكنفر جراح و دو نفر دكتور آمدند، جراح زخم های وجودم را پاك کرد و ادويه مالش نموده و پاهايم را بسته نمودند. دكتوران مرا معاينه و بعد از سه پيچكاری در بازويم رفتند. بقیه روز آهسته آهسته گذشت، شب شد.

 شب عبدالرحيم عسكر يك دانه خشت پخته را گرم نموده آورد و تمام وجودم را ذريعه آن توكر نمود. پای و كمرم بسيار شديد درد ميكرد، خواب بصورت قطعی نبود، از شدت درد و نالش ملا اختر محمد را هم تا صبح به خواب نماندم ، بهر تقدير شب هم گذشب روز شد.

 

 چهار شنبه 24 عقرب 1340 – 7 جمادی الثانی 1381 – 15 نومبر 1961

 

 پنج شنبه 25 عقرب 1340 – 8 جمادی الثانی 1381 – 16 نومبر1961

 

 جمعه 26 عقرب 1340 – 9 جمادی الثانی 1381 – 17 نومبر 1961

 

   در سه روق فوق در اطاق بودم، هر روز دكتور و جراح ميآيد پاهايم را باز و بسته ميكند و ز‌خم های وجودم را ادويه مالش و در بازوهايم پيچكاری ميكند. ورم پای و متباقی وجودم قدری كم شده، نسبتاً قلبم هم استوار بود. ملا اختر محمد به خوبی خدمت ام را ميكرد. هر وقت كه چای ميخواستم ،عبدالرحيم و ابابكر برايم می‌آوردند. از طرف  شب هر شب گاهی عبدالرحيم و گاهی ابابكر خشت پخته داغ شده را ميآورد و حصه هایرا كه زياد درد ميكرد توكر ميكردم.

                                                                                                             دنباله دارد...

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٤       سال شـــشم            قوس/جــــدی ۱۳۸٩  خورشیدی         دسمبر ٢٠۱٠