عقاب سپید
«رویاها ریسمانی بی واسطه به سوی دریای زندهگی پنهان ما هستند، بسیار شبیه ریسمان ماهیگیری است؛
هنگامی که آنرا از یک قایق کوچک به دریای بی انتها میاندازیم...
حافظۀ ما از رویاها، نظری اجمالی است به کل زندهگی معنوی؛
که هر کدام از ما را به ماورای زندهگی فزیکی هدایت میکند.»
عقاب پرندهیی است که با پروازهایش بلند تر از کوه و دره و درخت قد میکشد.
عقاب مرغ افسانهیی و اسطورهیی است.
عقاب سمبول روح هوشیار و جنگاور است.
عقاب سپید از باستان زمانهها پرندۀ پاک و مقدس نزد برخی آیینها
بود و است.
رویت عقاب در رویا و یا تجارب درونی نشانۀ مهمی است برای تعالی روح.
دانش باستانی سفر روح یا اکنکار میگوید: «عقاب سپید روح به هوشیاری و خداشناسی رسیده است.»
***
مسافران آوای زنده
فضای ساکت و بیصوت و نوا ما را میرنجاند؛ پا گذاشته نمیتوانیم!
آیا گاهی از خود پرسیدهایم که آن چه صدایی است که ما انتظارش را میکشیم!
ایا روح چشم سوی شرق صوت و نوا نه دارد؟ ایا هنوز صوتی را شنیده ایم که از
ازل با خود داریم؛
همین است جریان وصل؛ همین است راه خانه؛ همین است بودن!
اگر به آیینۀ سرنوشت خود دقیق ببینیم؛ اگاه میشویم تمام برنامههای ما برای پا گذاشتن در آن لحظ بودن راه افتاده.
اگر از روی دل به وظایف ما پرداخته باشیم، کارمان عاشقانه و ثواب است
و اگر از دیدگاه نفسانیات ذهن عمل نموده باشیم؛ پس هدف ما قدرت است.
با ذهن مکانیکی و هندسی دیدن و روایت کردن، بیچارهگی ما را میرساند؛ قدرت و شهرت همین است.
***
ای قلب من باز باش؛ خانۀ هستی شو، راه شو، هستی را از خود راه بده!
ای چشمان من!
کوه و کوتل، خیمه و دره، نبات و کبوتر و سوسمار را بگذار، باغبان را ببین؛
باغبان که جوهرۀ قلبش را کاشته؛ تا آیینههایی به حجم آسمان شوند؛
فردیت روح همین است!
ای گوشهای من!
این صداها و مفاهیم کوچک را بگذار؛ غرق اقیانوس شو، قلب صوت و آوا را بشنو!
ای خیال من!
بلند شو، به بی سویی برو،طن تو آنجاست.
***
فراغت از اگاهی هندسی
شب خاموش سپیدی است که قلم خیال چهرۀ بی چهره از من را در آن رنگ میریزد؛
من با بیداری آم تازه به خاطر میآورم که تابلویی بر دل دارم؛ ولی سرتا پا نانوشته!
ای قلب من باز باش؛ رها کن؛ آن منم!
زمان و مکان، ماده و انرژی رویش و ظهور انرژي اولی و ازلی اند.
این انرژی رها شده از قلبهای باز و رها همان صدای (شو!) است؛
هستي ذره ذره از صدای سکوت میبارد.
کلام و کلمهها نهالهای رود بار آن نوای خالص-اولی اند.
من فقط نام مینویسم؛ علم هندسه میسازم و ترازو را از نام عدل الهی کاپی میکنم؛
چیزها و چهرهها پشت و رو هم سر میکشند؛ جنگ میکشند.
هستی از اقیانوس قلب اعظم عشق سربلند پایین آمده؛ تا رفتن را بیاموزد.
من هندسی ام؛ چراگاه و خرگاه من هندسی است؛ بیهندسه نمیشناسم! بیهندسه نیست.
ذهن و حواسم هندسی اند؛ عاشق هندسه اند.
از کوه گرفته تا الماس، از اژدها گرفته تا ماهروها همه هندسی اند.
اگر از اگاهی هندسی-انسانی آزاد شویم؛ خواب شویم؛ با چشم درون میبینیم؛
انگاه اگاهی به وضعیت (دیدن، بودن و دانستن) گام میگذارد؛
و اینست آنچه یک قلب سپید به آن پا میگذارد.
***
دٌر ناشناخته
زندهگی همچون رود خروشان در حرکت و تداوم است،
فصلها میآیند و میگذرند، نسلها جوانه میزنند و میروند،
تا در مسیر عظیم مدرسۀ سرنوشت پخته و پخته تر شوند.
همه چیز در تغییر و تبدیل است. همۀ ما این تیاتر زنده را میبینیم و زندهگی میکنیم،
مانند قلب شاعر باید شد تا اینها با چشم خیال تصویربرداری شود و در قامت کلمه جا گزین هندسۀ کاغذ.
کلمه دٌر ناشناختهیی است.
انسان همین نگین نامرئی است؛ میدرخشد.
کشف کلام و ورود به جریان صوت خالص و ازلی کار سرنوشت است.
ما سکوت صوت را میسراییم؛ ناشنیده در قلب متن و درخت، پلاستیک و فلز میریزیم و با نگینها میآراییم.
قلب آب و هوای آن سکوت را نفس میکشد.
درون رو شویم؛
به اقیانوس نور و صوت برسیم.
***
بیشتر از هفتاد هزار رنگ
شعر رنگین کمان صوتِ سکوت است؛ شاعر سرایندۀ سکوت.
دنیا، هستی، آسمان، ستارهها، اقیانوس، خورشید نامهای متفاوتی از ظهور آن سکوت اند.
روح-فرد در دیوان اعظم بسر میبرد.
هستها بیشتر از هفتاد هزار رنگی است که سکوت به خود گرفته.
ما اشیا و همۀ هستی سوار در سکوتِ صوت، تک تک میرویم؛ خانه!
کلام برف و باران و آفتاب رویش و پویش و قد کشیدن است.
هر چیز یک قد کلمه است به سوی آسمان.
عزیزان و بلند قامتان دنیای کلام و کلمه!
دیوار زمان، مکان، ماده و انرژی فصل وصل قطرهها با اقیانوسش را قطع کرده است.
بیایید جدا شویم؛ یگانههای آن خلوص شویم!.
با کلام و صوت که از درون راه باز میکند؛ به خود راه، رونده، رسیم.
هستي باغ است و من باغبان... هستی آبیاری عاشقانه است؛ از باغبان عشق..
خدایا شکر که این بلنديها را در قلب و جهانهای درونی یافتم.
***
منم دروغ است
تنها (ان) هست؛ عشقش آمد سرود من و تو شد؛
هستی و کائنات برپا شد، کوهها ودریاها سرکشید؛
همه رونده آند بسوی خانهیی که از آن هستند. گل و گیاه و انسان و پرنده با حجمهای رنگین شان،
رقص و نوا به راه انداختند؛ هستی رقص من و تو ست؛ به سوی منزل.
آن قدر نعره کشیدیم؛ که صدای سکوت یادمان رفت؛
و اندیشهها شدند؛ دیوارها!
من در تعریف خود افتادم؛ قفل شدم و آسمان از قلبم رفت؛ خوابم همین است!
با حرکت در حواس شکلی، دیوار شدم؛ فاصلهیی که نبود شدم؛
شکل در و دیوار، برج و بارو همه اش عکسهایی از من! گمشدههایم به هیچ جا نه رفته اند؛
بخاطری که جا وجود ندارد؛ همه اش توهم ذهن است.
حال از حرکت ذهن و حواس رها میشوم؛ تا نی نواختن شوم؛
یگانه چیز جاری آمر خداست؛
بلی، نی شوم. منم دروغ است؛ نیش درست هست!
***
همه اول ها
کلام اعظم همه است.
صدا افشارها، چشمهها، نهرها و جویبارهای جاری در ذره زرۀ هستی است.
کلام میبارد. کلام در حرکت است.
کلام مسیر ماست از ازل تا ابد.
کلام در همه هستی پایکوبی دارد.
همه چیز نشانۀ کلام است.
کلام موجها و تداوم زندهگی است.
زندهگی و رنگینی غول و آدم همه الفبای یک فرهنگ اند؛
اضافی یی وجود ندارد. هستی ذره ذره و با خرد کامل کاشته شده است.
با توجه به این که زندهگی صدای سکوت است؛ پس ادبیات توسط زندهگی به راه افتاده، برعکس آن و یا همزمان؟
ادبیات چقدر زنده است و زندهگی را در خود دارد؛
اگر ادبیات را ویرایش و پیرایش صوت بدانیم، سایر صداها و اواها هم دیوانهای تجلی نیافتهیی از ادبیات هستی اند.
پس اگر اغاز همه چیز همان"شو!" اول است؛ چرا جنگ و کشتار شویم؟
***
همه جز خبر از او نیستند
زندهگی نیست؛ مگر خودش.
زندۀ نیست مگر خودش.
ما زندهها با کوه و دریای ما فاصله زمان و مکان، ماده و انرژی را عقب گذاشته ایم.
زنده هستیم؛ اما از کوه زندهگی نااشنا، ناخبر!
ما زنده؛ اما از دریای حیات ما گٌم! این کوه و دریا جاری است.
این آب حیات است که چهرۀ سنگ، چوب، پرنده و استاد را پوشیده است.
همه او ست.
چیزی نیست جز خبر از او!
چیزی نیستیم جز ظهور کوه و دریای حیات.
آن مایع ناب، آن جوهرۀ اولی، آن اتم خالص هست؛
ولی ما قحطی، گرسنگی و نیستی را نعره میکشیم.
این صوتِ سکوت است که این همه شی و ملک و فلک راه افتاده.
همه چیز نامی است برای آن صوت ازلی و ابدی.
ما چنگ و نی صوت و نوا هستیم.
ادبیات و شعر و قصه تابلوهایی هستند از صوت و اقلیم آوای همیشه زنده و تازه و لحظه.
***
حیات جنس بی شکل
من هستم، شما هستید، همه هستند؛ اما قطار وقایع در گذر.
زمان فاصلهیی است و مکان گرد و خاک است شکل گرفته؛ دیوار شده،
من اسیر در دود و مۀ ذهنی-حسی!
کلمۀ سکوت جنس و جوهر همه چیز است؛ قلب معبد آن.
بیایید فوران این حس ناشناخته را بال و پر ساخته در هستی سکوت منزل زنیم.
شب منزل ما و ما ستارههای صوت را به قلب راه میدهیم. کلمه بدون شکل و پوست جاریست
و روح بیدار این تجربه را میسراید.
همان را ما نفس میکشیم، همان را زنده هستیم.
این غذای بی شکل و حجم در ذره زرۀ هستی منزل جاریست؛
زندهگی همین موجود و فرود است.
***
نه افقی نه عمودی
هرکدام ما به عنوان یک فرد و یک روح جهانهای ناشناختۀ هستیم که باید به کشف و گشایش آن خود بپردازیم.
ما چنگ اقیانوس بزرگ صوت و زندهگی ایم.
چوبها و مهرههای این چنگ، این ویلون، این تن و کالبد در آیینه حواس؛ با هندسۀ «من» مبتلا شده اند
و آهسته آهسته خود را خواب میبیند؛
به خواب میکوچد و بودن را فراموش میکند و همین است؛
در همین زمستان سوزانکه، یکه گام به گام، پله به پله خود را ترک میکند؛ خودش را در بهشت مییابد.
برادران بیایید به خانه بکوچیم؛ به خانه درون، به خانۀ قلب، به خانۀ اقیانوس:
بلی هستها تمام قد می ایستند؛ چون افق و عمودی ندارند؛ همۀ هستی را در اگاهی اش مییابد.
***
عشق را فقط بده!
عشق بدون قید و شرط است. متعال یگانه بی قید و شرط عشق میورزد؛ چون هست.
انسانها فقط با دادن عشق به همدیگرشان همکار و خدمتگار هستی و آن متعال بوده اند.
ما سپیدی را میزییم.
سپیدی خانۀ ماست.
ما سپید هستیم؛ جنس سپید!
و سپیدی که هستیم با قلب طلایی ظهور مییابد. سپیدی که در قلب ما جاریست؛
از سرزمین سکوت و هیچی جریان دارد.
جامعه بشری کشتزاری از رنگ و صداست.
ما در تنوع بسر میبریم؛ تنوع رنگها، زبانها؛
تنوع فرهنگها،
و تنوع که هر فرد است.
خدایی اند؛ اقیانوس عشق و رحمت همین را میسراید!
پس چه زیباست معنویت که در لحظه لحظه و ذره ذره هستی ظهور یافته است.
این کدام نوا ست که راه ما شود؛ این کدام چراغ است که راه بنماید؟
بشر همه اش راه ساخته؛ چراغ ساخته؛ ولی نساخته است؛
راه است؛ چون آن هست.
آلفبای حقیقت ساده ست؛
همین است: سپیدی است؛ کلام،
و خدا هست.
بسر برید؛ برج و بارو، فکر و دفتر...همه را؛ چون خدا هست.
***
حال زمان زنده
غذای ما نور و صداست.
حیات ما همان کلمۀ عاشقانه است که در کالبدهای ذهنی ، علی ، اثیری و فزیکی قد میکشد.
و امروز، این لحظه از همان دیوارهای بیرونی و درونی سربلند مینماییم.
ما مزرعۀ فصل کلام و آوای خالص هستیم.
هستی سرودهیی است که پیوسته بال میگشاید؛ خانهیی دارد.
و هرصدایی طعم خانه را دارد.
کشتی ما به سوی اقلیم نور و نوای خالص راه میزند،
بادبانها درون اتمهای نااشنایی خط میکشند،
و قلب دیوانه شده از عشق بینشانه؛ بینامه؛ بیبیعانه!
این کشتی خالی، هندسۀ اقیانوس سرنوشت را طی میکند.
تازه میدانم: سرنوشت من-تو آزادی،عشق و اگاهی است.
زندهگی موج میزند، ما آیینههای زندهگی یم.
هر چیز آیینه مستقل؛ ولی همآهنگ با ذره ذره هستی، آیینه زندهگی است؛
بلی، لحظۀ حال را میگویم.
هستی تماشای حال است در خود! حال یگانه است؛ غیر آن هستی ندارد.
ما با همین لحظه با بند بند هستی، در مصرع مصرع سرود آن یگانۀ متعال هستیم.
***
|