کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

٢

۳

٤

۵

۶

۷

۸

٩

۱٠

۱۱

۱٢

۱۳

 

 

 

 
 
   
چشمهء آوا

انور وفـــا سمندر
 
 

عقاب سپید

 

«رویاها ریسمانی بی واسطه به سوی دریای زنده­گی پنهان ما هستند، بسیار شبیه ریسمان ماهیگیری است؛

هنگامی که آن­را از یک قایق کوچک به دریای بی انتها می­اندازیم...

حافظۀ ما از رویاها، نظری اجمالی است به کل زنده­گی معنوی؛

که هر کدام از ما را به ماورای زنده­گی فزیکی هدایت می­کند.»

عقاب پرنده­یی است که با پروازهایش بلند تر از کوه و دره و درخت قد می­کشد.

عقاب مرغ افسانه­یی و اسطوره­یی است.

عقاب سمبول روح هوشیار و جنگاور است.

عقاب سپید از باستان زمانه­ها پرندۀ پاک و مقدس نزد برخی آیین­ها بود و است.

رویت عقاب در رویا و یا تجارب درونی نشانۀ مهمی است برای تعالی روح.

دانش باستانی سفر روح یا اکنکار می­گوید: «عقاب سپید روح به هوشیاری و خداشناسی رسیده است.»

***

مسافران آوای زنده

 

فضای ساکت و بی­صوت و نوا ما را می­رنجاند؛ پا گذاشته نمی­توانیم!

آیا گاهی از خود پرسیده­ایم که آن چه صدایی است که ما انتظارش را می­کشیم!

ایا روح چشم سوی شرق صوت و نوا نه دارد؟ ایا هنوز صوتی را شنیده ایم که از ازل با خود داریم؛

همین است جریان وصل؛ همین است راه خانه؛ همین است بودن!

اگر به آیینۀ سرنوشت خود دقیق ببینیم؛ اگاه می­شویم تمام برنامه­های ما برای پا گذاشتن در آن لحظ بودن راه افتاده.

اگر از روی دل به وظایف ما پرداخته باشیم، کارمان عاشقانه و ثواب است

و اگر از دید­گاه نفسانیات ذهن عمل نموده باشیم؛ پس هدف ما قدرت است.

با ذهن مکانیکی و هندسی دیدن و روایت کردن، بیچاره­گی ما را می­رساند؛ قدرت و شهرت همین است.

***

ای قلب من باز باش؛ خانۀ هستی شو، راه شو، هستی را از خود راه بده!

ای چشمان من!

کوه و کوتل، خیمه و دره، نبات و کبوتر و سوسمار را بگذار، باغبان را ببین؛

باغبان که جوهرۀ قلبش را کاشته؛ تا آیینه­هایی به حجم آسمان شوند؛

فردیت روح همین است!

ای گوش­های من!

این صداها و مفاهیم کوچک را بگذار؛ غرق اقیانوس شو،  قلب صوت و آوا را بشنو!

ای خیال من!

بلند شو، به بی سویی برو،طن تو آن­جاست.

***

 

فراغت از اگاهی هندسی

 

شب خاموش سپیدی است که قلم خیال چهرۀ بی چهره از من را در آن رنگ می­ریزد؛

من با بیداری آم تازه به خاطر می­آورم که تابلویی بر دل دارم؛ ولی سرتا پا نانوشته!

ای قلب من باز باش؛ رها کن؛ آن منم!

زمان و مکان، ماده و انرژی رویش و ظهور انرژي اولی و ازلی اند.

این انرژی رها شده از قلب­های باز و رها همان صدای (شو!) است؛

هستي ذره ذره از صدای سکوت می­بارد.

کلام و کلمه­ها نهال­های رود بار آن نوای خالص-اولی اند.

من فقط نام می­نویسم؛ علم هندسه می­سازم و ترازو را از نام عدل الهی کاپی می­کنم؛

چیزها و چهره­ها پشت و رو هم سر می­کشند؛ جنگ می­کشند.

هستی از اقیانوس قلب اعظم عشق سربلند پایین آمده؛ تا رفتن را بیاموزد.

من هندسی ام؛ چراگاه و خرگاه من هندسی است؛ بی­هندسه نمی­شناسم! بی­هندسه نیست.

ذهن و حواسم هندسی اند؛ عاشق هندسه اند.

از کوه گرفته تا الماس، از اژدها گرفته تا ماهرو­ها همه هندسی اند.

اگر از اگاهی هندسی-انسانی آزاد شویم؛ خواب شویم؛ با چشم درون می­بینیم؛

انگاه اگاهی به وضعیت (دیدن، بودن و دانستن) گام می­گذارد؛

و اینست آنچه یک قلب سپید به آن پا می­گذارد.

***

 

دٌر ناشناخته

 

زنده­گی همچون رود خروشان در حرکت و تداوم است،

فصل­ها می­آیند و می­گذرند، نسل­ها جوانه می­زنند و می­روند،

تا در مسیر عظیم مدرسۀ سرنوشت پخته و پخته تر شوند.

همه چیز در تغییر و تبدیل است. همۀ ما این تیاتر زنده را می­بینیم و زنده­گی می­کنیم،

مانند قلب شاعر باید شد تا این­ها با چشم خیال تصویربرداری شود و در قامت کلمه جا گزین هندسۀ کاغذ.

کلمه دٌر ناشناخته­یی است.

انسان همین نگین نامرئی است؛ می­درخشد.

کشف کلام و ورود به جریان صوت خالص و ازلی کار سرنوشت است.

ما سکوت صوت را می­سراییم؛ ناشنیده در قلب متن و درخت، پلاستیک و فلز می­ریزیم و با نگین­ها می­آراییم.

قلب آب و هوای آن سکوت را نفس می­کشد.

درون رو شویم؛

به اقیانوس نور و صوت برسیم.

***

 

بیشتر از هفتاد هزار رنگ

 

شعر رنگین کمان صوتِ سکوت است؛ شاعر سرایندۀ سکوت.

دنیا، هستی، آسمان، ستاره­ها، اقیانوس، خورشید نام­های متفاوتی از ظهور آن سکوت اند.

روح-فرد در دیوان اعظم بسر می­برد.

هست­ها بیشتر از هفتاد هزار رنگی است که سکوت به خود گرفته.

ما اشیا و همۀ هستی سوار در سکوتِ صوت، تک تک می­رویم؛ خانه!

کلام برف و باران و آفتاب رویش و پویش و قد کشیدن است.

هر چیز یک قد کلمه است به سوی آسمان.

عزیزان و بلند قامتان دنیای کلام و کلمه!

دیوار زمان، مکان، ماده و انرژی فصل وصل قطره­ها با اقیانوسش را قطع کرده است.

بیایید جدا ­شویم؛ یگانه­های آن خلوص شویم!.

با کلام و صوت که از درون راه باز می­کند؛ به خود راه، رونده، رسیم. 

هستي باغ است و من باغ­بان... هستی آبیاری عاشقانه است؛ از باغ­بان عشق..

خدایا شکر که این بلندي­ها را در قلب و جهان­های درونی یافتم.

***

منم دروغ است

 

تنها (ان) هست؛ عشقش آمد سرود من و تو شد؛

هستی و کائنات برپا شد، کوه­ها ودریا­ها سرکشید؛

همه رونده آند بسوی خانه­یی که از آن هستند. گل و گیاه و انسان و پرنده با حجم­های رنگین شان،

رقص و نوا به راه انداختند؛ هستی رقص من و تو ست؛ به سوی منزل.

آن قدر نعره کشیدیم؛ که صدای سکوت یادمان رفت؛

و اندیشه­ها شدند؛ دیوارها!

من در تعریف خود افتادم؛ قفل شدم و آسمان از قلبم رفت؛ خوابم همین است!

با حرکت در حواس شکلی، دیوار شدم؛ فاصله­یی که نبود شدم؛

شکل در و دیوار، برج و بارو همه اش عکس­هایی از من!  گمشده­هایم به هیچ جا نه رفته اند؛

بخاطری که جا وجود ندارد؛ همه اش توهم ذهن است.

حال از حرکت ذهن و حواس رها می­شوم؛ تا نی نواختن شوم؛

یگانه چیز جاری آمر خداست؛

بلی، نی شوم. منم دروغ است؛ نیش درست هست!

***

 

همه اول ها

 

کلام اعظم همه است.

صدا افشارها، چشمه­ها، نهرها و جویبارهای جاری در ذره زرۀ هستی است.

کلام می­بارد. کلام در حرکت است.

کلام مسیر ماست از ازل تا ابد.

کلام در همه هستی پایکوبی دارد.

همه چیز نشانۀ کلام است.

کلام موج­ها و تداوم زنده­گی است.

زنده­گی و رنگینی غول و آدم همه الفبای یک فرهنگ اند؛

اضافی یی وجود ندارد. هستی ذره ذره و با خرد کامل کاشته شده است.

با توجه به این که زنده­گی صدای سکوت است؛ پس ادبیات توسط زنده­گی به راه افتاده، برعکس آن و یا همزمان؟

ادبیات چقدر زنده است و زنده­گی را در خود دارد؛

اگر ادبیات را ویرایش و پیرایش صوت بدانیم، سایر صدا­ها و اوا­ها هم دیوان­های تجلی نیافته­یی از ادبیات هستی اند.

پس اگر اغاز همه چیز همان"شو!" اول است؛ چرا جنگ و کشتار شویم؟

  ***

همه جز خبر از او نیستند

 

زنده­گی نیست؛ مگر خودش.

زندۀ نیست مگر خودش.

ما زنده­ها با کوه و دریای ما فاصله زمان و مکان، ماده و انرژی را عقب گذاشته ایم.

زنده هستیم؛ اما از کوه زنده­گی نااشنا، ناخبر!

ما زنده؛ اما از دریای حیات ما گٌم! این کوه و دریا جاری است.

این آب حیات است که چهرۀ سنگ، چوب، پرنده و استاد را پوشیده است.

همه او ست.

چیزی نیست جز خبر از او!

چیزی نیستیم جز ظهور کوه و دریای حیات.

آن مایع ناب، آن جوهرۀ اولی، آن اتم خالص هست؛

ولی ما قحطی، گرسنگی و نیستی را نعره می­کشیم.

این صوتِ سکوت است که این همه شی و ملک و فلک راه افتاده.

همه چیز نامی است برای آن صوت ازلی و ابدی.

ما چنگ و نی صوت و نوا هستیم.

ادبیات و شعر و قصه  تابلو­هایی هستند از صوت و اقلیم آوای همیشه زنده و تازه و لحظه.

***

 

حیات جنس بی شکل

 

من هستم، شما هستید، همه هستند؛ اما قطار وقایع در گذر.

زمان فاصله­یی است و مکان گرد و خاک است شکل گرفته؛ دیوار شده،

من اسیر در دود و مۀ ذهنی-حسی!

کلمۀ سکوت جنس و جوهر همه چیز است؛ قلب معبد آن.

بیایید فوران این حس ناشناخته را بال و پر ساخته در هستی سکوت منزل زنیم.

شب منزل ما و ما ستاره­های صوت را به قلب راه می­دهیم. کلمه بدون شکل و پوست جاریست

و روح بیدار این تجربه را می­سراید.

همان را ما نفس می­کشیم، همان را زنده هستیم.

این غذای بی شکل و حجم در ذره زرۀ هستی منزل جاریست؛

زنده­گی همین موجود و فرود است.

***

 

نه افقی نه عمودی

 

هرکدام ما به عنوان یک فرد و یک روح جهان­های ناشناختۀ هستیم که باید به کشف و گشایش آن خود بپردازیم.

ما چنگ اقیانوس بزرگ صوت و زنده­گی ایم.

چوب­ها و مهره­های این چنگ، این ویلون، این  تن و کالبد در آیینه حواس؛ با هندسۀ «من» مبتلا شده اند

و آهسته آهسته خود را خواب می­بیند؛

به خواب می­کوچد و بودن را فراموش می­کند و همین است؛

در همین زمستان سوزان­که، یکه گام به گام، پله به پله خود را ترک می­کند؛ خودش را در بهشت می­یابد.

برادران بیایید به خانه بکوچیم؛ به خانه درون، به خانۀ قلب، به خانۀ اقیانوس:

بلی هست­ها تمام قد می ایستند؛ چون افق و عمودی ندارند؛ همۀ هستی را در اگاهی اش می­یابد.

***

 

عشق را فقط بده!

 

عشق بدون قید و شرط است. متعال یگانه بی قید و شرط عشق می­ورزد؛ چون هست.

انسان­ها فقط با دادن عشق به همدیگرشان همکار و خدمتگار هستی و آن متعال بوده اند.

ما سپیدی را می­زییم.

سپیدی خانۀ ماست.

ما سپید هستیم؛ جنس سپید!

و سپیدی که هستیم با قلب طلایی ظهور می­یابد. سپیدی که در قلب ما جاریست؛

از سرزمین سکوت و هیچی جریان دارد.

جامعه بشری کشتزاری از رنگ و صداست.

ما در تنوع بسر می­بریم؛ تنوع رنگ­ها، زبان­ها؛

تنوع فرهنگ­ها،

و تنوع که هر فرد است.

خدایی اند؛ اقیانوس عشق و رحمت همین را می­سراید!

پس چه زیباست معنویت که در لحظه لحظه و ذره ذره هستی ظهور یافته است.

این کدام نوا ست که راه ما شود؛ این کدام چراغ است که راه بنماید؟

بشر همه اش راه ساخته؛ چراغ ساخته؛ ولی نساخته است؛

راه است؛ چون آن هست.

آلفبای حقیقت ساده ست؛

همین است: سپیدی است؛ کلام،

و خدا هست.

بسر برید؛ برج و بارو، فکر و دفتر...همه را؛ چون خدا هست.

***

 

حال زمان زنده

 

غذای ما نور و صداست.

حیات ما همان کلمۀ عاشقانه است که در کالبد­های ذهنی ، علی ، اثیری و فزیکی قد می­کشد.

و امروز، این لحظه از همان دیوار­های بیرونی و درونی سربلند می­نماییم.

ما مزرعۀ فصل کلام و آوای خالص هستیم.

هستی سروده­یی است که پیوسته بال می­گشاید؛ خانه­یی دارد.

و هرصدایی طعم خانه را دارد.

کشتی ما به سوی اقلیم نور و نوای خالص راه می­زند،

بادبان­ها درون اتم­های نااشنایی خط می­کشند،

و قلب دیوانه شده از عشق بی­نشانه؛ بی­نامه؛ بی­بیعانه!

این کشتی خالی، هندسۀ اقیانوس سرنوشت را طی می­کند.

تازه می­دانم: سرنوشت من-تو آزادی،عشق و اگاهی است.

زنده­گی موج می­زند، ما آیینه­های زنده­گی یم.

هر چیز آیینه مستقل؛ ولی همآهنگ با ذره ذره هستی، آیینه زنده­گی است؛

بلی، لحظۀ حال را می­گویم.

هستی تماشای حال است در خود! حال یگانه است؛ غیر آن هستی ندارد.

ما با همین لحظه با بند بند هستی، در مصرع مصرع سرود آن یگانۀ متعال هستیم.

***

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢٩        سال شـــشم             میزان ۱۳۸٩  خورشیدی         اکتوبر ٢٠۱٠