کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

٢

۳

٤

۵

۶

۷

۸

٩

۱٠

۱۱

 
 
 
چشمهء آوا
 
انور وفا سمندر
 
 

آدم کشان آدم ساز

 

در باغ هر رنگ زیباست؛ در ما چهار رنگ بیشتر!

گل­ها در هزارها رنگ و بو می­رویند، قد می­کشند و بدستان پودر زدۀ آدم­ها درو می­شوند؛

گل­ها با هم نمی­جنگند؛ آدم­ها می­جنگند.

من گل با رنگ و بوی تازه می­خواهم؛ گل پرستم!

گل­ها از پاهای کودکی من می­رویند تا سنگریزه­های بالای قبرم؛

آدم­ها که بدستم برسند از قد می­افتند؛ میمیرند؛

آدم­ها اضافی اند؛ گل­ها کم،

حتی آن­که گل را از کاغذ و پلاستیک می­سازیم.

آدم­های پلاستیکی هم می­سازیم؛ برای آن­که مرا نکشند!

گل نبات را کود و آب می­دهیم، گل آدم را کارد زهری،

آدم می­کشیم؛ ما آدم زیاد یم.

تنوع رنگ­ها؛ زیبایی ستودنی است؛ تنوع آدم­ها-حداکثر چهار رنگ-زیادی!!

در تنوع رنگ­ها، رنگی خوشم می­آید؛ آن گل را می­پسندم؛

فکری خوشم می­آید؛ آن فکر را دارم؛ با خود بیگانه بوده نمی­توانم.

آدم هم اگر تنوعش را ببازد، به بیگانه­گی رفته؛

جهان پٌر از آدم؛ ولی همه بیگانه،

ایا نمی­شود لحظۀ هستی را، آدم­ها را، تنوع و تفاوت­ها را

با احساسی که از قلب ما جاریست؛ از نو ببینیم!

***

 

همه مجراها اند

 

هستی تحقق ارادۀ آن متعال است.

هستی و هست­ها برای رفتن آمده است.

بهترین دعا که می­توانم پیشکش بدارم اینست: خدا آنچه مشیئتت می­طلبد همان شود!

و من، تو، همه مشیئت آنیم؛ دنیا دنیای مشیئت آن متعال است.

نه چیز بیش و نه چیز کم! آن مطلق و کامل و داناست.

 خدایا شکر، به خاطر همۀ هستی که مشیئتت آن را حق زنده­گی داده است.

هستی مجرای ارادۀ آنست.

هستی را می­شنوم؛ هنر شنیدن همین است،

بگذار مجرایی باشم برای آن.

***

 

راز کوه

 

شعر جامی از رودخانۀ صوت است.

کوه هم صدایی در غلاف افتاده است؛

ما کوه را می­زنیم، می­شکنیم.

درخت­های سنگ را بیرون می­آوریم،

درخت سنگ شده را تیشه و چکش می­زنیم؛

 می­ساییم و کوه را به ریتم و آهنگ می­آوریم.

آهنگ در کوه است،

غزل و شاه بیت در کوه است

و ما سنگ شکن.

سنگ اگر با ماشین و بلدوزر و اره­های برقی بریده شود؛ دیوار و ساختمان و مانع می­ماند؛ همه هیچ می­شود

و اگر سنگ شکار چشم عاشق شود و با انگشتان سپید عاشق لمس و بویده شود؛

گریبان سنگ-درخت باز می­شود، هیکل می­ماند،

وینوس و هلن بیرون می­آیند و عروس معبدها می­شوند.

و همین است راز کوه خدا،

می­شنویم؛ فقط صدای خالص در راه است.

***

 

فرد تقسیم ناپذیر است

 

شب است و کاروان نور و نوا در راه خود راه!

و ما منزل می­زنیم، همه چیز منزل می­زنند،

همه در راه اند؛ و خود راه اند،

منزل یکی، اما راه­ها جدا جدا،

رنگ راه­ها رنگ­های اندیشه­ها ست.

ای عزیزان مرکب ما صوت سپید است، ما با این سفینه رهسپار خانه­یی می­شویم که هست.

مولانا و رحمان بابا و حافظ و... با پاهای عشق بلند شدند، بلند شدند...

تا از چشمان فزیکی افتادند؛ به درون آفتادند و اما آنچه از این پایکوبی بجا ماند.

سفرهای سوخته و قصه­های رفته اند که فقط طعم آن یگانه­ها را دارد:

بیاد داشته باشیم فردیت تقسیم ناپذیر است.

***

 

ادامه دارد....

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۷        سال شـــشم              سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠