آدم کشان آدم ساز
در باغ هر رنگ زیباست؛ در ما چهار رنگ بیشتر!
گلها در هزارها رنگ و بو میرویند، قد میکشند و بدستان پودر زدۀ آدمها درو میشوند؛
گلها با هم نمیجنگند؛ آدمها میجنگند.
من گل با رنگ و بوی تازه میخواهم؛ گل پرستم!
گلها از پاهای کودکی من میرویند تا سنگریزههای بالای قبرم؛
آدمها که بدستم برسند از قد میافتند؛ میمیرند؛
آدمها اضافی اند؛ گلها کم،
حتی آنکه گل را از کاغذ و پلاستیک میسازیم.
آدمهای پلاستیکی هم میسازیم؛ برای آنکه مرا نکشند!
گل نبات را کود و آب میدهیم، گل آدم را کارد زهری،
آدم میکشیم؛ ما آدم زیاد یم.
تنوع رنگها؛ زیبایی ستودنی است؛ تنوع آدمها-حداکثر چهار رنگ-زیادی!!
در تنوع رنگها، رنگی خوشم میآید؛ آن گل را میپسندم؛
فکری خوشم میآید؛ آن فکر را دارم؛ با خود بیگانه بوده نمیتوانم.
آدم هم اگر تنوعش را ببازد، به بیگانهگی رفته؛
جهان پٌر از آدم؛ ولی همه بیگانه،
ایا نمیشود لحظۀ هستی را، آدمها را، تنوع و تفاوتها را
با احساسی که از قلب ما جاریست؛ از نو ببینیم!
***
همه مجراها اند
هستی تحقق ارادۀ آن متعال است.
هستی و هستها برای رفتن آمده است.
بهترین دعا که میتوانم پیشکش بدارم اینست: خدا آنچه مشیئتت میطلبد همان شود!
و من، تو، همه مشیئت آنیم؛ دنیا دنیای مشیئت آن متعال است.
نه چیز بیش و نه چیز کم! آن مطلق و کامل و داناست.
خدایا شکر، به خاطر همۀ هستی که مشیئتت آن را حق زندهگی داده است.
هستی مجرای ارادۀ آنست.
هستی را میشنوم؛ هنر شنیدن همین است،
بگذار مجرایی باشم برای آن.
***
راز کوه
شعر جامی از رودخانۀ صوت است.
کوه هم صدایی در غلاف افتاده است؛
ما کوه را میزنیم، میشکنیم.
درختهای سنگ را بیرون میآوریم،
درخت سنگ شده را تیشه و چکش میزنیم؛
میساییم و کوه را به ریتم و آهنگ میآوریم.
آهنگ در کوه است،
غزل و شاه بیت در کوه است
و ما سنگ شکن.
سنگ اگر با ماشین و بلدوزر و ارههای برقی بریده شود؛ دیوار و ساختمان و مانع میماند؛ همه هیچ میشود.
و اگر سنگ شکار چشم عاشق شود و با انگشتان سپید عاشق لمس و بویده شود؛
گریبان سنگ-درخت باز میشود، هیکل میماند،
وینوس و هلن بیرون میآیند و عروس معبدها میشوند.
و همین است راز کوه خدا،
میشنویم؛ فقط صدای خالص در راه است.
***
فرد تقسیم ناپذیر است
شب است و کاروان نور و نوا در راه خود راه!
و ما منزل میزنیم، همه چیز منزل میزنند،
همه در راه اند؛ و خود راه اند،
منزل یکی، اما راهها جدا جدا،
رنگ راهها رنگهای اندیشهها ست.
ای عزیزان مرکب ما صوت سپید است، ما با این سفینه رهسپار خانهیی میشویم که هست.
مولانا و رحمان بابا و حافظ و... با پاهای عشق بلند شدند، بلند شدند...
تا از چشمان فزیکی افتادند؛ به درون آفتادند و اما آنچه از این پایکوبی بجا ماند.
سفرهای سوخته و قصههای رفته اند که فقط طعم آن یگانهها را دارد:
بیاد داشته باشیم فردیت تقسیم ناپذیر است.
*** ادامه دارد.... |