جهانم خالیست برای آن
راهیان و همسفران صدا و سخن!
قلب خالیست برای آن؛ برای عشق؛ برای عاشق،
ذهن خالیست؛ جز خاطرات گذشتهگان؛ آمده گان،
حواس خالیست؛ جز لذت هایی که عادات گذشتهگان آن را برده اند.
همه چیز خالیست، مانند سکوت؛ مانند خانۀ آن،
پس خالی شویم، چیزی نبودهایم؛ خالی شویم،
خدا هست؛ هستی از خداست، بی خدایی توهم ذهن است؛ توهم افکار و اندیشه هایی مٌرده!
بهبه، خدایا!
روح را زیبا افریدی! تن و پوست دادی؛ همه اش سپید بودند؛
سیاه شدند با فکر و اندیشۀ شی، شکل، هویت، گذشته.
دنیا روحهای منفردی آند که آمدنش را دوباره خود سفر میشود، خود مسافر، خود راه،
بدن خانۀ روح است، بدن میخوابد و روح بیدار میشود
و با چشم خیال راه سرزمینهای نا اشنا را در خود عبور میکند.
همکار شدن
همنوعان و همسرایان صوت و کلام!
«ما دانشجویان رشتۀ خودشناسی و خداشناسی در مدرسهیی به نام دنیا هستیم...»
منزل رسید؛ منزل هست؛ آن هست،
هر فرد ما به راههای فردی و شخصی خویش راه میزنیم، ذهن و حواس را سپید میگذاریم؛
قلب کشتی میسازیم؛ خیال را بال و پر و به سرزمینی میرویم که هست.
های وا، از گوشههای ناشناس وجود، چه نوای تازه و زنده و هستی بخش جاری است!
بهبه، سکوت وطن است؛
به سکوتی که قلب و جان ما از الفبایِ آن نوشته شده جان و تن میدهیم؛
بلی، مسیرحرکت نانوشتهها همین است.
روح برای یادگیری، حکمت، عشق و قدرت به زمین و جهان فزیک آمده است.
هدف روح همکارشدن آن متعال و همۀ هستی میباشد.
و این عشق است که راه گشایی میکند.
***
معبد خاکی
ما روح هستیم،
این تن و پوست منزل خاکی روح است،
روح این لباس تن را میپوشد تا در اقلیم ماده درسهایش را فرا گیرد.
روح جنس نیست، حجم نیست، ماده و هندسه نیست؛
سرزمین آن نور و صوت است،
و روح مسیر بازگشت به سرزمین اولی را عاشقانه میپیماید.
***
فرد راهی برای خود
کسی با گوش سپردن، کسی با سرودن آنچه گوشهای سکوت میشنود؛
و کسی با سفر قلب-روح آن را بر اگاهی انسان راه میدهد.
بزرگان کلام و معرفت راه های عبور نام اعظم آند؛
ای شیفتهگان کلام و روشنی!
آنچه مولانا در مثنوی و دیوان کبیر آورد؛ مجزا از من است؛
آن نهگفت؛ بلکه راه داد!
او پیام ش را به همعصرانش سرود، او مرد حال بود، در اکنون ش بسر برد،
و اما اگاهی بشر روزگار من دوباره در سطح زمان و آراضی مکان صف کشیده تا مثنوی عقب بیاید؛
ایا با عبور در بین اعداد زمان؛ نزدیکتر شدهایم یا دور تر؟
پس نمیشود با خواندن و نوشتن مولانا را خواند یا نوشت.
ما زمانیها بیزمانی را در خود جا داده نمیتوانیم.
حواس و اگاهی چشم و گوش من در مورد جا و چهره و اعداد روز، ماه، سال، قرن...آموزش و آمیزش دیده اند؛
بیشتری نیست، نادیدهها را با چه وزن و اندازه کنم؟
زمین مانند کف دست من روشن است اما بیشتر از آن از سر و رویم میریزد؛
ظرف کوچکی هستم؛ «رومی» رفته!
آن ستاره درخشان معرفت و اگاهی نسل خودش را مخاطب ساخت و ما او را دوباره در میدان بحث شکل و چهرۀ زمانه و قبیله می پوشانیم!
مولانا زمانی آن اقیانوس را نوشید که از قال به حال زنده شد.
و ما پای در زمین به تماشای آن خورشید و آن قله تحقیق و تفسیر را سر هم سنگ میچینیم؛
از آن «عکس» میسازیم.
من یگانه دروغ
میزبانیم و با صوت میزبانی میکنیم.
صوت مثنوی جاری ماست که به سوی خانه راه میزند.
خانه کجاست؟ با کدام پاها و کالبدها از خانه برآمدیم؛ بیگانه شدیم؟
زمانیکه خود را در زمین و زمینی یافتم از خانه و دست و پایم خاطرهیی نبود.
اصلاً دست و پا را زمانی یافتم که زمینی بودم، نام داشتم، بزرگتر و کهتری داشتم.
تمام زمانه را با حواسم گشتم؛ چیزی نیافتم؛ خانۀ نبود! صاحب خانۀ نبود؛ هیچ چیز نبود!!
زمین و ستارهها، اقیانوسها و کوها خانۀ نمیشود.
تن و پوستم عوضی شده اند؛ «من» شده اند.
من نیستم. گوشت، پوست، مغز و استخوان، همه از پستانهای مادر-زمین چکیده و در من شکل یافته اند.
من زمین-مادۀ شکل، چهره، نام و هویت نوشتن زمین است بر سپیدی من!
من چیزی نیستم؛ درونم.
درون راه من است؛ من راه رو؛ رسیده.
بودن همین است.
میشنویم تنها نوشتن را
دوستان با هم هستیم،
کلبه، صوت کلبۀ درون است.
این افق خانه است. این کلبۀ صوت و نوا است،
سرزمین درون از سکوت سبز شده، سکوت تمام فراموشیها را در خود دارد.
برای شنیدن آن باید سکوت را آموخت و در سکوت راه زد.
سکوت میدان کشف صوت است
و ما خاموشیم، میشنویم،
صوت میآید و سکوت قصه پردازی میکند،
صوت قصه و داستان در باب سکوت است، اگر سکوت را بشنویم؛
کلام اعظم میشود؛ یک میشود،
و داستانی که سالها داشتیم؛ ولی ننوشتیم، بیرون میآید؛
پس میشنویم آنچه در نوشتن هست.
***
مدرسۀ درون
همسفران و عزیزان چه زیبا ست تا گوش هستیم، که انتظارش را میکشیم،
ما در پی صدای خانه هستیم، صدا هست؛
همیشه در پی شنیدن صوت و سرود خانه نوشتیم و آن هست.
قلب برای این میتپد تا صدا ش به درب خانه بخورد، با نقش آبی خانه بر بگردد؛
نظم شود، قالب شود، دیوان شود، کتاب شود؛
قلب زبانِ زمان روح است.
ایا هنوز به این مدرسه که در درون برپاست پا گذاشتیم،
ایا این دیوان تازه را گاهی با شنیدنش تماشا کردیم؟
پس میرویم به چیزی میرویم که رفتنش بودنش است،
ببینیم شعر که خانۀ سکوت داده است، به زبان بشر چه زمان رنگ میشود؛
«وفای» این شعر را با صدایش دوباره میسازد.
«دلیل اصلی حیات ما گشودن اغوش ما بر روی عشق اتشین خداوند است.»
عشق هست؛ پس ما هم هستیم، خداوند به روح عشق میورزد، پس روح جاودان است.
***
عشق هست
عشق هستی فرا واقعیت است. عشق ستاره است؛ سنگ ستاره است.
دریاست؛ سنگ و ماهی دریاست.
عشق آسمانست و زمین بلندِ بلند، پایینِ پایین.
عشق چشم عاشق است؛ معشوق است.
عشق وجود خلاست؛ خلای وجود؛ هم آنست، همین اینست.
هم هست، هم نیست. نمی خواهد باشد؛
چون هست. نمیخواهد نام باشد؛ چون نام هست.
عشق نمیخواهد باشد؛ چون هست. هیچ چیز نیست؛ چون عشق است.
چیزها و چهرهها میشوند؛ چون عشق هست.
عشق در بودن هست؛ در شدن میرود؛ چون نامِ من است. چهره و هویت من است.
من میمیرم چون عشق زنده است، عشق میدهد؛
چون هست. ذهن میگیرد؛ چون نیست.
خدا میدهد چون هست.
آدمی میگیرد چون نیست.
عشق میدهد و ذهن میگیرد. ذهن قدرت و در پی قدرت است،
روح عشق و عشق هست.
آمدهام تا عشق را بیاموزم، زمین هندسه و مدرسه و عشق هست،
خورشید هم عاشق است، این فانوس عظیم، این مدرسۀ بزرگ را با انرژی نور میپروراند،
دریا ساغر بزرگ است که با جامهای پرش عشق را میدهد
و عشق هست، پرندهها برای این بزم ابدی سرودهای نا نوشته را میسرایند.
و من هنوز در بین سربازان حروف، دنیای شخصیت میسازم؛ چون عشق هست.
|