kabulnath.de  کابل ناتهـ

 



















 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 

 

 

 


بخش اول


بخش دوم

 

بخش سوم

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
چشمهء آوا
 
 
انور وفـــــــا سمنـــــدر
 
 

جهانم خالیست برای آن

 

راهیان و همسفران صدا و سخن!

 قلب خالیست برای آن؛ برای عشق؛ برای عاشق،

ذهن خالیست؛ جز خاطرات گذشته­گان؛ آمده گان،

حواس خالیست؛ جز لذت هایی که عادات گذشته­گان آن را برده اند.

همه چیز خالیست، مانند سکوت؛ مانند خانۀ آن،

پس خالی شویم، چیزی نبوده­­ایم؛ خالی شویم،

خدا هست؛ هستی از خداست، بی خدایی توهم ذهن است؛ توهم افکار و اندیشه هایی مٌرده!

 به­به، خدایا!

روح را زیبا افریدی! تن و پوست دادی؛ همه اش سپید بودند؛

سیاه شدند با فکر و اندیشۀ شی، شکل، هویت، گذشته.

دنیا روح­های منفردی آند که آمدنش را دوباره خود سفر می­شود، خود مسافر، خود راه،

بدن خانۀ روح است، بدن می­خوابد و روح بیدار می­شود

 و با چشم خیال راه سرزمین­های نا اشنا را در خود عبور می­کند.

 

همکار شدن

 

همنوعان و همسرایان صوت و کلام!

«ما دانشجویان رشتۀ خودشناسی و خداشناسی در مدرسه­یی به نام دنیا هستیم...»

منزل رسید؛ منزل هست؛ آن هست،

هر فرد ما به راه­های فردی و شخصی خویش راه می­زنیم، ذهن و حواس را سپید می­گذاریم؛

قلب کشتی می­سازیم؛ خیال را بال و پر و به سرزمینی می­رویم که هست.

های وا،  از گوشه­های ناشناس وجود، چه نوای تازه و زنده و هستی بخش جاری است!

به­به، سکوت وطن است؛

به سکوتی که قلب و جان ما از الفبایِ آن نوشته شده جان و تن می­دهیم؛

بلی، مسیرحرکت نانوشته­ها همین است.

روح برای یادگیری، حکمت، عشق و قدرت به زمین و جهان فزیک آمده است.

هدف روح همکارشدن آن متعال و همۀ هستی می­باشد.

و این عشق است که راه گشایی می­کند.

                                                                     ***

 

معبد خاکی

 

ما روح هستیم،

این تن و پوست منزل خاکی روح است،

روح این لباس تن را می­پوشد تا در اقلیم ماده درسهایش را فرا گیرد.

 روح جنس نیست، حجم نیست، ماده و هندسه نیست؛

سرزمین آن نور و صوت است،

 و روح مسیر بازگشت به سرزمین اولی را عاشقانه می­پیماید.

***

 

فرد راهی برای خود

 

کسی با گوش سپردن، کسی با سرودن آنچه گوش­های سکوت می­شنود؛

و کسی با سفر قلب-روح آن را بر اگاهی انسان راه می­دهد.

بزرگان کلام و معرفت راه های عبور نام اعظم آند؛

ای شیفته­گان کلام و روشنی!

آنچه مولانا در مثنوی و دیوان کبیر آورد؛ مجزا از من است؛

آن نه­گفت؛ بلکه راه داد!

 او پیام ش را به همعصرانش سرود، او مرد حال بود، در اکنون ش بسر برد،

و اما اگاهی بشر روزگار من دوباره در سطح زمان و آراضی مکان صف کشیده تا مثنوی عقب بیاید؛

ایا با عبور در بین اعداد زمان؛ نزدیکتر شده­­ایم یا دور تر؟

پس نمی­شود با خواندن و نوشتن مولانا را خواند یا نوشت.

ما زمانی­ها بی­زمانی را در خود جا داده نمی­توانیم.

حواس و اگاهی چشم و گوش من در مورد جا و چهره و اعداد روز، ماه، سال، قرن...آموزش و آمیزش دیده اند؛

 بیشتری نیست، نادیده­ها را با چه وزن و اندازه کنم؟

 زمین مانند کف دست من روشن است اما بیشتر از آن از سر و رویم می­ریزد؛

ظرف کوچکی هستم؛ «رومی» رفته!

 آن ستاره درخشان معرفت و اگاهی نسل خودش را مخاطب ساخت و ما او را دوباره در میدان بحث شکل و چهرۀ زمانه و قبیله می پوشانیم!

مولانا زمانی آن اقیانوس را نوشید که از قال به حال زنده شد.

و ما پای در زمین به تماشای آن خورشید و آن قله تحقیق و تفسیر را سر هم سنگ می­چینیم؛

 از آن «عکس» می­سازیم.

 

من یگانه دروغ

 

میزبانیم و با صوت میزبانی می­کنیم.

صوت مثنوی جاری ماست که به سوی خانه راه می­زند.

خانه کجاست؟ با کدام پاها و کالبدها از خانه برآمدیم؛ بیگانه شدیم؟

زمانی­که خود را در زمین و زمینی یافتم از خانه و دست و پایم خاطره­یی نبود.

اصلاً دست و پا را زمانی یافتم که زمینی بودم، نام داشتم، بزرگتر و کهتری داشتم.

تمام زمانه را با حواسم گشتم؛ چیزی نیافتم؛ خانۀ نبود! صاحب خانۀ نبود؛ هیچ چیز نبود!!

زمین و ستاره­ها، اقیانوس­ها و کوها خانۀ نمی­شود.

تن و پوستم عوضی شده اند؛ «من» شده اند.

من نیستم. گوشت، پوست، مغز و استخوان، همه از پستان­های مادر-زمین چکیده و در من شکل یافته اند.

من زمین-مادۀ شکل، چهره، نام و هویت نوشتن زمین است بر سپیدی من!

من چیزی نیستم؛ درونم.

درون راه من است؛ من راه رو؛ رسیده.

بودن همین است.

 

می­شنویم تنها نوشتن را

 

دوستان با هم هستیم،

کلبه، صوت کلبۀ درون است.

این افق خانه است. این کلبۀ صوت و نوا است،

سرزمین درون از سکوت سبز شده، سکوت تمام فراموشی­ها را در خود دارد.

برای شنیدن آن باید سکوت را آموخت و در سکوت راه زد.

سکوت میدان کشف صوت است

و ما خاموشیم، می­شنویم،  

صوت می­آید و سکوت قصه پردازی می­کند،

صوت قصه و داستان در باب سکوت است، اگر سکوت را بشنویم؛

کلام اعظم می­شود؛ یک می­شود،

و داستانی که سال­ها داشتیم؛ ولی ننوشتیم، بیرون می­آید؛

پس می­شنویم آنچه در نوشتن هست.

                                                                     ***

مدرسۀ درون

 

همسفران و عزیزان چه زیبا ست تا گوش هستیم، که انتظارش را می­کشیم،

 ما در پی صدای خانه هستیم، صدا هست؛

همیشه در پی شنیدن صوت و سرود خانه نوشتیم و آن هست.

قلب برای این می­تپد تا صدا ش به درب خانه بخورد، با نقش آبی خانه بر بگردد؛

نظم شود، قالب شود، دیوان شود، کتاب شود؛

قلب زبانِ زمان روح است.

ایا هنوز به این مدرسه که در درون برپاست پا گذاشتیم،

ایا این دیوان تازه را گاهی با شنیدنش تماشا کردیم؟

پس می­رویم به چیزی می­رویم که رفتنش بودنش است،

ببینیم شعر که خانۀ سکوت داده است، به زبان بشر چه زمان رنگ می­شود؛

«وفای» این شعر را با صدایش دوباره می­سازد.

«دلیل اصلی حیات ما گشودن اغوش ما بر روی عشق اتشین خداوند است.»

عشق هست؛ پس ما هم هستیم، خداوند به روح عشق می­ورزد، پس روح جاودان است.

                                                                     ***

عشق هست

 

عشق هستی فرا واقعیت است. عشق ستاره است؛ سنگ ستاره است.

دریاست؛ سنگ و ماهی دریاست.

عشق آسمانست و زمین بلندِ بلند، پایینِ پایین.

عشق چشم عاشق است؛ معشوق است.

عشق وجود خلاست؛ خلای وجود؛ هم آنست، همین اینست.

هم هست، هم نیست. نمی خواهد باشد؛

چون هست. نمی­خواهد نام باشد؛ چون نام هست.

عشق نمی­خواهد باشد؛ چون هست. هیچ چیز نیست؛ چون عشق است.

چیزها و چهره­ها می­شوند؛ چون عشق هست.

عشق در بودن هست؛ در شدن می­رود؛ چون نامِ من است. چهره و هویت من است.

من میمیرم چون عشق زنده است، عشق می­دهد؛

چون هست. ذهن می­گیرد؛ چون نیست.

خدا می­دهد چون هست.

آدمی می­گیرد چون نیست.

عشق می­دهد و ذهن می­گیرد. ذهن قدرت و در پی قدرت است،

روح عشق و عشق هست.

آمده­ام تا عشق را بیاموزم، زمین هندسه و مدرسه و عشق هست،

خورشید هم عاشق است، این فانوس عظیم، این مدرسۀ­ بزرگ را با انرژی نور می­پروراند،

دریا ساغر بزرگ است که با جام­های پرش عشق را می­دهد

و عشق هست، پرنده­ها برای این بزم ابدی سرود­های نا نوشته را می­سرایند.

و من هنوز در بین سربازان حروف، دنیای شخصیت می­سازم؛ چون عشق هست.

                                                                       

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱۱٩          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      اپریل  2010